where have i been

اول از همه بابت نوشته چند روز پیشم که پاکش کردم پوزش میطلبم.بی حوصلگی و اجبار از تک تک کلمات چکه میکرد و کلمات قلمبه سلمبه هم توانایی لعابش را نداشتن.

چرا پوزش میطلبم؟چون تو خواننده ای و اگه اینجا نبودی منم قرار نبود چیزی بنویسم.نوشته باید خوانده شود,یه روزی که شاید نزدیک باشه یا اونقدر دور که عمر خود نویسنده هم قد ندهد.

من از چندوقت پیش شروع کردم به منتشر کردن افکار و وقایع زندگیم,کف اینترنتی که غریبه های سواستفاده گر تا کف در آن خوابیه اند. ولی به خاطر این بود که به اصلی رسیدم که دست کم در این بازه از زندگیم صدق میکند. مرموز نباش.

من فکر نمیکنم اگر رازی  توسط بیشتر از یک نفر "با ارفاق متواضعانه ام دو نفر"فهمیده شد دیگر راز باشد.دیر یا زود آدم ها یا حتی وجدان احمق خودت رازها را به یک اهرم فشار تبدیل میکند. مردم برای لو ندادن رازهایت ازتو سواستفاده میکنند,ولی اگر خودم کسی باشد که رازهایم را منتشر میکند چی؟

مزایا:

1- در وقت مناسبی که تنش کمتری ایجاد میکند بیانش میکنم.

2-جمله بندی را به نفع خودم تغییر میدم تا عواطف مخاطب در راستای منافع من جریحه دار شود و به حالم دلسوزی کنند.

3- راستگویی قرن ها و شاید هزاره هاست از خصلت های خوب بشریت شمرده شده و عامه مردم-اعم از معتقد و کافر- ناخوداگاه راستگو و شجاع رو تحسین میکنن.نمیدونم,من که تو مسیر کوتاه زندگیم آدم هایی را ندیدم که مثل خودم جذب کسایی شوند که قشنگ و با درایت و ظرافت دروغ بگن.

همه این مقدمه چینی هارا انجام دادم تا وقایع چندماه غیبتم از اینجا را برای شما بازگو کنم,چون تو خواننده منی و بدون تو منم اینجا نیستم.تو حق دانستن را داری.

اول از همه سر اعتماد به نفس کاذبم بینی بخت برگشتم خرد و خاکشیر شد,تازه بعد از اون واقعه هم یه لیوان شربت خاکشیر مزه مزه کردم.-پدرم معتقد است برای التیام و ارامش اعصاب مفید است- چرا گفتم مزه مزه کردم؟ من همیشه,مثل همان پسرهای استریت زمخت و بی تفاوتی که توییتری ها از آن ها متنفرند,نوشیدنی را بی ملاحظه بالا می اندازم و به عبارتی هورت میکشم.هرچند هورت کشیدن اسم مناسبی برای کار من نیست,چون کاملا بی صدا این عمل ناپسند را انجام میدهم. ولی آن روز آرام آرام از شیرینی و خنکی سرکیف شدم. آیا آن روز برحسب اتفاق به سر من هم آسیبی در جهت مثبت رسیده بود؟ خیر,با سریع پایین دادن آن مایع خنک و شیرین انگار که در دماغم زغال میسوزاندند. هرچند معتقدم مادرم بیشتر از من به شربت خاکشیر نیاز داشت,به شدت نگران بینی من بود و همانطور زشت ماندنش. در دوره ی بهبود شماره چند دکتر را به منظور عمل بینی گرفت. هرچند پس از رفع کبودی ها,مشخص شد نگرانی هایش بیهوده بود. بینی من مثل روز اولش شد, و من دوباره حرکت خطرناک تک چرخ زدن را از سر گرفتم.

چطور به این روز افتادم؟ اگر هنوز نفهمیده اید,دوچرخه از بهترین دوستان من است. و مگر میشود یک دوست را بهترین بخوانی بدون آنکه با او چیزهای جدید را تجربه کنی؟ من و دوچرخه سعی داشتیم از آن تک چرخ های خفن بزنیم,همان هایی که دهه شصت با آن دل دخترهای دبیرستانی را میبردند. اوایل موفق بودم,همین موفقیت شکستم داد.مغرور شدم و حین حرکت سریع بالا رفتم.نتیجه این شد که دوچرخه بالا ماند اما من از پهلوی راست و با صورت به آسفالت کوفته شدم. در ابتدا فکر کردم یک خون ریزی ساده از بدن نازک نارنجی من است,اما چندساعت بعد متوجه شدیم دستم هم آسیب دیده است.

به هرحال بعد از یک ماه,من دوباره تک چرخ را دور از چشم مامان شروع کردم.این بار مصمم تر.

چند روز پیش کامنت آیلین را دیدم پای پستی که تجربه ای جدید را با چند دوست امتحان کرده بودم.من دیگر با آن ها دوست نیستم.همه چیز خیلی در هم اتفاق افتاد.به من تهمتی زده شد و دعوایی ناخوشایند راه افتاد.قبل تر هم چند بحث که ربطی به من نداشت در این گروه اتفاق افتاده بود. شاید هم دنبال بهانه بودم و بزدل تر از آن بودم که بی دلیل رهایشان کنم. بهانه جور شد و ارتباطم را با تک تکشان کم رنگ کردم. قرنطینه کارها را کمی آسان تر کرد,اما بالاخره متوجه شدند که عمدا بی محلی میکنم. سعی کردند با احترام و مسالمت  آمیز - به قول دال,مثل انسان های بالغی که قرار است باشیم- مسئله را حل کنیم. من نمیخواستم.میخواستم بچه باشم و قهر کنم,برای همیشه. بالاخره پس از داستان هایی دیگر که من نقش حرص درآر داستان را بازی میکردم,به روشی ناجوانمردانه متوسل شدند. گروهی در تلگرام زده شد و من هم اد شدم.شاید هم کاهلی از من بود,باید فریب نمیخوردم و مثل پیوی های بی سر و ته شان پیام ها را نمیخواندم. اما یک نیمه شب بهاری بود و من هم بیخواب.پیام ها را خواندم. وبلاگم را خوانده بودند-دست کم بخشی از آن را,متاسفانه زیاد اهل مطالعه نبودند- به من انگ آشنای هرزی توجه زده شد.انکارش نمیکنم,من توجه را دوست دارم,اما نه بیشتر از بقیه.همه ما عاشق توجهیم,فقط ان را از راه های متفاوتی ابراز میکنیم. بحث از جایی بیخ پیدا کرد که نقطه ضعف من موضوع تمسخر شد,اوتیسم! آن شب بعد از فشار دادن دکمه بلاک تک تکشان,رهم شکستم و گریه کردم. خواستم پیامبروار ببخشم,نتوانستم.تا یک هفته بعد از آن,ثانیه ای نبود که به آن ها فکر نکنم. هنگام تخلیه مثانه آرزو میکردم دهانشان کاسه توالت بود. هنگام ریختن آب جوش قوری را پوستشان تصور میکردم. اما من توانایی ریختن آب جوش,به تیغ کشیدن یا شاشیدن به آن ها را نداشتم. حتی نمیتوانستم ببخشم. یک بعدازظهر بهاری شماره مادرهایشان را از گوشی مامان پیدا کرم. ماجرا را کاملا شسته رفته گفتم,با لحنی که دل مادرها را نرم میکند. حتی خودم را دلسوز دخترانشان نشان دادم و ویدیوهایی شامل عیاشی و فسادشان را بی رحمانه فرستادم. انتقام موثر و شیرین بود. دیکر عصبانی نبودم,تا جایی که میدانم دال و ر تنبیه شدند و مادر "ر" آنقدر تحت تاثیر قرار گرفت که به من زنگ زد و تقاضای بخشش کرد. بهتر از همه,من دیگر عصبانی نبودم.

من از خانه فرار کردم.جای دوری نرفتم,و زیاد طول نکشید.بیشتر یک قایم موشک بازی احمقانه بود.پست قبل راجع به همین بود. نتیجه؟الان دیگر کنترل میشوم و نمیتوانم مثل قدیم ترها هرجا بخواهم بروم.کمی عذاب آور است,اما درکشان میکنم.حق دارند.

یک شب پاییزی وهکاوی بی حوصله استوری ها را چک میکرد.بعضی قیافه ها آشنا بودند,اغلب غریبه. به استوری پسری هم شهری رسید که قبل تر ها در گروهی تلگرامی باهم چت میکردند.  مکثی طولانی کرد,زیبا بود.پسر نه,دوست دخترش. با سلیقه آرایش کرده بود,به نظر میرسید بوی خنک و خوبی میدهد,ابرو هایی رو به بالا و نگاهی زیبا داشت. وهکاو اینستای دختر را فالو کرد. هنگام مسواک زدن,نوتیف بک دادن دختر امد.چندوقت بعد وهکاو استوری دختر را ریپلای کرد,دختر مهربان و باحوصله جواب میداد.انگار که چندسالی هست تو را میشناسد.راجع به موسیقی حرف زدند,دایرکت اینستا بهترین جا برای تبادل موسیقی نبود. دختر تلگرام وهکاو را گرفت.یک روز دختر ناراحت بود,وهکاو پیشنهادی غیرمعمول داد."اگه میخوای بهت زنگ بزنیم تلفنی صحبت کنیم,یکم آروم شی" وهکاو امید داشت دخترک قبول نکند,قبول کرد.وهکاو شنونده خوبی بود و دختر گوینده خوب. شاید درمورد شنوندگی خوب وهکاو کمی اغراق شده باشد,چون در پس زمینه سوت آرام و یکنواخت قهوه جوش و پرنده هایی که از آن طرف خط آواز میخواندند,هارمونی ای موزون را ساخته بودند. چه کسی اهمیت می دهد؟ درآخر دخترک کمتر از قبل ناراحت بود. به قول دوستی,این enfpها فقط میخواهند شنیده شوند. بعد از آن مکالمه تا حدودی یک طرفه خیلی نزدیکتر شدند. بالاخره یک روز صبح وهکاو جسارت به خرج داد و با علم بر در رابطه بودن او مقدمه لاس را ایجاد کرد.انتظار بلاک شدن داشت اما این دختر مدام شگفت زده اش میکرد.او هم ادامه داد و پس از مدتی کوتاه بساط ابراز علاقه ایجاد شد. برایش اهمیتی نداشت که او دوست پسر دارد. درواقع در دل کمی خوشحالتر بود.واضحا در این برهه از زندگی آمادگی یک رابطه را نداشت,مثل برهه های قبلی زندگی. امیدوار بود به خاطر او رابطه ای خراب نشود,اگر خواست رابطه اش را خراب کند به خاطر خودش باشد. یک روز بعد از امتحان های نهایی,وهکاو قرار بود با دوستانش بیرون برود.نرفت.با او قرار گذاشت. بوی عطرش برخلاف انتظار خنک نبود,کمی گرم و تند بود,اما همچنان مطلوب بود.دخترک را به خانه برد و او را جای همکلاسی ای قدیمی از کانون زبان معرفی کرد. وهکاو دختر را بوسید. سرهایشان را به دیوار کنار تخت تکیه داده بودند,چند دقیقه ای بود که عمیق تر هم را میدیدند.وهکاو به آرامی جلوتر رفت,اما ناخودآگاه مکث کرد.اگر رد شود چه؟ اما دختر انگشتانش را آرام روی شانه وهکاو گذاشت و نزدیکتر شد,نیازی به محتاط بودن نبود.یکدیگر را بوسیدند. فقط بوسه ای عاشقانه بود,چند روز قبل از پایان 18سالگی. وهکاو بعد از آن هم با دختر حرف زد اما با دلایل شخصی خودش مکالمه را کمرنگ تر کرد.این بار دیگر خلاف انتظاری از دختر سر نزد,به دور شدن تدریجی رضایت داد. اشتباه نکنم الان دیگر از دوست پسرش جدا شده است.میدانی,رابطه های نوجوانی پرشورند اما فانی.

-----------------------------

پ.ن: خب چه خبر از شما این مدت که خبری از من نبود D:

پ.ن2: موهام نیاز دارن که مرتب و سبز بشن.

پ.ن3: الان که من اومدم همه از وبلاگ رفتن.چرا؟

پ. ن4: ببخشید اول این پست من چندخطی بین گفتاری و نوشتاری موج میزدم. فکرم درگیر کتابی بود که داشتم میخوندم. از چندخط بعدتر درست میشه^_^

  • وهکاو --

running away from nowhere

همه این سال ها را تنفس کردی و کسی پیدا نشد  بهت بگه صبح یه روز بهاری وقتی گنجشک ها اواز میخونن و قمری ها به عالم و آدم میخندن ,لا به لای ریتم تنفس های خارج از نتت و رقص رایحه کیک موز داخل فر افکار خودکشی با سرچنگ های تیزشون چطور استخوان گلوت رو می نوازن. ولی من بهت بگم,من همیشه چیزایی رو که بقیه نمیخواستن بگن رو میگم.دهنم چفت و بست نداره.

دنبال نشونه ها میگردی.چی شد که دوباره به این نقطه از زندگی رسیدی؟مگه همونی نبودی که از اینکه چقدر حالت بهتر شده نوشتی و گفتی به خودت افتخار میکنی که ماه هاست از اخرین باری که روحت رو با تیغ گوشه حمام خراش دادی میگذره؟

پله ها رو پایین میپری و چای میخوری.چای و دارچین همیشه قوی تر از اون مکمل ها در رگ ها جریان میگیرن.به خاطر همینه که دیگه بوی عطرت رو نمیدی,بوی دارچین میدی که چه بهتر. با موهای دارچینی و دارچین چشمات بیشتر جوره. این دفعه دیگه تاثیر نداره.دارچین میزنه زیر دلت و تا آخرین ذرشو توی سینک دستشویی تف میکنی.

به طالع بینی اعتقاد داری؟من ندارم.حتی با استنباط به ستارگان و گردون سیاره ها هم شبه علمی بیش نیست ولی بعضی چیزا با سرنوشتم عجین شدن,مثل قرعه کشی. اخرین روزهایی که من در رحم مادرم دست و پا میزدم و رگ های وجودش رو داخل میکشیدم سر اسم من بحث بود.به توافق نرسیدن و به قرعه کشی کشید.خوشحالم که اسم های انتخابی بابام انتخاب نشد.سر اسم سلیقه قشنگی نداشت. اون اسمی که دراومد و روی من گذاشته شد قشنگ بود ولی مال من نبود.هیچوقت حس نکردم متعلق به منه.اون اسم متعلق به دختری بود که دامن سفید بلند میپوشید و توی باغ ها با پرنده ها هم صدا میشد و روی درخت گیلاس به لانا دل ری گوش میکرد.تنها وجه تشابه من با اون این بود که من هم لانا گوش میدادم به خاطر همین سال ها بعد به خودم گفتم وهکاو,و وهکاو هستم درخدمت شما.

اون روز من قرعه کشی کردم بین فرار به یه دنیای دیگه یا فرار به یه جایی از همین نزدیکیا. طالع من میخواست هنوز جریان داشته باشه و بیشتر خودشو توی زندگی کش و قوس بده پس قرعه به دومی افتاد.

شاید هم باید کمتر به صدا و سیما سخت بگیریم و قبول کنیم که تصویری که از نوجوان های فراری نشون داده اون قدرها هم دور از واقعیت نیست. جین,سوییشرت و کوله پشتی شل و وارفته با خونه  به بهونه یه پیاده روی وداع گفتم.

طبق عادت قدم هام سریع و بلند بود اما این بار به مقصدی نامعلوم.جایی برای رفتن نداشتم.گوشه پیاده رو نشستم و مچ رنگ پریده پاهام رو وارسی کردم.باخودم فکر کردم احتمالا رهگذران فکر کنن گدایی چیزی هستم و چندتا هزارتومنی مفت گیرم بیاد.نیومد.سر و وضعم برخلاف دل گدای عاطفه ام بوی نویی و دغدغه های بالاشهر رو میداد. حتی گربه ها هم دیگه دوستم نداشتن.وقتی بچه بودم  گوشه پیاده رو مینشستم تا پاهام خسته نشن و مامان خریدهای طولانیش رو انجام میداد.گربه ها میومدن توی بغلم و منم بی توجه به مریضی هایی که مامان میگفت گربه های خیابونی دارن نازشون میکردم. چندسال از اون موقع میگذشت و مامان بیخیال نصیحت کردن حرف گوش نکنی مثل من شده بود و میتونستم تا تاریکی هوا و شاید هم تا پایان جهان نازشون کنم ولی این بار دیگه اون ها سمتم نیومدن.

بلند شدم و این بار با ذهنی مشخص تر و موهایی اشفته تر و قدم هایی بلندتر راه افتادم.عجیب بود که اون شب بدون گم شدن و پرسیدن ادرس از غریبه ها خونه اش رو پیدا کردم.با کوله پشتیم روی مبل نوش نشسته بودم و چای و شکلاتی که جلوم گذاشته بود رو میخوردم و سعی میکردم به فریاد نگاه پرسش برانگیزش گوش نکنم که"اینجا چه غلطی میکنی؟" حق هم داشت بنده خدا,سالی یکی دوبار بیشتر نمیدیدمش و الان هم چون جایی نداشتم بهش پناه اورده بودم.

شاید باید بیشتر قدردان محبت هاش باشم.اون دوروز و اندی به من پناه داد بااینکه قضیه داشت به بیخ میکشید و دروغ چرا اگه من جای اون بودم احتمالا به والدینم لو میدادم و دردسرهای بیشتر برای خودم نمی خریدم.اون دو روز چندتا چیز برای من روشن شد.1.من هنوز هم عاشق جلب توجهم و باتوجه بقیه به زندگی برمیگردم. 

2.احتمالا کسی جز خانوادم نمیتونه من رو تحمل کنه.نگران بودم و ترسبده,مدام دور سالن کوچیکش میچرخیدم و دستام رو تکون میدادم.اعصابش خرد شد و بهم گفت برم تو اتاقش و این کارو انجام بدم چون حواسشو پرت میکنم.

روز اخر از همون اول که چشمام رو باز میکردم میدونستم روز اخره.قبل ازاینکه فرصت حرف زدن پیدا کنه بهش گفتم که میخوام برگردم خونه.خوشحال شد و یکم ناامید,احتمالا ازاینکه کل دیشب رو داشته سناریو میچیده تا من رو راضی به رفتن کنه و من انقدر راحت وا دادم.برخلاف چیزی که نشون میدم اونقدرا هم عشق بحث و مخالفت نیستم. به مناسبت بدرقه مهمون ناخونده اش غذای خوشمزه درست کرد نه اون رِژیمی های کوفتی که برای درست کردن هیکلش میخوره.بهم گفت "وایسا من برم از مغازه سر کوچه نوشابه بخرم زود برمیگردم" به حرفش گوش نکردم و قبل ازاینکه برگرده فلنگ رو بستم و دوباره فرار کردم.

برعکس روزهای قبل هوا خنک بود و جون میداد برای پیاده روی.تا خونمون رو پیاده رفتم و از مغازه توی پارک هایپ خریدم. اون روز قشنگ بود,بهار شیراز و نسیم ملایم و چمنای مرطوب پارک قدوسی و خنکی هایپی که از گلوی من پایین میرفت.فقط من قشنگ نبودم ولی این تفاوت ها هستن که به اسم ها مفهوم میدن.

بالاخره در خونه رو باز کردم,با لرزش دست هام و پاهای لنگ خواب رفته. خودم رو برای یه دعوا و حتی شاید یه کشتار اماده کرده بودم ولی والدینم خونه نبودن.مامان بزرگم بود که بهم دشنام لری میدادو کوروش که چرت بعدازظهرش رو میزد و مژه هاش وسوسه ات میکرد که باهاشون بازی کنی.

بعدازظهر یه روز بهاری بود,گنجشک ها آواز میخوندن و قمری ها دیگه نمیخندیدن.کیک موز خورده شده بود و یه نوجوون کف اتاقش دراز کشیده بود.یه نوجوون که میخواست زنده بمونه.

-----------------------------

پ.ن:عذرخواهی من رو میپذیرین بابت ترک وبلاگ:(؟ به هرحال برگشتم که بمونم.دست کم تا مدتی.

پ.ن2: این یه ماه رو تصمیم گرفتم عشق و حال کنم.دیشب دخترخالم بهم زنگ زد و گفت"خب حالا که دیگه کاری نداری و میخوای خوش بگذرونی بیا بریم بیرون و فلان و بیصار"و متوجه شدم تعبیر من از عشق و حال با بقیه مردم فرق داره::)داشتم به ماراتن انیمه و فیلم فکر میکردم ولی حرفش من رو به فکر فروبرد. اگه شما بیکار بودین و میخواستین عشق و حال کنین غیر از فیلم و انیمه و کتاب چیکار میکردین؟بگین شاید از ایده هاتون استفاده کنم.

پ.ن3: احتمالا همین روزا برم کتاب فروشی. کتابای قشنگی که به نظرتون منم خوشم میاد بهم معرفی کنین لطفا^^ و بله,ناطور دشت رو خوندم.هرکی منو میبینه یادش میفته بهم ناطوردشت معرفی کنیه DXچندسال پیش خوندمش به مولا.

پ.ن4: بااینکه یه لیست بلندبالای فیلم دارم و شک دارم همینارو هم برسم ببینم اگه فیلم قشنگی,انیمه ای هم سراغ دارین معرفی کنین.

پ.ن5:وایییی صبر ندارم که زودتر برم رسپی های خوشمزه ای که این همه مدت سیو کردم رو درست کنم.نتیجشو بهتون میگم اگه خوب شد D:

  • وهکاو --

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan