bts یا علم؟

 

 

این عکسی که  دیدین، جلد شماره جدید مجله دانستنیها هست. دانستنیها یه مجله خیلی قدیمی و پرمحتواس که خود من از همون سالای دبستان خواننده ثابتش بودم. متاسفانه این مجله این چند وقت اخیر افت کرد، مخصوصا برای من نوعی که تو دوران اوجش میخوندمش، اولش پوستراشون کاغذ معمولی شد، بعد کیفیت کل کاغذای محکم و خوش بوش اومد پایین،و کم کم برای جذب مخاطب دست به هرکاری زدن. مثلا قبلا فقط بخش کوچیکی ازین مجله اختصاص داده میشد به سلبریتیا و تازه سلبای گمنام تری که زیاد ازشون تو اینترنت اطلاعات زیاد و کاملی در دسترس نبود و بیشترش اطلاعات روز و پیشرفت علم و دنیای شگفت انگیز تکنولوژی بود و خیلیم از اخبار مجازی جلوتر بودن. تا اینکه این شماره اختصاص داده شد به کیپاپ و گروه بی تی اس، و به حدی این کارشون click bait طور بود که عکسشونو رو جلد چاپ کردن که مطمعن شن توجه همه جلب میشه. من اولش خوشحال شدم حقیقتا، گفتم که"خب چه عیبی داره؟ با اینکار میتونن پول بیشتری برا با کیفیت تر کردن مجله در بیارن، کلی ادمم بااین مجله اشنا میشن و خواننده هاش ببشتر میشه."و خب تا الانم که همینطور شده و هرچی استوری رد میکنم طرفدارا ازین خریدن. تا اینکه رفتم و کامنت ها رو خوندم. "اگه کسی ازین مجله بخره خیانت به بی تی اس کرده. ما محصولات پسرا رو فقط اورجینال باید بخریم که پول بره تو جیب اعضای بند" " ای کاش همه مجله رو از btsمیزاشتین:(". "چرا از واندایرکشن چیزی نذاشتین:)))" سر این یکی تا دو دقیقه داشتم میخندیدم. و من واقعا ناراحتم. ناراحتم ازاین که هنه اینایی که اینو خریدن بعد خوندن سه صفحه مربوط به ایدلاشون، قراره از باقی مجله به عنوان چرک نویس استفاده کنن. ازاین که برای اینکه موضوعی اونقدر جالب انگیز باشه که مردم وقتشونو بزارن بخوننش باید حتما راجع به سلبریتیا باشه و کسی براش دیگه مهم نیست هوش مصنوعی چقدر امسال پیشرفت کرده یا نیکولاس کوپرنیک کی بوده، اما براشون مهمه کایلی جنر  ماشین جدیدش چند میلیون دلار بوده یا از جز به جز جزییات کاپلای هالیوودی خبر دارن، میان جزییات دادگاه جانی دپ و امبر هرد رو مو به مو برات شرح میدن. احمق پلشت رسانه ای، تو بخاطر این که نگران اینی  پول تو جیب ایدلات نره میای و  یه مجله معتبر و کاملا علمی رو پایین میکشی؟ نخر! به درک، تو جهل خودت و فنگرلی کردن تا 60سالگی بمون. ناراحتم ازاین که به جای اینکه بگن "چرا مطلبای علمی بیشتری نمیزارین، اینا که با یه سرچ ساده هم پیدا میشن" میاین و پای یه گروه دیگه که همه میشناسنش و جیک و پیک رو راجع به اعضاش میدونن وسط میکشین که ازینام بزار؟

بخش منطقی وجودم سعی کرد بهم بگه "هی! حماقت نکن و علم و هنر سمعی- بصری رو درمقابل هم نزار. اینا اصلا از یه جنس نیستن که بخوان باهم مقایسه شن" ولی بخش احساسیم این دفعه غالب شد. چون که  هالیوود، کیپاپ و کیدراما، بالیوود و.. اولش. به منظور سرگرم کردن ما ساخته شدن. ما قرار بود یه بخشی از زندگیمونو به اونا اختصاص بدیم تا احساس خوشحالی بیشتری کنیم و حوصلمون سر نره. یه عده هم که بااستعدادن برن و خودشون وارد این صنعت شن تا شاهکارای جدید خلق کنن. ولی انقدر روز به روز بیشتر توش غرق میشیم که دیگه برای خیلیا به غیر از چندتا موزیک ویدیو و دراماهای بین چندتا غریبه و جاج کردنشون دیگه چیزی تو زندگیشون نمونده. دقیقا به خاطر همینه که ارتیستاهم دوزاری شدن و هرکسی شانسش بکشه یا جذاب تر باشه زود معروف میشه. چون انقدر وقتمونو به پای این چیزا ریختیم که تک بعدی شدیم و خیلی راحت میایم و علمی  رو که اصا باعث شده  ایدلامونو بشناسیم به  سخره میگیریم.
درک میکنم عصبانیت خیلی از فنای کیپاپ رو، به خاطر دید نژادپرستانه ای که مردم نسبت به اسیای شرقی دارن شاید خیلی جاها مسخره شدین "البته دور و برمن که فک کنم فقط خودمم که فن نیسم اونم چون موسیقیشون سلیقم نیست به غیر جی راک(راک ژاپنی) ولی تو مجازی زیاد دیدم هیت بدن" ولی یکم به خودتون بیاین. همتون میگم که طرفدار سلبای خاصی هسین، ایا اونقدر بهشون علاقه مند شدین و به لیریکسای کوتاه و باریتم معتاد شدین که دیگه تنبلیتون میشه تحقیق کنین راجع به موضوعات مختلف و یه مقاله رو کامل بخونین؟؟

الان زیادی ناراحتم به خاطر این اگه کامنتی دادین  فردا جواب میدم حتما، فقط دلم میخواد برم زیر پتوم، چشامو رو هم بزارم و برگردم به شش سال پیش،کلاس ششم دبستان. همون پنجشنبه شبی که بعد از تموم شدن کلاس ریاضی رفتم سراغ کیوسک سر کوچه اموزشگاه، و شماره جدید مجله رو با پول تغذیه ام خریدم. بااینکه مامان تنبیهم کرده بود که چون که اسباب بازی کوروشو عمدا شکوندم برام شماره جدید رو نمیخره،و اون شب من چندساعت بود چیزی نخورده بودم و سر کلاس شکمم از گرسنگی قار و قور میکرد. ولی مهم نبود، چون اون  شب  مغزم سیر شد.

  • وهکاو --

upside down

General 3129x1760 cyberpunk skyscraper upside down animated movies ...

امروز بیرون رفتم به قصد استنشاق خرده ای اکسیژن...ولی انگار غلظت گازها در مدت کنج عزلت نشینی ام دگرگون شده.غلط نکنم بادکنک هارا زیادی با هلیم باد کرده اند و حالا همه را ترکانده اند و هلیم ها زیادتر شده اند.عجیب زمانه ای شده.نمیدانم همه سوپرقهرمان ها امروز قصد تردد در شهر کرده اند یا لباس زیرها لباس رو شده اند؟! زمانه عجیبی شده.گربه ای دنبال سگی دوید و لقمه نانی درپی من...هرچند من تله را به دمش ندادم.به کافه ای سرزدم.پیشخدمت قهوه ای پیش رویم گذاشت و درکنار ان شربت استامینوفنی.آخر قهوه ها دیگر شیرین شده اند و افراد به میل خود قدری آن را تلخ تر میکنند.دزدی پلیسی را در خیابان زد و کبوتری گربه را آش و لاش کرد.پیکان ها گران شده بودند و بر سانتافه مهر حراج زده بودند. از پنجره باز به اندرونی ام پناه بردم.چند صد شب را اینجا بی خبر مانده بودم؟چندان دنیای بدی نشده بود...شاید تا مدتی اسباب سرگرمی.معده ام اما هنوز به رسم قدیم از گرسنگی غر میزد.به راستی حال باید غذایم را گرم میکردم یا سرد؟! نگاهم به اجاق که افتاد با دست به چانه ام کوفتم.باز عینک کلیشه فریبم را جا گذاشته بودم.پس بگو چرا امروز همه انقدر چپکی راست راست زل زده بودند.عینک بر چشمان من. حال میتوانم روی کرسی لم بدهم و کتاب را بخوانم,نه او مرا! اما به راستی...چه میشد اگر روزی چیزی هم من را میخواند؟

-------------------------

پ.ن: خب میتونم مث همه وبای ابرومندانه قشنگتون این متن زیبا رو همینجا تموم کنم تا همه هم حال کنن...ولی نمیتونم.:/ اصا تا زیر متنای کوتاهمو پر پ.ن بی ربط نکنم پستم پست نمیشه! و اخرشم کلا ملت متن جدیمو یادشون میره :D

پ.ن2: دارم کم کم به حرف شین میرسم که هرکسی جنبه بلاگ داشتن و منبری برای بالا رفتنو نداره.و یکم پشیمونم ازینکه قبلا بهش فشار اوردم و کلی چیز گفتم وقتی یه عده ایو مسخره میکرد به خاطر پستاشون"هرچند که از ادم اشتباهی شروع کرده بود" ولی اصا نمیدونی چه ادمایی پیدا میشن.خب از همه شمایی که پست رمزدار قبلیمو خوندین و توصیه هاتون تشکر میکنم...ولی من باز بحث کردم D: "مامان بزرگم یه ضرب المثل معروفی رو همیشه میگه که برای کر بگو برای کور برقص" و یه بدی وبلاگ اینه که میتونه کامنتامو تایید نکنن:(( این خیلی بی انصافیه چون افراد فقط برشی از تو رو نشون بقیه میدن و تورو ادم بده جلوه میدن" هرچند که از دیدگاه ادمی که هنوز میگه "خخخخخخخخخخ" پای جوکای لوس وایبری ترجیح میدم همون ادم بده باشم" و اینکه...چرا اینقدر ادما عاشق این شدن که یه پست کاملا مختص من بزارن وبشون؟ این سومین بار تو این دوماه اخیره:/ dude chill...تنها کار من کامنت منتقدانه به پسته که خیلیم مودبانه ادا میکنم همیشه. و راستی این لفظ قلم و ادبی که جدیدا باهمه به کار میبرمش راستش تحت تاثیر پست یکی ازهمین بلاگرای خیلی خوب بود...ولی میخوام تمومش کنم جدا:/ همه افراد لیاقت احترام و ادب رو ندارن.نمیدونم از شانس منه یا چی ولی تو زندگی من زیاد کاربردی نداره:/ داشتم میگفتم...خیلی بدم میاد وقتی مردم کامنتمو تایید نمیکنن.اینقدر که دراما کویین درونم تحریک میشه و میاد یه پست راجع به قضیه میزاره...چندروز پیش یه خانم که فکر میکردم محترمه جوکی گذاشت تو وبش "حقیقتا نفهمیدم هدفش از دنبال کردن بلاگ من چیبود...واقعا بخوای مخالف فاز منو پیدا کنی ایشون مثال خوبیه"  که درون مایه ضدجنسیتی داشت.و خب منم همیشه حاضر درصحنه...نقدش کردم.اسکرین شاتا گویای همه چیزن "دومی رو تایید نکردن" 

http://s13.picofile.com/file/8402514976/Screenshot_20200710_222411_com_android_chrome.jpg

" چه قشنگ حرف زدم:/ کامنت به این خوبی دوس دارم کلماتشو بوس کنم"

و بعدش اومدن و یه پست گذاشتن راجع به کسی که خصوصی توهین کرده!!

http://s13.picofile.com/file/8402514900/Screenshot_20200710_222457_com_android_chrome.jpg

که اولش باحدس اینکه شاید من نبودم همچین کامنتی گذاشتم

http://s13.picofile.com/file/8402514942/Screenshot_20200710_222351_com_android_chrome.jpg

ولی وقتی که بازم تایید نکرد دیگه مطمئن شدم منظورش خودمم:))) گااد!

و من بازهم نایس بودن رو به درجه اعلایی رسوندم که پشیمونم. "@دخترعمم همذاتت پیدا شد.دقیقا حس میکنم با دخترعمم دوستای خوبی میشدن:/"و من میخوام اون پستش که راجع به من بود و کامنتاشو نقد کنم" اینکه دیگه حقمه؟ پست کلا راجع به منه...i like that" 

یه نفر گفته بود که لطیفه راجع به همه چی داریم..قومیت ها/طبقات اجتماعی و...و فکر میکنی دقیقا چرا تو قرن21عین موش و گربه افتادیم به جون هم؟ به خاطر تفکر غلطی که این به اصطلاح لطیفه ها توی ما جا انداختن.چرا هنوز اختلافات قومیتی ترک و لر و شیرازی داریم؟ شاید باورت نشه ولی بدون قشربندی که میشه لطیفه ساخت.شک داری؟بیا برات صدتا رندوم ردیف میکنم از غروب تا طلوع ریسه بری!

و یه چیز خیلی ناراحت کننده کامنتای دخترایی بود که میگفتن " وااای خخخخ اگه یه پسر اینو گفته بود زنده نمیزاشتمش" و من دقیقا به همون حالت تاسف بار کلیشه ای فیلما تا چند دقیقه متفکرانه به دیوار سفید روبه روم زل زدم و از ازل تا ابد رو زیر سوال بردم در همون حالت...چرا تبعیض قائل میشیم هنوز؟ اشتباه اشتباهه!ربطی به اینکه پسر یا دختر مرتکب اون اشتباه شده نداره. و چرا فکر میکنین دشمن زنا مردان و بالعکس؟دشمن ما هرکسیه که مارو پایین میاره بی دلیل!همینقدر ساده و بی شیله پیله.ما کلی زنان علیه زنان داریم که نمونه بارزش تیپیکال خانمای ایرانین." نمک نریزین بگین اوه بااینکه ایرانی نیسی دمت گرم چقد فارسیت خوبه!گفتم تیپیکال...همیشه هنجارشکنایی مث خودم و خودتون هستن.انشالله که همه مردم مث اثر انگشتاشون متفاوت باشن تا نگیم دیگه ما زنا/ما مردا/ما مسلمونا و.." 

و در اخر یه اقایی کامنت گذاشته بود با لحن مثلا منطقی که" اره خانما به خاطر روحیه حساسشون این جوکا بهشون برمیخوره" و بااینکه کاملا مودبانه بود منو کلا ناک اوت کرد رسما:)) پس فک کنم فقط زندگی من گل رزاش بیشتر کاکتوس خار دارن...من چندسال پیش در دوران جاهلیتم متاسفانه یه جوک خیلی زشت گفتم که کی گفته روز پسر نداریم؟ پس روز جهانی منگلان ذهنی چیه؟ "no offend to mongol zehni...من دوستتون دارم جدا" و هیچوقت تو اون جمعی که من بودم همچین جوکی نگین:)) پسرا خیلی بدشون اومد و بهشون برخورد.و یه بار یه جوکی راجع به کوررنگی پسرا خوندم و کرکر خندیدم.ولی یکی از پسرایی که دوستم بود خیلی ناراحت شد" طرف هنرمند و توی تشخیص رنگ و اینا واقعا فوق العادس خصوصا در مقابل منی که یه چیز کمی ملایم تر از قرمز باشه بهش میگم صورتی و من تا به امروز متاسفم" پس اگه به شما برنخورده قرار نیس به همه برنخوره! خود من هم همچین ادمی بودم که فک نمیکردم اینا مسئله بزرگی باشن.و الان..؟ به این تغییرم واقعا افتخار میکنم.

و بالاخره بریم سراغ پست خانم خانما:))) جوابشو که مفصل تو کامنت دادم.فقط خواستم اضافه بکنم اینکه تو جامعه دقیقا طبق عرفی که برات درنظر گرفته تیپ بزنی مایه افتخار نیس.مایه خجالت هم نیس ولی دلیل نمیشه بیای بقیه رو به خاطر پسرونه رفتار کردن متهم کنی. اصلا نمیدونم چرا افراد در پایان بحث ها عادت دارن به استایل من گیر بدن:/ مثلا کلی بحث کرده بودم با یکی اخرش برمیگرده میگه" اگه اعتقا نداشتی مردا بهترن خودت مثل مردا تیپ نمیزدی:))"  و ای کاش میشد یه درس بود تو مدرسه یا دانشگاه که تفاوت ها رو توضیح میداد مثل تفاوت نقد با توهین رو. و عکسای برهنه برای من صرفا زیبایی بصری دارن.مثل مبحث ازدواج و مکمل بودن زن و مرد که تو هرپستت ازش دم میزنی. برای تو ازدواج زیباست و برای من چیزهای دیگری.و خب کلا این پ.ن رو گذاشتم که بهت بگم اگه خواستی با دخترعمم اشنات کنم.:) کپ خودته! باید باهم یه قهوه ای چیزی بخورین. و نه برخلاف انتظارت نیومدم مسخرت کنم.من کلا خیلی برام سخته همجنسامو حتی اگه اونا منو میکشن پایین بکشم پایین.نه فقط به خاطر این فازای برابری و فمینیستی و اینا...روتون نظر دارم دیگه چکار میشه کرد:))؟ باید بیشتر از اینا تلاش کنین خلاصه "ewww! حس نمیکنین همین الان sexual harrassment کردم ؟بهم بگین اگه زیاده روی شد دیگه!"

 

پ.ن3:نیاین نصیحتم کنین که چرا بحث میکنی و میخوای به کجا برسی بااین کارات.شما نمیدونین دراما کویین بودن چقدر سخته اخه:)) 

پ.ن4: و دراخر این یه ماه اخیر من سه بار به اتفاق خانواده زدم به دل طبیعت...و یکم ویدیو گرفتم.امروز حوصلم سررفته بو و پشت هم خیلی ناشیانه باهاشون کلیپ ساختم:/ "نیاین گیر بدین که همش از خودته اصلا فک نمیکردم  همچین کاری کنم" خالاصه اینم اون سه روز زیبای من روش کلیک کنین اگه خواستین ویدیوهامو ببینین.

روز اول و دوم

روز سوم

پ.ن5: اره موهامو کوتاه کردم و دوباره به قول اینا شبیه پسرا شدم:))شاید باورتون نشه داییم اولش که منو دید نشناخت و یه لحظه دیدم چه سرد برخورد میکنه:/ بعد یهو چشاش گرد شد و تازه سلام و احوالپرسی گرم...فک کرده بود یکی از دوسای کوروشم:/ خودمونیم چقدر شما پسراهم سختی دارین بعضی جاها.مثلا من با تیپ شال و حجاب که مشخص میکنه دخترم بیرون میرم راحت میتونم به همه نگاه کنم و زیباییشونو تحسین کنم.ولی اون روز با تیپ بدون حجاب تو ماشین مامانم نشسته بودم.و یه دختره ای دیدم خیلی هلویی و ناز ارایش کرده بود " هلو منظورم منحرفانه نیس میکاپش تم نارنجی داشت" و خب فک کنم یکم بیش از حد زل زدم چون به شدت بهم چش غره رفت.و بااینکه دیگه مستقیم نگاهش نکردم و کلی استرس گرفته بودم که اذیتش کردم نگاه خشمگینانشو هنوز رو خودم حس میکردم.فک کرد من یه پسر منحرفم:(( و فهمیدم خیلیامون ممکنه نگاه پسرا رو منظوردار بگیریم اغلب اوقات بااینکه شاید خیلی وقتا منظور خاصی نداشته باشن.

پ.ن6: گایز یه خواهش ازتون دارم.چندتا وب خوب بهم معرفی کنین.یه لیست داشتم قبلا سیو کرده بودم سر بزنم بهشون ولی گمش کردم:/ازهمین فالووراتون چندتا خوبشو دستچین کنین بگین.وب خوب میبینم هرازگاهی ولی هی خجالت میکشم کامنت بدم.چون تقریبا همشون کلی سال از من بزرگترن و هی میگم چرا باید بامن بچه دبیرستانی همکلام شن؟ پس کساییو معرفی کنین که با دبیرستانیا"سال اخر" همکلام شن D: فک کنم از وبمم مشخص باشه از چه مطالبی خوشم بیاد.همه ستاره های خوانده شده و نشدم شده پستای فنگرلیتون برای بی تی اس:)) کائنات میخوان منو ارمی کنن به هرقیمتی که شده ولی من دم به تله نمیدم.

پ.ن7: خودمونیم چقد ور زدم:/ مثلا قرار بود یه پست کوتاه باشه.برین یه دور متن اصلی پسترو بخونین تا من عذاب وجدان نگیرم که توجهات رو از اون گرفتم:)) دوست دارم ببینم برداشتتون از متنم چی بوده؟ فکر میکنین منظورم از نوشتنش چیه؟

 

  • وهکاو --

چرندو پرند (اگه دوس دارین بهم بگین که رمزو بگم اگه نمیخواینم نه چیز خاصیو از دس ندادین)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • وهکاو --

to the girl that i fell in love with

Pin on Aesthetics

اکثر اوقات تو برایم از زمین و زمان حرف زده ای و نوشته ای.بگذار این بار استثنا باشد.این بار تو فقط سکوت کن و با نگاهت بخوان.عشقی را بخوان که هرگز به صورت جدی به ان نپرداخته بودم.

عزیزم تو خاص,باهوش,زیبا,بامزه و فوق العاده ای.حتی زمانی که در تختت مچاله شده ای و دلت از موهایت اشفته تر است.حتی ان زمانی که گوشه حمام چنبره زده بودی و با فلاکت از تضاد قرمزی خون و پوست سفیدت و رد کبودی که از به جا می ماند لذت می بردی.حتی آن زمانی که به انعکاس جسمت در اب خیره شدی و لحظاتی دیگر به ان پیوستی.چقدر دوست داشتم که ان زمان هم کنارت میبودم تا کافی بودنت را فریاد بزنم و به تو بگویم که هیچکدام از این ها تقصیر تو نیست.چقدر دوست داشتم که وقتی در بیمارستان اشک میریختی به ان ها بگویم به خاطر درد ناشی از سوختگی ریه هایش نیست.و به تو بگویم "اشتباه نکن.اون دنیا تورو پس نزده.تو بی ارزش نیستی!فقط هنوز من اینجام.تو این دنیا.و به تو نیاز دارم.به خاطر همین خدا نخواست که بری اونجا.هنوز نه"

از همان ابتدا که دختربچه شروشیطان ریزنقشی بودی شیفته ات شدم.وقتی از چارچوب در بالا میرفتی و همان جا می ماندی و با شیطنت به مادر دائم النگرانت خیره می شدی.آن روزی که از آن درخت الو بالا رفتیم و چند ساعتی بالای شاخه ها ماندیم و آلوی غصبی خوردیم و با ابرهای اسمان نیلی داستان سرایی کردیم را یادت می آید؟

یا وقت هایی که حسودی میکردم چون به کتاب هایت بیشتر از من توجه میکردی.

مینشینم و زیرنور مهتاب برق چشمانت را تحسین میکنم وقتی از تعوری جهان های موازی و ماندلا حرف میزنی.

تورا تحسین میکنم وقتی نور خورشید از گوشه پنجره دسته ای موها و باریکه ای از صورتت را نوازش میکند و من از طلایی موها و پوستت عکسی در قاب خاطراتم چاپ میکنم.

آن روز گوشه اتاقت لم داده بودم و محو هدزدن های پرانرژی ات با اهنگ fade to black شده بودم و با خودم فکر میکردم که "این دختر چقدر بی پروا می رقصد!"

از دیدن تمرکزت روی فعالیت هایی که به تازگی به ان ها علاقه مند شده ای خوشحال میشوم.

گاهی اوقات من را می رنجانی.مثل همان بعدازظهری که فریاد و تهدید و التماس هایم را کاملا نادیده گرفتی و با بیشترین توان ممکن رکاب زدی و من را درهمان کوچه جا گذاشتی.و تنها کاری که از دستم برمی آمد تماشای دختر لجبازی بود که سوار بر دوچرخه ای تیره آبی,با سوییشرت روشن آبی اش ازمن فاصله میگرفت.و تسلی خاطر خودم بااین حقیقت که"اون بالاخره برمیگردد.هربار همین طور است.زخم خورده و درمانده از همه کس تازه اغوشی را به خاطر می اورد که همیشه به رویش باز است."

اما چه خوش گفت شاعر که " بزن زخم این مرهم عاشق است/ که بی زخم مردن غم عاشق است" و من دردت را به جان میخرم.

و من آن چشمان درشت با مژه های بلند,ان موهای اشفته قهوه ای روشن,گونه های برجسته ات,هیکل لاغر و یکدستت,لبان کوچک و لبخند بزرگت را زیبا می پندارم.حتی وقتی خوب نخوابیدی و تیره هاله ی زیر چشمانت نوید ان را میدهد.حتی دانه دانه های قرمز روی گونه هایت تورا در نظر من ذره ای کمتر زیبا نمیکند.

شاید مرا به خودخواهی متهم کنی.شاید سرم داد و هوار بکشی که تورا رها کنم و بگذارم که در اغوش دیگری ارام بگیری.اما من تورا به حال خودت ول نمی کنم.فقط زمانی به تو اجازه رفتن میدهم که ببینم کسی به آن اندازه ای که من به تو اهمیت میدهم و صلاحت را میخواهم سروکله اش پیدا شده.چون تو لیاقت همان خوشبختی و احساس امنیتی را داری که سعی داری با دفاع کردن هایت ان را برای دیگران فراهم کنی.

تولدت مبارک,به دختری که تمام این سال ها دردل عشقش را پروراندم.

از طرف وهکاو.هفده سالگی ات مبارک

---------------------------

پ.ن:اره اگه نتونسین حدس بزنین تولدمه امروز D: و این نامه هم خطاب به خودمه.ازخود شیفته هم خودتونین.تنهام؟کسیو ندارم؟ خودمو که دارم!

پ.ن2:همیشه دلم میخواست یکی برام نامه یا نوشته ای بنویسه.ولی همیشه خودم اون فردی بودم که برای بقیه مینوشت "ایموجی فیک اسمایل" الانم که وهکاو برام نوشت.مرسی وهکاو.مرسی خودم " که یه جورایی حواست بیشتر از خودم به من هست و ببخشید اگه خیلی جاها قدرتو نمیدونم.

پ.ن3: میدونستین دیقا همون شب قبل ازین که من به دنیا بیام "وقتی مامانم تو راه بیمارستان بوده" شورش شده بوده؟سراین بابام همیشه سربه سرم میزاره DXم  میگه از کسی که از همون تولدش یه شورشی به پا میشه باید ترسید.

  • وهکاو --

این یک داستان واقعی بود؟

Pin on ---CyberPunk---

 

20:03 به وقت ایران

دخترک داشت بار و بنیلش را می بست.بار سنگینی نداشت-گویی فقط اینجا را به مدت یکی دوروزی ترک می کند- برای اخرین بار با نگاهی غم بسته به پنجره قندیل بسته"خیر هوا سرد نبود ولی فریاد و خروش هم زیادی که پنهان شود سخت میشود و قندیل می بندد" خیره شد.و بالاخره از انجا دل کند. میتوانستم همان جا بمانم و با نگاهم بدرقه اش کنم.اما کنجکاوی ام رضا نداد.چرا نگاه دخترک پراز شک اما گام هایش نوید اطمینانی به سختی فولاد میداد؟پارادوکس ها همیشه مرا مجذوب خود می کرد و این بار هم ازاین قاعده مستثنی نبودم.

دخترک کوچک جثه و ظریف بود و اگر ان یک ذره رنگ و لعاب را به خودش نمالیده بود چهره ای سیزده ساله داشت.و حالا درمقابل مردی سی و اندی ساله با لبخندی مهربانانه که اگر در ان عمیق میشدی کشیدگی لب ها بوی شهوت و مکر میداد ایستاده بود. ان جسم را درمقابل بازوان محکم مرد رها کرد.ناخوداگاه حالت تدافعی نسبت به دختر گرفتم.اگر ان مرد اندکی ان جسم ترکه ای و شکننده را بیشتر از طاقتش فشار میداد چه؟چه کسی میخواست تکه های دختر را جمع کند؟ لبخند کوتاه و همچنان مضطرب دخترک اما حرف دیگری میزد. این هم یک داستانک عاشقانه دیگر با پایانی احتمالا تلخ.شاید هم من زیادی بدبین بودم.اما دخترک هنوز زیادی بی الایه بود.ازاین جا به بعدش به من ربطی نداشت و احتمالا حوصله ام را سر میبرد.

 

17:30 به وقت ایالات متحده امریکا

کمی دیر رسیده بودم و تقابل کلیشه ای ریشه دار سیاه و سفید را تاحدی از دست داده بودم.احتمالا با دید همیشه هنری ام که به قضیه نگاه میکردم اثر هنری بی نظیری خلق میشد.اما در ان لحظه فقط نجوای بی رمق مردی را شنیدم که میگفت" i cant breath" 

فقط یک مرد رو به موت بود که برای نوشیدن اخرین جرعه های زندگی اش به التماس افتاده بود.تنها  نگاه کردن به او باعث میشد گردنم درد بگیرد.و بالاخره پلیس کار خودش را کرد و ان مرد  زیر وزن پای پلیس جان سپرد.مرگ فلاکت باری بود.ان مرد را نمیشناسم...اما مطمعنم که اگر ان جسم متعلق به من بود ترجیح میدادم به شیوه شکوه مندتری بمیرم. ازهمان ابتدا نیز مشخص بود که مرگش قرار است طوفان به پا کند...اما میدانستم که اگر ان جسم متعلق به من بود ترجیح میدادم هنگام مرگ درد کمتری را به دوش -نه به گردن- بکشد.شاید هم او روحش بزرگتر از من بود و از دست دادن جانش به قیمت ازادی و سرکوب کردن ظلم به قشری از جامعه ترجیح میداد.

-اقای قاضی!تروخدا منو تحویل پدرم ندین.اون منو میکشه!

هنوز که دادگاهی تشکیل نشده بود و نیروهای پلیس درخیابان بودند. چرخی زدم تا صاحب صدا را پیدا کنم.

 

ساعت 18:32 به وقت ایران

همان دخترک بود.حالا با چشمانی گریان و دستانی لرزان.اما به قول اقای قاضی چه اهمیتی داشت؟دخترک بازیگوش خطاکاری بود که کمی بیش از دیگر هم سالانش سروگوشش می جنبید و فوقش با یک دست کتک ادم میشد و سرعقل می امد.مثل هزاران دختر و موردهای پیشین فراری!امان از دست این فضای مجازی که چه تاثیر و فسادی را بر نسل جدید تحمیل میکند.

 

ساعت 2:02 به وقت ایران

گوشه اتاقش چنبره زده بودم و نظاره گر او که لابه لای ملحفه به خواب رفته بود بودم.نور مهتاب از لای پرده ها خودش را به داخل اتاق دعوت کرده بود و با شیطنت بخشی از صورت دختر را در تاریکی اتاق نمایان میکرد.احتمالا  رویایی درعالم خواب می پروراند چون پلک هایش پیوسته کوچک کوچک می لرزیدند.همین یک ساعت پیش -ساعت 1:01- ارزویی کرده بود.چون اعتقاد داشت  نگاهت که اتفاقی ساعت های جفت را شکار کند ارزویت براورده میشود.الان هم ساعت جفت بود.می توانستم بازهم بیدارش کنم که ارزوهای بیشتری بکند اما او صدای مرا نمی شنید.چشم های من هم گرم خواب شده بود و حساب زمان را از دست داده بود که با صدای باز شدن در نیمه باز هوشیار شدم.مردی بزرگسال را دیدم.تقریبا 40ساله.چندان با مرد رویاهای دخترک تفاوتی نداشت.جسم عجیبی در دست داشت.در تاریکی به داس می مانست.اما داس به چه کارش می امد؟اینجا که ذرتی نروییده بود که بخواهد ان را برداشت کند؟احتمالا خطای نگاه خواب الود من بود.بالای تخت دخترش ایستاده بود و به او خیره شده بود.حق داشت.من هم اگر جای ان پدر بودم نیمه شب برسر بالین خترکم میرفتم و با تاسف به این می اندیشیدم که کجای تربیت دخترکم را اشتباه رفته ام که او محبت را درمردی که می توانست از همبازی های دوران بچگی من باشد می جوید؟

فرود امدن داس رشته شاهرگ گردن دخترک و رشته افکار مرا پاره کرد.خون سرخ بر دیوار مقابل تخت به شکل دریای قرمز نیمه شب دراوج جزر ومد شده بود.تنم لرزید.مهتاب نلرزید.شاید دراغوش خترک به خواب سنگینی فرو رفته بود که باصدای ضربه داس بیدار نمی شد.مهتاب که بی رحم نمیشد. شاید دخترک ارزوی مرگ کرده بود.شاید باید من هم به ساعت های جفت معتقد میشدم.

 

ساعت 12:24 به وقت ایران

من هم درمیان ناظران صحنه محاکمه بودم.درفکر این بودم که اعدام راه خوبی برای محاکمه قاتلان نیست.به عنوان مثال برای چنین قاتلی که دختری از خون و جنس خود را که نصف کروموزوم های او را در بدنش دارد را به قتل می رساند تنها راه چاره تیمارستان است.انفرادی ای است که بنشیند و سر در گریبان برد و به کار زشتش خوب فکر کند و بفهمد که حالا دیگر حرف مردم نجاتش نمی دهد.

حکم دادگاه تنها سه سال حبس بود.نام قاتل بالاتر از همه نام ها روی اگهی ترحیم دخترک بود.مجلس زنانه هم جدا برگزار میشد.من هم هاج و واج هنوز روی صندلی های دادگاه جاخوش کرده بودم.و به حکمی که براساس کتابی الهی و اسمانی که عدالت را فریاد می زند داده شده بود می اندیشیدم.به مراسم ختم دخترک نرفتم.برای چه میرفتم؟که گریستن و پچ پچ ادم هایی را بشنوم که اگر ان دختر الان زیر لایه ها خاک مدفون نشده بود قاتلان روح و زندگی اش میشدند؟

باکف دست بر پیشانی ام کوفتم و به خودم نهیب زدم"استغفرالله!کفر نگو دختر!شک در کلام خدا؟همان کلامی که ناف اسمان باز شده و خالصانه خدا ان را درمیان ما قرار داده؟همانی که تمام کلماتش ذره ای کم و کاست ندارند و اصلا هم این همه سال گذشته و صاحبان قدرت نتوانسته اند به نفع خودشان دران نفوذ کنند؟با همان مدارکی که خودشان نشانمان می دهند؟همانی که عبارت ها و ایه ها هماهنگ تر از اعضای بدن است؟حتما حکمتی دراین کار خداست که از عقل فانی تو فراتر است!کافر نفهم!"

 

ساعت 17:45 به وقت ایران

با موهای خیس و درهم روی تخت نشسته ام و مادرم حین خشک کردن موهایم با سشوار با خوشحالی راجع به زندگی اینده ام صحبت میکند.راجع به مردی که دراینده همسر من می نامند و احتمالا قرار است ان را دردانشگاه ملاقات کنم و خانواده دار و نجیب و درسخوان است.البته مادرم کمی نگران من است.می ترسد اگر همین طور بار بیایم در زندگی مشترکم با ان مرد رویاهایش-که به خیال خودش مرد رویاهای من نیز هست-به مشکل بربخورم و خدای ناکرده به طلاق منجر شود و لکه ننگی بر خاندان سازگار و بسازمان شوم.می گوید لازم است کمی نرم تر شوم و انقدر به فکر ازادی بیان و عدالت جهانی نباشم که خدای ناکرده این ساختارشکنی ها مرا از هدف اصلی زندگی ام-خوشبخت بودن ...موفقیت و زندگی با مرد زندگی ام-باز دارد.با لبخندی تصنعی می گویم"ولی من از مردا اونجوری خوشم نمیاد." مادرم می خندد و می گوید که اوهم زمانی چنین نظری داشته و بعدها که بزرگتر شوم نظرم تغییر می کند.می گویم" ولی از دخترها چرا." صدایم را نمی شنود چون صدای سشوار زیادی بلند و صدای من زیادی ارام است.

 

ساعت 18:24 به وقت ایران

سوار تاکسی که میشوم رادیوی ماشین روشن است.گوینده اخبار رادیو از جرج فلوید-سیاهپوستی که توسط پلیس سفیدپوست امریکایی به قتل رسید-می گوید.راننده سرش را با تاسف تکان میدهد و میگوید"اینم از امریکا که این همه ادعای برابریش میشد!واقعا اصا متوجه نمیشم که چرا یه ادمو تو این دوره زمونه به خاطر رنگ پوستش باهاش تبعیض قائل شم"

باخودم فکر میکنم چقدر راننده تاکسی ها این روزها حرف حساب میزنند.ماشینی ناگهان جلویمان می پیچد. راننده تاکسی روشنفکر سرش را از پنجره بیرون می اورد و داد میزند که" گوساله لر!برگرد همون دهاتیت که بهت گواهینامه داده" سرش را باز با تاسف تکان می دهد و می گوید" اره درست گفتم پلاکش مال نوراباده.لرن اینا" یک دفعه به خود می اید که مسافری را در پشت پرایدش سوار کرده است. با لحن مضطربی می پرسد"شما که لر نیسین؟منظور من-" حرفش را قطع میکنم و می گویم که لر نیستم اما کارش مودبانه و به دور از برابری ای بود که چند ثانیه پیش از ان دم میزد. خندید و گفت"البته از سرووضعت معلومه که لر نیسی!امروزی تر این حرفا میگردی.نه من یه لحظه عصبانی شم وگرنه لرم بنده خداس چه فرقی داره ..." دیگر گوش دادن کافی ست.صدای lorde را زیادتر میکنم چون در ان لحظه گوش سپردن به او که معشوقه ای قدیمی را متهم میکرد کار مفیدتری بود.من دروغ گفتم.زاده شیرازم و پدرومادرم نیز از بچگی  ساکن شیرازند.اما از همه این مرزها و قومیت های مضحکی که بشر برای حساب و کتاب بهتر و بعدها برای اثبات برتری اش نسبت به گروهی دیگری از جنس خودش اعمال کرد بگذریم- اصالتا لر- محسوب میشوم و به لهجه لری مسلط هستم.اما ظاهرا کاهلی کرده ام و خلف راستین نیاکان خویش نبوده ام.دفعه بعد باید از شر این ال استارها,فلانل چهارخانه قرمز و شلوار مام استایل خلاص شوم و با لباس محلی نیاکان خود در شهر تردد کنم.به دیدگاه جناب راننده تاکسی البته!

 

ساعت 22:22 به وقت ایران

به نژادپرستی فکر میکنم.اما پی میبرم که مشکلات ما زیر سر این کلمه نیست.ما حواسمان را معطوف "نژاد" کرده ایم در حالی که همه این اتش ها از گور "پرستش" بلند میشود.خداپرستی,دین پرستی,گاو پرستی,نژاد پرستی و... باید واژه "پرستش" را از دایره لغات این ادم ها پاک کرد.

به درونگرایی فکر میکنم که حتی قرنطینه هم او را از وقت گذرانی و عیش و نوش با رفقایش نینداخته,به دروغگویی که از دروغگوها بیزار است,به ان هایی که فکر می کنند دعا و استوری از دعایشان اتش جنگل های ایران را خاموش میکند,به معترضینی که به حمایت دیگران از جرج فلوید اعتراض میکنند و ان ها را بیگانه پرست میخوانند.

اگر میشد کمتر بپرستیم و اهمیت بدهیم چقدر دنیا جای بهتری میشد.دیگر نیازی به مرگ برای رهایی ازاین دنیا نبود.چرا همه این همه اهمیت می دهند؟

به مرگ فکر میکنم.به مرگ رومینا,جرج فلوید,معترضان,و باقی انسان های بی گناه و گناهکار!

به مرگ خود می اندیشم.به اینکه می توانم همین حالا قبل  ازاینکه حلق اویزم کنند و ازترس شلوارم را خیس کنم,قبل از قطع شدن سرم با داس,قبل از خردشدن استخوان های گردنم بر اثر فشار پایی قدرتمند خودم را با شیوه ای کاملا ابرومندانه خلاص کنم.

اما به خاطر می اورم. اینکه حالا خیلی ها ازمن انتظار چنین مرگی را دارند و دیگر موجودی قابل پیش بینی هستم.به همه انهایی فکر میکنم که پس از مرگم دلیلش را غرق شدن در فساد و تاریکی می دانند.به روانشناسی که لبخنی پیروزمندانه می زند که "علم روانشناسی بازهم درست پیش بینی کرد.معلوم بود که دختره تا 18 نمیکشه" به پیمانی که بااو بستم که این کار را نمیکنم فکر کردم.

لبخند تلخی برچهره ی بیحالتم نقش بست.من هم اهمیت می دهم.مثل همه آن ها.

--------------------------------------

پ.ن: بعضی وقت ها پشیمون میشم که چرا هرسری انقد مینویسم چون میدونم که اکثرا نمیخوننش مهم نیس چقدر خوب یا مهم باشه.ولی دست خودم نیست.حرف زیاده و شنونده کم.خودمن یه شنونده ام...ولی بعضی وقت ها شنونده ها هم شنونده میخوان.

پ.ن2::))) اره میدونم الان مسلمونا میان و با کامنتاشون منو مورد عنایت قرار میدن.و احتمالا برخلاف اکثر اوقات قرار نیست برخورد منطقی ای باهاشون داشته باشم.چون پریودم و حالم زیاد خوش نیست.و دوست ندارم به این اقرار کنم ولی همین واکنش هورمونی ساده تا دو-سه روز واکنش های منو تحت شعاع قرار میده.بعضی وقت ها نمیفهمم جسارتم بیشتره یا حماقتم." آه حضار"

پ.ن3: حقیقتا اصلا برنامه ای برای نوشتن نداشتم چون مطلب قبلیمو خیلی دوس داشتم و ماه پرایده "حمایت از خانواده lgbtq+" و میخواستم تا پایان این ماه اولین متنی که ازم میبینن همون متن قبلیم باشه و افراد بیشتری بخوننش.و ممنون میشم اگه کسیو میشناسین که مطالعه کافی راجع به این مبحث نداشته متن قبلی من به عنوان یه شروع ساده و دست و پا شکسته چیز خوبی میتونه باشه.و متوجه شدم که عدم وجودم از موجودیتم خریدار بیشتری داره.کجایین شماهایی که یه مدت به خاطر باگ میهن نمیتونستم پست بزارم و هی معترض بودین که بنویس:))و خب هدفم این بود که فقط بیام سیزن5 فرار از زندان رو یه سر دانلود کنم و برم.و الان علاوه براون یه پست اپ کردم,دو فصل از سریال babyرو دانلود کردم و تحلیل آزمون کردم.

پ.ن4: من فک میکردم فقط تو میهن اینجوریه ولی انگار کلا خودم خار دارم و ربطی به وبم نداره.چرا انقد خصوصی بهم کامنت میدین کلکا؟:)) دوس ندارین رابطمون علنی شه؟:(( "اره درکتون میکنم البته بعضی ادم ها پشت این صفحه چند اینچی شون خیلی هوا برشون میداره و نفرت پراکنی میکنن اگه بفهمن نظرات واقعیتونو" پس عب نداره :Dفقط ناشناس ندین که بتونم جوابتونو بدم اگه سوالی چیزی پرسیدین.

پ.ن5:راستی تا یادم نرفته!من اواخر تابستون گذشته یه لیست از کتابا و فیلما و چیزایی که میتونین باهاش سرگرم شین گذاشتم تو وبم که خیلیاتون غر زدین چرا الان گذاشتی که مدارس شروع شده.حالا که وقتتون آزاده این پست رو حتما ببینین تا حوصلتون سر نره تو خونه.کرونا خطرناکه.نه فقط برای خودتون بلکه برای اطرافیانتون.به جای بیرون رفتن کتاب بخونین,فیلم ببینین,اهنگ گوش کنین,اشپزی کنین و اثر هنری خلق کنین حتی اگه هنرمند نیستین.

  • وهکاو --

homosexual

Aesthetic Pride Month, HD Png Download , Transparent Png Image ...

hi hoes!

خب قبل از این که پستمو بخونین لطفا حتما حتما اسکرین شات های زیر رو که لینک کردم بخونین.این اسکرینارو از وب دوستی که برای من تا همین پست قبلیم کامنت میزاشت...سپهر"یا از وقتی توکیوغولو دیده خودشو ملقب به هایسه کرده:/" کلا نمیدونم این چه حکمتیه پسرایی که بعد از توکیوغول یهو فازشو میگیرن و خودشونو به کانکی یا هایسه ملقب میکنن اینجوری از اب درمیان.یکیش این یکیشم خیلی وقت پیشا تو یه گپ اوتاکویی برا خودش حرمسرا تشکیل داده بود باهمه دخترای اوتاکو لاس میزد و امارشو دراوردیم دیدیم طرف بیست سالشه با دخترای دوازده سیزده ساله لاس میزنه...یکیشم خدابیامرز یه عنتلکت بود که تو همه چی ادعاش میشد...بزگریم..."

اسکرین شات

اسکرین شات

اسکرین شات

حقیقتا من دیگه نمیدونم چیو باور کنم.فضای اینستا یا تیک تاک رو که همه حامی شدن و هروقتم چیزی درحمایت از گرایشت یا هرچیزی راجب lgbtq+ میگی میریزن سرت که "اره دیگه الان که همه قبولش دارن ازچی مینالی و شکایت میکنی؟برو و از موضوعات دیگه جامعه که کمتر بهشون توجه میشه بنویس"

یا اینکه هنوز تو قرن 21ام هموفوبیک پیدا میشه!البته هموفوبیا فوبیا نیست جدا و توجیه خودشون برای عوضی بودنشونه!فوبیا نیست...اگه فوبیا هس که باید فکر درمان براش باشن چون فوبیا مرضه.ولی اونا انقدر پررو تشریف دارن که ترجیح میدن انگشت اتهامو برعکس کنن و دیگرانو مریض بخونن.

حقیقتا من نخواستم بیشتر ازین با سپهر بحث کنم ازوقتی گفتش که دارم بهش توهین میکنم.نه پس تو به من و درصدی ازین جامعه توهین کردی "نه فقط اعضای ال جی بی تی!بلکه کساییکه اونقد شعور دارن که بااینکه خودشون عضو این خانواده نیستن ولی همچنان حمایت میکنن پس درواقع به درصد زیادی از جامعه"و من بای قربون صدقه تو و امثالت برم؟ولی خب نمیشه باافرادی که تا مثل خودشون رفتار میکنی یهو نقش یه قربانی رو بازی میکنن بحث کرد.متاسفانه اینجور افراد از بدو تولد مدام سرراه زندگی من قرار میگیرن و من هنوزم نمیدونم چه جور باهاشون برخورد کنم چون دراخر همیشه خودم مقصر شناخته میشم و توانایی من دربازی کردن نقش قربانی- حتی اگه واقعا قربانی یه قضیه ای باشم-همونقدر زیاده که توانایی من در سوتی ندادن جلوی ادمایی که دوست دارم تحت تاثیر قرارشون بدم:))

من جوابامو به پستش قبلا دادم و اینم اسکرین شات نظراتم به پست کاملا اشتباه و توهین امیزشه.قضاوت باخود شما که کی منطقی میگه و کی نه 'اینو از اخر به اول بخونین' 

نظراتمون

نظراتمون

نظراتمون

نظراتمون

نظراتمون

پس بگذریم از پستش و یه تشکرم بهش بدهکاریم که باعث شد من دلیل موجهی داشته باشم راجع به این موضوع حرف بزنم چون خیلی وقته دوس دارم راجع بهش صحبت کنم تو این وب ولی از وقتی بازخوردای پستای سابقم به این موضوع رو دیدم تصمیم گرفتم سکوت اختیار کنم و به معضلات به اصطلاح مهم تری بپردازم که واقعا عقیده اشتباهیه که مشکلیو از مشکل دیگه مهم تر یا کم اهمیت تر بدونیم. اره من قبلا هم تو پستای دختر سبز,نامه ای به مادر,بایسکشوال و یک بلاگ دیگر به صورت زیر پوستی بهش اشاره کردم و از یه جا به بعد به خاطر کامنتای هیتی که دریافت میکردم"و اتفاقا هموفوب نبودن اکثرا و میگفتن زیادی دارم یه موضوع رو گندش میکنم" دیگه راجع بهش حرفی نزدم.و این اولین پست منه که کاملا بهش اختصاص دادم...و خیلی دلم میخواست همچین چیزی رو بنویسم"درواقع پست قبلی قرار بود این باشه ولی منصرف شدم و همشو پاک کردم و یه خاطره از بچگیام نوشتم و بعدم سریع رفتم سریال فرار از زندان رو برای هزارمین بار ریواچ کنم"

به این دلیل که چند روز پیش روز حمایت از همجنسگراها بود و کلا این ماه به حمایت از ال جی بی تی اختصاص داره"ماه تولد من:))"که راهپیمایی امسالشون فک کنم به خاطر کرونا کنسل شده پس چی  بهتر ازاین فرصت؟

 

اول از همه بین هرقشری از جامعه ادم خوب و بد وجود داره.و اخلاق و خلق و خوی ادما ربطی به گرایش یا نژاد یا مذهبشون نداره و تو هرقشری هم ادم متعهد و بااخلاق هست و هم ادم لاشی و سواستفاده گر و بدذات.پس نمیشه اگه یه نفر مثلا بلوچ "نژاد رو مثال میزنم که جبهه نگیرین"رو دیدیم که خیلی بدجنس بود به همه بلوچا اون اصل رو تعمیم بدیم یا اگه یه همجنسگرا دیدیم که خیلی مهربون بود بگیم پس همشون خوبن و گل و بلبله! 

دوما اینکه اگه هموفوبیکا رو بیاری غیر از چندتا کتابی که تحریف شدن یا نشدنش در هاله ای از ابهامه دلیل دیگه ای برات نمیارن "متاسفم که بهتون میگم و لطفا اگه مسلمون هستین به من حمله ور نشین ولی من قران رو کاملا خوندم با ترجمه و تفسیر خوب و معتبر و هرچی بیشتر میخوندم به نظرم میشه گفت بعضی جاهاش به هم نمیخورد و ایراد بهش وارد بود." هرچند درهمین ایه قوم لوط که سریع کردینش تو چش و چال من هنوز تفسیر دقیقی وجود نداره و حتی روحانیانی هستن که میگن این ایه مختص به همجنس بازی و سواستفاده از همجنسان برای تخلیه شهوت هست نه همجنسگرایی. و این ایه رو میشه به دگرجنس گرا هایی که دیگران رو فقط وسیله ای برای تخلیه شهوت هاشون به کار میبرن هم تعمیم داد.و این موضوع خیلی سرش بحث هست هنوز و وقتی سر چنین موضوعی هنوز بحث هست بهتره ببندیمش و به موضوعاتی بپردازیم که سرش بحث نیس مث دروغگویی حق مردم رو خوردن تهمت ایجاد مزاحمت و ...اوه تا پای اینا که چارچوب های دینتون هستن و بیشتر هم اتفاقا به این موضوعات اشاره شده تا اونایی که شما بهش گیر ادین و کلا دوسه جا بیشتر مبهم بهش اشاره نشده لالمونی میگیرین؟ دوستان شما واقعا مسلمون نیستین و کاملا مشخصه بدون تفکر و مطالعه صرفا شناسنامه ای دینتون رو انتخاب کردین.وگرنه من با روحانی ای هم کلام شدم که این بحث رو قبول داشت و اتفاقا و من کلی هم ازش چیز تازه یاد گرفتم و واقعا از لحاظ عمیق بودن مطالعاتش تحسینش میکنم."اگه میخوای هم اسم میارم برات خصوصی"

دیگر مسئله...گایز خیلیاتونو دیدم که خیلی عشق و شهوت رو از هم سوا میکنین.و کار رو برای خوتون سخت تر میکنین.اره عشق و شهوت باهم تفاوت دارن مسلما..ولی یه مرز باریکی بینشون هس و اگه مسیرشونو نبال کنی میبینی یه جایی بهم میرسن.درست تو لزوما رو کی شهوت داری عاشقش نیستی.ولی هیچ عیبی نداره عاشق کسی باشی و بهش احساس شهوت امیز داشته باشی.میپرسی چطور تفاوتشونو تشخیص بدم؟ خیلی ساده.تصور کن اون فردی رو که فکر میکنی بهش علاقه مندی...حاضر نیس باتو همخواب بشه حالا به دلایلی و یا حتی نمیتونه باتو معاشقه کنه.ایا هنوزم به اندازه قبل دوسش داری یا نه؟اگه اره تبریک میگم تو داری یکی از سخت ترین و مقدس ترین حس های دنیا رو تجربه میکنی.ولی اینکه دوس داری باهاش رابطه جنسی رو هم تجربه کنی هیچ اشکالی نداره."گایز این موردایی که میگم اسکشوال هارو ربرنمی گیره که البته فقط یک درصد جامعه رو تشکیل میدن فک نکنین شما یه درصد رو یادم رفته:)))بوس بهتون"

چن تا قضاوت اشتباه راجب همجنسگراها:

1-باعث فساد در جامعه هستن: چرا فکر میکنین اعضای این خانواده ترویج فساد میکنن:/؟؟به خدا دیگه خود من که تهش بودم و به شدت شیفته یه دختر استریت شدم ذره ای بهش اسیب زده باشم.هرچند مطمعنم اگه پسری جای من بود و همچین حسی به اون داشت برای رسیدن بهش کلی اذیتش میکرد.شاید چون جامعه بهش حق میده.خود من بوده که پسری بهم علاقه مند شده باشه و چون که من بهش علاقه نداشتم کلی اذیتم کرده که کلا مفهوم احساس و عشق رو برد زیرسوال. من وقتی فهمیدم اون استریته اصلا تلاش نکردم نظرشو تغییر بدم یا نقش یه قربانیو بازی کنم چون خوشحالی اون برای من ارزشمندتر ازاین حرفا بود.بله خودم اسیب یدم و خب این خاصیت عشق یک طرفه اس.درعوض الان بهتر میتونم اشک بریزم با اهنگای عاشقانه و بفهمم حدود و مرز خودمو و با بخشایی از خودم اشنا شدم که نمیونستم وجوم دارم و یه جوری منو ساخت.ما کاری به کار کسی نداریم.اگه هم میخواین سعید طوسی رو برای من مثال بزنین ایشون همجنسگرا نبودن و مرض پدوفیلی داشتن.مبحث پدوفیلی با همجنسگرایی خیلی فرق داره"متاسفانه خیلی دیدم که این دوتا رو باهم یکی میدونن" و پدوفیل دگرجنسگرا خیلی بیشترهم داریم اتفاقا."یه مقاله که خونده بودم بیشترین درصدش مربوط به مردای سن بالاس که دختربچه ها حس دارن...بعد مردهای سن بالا به پسربچه ها...بعد زنای سن بالا به پسربچه ها و بعدهم زنای سن بالا به دختربچه ها" و اگر رابطه ای هم صورت بگیره با رضایت هردوطرف انجام میشه و اگر خارج ازین باشه اون تجاوز هس که درهر دین و هر تفکری کاملا گناه و کار اشتباهی هست.درمورد خیانت هم این صدق میکنه.وگرنه وتا ادمی که اصلا به تو کاری ندارن و باهم هستن قراره چه اسیبی به من و تو برسونن:/؟

2- نوجوون هایی که به خاطر جوگیری و یا برای کسب تجربه این رو انجام میدن: خب تواین دوره نوجوونی خیلی تصمیمات احساسی تر از هروره دیگه ای هست.و مگه چندسال نوجوون میمونن که تو بخوای نگرانشون باشی؟دوره اش که بگذره به خودشون میان که دروغ گفتن و برمیگردن به چیزی که دراصل بودن.به این اصطلاح میگن bi curious...ینی کنجکاوی درمورد تجربه کردن رابطه با جنسی که بهش گرایش نداری درواقع.در جبهه مقابل گروه دیگه ای از bi curiousها رو داریم که درواقع همجنسگران ولی به خاطر جو محیط یا فشارهای اجتماعی رابطه با جنس مخالف رو تجربه میکنن.و اوناهم بعد از چندسال به اصل خودشون برمیگردن به خاطر همین اینقدر کام اوت درسن های بالای بیست سال داریم.

3-گرایشی هست که جدید اومده و همش تحت تاثیر رسانه ها هس: دوستان این گرایش از قدیم الایام بوده و اگه کنجکاو هسین راجب تاریخ همجنسگرایی میتونیم براتون چنتا مطلب بفرستم که اتفاقا چه شخصیت های معروفی بودن که همچین گرایشی داشتن.بعدشم رسانه ها که مارو نوکیدن بااین همه فیلم عاشقانه با زوج های دگرجنسگرا ...پس وقتی از همون اول بااین همه زوج دگرجنسگرا احاطه شدیم قاعدتا باید برعکس باشه نه؟و اگه میبینین بیشتر شده قبلا هم همینقدر بوده منتهی مثلا قرن هجدهم مردم انقدر فکر بازی نداشتن که همچین موضوعی رو بپذیرن همونطور که نمیتونستن گرد بودن زمین یا خیلی نظریات علمی دیگه رو بپذیرن.ما رو به جلو حرکت میکنیم و نسل جدید مدام باهوش تر از نسل قدیم میشه.طبیعی هست که فکر بازتری داشته باشیم.و اونموقع چیزی به اسم اینترنت نبوده که مثلا تویی که ساکن نیویورکی از منی که ساکن شیرازم اطلاعی داشته باشی!

4-روش جدید نظام برای کنترل جمعیته: اولا اگه این هس که چقدر خوب چون زمین ما تحمل این همه جمعیت رو به رشد رو نداره.ولی متاسفانه همجنسگرایی باعث کنترل جمعیت نمیشه:)) اولا خیلی ثواب داره این همه بچه بی سرپرست میتونن دارای والد بشن "اتفاقا اینجوری که من دیدم زوجای همجنسگرا خیلی بیشتر علاقه به بچه دارن:/البت من خودم تواین مورد کنت ریلیت" دوما رحم یا اسپرم اجاره ای که اکثرا ازین شیوه استفاده میکنن.و جدیدا روشی اومده که بیشتر برای ترنس ها به کار میره ولی برا همجنسگراها هم میتونه استفاده شه و با پیوند مغز استخوان و یه سری کارای دیگه میتونن باعث فرزنداوری بشن."که البته این روش چون جدیده خیلی کمتره و هزینه بر تر خیلی هزینه اش بالاس ناموسا و اکثرا از همون روش دوم استفاده میکنن"

5-تو هنوز جنس مخالف مناسب رو پیدا نکردی/اسیب خوردی ازش: خب درمورد خودم که این برعکسه و دخترا اینقد بم ریدن که نگو:))برعکس پسرا انقد خوبن:/درمورد این نمیدونم چی بگم چون برای خودم پیش نیومده.ولی خب توخودت بهتر میتونی بفهمی درونت به چی مایله.دنیایی رو تصور کن که همجنسگرایی اصل بوده و تو به خاطر استریت بودنت گردن زده میشدی یا چندش خطاب میشدی و توی یه کتاب اسمانی هم بهش اشاره شده بود.ایا تو انعطاف به خرج میدادی و میرفتی با همجنست؟اگه جوابت اره هس که به نظرم تو گرایشت یه تجدید نظر کنxD اگه نه هست هم خدا پدرتو بیامرزه یکم درک کن دیگه لامصب:/

6- چون نمیتونن افرادی از جنس مخالف رو جذب کنن این راه رو رفتن: به عنوان یه کسی که این راه رو رفته دست کم به عنوان یه دختر جلب کردن نظر پسرا خیلی برام راحت تر از دخترا بوده:/و چه فرقی داره من وقتی برا جنس مخالف جذاب نباشم برای موافقم نیستم. و این همه بازیگر جذاب رو ببین که جنس مخالف براش سرودست میشکنه ولی با جنس موافقش تو رابطس:/به خدا پیدا کردن پارتنر از همجنس خودت خیلییی سخت تره چون درصد کمی از جامعه اینطورن.شاید بگی اینهمه گی و لزبین که تو اینستا ریختن...دوست عزیز خب معلومه تو چون برات موضوع عادی ای نیست بیشتر به چشمت میاد!و اینکه از همه جهان رو توی اتاقت تو یه اپ بااون گرایش میبینی!این همه ای که میگی ریز ریز شدن و تو شهرها و استان و کشورها و قاره های مختلف پخش شدن و خیلی تعدادشون همچنان کمه حتی الان که مثلا به خاطر تجربه هم که شده همه به خودشون این برچسب رو میزنن.

--------------

7-از کجا بفهمیم گرایشمون رو: اولا به نظرم خیلی خوب راجبش ریشه ای تحقیق کنین و به چندتا چنل حمایت از همجنسگراها که فقط بلو ایز د وارمست کالر رو دیدن و گفتن حالا مام یه چنلی بزنیم بسنده نکنین.برین و قشنگ تاریخشو بخونین متعصب نباشین درهرزمینه ای چه به خدا اعتقاد دارین چه نه تعصب رو بزارین کنار.یه ائتیست متعصب همونقد خطرناکه که یه مسلمون متعصب. و خیلی عجله نداشته باشین برای فهمیدنش.خودش که بیاد اون حس رو کاملا متوجه میشین.به چن تا تست am i gay هم بسنده نکنین شاید فقط به نظرتون جنس موافقتون زیباس و نه بیشتر.و اگه حس میکنین به خاطر عذاب وجدان هس که نمیتونین خودتون رو بپذیرین بدونین این عذاب وجدان تقصیر شما نیس و تقصیر محیط اطرافتونه که چیزی خلاف طبیعتتون رو بهتون تحمیل کرده.بازم میگم عجله نکنین اگه شک دارین راجب این موضوع.بزارین اطمینان پیدا کنین.

8-چطور میتونیم حمایت کنیم: دوستتون دارم و همینکه دارین جواب این سوالو میخونین حمایته:))هیت ندین و به خاطر گرایش کسی بهش تنفر نورزین.نگین "اخی طفلکیا دست خودشون نیس گناه دارن" این دلسوزی از صدتا ناسزا بدتره.خودتونو جای اونا بزارین و بفهمین که وس ندارین مث یه موجود عجیب الخلقه باهاتون رفتار کنن.اگه کسی تو همچین رابطه ای هس نگین "خب کی پسره کی دختر؟" دیقا کل پوینت رابطه اینه که دوتا جنس مخالف توش نیستن:/زو به دوست همجنسگراتون نگین "اوه یوقت روم کراش نزنی" مگه تو روی هرکسی که جنسیت مخالفته کراش میزنی؟اونم همینطوره و برای خودش تایپی داره و اگه رو یه استریت کراش زد خودش به اندازه کافی خودشو سرزنش میکنه.فقط همونطوری رفتار کنین که قبل از اینکه گرایششو بفهمین باهاش رفتار میکردین.میتونین روزای حمایت از چنین جامعه ای با یه استوری یا متن قشنگ حمایت خودتتونو اعلام کنین تا چندتا ادم مث من امیدوارتر بشن به اینده روشن و برابری.

9-چطور کام اوت کنیم: اولا که ما ایرانیم و متاسفانه میدونین چه مجازات وحشتناکی برامون درنظر میگیرن.خانوادتون رو بسنجین و بحثش رو همینطوری بکشین وسط-تو هرخانواده سرهرچیزی میاد وسط چنین بحثی- و اونجا بسنجین و با یه سری سوالات اطلاعات و میزان حمایت خانوادتون رو به چالش بکشین.اگه اوضاع خوب بود میتونین با یه نامه قشنگ -نمیدونم خودم تو نوشتن بهترم و کلا کلمات کمتر تشنج ایجاد میکنن تا اصوات- احساساتتون رو توصیف کنین.اگر هم نه اوضاع خیط تر ازین حرفا بود کام اوت نکنین چون لزومی نداره تاوقتی پارتنری پیدا نکردین بگین که حتما.بزرگتر که شدین ازادترین میتونین برین خارج ازین کشور.شایدم تا اونموقع اوضاع درست شده بود.یا من زوجی رو میشناسم که خانواده هاشون فک میکنن فقط دوتا دوست و هم خونن.و خب باهم تو رابطه ان و این مشکلی رو ایجاد نمیکنه.میدونم ممکنه نیش زبونا پس کی ازدواج میکنی تو این شرایط شاید سخت باشه ولی استانه تحملتون رو بالا ببرین و اهمیت ندین.اگه هم ترنس هستین برعکس اینه قضیه.هرچه زودتر خانوادتون بدونن و راجع بهش اقدام کنین بهتره.چون کاملا قانونی هس.برای اطلاع و اطمینان بیشتر هم این رو بخونین.در مورد دوستان هم همینطوره البته درمورد من دوستانم خیلی بیشتر حامی بودن.و دوستی برعکس خانواده به خودتون بستگی داره باکسیکه تورو نمی پذیره لازم نیس دوستیتو ادامه بدی خودمن اگه کسی هموفوب بوده باهاش قطع رابطه کردم.

 

10-از کجا بفهمیم کسی همجنسگراس: ای شیطون کراش زدی:))حقیقتا به غیر از افراد محدودی متاسفانه استایل ربطی به گرایش نداره.بهترین راه اینه از خود طرف سوال کنی-نه حالا خیلی مستقیم مثلا ی فیلمی بااین مضمون رو بکشی وسط یا همچین چیزی- و یا اگه مثل من ترسوتر این حرفایین از اطرافیانش پرس و جو کنین.یا برین سوشال مدیاشو چک کنین بیو و استوریایی که میزاره.و خب برای لزبینا والا اکثرا ما به girl in red,king princess,haley kiyoko گوش میدیم ناخونامونم تا ته میگیریم:)) XD یکی از ابروهامونو یه جاییشو تیغ میزنیم لباسامونو یکم تا میزنیم و موهامونو رنگای عجیب میکنیم و یا بی ارایشیم یا میکاپ رنگی رنگی "دوستان اینو به مزاح میگم نیاین حالا اگه کسی اینجوری بود استریت ازاب درومد یقه منو بگیرین://خود من فقط ازینا موی کوتاه و ناخن کوتاه رو دارمxDابرو هامو خیلی دوس دارم یکاریش کنم ولی تواناییم تو این چیزا زیر صفره و خانوادمم کمکی نمیکنه"

خب دیگه پست ازحالت جدیش خارج شد:)) پس سنگین تره همین جا تمومش کنم.اگه مشکلی چیزی داشتین خیلی خوشحال میشم باهم حرف بزنیم.اگه هم lgbtq+ هسین ...ماهتونو تبریک میگم:))به امید اینده ای برابر و پر از حس خوب

-----------------------------------------

پ.ن: دقت کردین چقد همه فیلمای لزبین و گی بد تموم میشن://من به غیر از below her mouthکه اونم محتوای چندان جالبی نداشت ا پایان خوب ندیدم فیلمی با کاپل لزبین:/تو واقعیت برعکس انقد به هم عشق میورزن:))

پ.ن2: بچه ها سعی کنین پوینت کلی قضیه رو بگین و نیاین زوم کنین رو جزییات:/به خدا اگه من یه بلوچ تو عمرم دیده باشم://دیقا چون ندیدم هم گفتم چون میخواستم بدون پیش زمینه ذهنی قبلی باشه

پ.ن3: یادمه وقتی 15سالم بود ی دوس عزیزی ناشناس توهمین وب کامنت گذاشت که شرط میبنده اگه هجده سالم شد دیگه بای نیسم:)) خب من الان 17سالمه و فک کنم حق بااون باشه چون الان حس میکنم گی ام.

 

 

  • وهکاو --

یخمک

ปักพินในบอร์ด art

بعدازظهر یک روز تابستونی پشت اون درهای بزرگ و سفید منتظر بودم و سعی میکردم کمتر ضجه بزنم.مامان میگفت ضجه هام مث زوزه الاغ میمونه. پس اگه میخواستم بازم به اون اندرونی خنک و نرمم برگردم باید دختر خوب و ساکتی میشدم.یک چشمم ارزو مندانه و امیدوار به در بود و ان یکی چشمم مراقب زنبورهای وحشی که اگر رم کردند و به من حمله ور شدند بساط بچه خوران راه نیندازند. مامان گفته بود میندازمت تو کوچه تا هرچی بخوای داد بزنی.دوس داشتم داد بزنم ولی حنجره هام در میکرد. سعی کردم از دیوار خانه و تیرچراغ برق کنارش بالا بروم. از دیوار راست بالا میرفتم و به قول مامانم برای خودم بچه عنکبوتی بودم. اما اون روز دیوارها بالاتر رفته بودند و من هم توانایی های ماورائ الطبیعتم را از دست داده بودم.به بچه هایی فکر کردم که از خونه فرار میکردن.اوناهم بی پناه بودن...ولی بی پناهی باعزت اونا کجا و بی پناهی من با غرور زیر پا کوفته شده کجا. بی خیال شدم.

میدونستم که این دفعه از حدم اونورتر رفتم. زنبورها هم دیگه متوجه من شده بودن و اونجا امن نبود.یکم دور شدم و به دیوار خونه همسایه روبه رویی تکیه زدم تا ببینم چه خاکی برسرم کنم.به دمپایی های میکی ماوسم نگاه کردم.میکی ماوس می خندید...من نه. چند دقیقه پیش من هم مث میکی ماوس میخندیدم.باخودم فک کردم یعنی میکی ماوس روی دمپاییم وقتی که من نیستم هم میخنده یا چون که من درهای خونه رو با بی مهری روش میبندم تا تو سرما و گرما ترک بخوره مث من غمگین میشه. همون لحظه جوجوجیا رو دیدم و برای یه لحظه من هم مث میکی ماوس لبخند زدم.

اون گفت" بازم بیرونت کردن؟" 

-اره

-عب نداره زیادی شلوغش نکن.مث سابق یه مدت که بگذره خودشون میان دنبالت.

-این دفعه فرق داره.اولین باره که از حیاط هم بیرون شدم.اون موقع میتونستم انعکاس بدنشونو از پشت اون درای شیشه ای ببینم.الان پشت درای سفید و ماتم.

-پس برو و از ازادیت لذت ببر.مگه امروز نمیخواستی بری پارک و نبردنت؟چرا مث بچه های بدبخت یه گوشه نشستی و زار میزنی؟خیرسرت فرمانده مایی.

-من اونجا فرماندم.اینجا فقط یه دختربچه چار سالم.

-چه فرقی میکنه؟تو اینجا فرمانده نیستی فقط به خاطر اونا.چون اونا بهت این اجازه رو نمیدن.الان ازادت کردن که بری.ازون زندان مسخره که مجبوری به حرفشون گوش کنی.بیا بریم پارک.بعدشم میریم و این دنیا رو میگردیم.مگه همیشه همچین چیزیو نمیخواستی؟

-اره راس میگی.الان که فک میکنم اونقداهم بد نیس.

بلند شدم و بدون تکوندن خاکای پشت شلوارم خاک برسر بودنمو فراموش کردم و کاملا سرخوش به سمت پارک راه افتادیم.خیابون خلوت بود.پارک اونور خیابون بود.مکث کردم.

جوجوجیا متوجه شد که همراهیش نمیکنم.

-هی منتظر چی هستی؟بیا دیگه.

نتونستم.دستای عرق کردمو مشت کردم و متوجه شدم صورتم خیس شده.خجالت کشیدم. جلوی جوجوجیا عین یه نی نی ترسوی بازنده رفتار کردم.

-بس کن مهسا.بیا.میتونیم هرجا که میخوای بریم.

-نمیتونیم.من میخوام برم خونمون.

-زندان؟ مث یه زندانی که ازادش کردن و بازم برگرده اونجا

-اینجا زندان منه!

جمله اخر به حالت جیغ از گلوم خارج شد و سوزش حنجره ام باعث شد چهرمو درهم بکشم.

دستی رو روی شونه هام حس کردم.سریع چرخیدم و ناخوداگاه اون دست غول پیکر رو از روی شونه های کوچیک و نحیفم پس زدم.

-اه مهسا خانوم.اروم تر.چی شده دخترم؟

فروشنده سوپر مارکت سر کوچه بود که الان اسمشو به خاطر نمیارم.ولی قیافشو چرا.موهای فر و سفیدی داشت.ریش و سبیل زیادی نداشت و خاکستری بود.چاق بود و بینی کوفته و چشمایی داشت که همیشه میخندیدن...حتی وقتی لبخند نمیزد.

-خم شد تا بیشتر همقد من بشه.

-چرا داری گریه میکنی؟بابا و مامانت کجان؟چیزی نشده که خدای نکرده؟

جواب ندادم.نمی خواستم از ذلیل بودن من بویی ببره.به چشماش زل زدم و تلاش کردم گریه مو متوقف کنم.

متوجه شد که به این سادگی ها نم پس نمیدم.لبام خشک شده بود و تشنه بودم.انگار اون پیرمرد عاقل تر ازین حرفا بود.با مهربونی گفت" یخمک دوس داری دخترم؟"

میخواستم تعارفش رو رد کنم ولی همون برق هیجان که برای یه لحظه تو چشام جاخوش کرد کافی بود.

چن ثانیه بعد با یه یخمک توی دستش روبه روی من وایساده بود.ازون یخمکای صورتی و پیچ پیچی.خودش پوستشو برام باز کرد. گفتم ممنون. و اون لبخند زد. با ولع مشغول مکیدن یخمک شدم.میدونستم که خیلی تصویر مفلوکی دارم.یه دختربچه چارساله با موهای قهوه ای و نامرتب...صورت کثیف و خیس...شلوار خاکی...مپایی...سرانگشتای قهوه ای و کثیف که همونا رو به سرتاسر یخمکش می ماله و اب و قطرات صورتی یخمک روی یقه اش میچکه.

-اگه خواستی میتونی بیای داخل مغازه.کولر روشنه.بازم خوراکی هست.

نرفتم.تا همینجاهم کافی بود.متوجه شدم که بااینکه خودشو مشغول نشون میده ولی حواسش به منم هست.یخمک تموم شد.دیگه گرمم نبود.نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود.یه روز قشنگ تابستونی بود تو شیراز.ولی من هنوز از خونه بیرون انداخته شده بودم.برای یه لحظه حواس اون پیرمرد از من پرت شد.مسیر رفته رو برگشتم.دوان دوان.

چن ثانیه بعد جلوی در خونمون بودم.همون لحظه مامانم درو باز کرد.چیزی نگفتم و یه بغل کوچیک بهش هدیه دادم.و قبل ازینکه فرصت پیدا کنه تا راجب لباس های و سروصورت کثیفم بهم چیزی بگه گفتم"یه یخمک بدهکاریم به مغازه سرکوچه.برو حساب کن." انگشتای نوچ و چسبناکم رو با پشت شلوارم پاک کردم.

الان 13سال ازون موقع میگذره. من دیگه بی دلیل سروصدا نمیکنم و بانی سردرد بقیه نیستم. فقط اگه یه روز دختر کوچولوی چارساله ام فریاد می کشید، اونو خغه میکنم، اونو دراغوش میکشم و صداشو تو گیرهنم خفه میکنم، نه با گذاشتنش توی فضای باز. ولی شاید یه روزی بیاد که اون دختر صفحه وبلاگشو باز کنه و از مادری بنویسه که باعث و بانی وحشتش از فضاهای تنگ و بسته بوده، فقط چون میخواسته اون مث خودش فضاهای بزرگ و باز کابوسش نباشن. 

----------------------------------------------

پ.ن: hi hoes! بله درسته!من وبلاگم رو از میهن بلاگ به بیان متنقل کردم...حال نداشتم همه نظراتو برگردونم.پست ثابتو که کلا بیخیال شدم.بچه های بیان هم...خوشحال میشم باهم اشنا بشیم.اگه مطالب قبلیمم حال داشتین بخونین که دگ عاشقتون میشم.

پ.ن2: اقا فک نکنین من خیلی کودک بدبخت و زجر کشیده ای بودم باتوجه به این دوتا پست اخری XD این روزا یکم دارم گذشته رو کنکاش میکنم به یه سری دلایل روان درمانی گونه ای...اگه گیج شدین جوجوجیا کی بود...یکی از هزاران دوست خیالی بچگیم بود که نسبت به بقیه شون باهاش صمیمی تر بودم.

پ.ن3: بچه ها.یادتونه تیک تاک رو مسخره میکردم؟ بش معتاد شدم:)) این هفته برای یه فیلتری نصبش کردم...گفتم حالا که این همه راه رفتم تیک تاک برم پیج کارین و اسکایلر "یه زوج لزبین که عاشقشونم" رو دید بزنم.دید زدن همانا و هوم تیک تاکم پر لزبینای هات شدن همان!و بله...من معتاد تیک تاک شدم:)) و دیگه خیلی جو گرفتم و طی یه حرکت انتحاری دیروز سه تا تیک تاک پست کردم." ایدی تیک تاکم همین whcaw هس" کلا چارتا فالوور بیشتر گیرم نیومد"پنج تا درواقع ولی یکیشون امروز انفالوم کرد" ولی پشماااااام!یکی از ویدیو 900و خرده ای ویو خورد تو یه روز://دوتای دیگه هم چارصد و خرده ای!!!امروز خیلی مغرور شدم و دوتا تیک تاک دیگه هم پست کردم...و خب:)) حالا چارتا ویو هم عب نداره دیگه. اه ولی تو ذوقم خورد://اتفاقا به نظرم ویدیو امروزم خیلی باحالتر بود. sense of humar ملت افت کرده.بچه ها شاید باورتون نشه ولی کراشمو به کل فراموش کردم://تا وقتی این گیای سسکی و هات هستن چرا باید رو اون کراش داشته باشم؟ xD و اینک...میدونم بازم خیلی جوگیریه ولی جدیدا پسر استریت که میبینم تو تیک تاک جیغ میزنم و چندشم میشه://ودف؟ theyre making me question my sexuality...بچه ها جدا خیلی خوب چیزینا!اگه خواستین بهتون ایدی بدم..اگ دارین منم فالو و حمایت کنین:)) هرچن با بازخوردی که امروز داشتم دگ دل و دماغ پست گذاشتن ندارم.من باید همون ادم کریپی باشم که دید میزنه منو چه به این جذاب بازیا:))

پ.ن4: حدس بزنین کی تو این قرنطینه داره استعدادای پنهانشو کشف میکنه؟باورتون میشه بعد از هفده سال تازه فهمیدم من اشپزی خیلی دوست دارم:/...جدا دارم اشپز میشم برای خودم.خلاصه...اگ دوس دخترم بشین براتون غذاهای خوشمزه درست میکنم:)) "دوستانی که اولین باره وبمو میخونن ببخشید وحشت نکین به خدا من بی ازارتر این حرفام:((اینا همش اثرات تیک تاکه که متوجه بشم چقد سینگلم" 

  • وهکاو --

Domestic violence

می خواستم مطلبی در باب خشونت خانگی بنویسم.چون که بله!من باید در همه عرصه ها اظهار وجودیت "یا به قول شما بویی از ادب نبرده ها گه خوری" کنم.حقیقتا شما را که نمی دانم اما خودم کمابیش با چنین مقوله ای در زندگی نسبتا کوتاهم سروکاری داشته ام.شاید هم واقعا دارم پیازداغش را زیاد میکنم چون به نسبت کسانی که ناشناس در هایلایت های پیج های فمینیستی از خاطرات پرسوز و گدارشان می نویسند با کمربند سیاه و کبودم نکرده اند.با پشه کش به جانم افتاده اند که به اندازه کمربند سهمگین و دردناک نیست و به جای بنفش کمی قرمز میکند.بخواهیم کمی بیشتر صادق باشیم اکثر مواقع به همان دستانشان رضایت میدادند و واسطه دیگری را به کار نمی بردند.بگذارید یک مسئله را ازهمین ابتدا روشن کنم: ایا از پدرومادرم بابت این مسئله دلخورم و ان ها را باعث و بانی همه اتفاقات میدانم؟ حقیقتا خودمن نیز هنوز پاسخ قطعی ای برای این سوال نیافته ام.اما چون عاقبت جوینده یابنده است بگذاریم ببینیم کلمات سرانجام  ذهن درگیر و اشفته ام را به کجا می کشانند.برخلاف باقی اولین هایم اولین باری را که کتک خوردم را به خاطر نمی اورم.ولی مادرم ان را به یاد می اورد.دوسال و اندی داشتم و هنوز توانایی پوشیدن و دراوردن کفش هایم را نداشتم.پدرم ازاین بابت خیلی عصبانی شد چون من زبان ادم را خیلی خوب هم حالی ام میشد و بقیه بچه های دوسال و اندی سن که خیلی خوب هم حالی اشان نمی شد و برخلاف من تک زبانی حرف میزدند بلد بودند و من نه!و دوتا توکمری مرا وادار کرد که فرایند یادگیری را سریع تر کنم و خیلی هم بیخیال نباشم.نتوانستم ان شب یاد بگیرم ولی چند شب بعدش با تمرینات متوالی بالاخره توانستم.بگذارید برایتان کمی توضیح دهم که چرا نمی توانستم کفش هایم را درست به پا کنم...معمولا وقتی این حس دوران بچگی ام را برای دیگران توضیح میدهم مرا درک نمی کنند.شاید که کسی ازشما من ان زمان را بفهمد...در دوران طفولیتم بزرگترین مشکل من برقراری توازن بود.و اگر قدری والدینم بیشتر دقت میکردند شاید بهتر متوجه میشدند.فقط یک اشپز بودم ولی اش هایم یا شور میشد یا بی نمک!دقیق تر که توضیح دهم...تا به حال هنگام خواب دیدن برایتان پیش امده که خواسته باشید فعالیتی فیزیکی را انجام دهید و انگار انگشتانتان یکجورهایی با بی حسی ای مطلق به هرجایی چنگ می زند جز شی ای که قصد برداشتنش را دارید؟در دوران طفولیتم بازه ای طولانی را درخواب زندگی میکردم.صدایم یا انقدر بلند بود که همسایه های کوچه پشتی را هم شاکی کند یا انقدر یواش که کسی حرف هایم را نمی شنید.می خواستم کلاه به سر کنم اما تصادفا کلاه بر دماغ میکردم.به من میگفتی یک گام نزدیکتر بیا و من ناگهان به تو چسبیده بودم و تعریفم از یک گام کمی متفاوت بود.با همه این توجیه ها و سفسطه بافی ها من در مهارت های پایه ضعیف بودم.بااین حال گمان نکنم والدین من واقعا ادم های بدجنسی بودند و من هم بچه بدقلقی بودم.برادرم یکبار هم در طول زندگی اش دست رویش بلند نشد.خیر دراین زمینه تبعیض جنسیتی ای درخانواده ما نبود.در زمان تربیت کردن من اولا شرایط کمی فرق داشت.والدینم تازه ازدواج کرده بودند "سرعت عمل فوق العاده ای در تولید مثل داشتند و فقط دوماه از وصلتشان گذشته بود که لک لک ها من را در شکم مادرم گذاشتند"و جوان تر و بی تجربه تر بودند و مادرم دوشیفت کار میکرد."با به دنیا امدن برادرم به یک شیفت رضایت داد"از همه این ها بگذریم کوروش از همان بدو تولد بچه سربه راه تری بود و ذاتا بچه خوبی بود"اگر الان هم کج خلقی هایی میکند و خلاف بزرگ مرتب نکردن تختش را مرتکب میشود تاثیر پذیری از خواهر بزرگترش است"دقیق تر بگویم حتی قبل از به دنیا امدنش بچه بهتری بود.من از همان ماه های چهارم به بعد لگد های ان چنانی میزدم و مادرم یک لحظه از لگدهای ناگهانی من جنین در امان نبود.اما کوروش جوری جاخوش کرده بود که گاهی اوقات مادرم به وجود موجودی زنده درون رحمش شک میکرد.کوروش وقتی نوزادی نه ماهه بود بیماری خیلی سختی گرفت و تا دم مرگ هم پیش رفت و این بیماری تقریبا تا سه چهارسالگی اش را تحت شعاع قرارداد باعث شد ان پسر نوزاد تپل مپل به بچه ریقویی نق نقو مبدل شود که کسی دلش نمی امد بهش تو بگوید.فرزند بسازی بود و باکمی صدای بلندتر از حد معمول شنیدن رنگ می باخت و هرکاری را که بگویی انجام میداد.اما من حتی بعد از مورد خشونت خانگی واقع شدن نیز ممکن بود با نگاهی طلب کار به تو خیره شوم و باز هم کار خودم را انجام دهم...انگار من بوده ام که تو را کتک می زده!حرص ادم را درمی اورد نه؟
چیز جالبی که در طی این سال ها متوجه شدم این بود که وحشت مورد ضرب و شتم واقع شدن تورا بیشتر از پا در می اورد تا خود ضرب و شتم. اصلی در روانشناسی هست که می گوید "اگر فرزندانتان را مورد ضرب و شتم خانگی قرار دهید بزرگسالی منفعل خواهد شد و اجازه می دهد دیگران نیز با او همان رفتار را داشته باشند" و بازهم من این اصل را کاملا نقض کردم و به قول دبیر دینی راهنمایی مان به استثنای خانوم رضائی "دیده ام که به تازگی گمان می کنید با دانستن فامیلی من گویی به راز خلقت پی برده اید و به خیال خود دیگر من را بی ابرو می کنید.اولا کدام ابرو؟دوما نمی خواهم ناامیدتان کنم ولی باید شما را از توهم خود fbi پنداری تان نجات دهم و بگویم نصف بیشتر افراد در مجازی فامیل من را می دانند و من سابقا با اسم و فامیل خود برای دیگران کامنت میگذاشتم:))"من بازهم ازین اصل مستثنی شدم.بارهای اول خودم را روی زمین می انداختم و گریه و شیون راه می انداختم.به مرور یاد گرفتم که اشک هایم را کنترل کنم و درحالی که از درد به خود می پیچم حرف های قلمبه سلمبه تر از دهانم بلغور کنم.یک بار که فکر کنم بدترین باری بود که کتک خورده بودم و دلم برای یک دل سیر گریه کردن لک زده بود و جایش تا چندروز مانه بود...در چشمهایشان زل زدم و با ÷وزخندی تیر خلاصی را زدم"اصلا هم درد نداش!"درحالی که از ته دل خواهش میکردم سریع تر من را به حال خودم رها کنند تا درتاریکی و کنج گوشه تاریک اتاقم خودم را خالی کنم.با گذر بیشتر زمان مقاومت کردن را یاد گرفتم.حقیقتا پدرم حتی زور و بازوی چندانی ندارد و مثل خودم فقط هاله ای قدرت را دارد که ناشی از روحیه سخت و شکست ناپذیرش است.و همین اعتماد به نفس و روحیه قوی اش بود که من را می ترساند و قبل از حتی زدن اولین ضربه خودم را به نشانه تسلیم روی زمین می انداختم.بخواهیم منصف باشیم ضربات دست مادرم حتی قوی تر از پدرم بود."این زن اگر قدری اعتماد به نفس داشت واقعا ترسناک میشد!"اما این خشونت ها حکم پنی سلین و واکسن برای من باکتری را داشتند که باعث میشد هربار مصمم تر از بار قبل شوم.و اخرین بار که مورد خشونت قرار گرفتم کلاس نهم بودم.و این بار خودم را زمین نزدم.جثه ام نسبت به سابق بزرگتر و قوی تر شده بود.و بالاخره به دشمن حقیقی ام که ترس خودم بود چیره شدم و مقابله به مثل کردم.و این بار شوک را در چشم های پدرم دیم چون انتظار کتک خوردن از دست دختر نحیفش را نداشت.برنده جنگ ان شب هرگز برای تماشاچیان مشخص نشد ولی هم من و هم او دردل می دانستیم که من ان شب برکسی چیره شدم.او نمی دانست برچه کسی ولی من دانستم و ان من ترسو بود.و مقابله به مثل نتیجه داد!پس از ان هیچ گاه نفهمیدم ...یا از اراده قوی من برای قمه قمه کردنش ترسید یا بالاخره به این نتیجه رسید که بااین شیوه تربیتی فقط یک هیولا پرورش داده.
این خشونت ها به من درس های مهمی هم داد.بخواهم مثالکی بزنم :
-مادرم پیراهنی جدید خریده بود که رنگ موردنظرش را نداشت.پیراهن را دوست داشت ولی باحسرت گفت"ای کاش بنفششو داشتن!"و روز بعدمن با قلم مو و گواش هایم به جان پیراهن بخت برگشته افتادم.ان روز پی بردم:تو مسئول براورده کردن ارزوهای دیگران نیستی و ان کار خدا یا فرشته ارزوهاست.فقط با یک لایه رنگ و قلم مو نمی توانی از کیوی نارگیل بسازی."باورتان بشود یا نه من فکر میکردم با رنگ ها و قلم مویم می توانم هرچیزی را به چیزی که می خواهم تبدیل کنم"
-گفته بودم اصولا ادم بدغذایی هستم؟یک بار استانبولی پلو جلو رویم را نمی خوردم و هنگام توضیح دادن دلیلم و بدمزه بودن ان غذا دست و پاهایم تصادفا به ظرف اصابت کرد و کلا غذا را وارونه کرد. ان روز پی بردم: موقع حرف زدن نباید دستها و بدنت را بیش ازحد تکان دهی. که بعدها فهمیدم که به چه اصل خفنی پی بره ام چون که ظاهرا این حرکت صفت انسان های دروغگو و بی اعتماد به نفس است.
شاید گمان کنید با همه این توضیحات ذکر شده من موافق تنبیه فیزیکی کودکان هستم که باید روشنتان کنم سخت در اشتباهید.یکی از هزاران دلایلی که احتمالا نخواهم دراینده صاحب فرزندی شوم همین است که ایا اعصاب من توانایی سروکله زدن با طفلم که خط رفتاری مشخصی ندارد و ممکن است هرچیزی از اب دراید را دارد یا خیر؟و ناگهان خدای دستم را کباب کند و بیندازد جلوی لاشخورها نکند من هم رفتار والدینم را تکرار کنم؟ و بدین گونه فرزند من دربهترین حالت مثل من از همه این چالش ها سربلند بیرون بیاید و به موجودی بی عاطفه مبدل شود که وقتی نوامیسش را به بار فحش می کشنداب هم توی دلش تکان نخورد؟دوست دارم که من را به عنوان یک انسان خوب دوست داشته باشد نه صرفا چون که مادرش بوده ام.
thanks for coming to my ted talk:))
----------------------------------------------------
پ.ن:خب میبینم که همتون رفتین بیان:))اقا منم خیلی دوس دارم بیام بیان چون واقعا بلاگ های خفنی توش هست و صرفا چندتا بچه نیستن که تو وباشون فنگرلی بندها و ایدلاشونو میکنن...ولی خب...قالبای قشنگ میهن بلاگ چی پس:))هی دارین منو ترغیب میکنین وبو انتقال بدم.قول بدین انقد خفن نشین که وب منو یادتون بره.من خودم خفن میهن بلاگ بودم بابا:))
پ.ن2:گاهی اوقات راجب چیزهای مختلف برداشت های اشتباه میکنیم.نمونه اش خود من که انقدر به حس قضاوتم مطمعنم و گمان میکردم vanilla skyصرفا فیلمی ابکی و عاشقانه باشد و مشخص شد که دراشتباه بزرگی بودم.
پ.ن3:این چند روز دراماهای عجیب و غریبی برایم رخ داد و فهمیدم که هنوز صافی ادمیتم بعضی ادم هارو اشتباهی انداخته کنارم..در نتیجه دانه هاشو کوچکتر کردم.و الان حتی سخت تر از قبل میشه به من نزدیک شد:))تقصیر خودتونه...بس که چرت شدین بعضیاتون.
پ.ن4:دلم برای یک پیتزا چیکن پارسلی و سیب زمینی سرخ کرده ناپل و بعد هم پیاده روی تا بابابستنی برای دسر لک زده...کرونا دیگه کم کم داره جنبه های منفیشو رو میکنه.هرچند هنوز نکات مثبتش زیادتر ازین حرفان پس فعلا زیاد شکایتی درین باب نمیکنم.
پ.ن5: گاایز:))الان ساعت ۸:۴۲ نوزده فروردینه که من بالاخره موفق شدم پستش کنم و میهنم داشت هی ارور میداد من این پستو از پونزدهم نوشته بودم و بهم اجازه نمیداد.بعید نیس برم بیان اگ بتونم مطلبای قبلیمو انتقال بدم اونجا..
 
  • وهکاو --

the day that i found out im the king

Image result for laying in bed aesthetic gif
هم اکنون روی تختم دراز به دراز با چشمان باز ارمیده ام و "کتاب دزد" درکنارم است.و به هیچ چیز فکر میکنم. این مضحک است.من نمی توانم به چیزی فکر نکنم چون بازهم درهمان حال دارم به هیچ چیز فکر نکردن فکر میکنم.درواقع همین حالا به این فکر کردم که من دارم به چیزی فکر نمی کنم.مثل سال ششم دبستان. دو اینه در راهروی بین پله ها دقیقا روبه روی هم قرار گرفته بود و من هربار به انعکاس -یا بهتر بگویم انعکاس های- خودم دران اینه ها زل میزدم و این فکر مثل خوره به جانم می افتاد"من درکجای ان جهان های اینه ای تودرتو ایستاده ام؟چند نفر پیش و پس منند؟من تا کجا ادامه دارد؟ در تیررس نگاه چندتا ازمن ها قرار گرفته ام؟" و بعد حس زیادی کوچک و بی ارزش بودن با دست هایش گلویم را محکم میفشرد. برای مهسای ایده ال گرای ان زمان مثل یک کابوس بود.من عادت داشتم ان وسط باشم...نگاه هارا معطوف خود کنم و در زیر نورافکن ها متوهمانه بدرخشم. هنوزهم به این گونه انعکاس های تودرتو که میرسم حس عجیبی به سراغم می اید. که حال برخلاف پیشین از توصیفش عاجز و ناتوانم. اما میدونم حس حقیربودن و وحشت نیست.چون در چند سال اخیر با پس زمینه خو گرفته ام و حال ان ترس را زندگی میکنم. ادم هایی مثل من برای ایستادن زیر نورافکن ها بها می پردازند. بهای من؟ شب ادراری های مضطربانه...خوابگردی ها...تیک های عصبی. الان دیگر این اضطراب ها مثل یک رویا می ماند...و برای ارامش کنونم درخششم را قربانی کردم. نمی شود که هم خر را بخواهی هم خرما را! هی!تو حق نداری مرا ملامت کنی که تسلیم شده ام...من هنوز خوی جنگجویی ام را گم نکرده ام..ولی درتاریکی ها کسی من را نمی بیند.شاید چون زیادی همرنگ تاریکی ام.ادم با دیوار که دیگر سرجنگ ندارد!اما هنوز هم هرازگاهی جرقه میزنم.این را چند ماه پیش فهمیدم.جرقه های ازاردهنده ای که تو را متوجه حضور من می سازد.اما اگر ازان نوع بادقتی لرزشی را که گه گداری بانفس هایم پشت گردنت باقی می گذارم را به خوبی حس میکنی.گفتم ششم دبستان...بهتان گفته بودم که چقدر معلم ششم دبستانم من را شیفته خود کرده بود؟به طوری که هرحرفی-اعم از احمقانه و عاقلانه- را به زبان می اورد بلافاصله باجان و دل می پذیرفتم!کمی بزرگتر که شدم...عقایدی را داشتم که مال خودم نبود.ازجنس او بود.تضاد منطق و احساسم به او باهم درجنگ بود.تااینکه سیاست و این حزب های سیاه بازی مسخره روح مرا از بند او رها کرد. درگروه واتساپی که باان خانم داشتیم پی بردم که اصولگراست.من هم دران زمان اصلاح طلب بودم. سراین به طرز کاملا غیرمنطقی به من توپید.بارها و بارها چنین کارهایی ازاو سرزده بود.اما بااین تیر خلاصی را زد.چند روز پیش وضعیت واتساپش را چک کردم...ادم های مثل او من را می ترسانند.حالا چند سال گذشته و من دیگر اصلاح طلب نیستم"چون شبیه شعارهایش نیست و من هم که از متظاهران بیزار" اما او هنوز همان اصولگرای چندسال پیش است.ادم هایی که اصلا در راهشان کج روی نیست من را می ترسانند.لابد تاالان در مغزتان این سوال شکل گرفته "این لحن ادبی مضحکت را ازکدام ماتحتت استخراج کرده ای؟"
حقیقتا از خودسانسوری خسته شدم.مرده شور ان اصطلاحات امروزی و دهان پرکن همه فهمتان را ببرند.سال ها پیش من همیشه همین طور می نوشتم. خیلی های نوشته هایم را دوست داشتند.اما به قول یکی از دوستان عزیز سابقم "مهسا نوشته هات خوبنا ولی ملموس نیسن!" و من هم تشنه پیشرفت و ترقی تن به این خفت و خواری دادم.این دوست برای اینکه من را با نوشته های به اصطلاح ملموس بیشتر اشنا کند سایتی که شاید به گوش خیلی هایتان اشنا بیاید "اما اگر نمی اید هم عیبی ندارد لابد یا زیادی تنها بوده اید و یا زیادی بچه سال"به نام نودوهشتیا را به من معرفی کرد.دراین وبسایت کاربرانی بودند که رمان نویس ان سایت محسوب میشدند و رمان های پرطول و دراز و بسیار بامفهمومی را بابقیه خوانندگان به اشتراک می گذاشتند.دوستان من هم نه گذاشتند و نه برداشتند یکی از پرطرفدارترین رمان های ان سایت تحت عنوان "درهمسایگی گودزیلا" را به من معرفی کردند.از محتوا و کمالات این رمان هرچقدر که بگویم درحقش اجهاف کرده ام.پسر و دختری دانشجو که ابتدا ازهم متنفرند اما دست تقدیر روزگار باعث وجود  عشقی کاریزماتیک بین این دو میشوند که واقعا دورازانتظار است. امان از دست رمان های زرد و ابکی!
چقدر دور از انتظار! اصلا به عقل شما تخم جن ها هم خطور میکرد ای حضار؟  یک چیز دربین رمان های مجبوب دختران نوجوان ـدوستان بنده-مشترک بود و ان هم زبان گفتاری ان بود. پایان کاملا ازهمان اول داستان قابل پیش بینی؟ نتایج اخلاقی داستان؟ همانقدر اهمیت دارد که امروز شاش بنده حالت دورانی خارج شد.
پس من گفتاری نوشتم.برای منی که با تام سایر و ان شرلی بزرگ شده بودم به سختی بالا انداختن یک بطری شامپاین یک نفس ان هم برای اولین بار بود.اما الان دیگر می گویم گور پدرتان! اینجا قلمرو من است. وبلاگ من است.کلمات سلاح منند و من هرچقدر که بخواهم ان هارا تیز می کنم و در تخم نگاه تک تک تان فرو میکنم.یک روز با زیرشلواری گشاد و راه راه با کله شانه نکرده و نامرتبم سکوی فرمانروایی را به دست میگیرم.یک روز هم با پیراهن قرمزی سکسی و چاک سینه ای بیرون افتاده- علی رغم اینکه هنوز چاک سینه درنیاورده ام-و رژی براق و به رنگ خون.انقدر پررنگ که انگار همین حالا واژنی پریود را لیسیده ام.
احتمالا این هم جنبه ای دیگر از موجودیت من است و زود می گذرد.پس زیاد ازمن خرده به دل نگیرید.من یک چیزی می گویم و می روم اما پیشانی تک تک شما خوانندگان این وب را ماچ هم میکنم.اما به عنوان یک پادشاه باید اقتدار خود را حفظ کنم.لابد با خود فکر کردید" دیگه از دس رف!تموم کرد!چیکارش کنیم؟" حدس میزنم به خاطر مدت زیادی ست که لابه لای انسان ها نبوده ام.میل به فرمانروایی برهر رعیتی دیگر امانم نمی دهد.اما کسی از نزدیکانم نیست که ان روز به هرنحوی اورا کنترل و به سوی مسیر سعادت و خوشبختی هدایت کنم.در نتیجه به خودم حکمفرمایی میکنم.درواقع این شاید رفتار نابه هنجار چند روز پیشم راهم توجیه کند.در هوای خنک دل انگیز اواخر اسفند با مادر نه چندان دل انگیزم پیاده روی میکردم و او من را مورد حمله ای روانی درباب صبور نبودن و نوشیدن انرژی زای خوشمزه ام پیش از رسیدن به خانه و ضدعفونی نکردن ان قرار داده بود.من هم درحرکتی کاملا دراماتیک مقابل چشمان مادر وحشت زده و چندپسر شگفت زده اسکیت بورد سوار ان جا تیر چراغ برق را لیس زدم.گمانم نیاز داشتم این گناه را مرتکب شوم تا حس ازادی و فرمانده قلمرو خود بودن را به خودم یاداوری کنم.حقیقتا شاید کمی حشریت نیز روی جسمم تاثیرگذار بود.این حس های متناقض کم کم سرمرا به باد می دهد. به فردی که به تازگی به او علاقه مند شده ام وقتی که فکر کردم حالی به حالی نشدم.اما وقتی یکی از اکس های خودرا ان طور تصور کردم حالی به حالی شدم.کم مانده بود به لاس زدن به او -درعالم واقعیت- تن بدهم که به موقع به خودم امدم و دوباره افسارخود را به دست گرفتم.
-----------------------------------------------------
پ.ن:حقیقتا ازیک مورد عصبی شده ام.میدانید که من چقدر خوره ی فیلم هستم و ازهیچ فرصتی برای معرفی فیلم های خوب و بامحتوا به شما دریغ  نمی کنم.چه در وبلاگ چه دراینستاگرام چه هرشبه مجازی دیگری-حلقه طلایی فرشته دور سرمن-ان گاه این به اصطلاح شما نوجوان ها "کراش!اه امان از شما جوانک های و اصطلاح هایتان" بنده با وقاحت و گستاخی تمام سوال می پرسد که چه فیلمی ببینم؟ دردو زهرمار ببین.اگر ان نگاه جذابت  را نداشتی پشیزی برایت ارزش قائل نبودم.شانس اوردی که ان چشم هارا داری.به خاطر این ویروس جدید و ناشناخته دیگر ان هارا نمی بینم و این توانایی من را در ریدن به تو بالا می برد.
پ.ن2: جدیدا خفن تر از وبلاگ من حقیر شده اید؟:))چندنفری تان دیگر به من سرنمی زنید و قلب کوچک و نازنینم را می شکنید.انگشتانم درازند ولی کف دست های کوچکی دارم.به خاطر همین وقتی ان هارا مشت می کنم واقعا کوچک میشوند.قلب من اندازه مچ دستم است.به خاطر همین واقعا کوچک و بی پناه است:((چقدر دنیای امروزی سنگدل تان کرده؟
پ.ن3: دوستان عزیز...میدانم تااینجای کارهم توهین های بسیاری نثار شما کرده ام...اما میخواهم پررویی را درحقتان به اتمام برسانم.کسی ازشما هست که اطلاعاتی از ژنتیک داشته باشد؟ایا جانورانی را میشناسید که پس از تکامل یا جهش ژنتیکی گونه قبلی منقرض نشده باشد؟ اگر میشناسید بگویید.نیاز دارم به کسی-یا شاید خودم- نشان بدهم که کاملا درست نمی گوید.اما حال و حوصله سرچ و گشت و گذار درگوگل را ندارم.چون یک دفعه بعد از چندساعت به خودم می ایم و میبینم به جای جانوران جهش یافته به تماشای پورنی درباب ساک زدن کیر پرداخته ام.درواقع بااینکار لطف بزرگی درحق من میکنید.چون نزدیک است باور به چیزی درمن ریشه بدواند و من این را نمی خواهم.بااینکار کمک میکنید تا دوباره به ناباوری پیشین خود باور داشته باشم.
  • وهکاو --

fingerprint

Image result for bill skarsgård assassination nation
      .دوستت دارم -

گفت درحالی که دستاشو نرم نرم به طرف حفره پوچ می برد.

-نوشته هات زیبان.هرچیزی درمورد تو زیباس.کمرت همونقد با وزن و قاعده منحنی شده که شعرات-
 
منحنی خطوط مغزم چی؟چونکه شعرام ازونجا میاد...اروم اروم لایه هارو ازهم سوا میکنه و میرسه تا نوک انگشتام...قافیه ها کف دستم-
 رو چندخطی میکنن و میشن گودال اثر انگشتی...به خاطر همینه که اثر انگشت هرکی متفاوته.چون ادما داستانای خودشونو دارن. ولی هرکسی سبک موردعلاقش فرق داره.یکی کامو و بوکوفوسکی پسنده یکی نیست.تازه یکی تا ته داستانو میخونه و یکی وسطا دلزده میشه و میبوسه میزاره کنار...معمولا هم نمیبوسه مگه که کتاب مقدس باشه.یکی هم هس با اون کتاب زندگی میکنه...بارها و بارها میخونه و زیرجملات دوست داشتنی رو هایلایت میکشه و یهو میبینه عه!که دیگه اون کتابه سیاه سفید نیس و پر از نارنجی خواسته شدنه.
حرف ازهنر زدی خواستنی زیبا.تو خودت اثر هنری منی-
 
چه جور اثر هنری؟ قطعه موردعلاقتم که اونقد نواخته بشم که با پس زمینه زندگیت یکی بشم؟یا شاید تابلوی مورعلاقه که به هردیواری
زل بزنی بیرنگ من بیاد جلو نگات...
اره تو مث همون تابلوی نقاشی میمونی که از نگاه کردنش سیر نمیشم-
 
-نه تو فقط عطش لمس داریو یه گالن عجله.نمیخوام وایب رو خراب کنم ولی  عینهو خازن میمونی.ظرفیت داری..همه پتانسیل عشق منوجمع میکنی تو خودت تا جایی که جرقه دلمردگی زده میشه..که عه من دیگه کشش ندارم ریخت کسل کنندشو ببینم.میسوزی و 
بامن قطع جریان میکنی.وقتی برهنه زیر باریکه طلوعی که از گوشه پرده از سرمای بیرون به اتاق پناه اورد پیچ و تاب میخورم..

...نمیتونی فقط نظاره گر باشی تا اون لحظه رو با دوربین چشات ثبت کنی تا اگ یه ثانیه بعد بفهمی من فقط توهم ذهن اسکیزوفرنیایت بودم یا فردا اخرین روز جهانه و ما با نیستی درامیخته شدیم اون لحظه رو بارها و بارها تو ذهنت بپرورونی.اون لحظه  ور رفتن با من یا خودت انتخاب توعه.اثر هنری تهی از نقص نیست...وقتی دوستش داری که فالش خوندناشم گوش نواز باشه..ولی تو هرسری از رویارویی با اون بخیه کوچک گوشه شکمم اجتناب میکنی و به تحسین ازمن میپردازی و توهم عشق از گلوی اشتباهت پایین و پاین تر میره تا جایی که گیر کنه و همونو رومن بالا بیاری.به خاطر همینه که میگم کسی نیست که من رو دوست داشته باشه.فهمیدی یا هنوز قراره منو سرزنش کنی؟

جووون بده بکنیم-

باشه-

-حالا اثر انگشتمو دوس داری یا نه؟
-اره

باکمی مکث گفت و با تلفیق دروغ...پیچکهای انگشت با پرزهای زبانش همخوانی نداشتند. دروغ گفت او که حقیقت بود...چونکه تحریک .شده بود

تن باظرافت و کوچکش را به سوی خود کشید و وارد جسمش شد-او که نتوانست وارد روحش شود.- جای بخیه با بی توجهی قدری بیشتر فشار داد

------------------------------------------------------

پ.ن:ببینین ادم سرصبحی چه کسشرا که نمینویسه:))حالا نود بدین ببینم

پ.ن2: فیلم Assassination Nation

رو حتما ببینین

پ.ن3:این ها مصداق بارز همون متنایی بودن که یه زمانی به یکیتون که دقیق یادم نیس کدوم گفته بودم نباید بنویسین.چون برگرفته از احساسات چرند و پرندن.تو همون تجسم ذهنیتون در انزوای حشریت و احساسات بمونن بهتره.ولی خب...من ادم باثباتی نیستم پس گور باباش!

پ.ن4: کرونای خود را چگونه گذراندید؟مانوس شده با ملحفه تخت...یک دست به تنبان و یک دست به کتاب زیست شناسی

:))پ.ن5: گر خواهی نشود فاش حرمت میان من و تو....خموش باش درباب این ال کلاسیکو 

 

پ.ن6:تلگرام دارین؟بیاین چنلم

 @bitchniallismineقبلش ی ندا بدین که ایدیتون چیه فقط باخیال راحت پروفایلاتونو دید بزنم.

 

 

  • وهکاو --

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan