از نگرانی کرخت شدم. زخم های مذهب بر پیکرم درمان نمیشود؛ هرچقدر آلوئه ورا بمالم. هرچقدر تیغ های جراحی پیوند دهند و هرچقدر پاهای نحیفم پله های ترقی را دوتا یکی کند. روانشناسها میپرسند "when did it all went wrong? where?" مکث میکردم تا پاسخی درخور یابم، امروز بیدرنگ میگویم "از همان ابتدا، در رحمی که گرم بود. در مسیر رسیدن جهنمی به نام وطن، وطنی که احترامش واجبتر از نماز و محبتش باید مثل مادر میبود. مذهبی که بر برگ شناسنامهام سیاه میدرخشد و اگر من را پیدا کند، بر تنم کفن سیاه میپوشاند." و این گونه من لابه لای حروف کتاب تاریخ گم میشوم، تاریخی که برنده ها مینویسند، تاریخی که اگر معجزه شود و بخت یک جا با من یار باشد رقم مطلوبش شوم.
مذهبی که چشم دیدن عشق ورزیدنمان را ندارد، چشم دیدن راحتی و زیبایی ندارد، تعقل برخلاف او و زیرسوال بردنش در آیات مهر ممنوعه خورده، آزادیم در چارچوب او.