می خواستم مطلبی در باب خشونت خانگی بنویسم.چون که بله!من باید در همه عرصه ها اظهار وجودیت "یا به قول شما بویی از ادب نبرده ها گه خوری" کنم.حقیقتا شما را که نمی دانم اما خودم کمابیش با چنین مقوله ای در زندگی نسبتا کوتاهم سروکاری داشته ام.شاید هم واقعا دارم پیازداغش را زیاد میکنم چون به نسبت کسانی که ناشناس در هایلایت های پیج های فمینیستی از خاطرات پرسوز و گدارشان می نویسند با کمربند سیاه و کبودم نکرده اند.با پشه کش به جانم افتاده اند که به اندازه کمربند سهمگین و دردناک نیست و به جای بنفش کمی قرمز میکند.بخواهیم کمی بیشتر صادق باشیم اکثر مواقع به همان دستانشان رضایت میدادند و واسطه دیگری را به کار نمی بردند.بگذارید یک مسئله را ازهمین ابتدا روشن کنم: ایا از پدرومادرم بابت این مسئله دلخورم و ان ها را باعث و بانی همه اتفاقات میدانم؟ حقیقتا خودمن نیز هنوز پاسخ قطعی ای برای این سوال نیافته ام.اما چون عاقبت جوینده یابنده است بگذاریم ببینیم کلمات سرانجام ذهن درگیر و اشفته ام را به کجا می کشانند.برخلاف باقی اولین هایم اولین باری را که کتک خوردم را به خاطر نمی اورم.ولی مادرم ان را به یاد می اورد.دوسال و اندی داشتم و هنوز توانایی پوشیدن و دراوردن کفش هایم را نداشتم.پدرم ازاین بابت خیلی عصبانی شد چون من زبان ادم را خیلی خوب هم حالی ام میشد و بقیه بچه های دوسال و اندی سن که خیلی خوب هم حالی اشان نمی شد و برخلاف من تک زبانی حرف میزدند بلد بودند و من نه!و دوتا توکمری مرا وادار کرد که فرایند یادگیری را سریع تر کنم و خیلی هم بیخیال نباشم.نتوانستم ان شب یاد بگیرم ولی چند شب بعدش با تمرینات متوالی بالاخره توانستم.بگذارید برایتان کمی توضیح دهم که چرا نمی توانستم کفش هایم را درست به پا کنم...معمولا وقتی این حس دوران بچگی ام را برای دیگران توضیح میدهم مرا درک نمی کنند.شاید که کسی ازشما من ان زمان را بفهمد...در دوران طفولیتم بزرگترین مشکل من برقراری توازن بود.و اگر قدری والدینم بیشتر دقت میکردند شاید بهتر متوجه میشدند.فقط یک اشپز بودم ولی اش هایم یا شور میشد یا بی نمک!دقیق تر که توضیح دهم...تا به حال هنگام خواب دیدن برایتان پیش امده که خواسته باشید فعالیتی فیزیکی را انجام دهید و انگار انگشتانتان یکجورهایی با بی حسی ای مطلق به هرجایی چنگ می زند جز شی ای که قصد برداشتنش را دارید؟در دوران طفولیتم بازه ای طولانی را درخواب زندگی میکردم.صدایم یا انقدر بلند بود که همسایه های کوچه پشتی را هم شاکی کند یا انقدر یواش که کسی حرف هایم را نمی شنید.می خواستم کلاه به سر کنم اما تصادفا کلاه بر دماغ میکردم.به من میگفتی یک گام نزدیکتر بیا و من ناگهان به تو چسبیده بودم و تعریفم از یک گام کمی متفاوت بود.با همه این توجیه ها و سفسطه بافی ها من در مهارت های پایه ضعیف بودم.بااین حال گمان نکنم والدین من واقعا ادم های بدجنسی بودند و من هم بچه بدقلقی بودم.برادرم یکبار هم در طول زندگی اش دست رویش بلند نشد.خیر دراین زمینه تبعیض جنسیتی ای درخانواده ما نبود.در زمان تربیت کردن من اولا شرایط کمی فرق داشت.والدینم تازه ازدواج کرده بودند "سرعت عمل فوق العاده ای در تولید مثل داشتند و فقط دوماه از وصلتشان گذشته بود که لک لک ها من را در شکم مادرم گذاشتند"و جوان تر و بی تجربه تر بودند و مادرم دوشیفت کار میکرد."با به دنیا امدن برادرم به یک شیفت رضایت داد"از همه این ها بگذریم کوروش از همان بدو تولد بچه سربه راه تری بود و ذاتا بچه خوبی بود"اگر الان هم کج خلقی هایی میکند و خلاف بزرگ مرتب نکردن تختش را مرتکب میشود تاثیر پذیری از خواهر بزرگترش است"دقیق تر بگویم حتی قبل از به دنیا امدنش بچه بهتری بود.من از همان ماه های چهارم به بعد لگد های ان چنانی میزدم و مادرم یک لحظه از لگدهای ناگهانی من جنین در امان نبود.اما کوروش جوری جاخوش کرده بود که گاهی اوقات مادرم به وجود موجودی زنده درون رحمش شک میکرد.کوروش وقتی نوزادی نه ماهه بود بیماری خیلی سختی گرفت و تا دم مرگ هم پیش رفت و این بیماری تقریبا تا سه چهارسالگی اش را تحت شعاع قرارداد باعث شد ان پسر نوزاد تپل مپل به بچه ریقویی نق نقو مبدل شود که کسی دلش نمی امد بهش تو بگوید.فرزند بسازی بود و باکمی صدای بلندتر از حد معمول شنیدن رنگ می باخت و هرکاری را که بگویی انجام میداد.اما من حتی بعد از مورد خشونت خانگی واقع شدن نیز ممکن بود با نگاهی طلب کار به تو خیره شوم و باز هم کار خودم را انجام دهم...انگار من بوده ام که تو را کتک می زده!حرص ادم را درمی اورد نه؟
چیز جالبی که در طی این سال ها متوجه شدم این بود که وحشت مورد ضرب و شتم واقع شدن تورا بیشتر از پا در می اورد تا خود ضرب و شتم. اصلی در روانشناسی هست که می گوید "اگر فرزندانتان را مورد ضرب و شتم خانگی قرار دهید بزرگسالی منفعل خواهد شد و اجازه می دهد دیگران نیز با او همان رفتار را داشته باشند" و بازهم من این اصل را کاملا نقض کردم و به قول دبیر دینی راهنمایی مان به استثنای خانوم رضائی "دیده ام که به تازگی گمان می کنید با دانستن فامیلی من گویی به راز خلقت پی برده اید و به خیال خود دیگر من را بی ابرو می کنید.اولا کدام ابرو؟دوما نمی خواهم ناامیدتان کنم ولی باید شما را از توهم خود fbi پنداری تان نجات دهم و بگویم نصف بیشتر افراد در مجازی فامیل من را می دانند و من سابقا با اسم و فامیل خود برای دیگران کامنت میگذاشتم:))"من بازهم ازین اصل مستثنی شدم.بارهای اول خودم را روی زمین می انداختم و گریه و شیون راه می انداختم.به مرور یاد گرفتم که اشک هایم را کنترل کنم و درحالی که از درد به خود می پیچم حرف های قلمبه سلمبه تر از دهانم بلغور کنم.یک بار که فکر کنم بدترین باری بود که کتک خورده بودم و دلم برای یک دل سیر گریه کردن لک زده بود و جایش تا چندروز مانه بود...در چشمهایشان زل زدم و با ÷وزخندی تیر خلاصی را زدم"اصلا هم درد نداش!"درحالی که از ته دل خواهش میکردم سریع تر من را به حال خودم رها کنند تا درتاریکی و کنج گوشه تاریک اتاقم خودم را خالی کنم.با گذر بیشتر زمان مقاومت کردن را یاد گرفتم.حقیقتا پدرم حتی زور و بازوی چندانی ندارد و مثل خودم فقط هاله ای قدرت را دارد که ناشی از روحیه سخت و شکست ناپذیرش است.و همین اعتماد به نفس و روحیه قوی اش بود که من را می ترساند و قبل از حتی زدن اولین ضربه خودم را به نشانه تسلیم روی زمین می انداختم.بخواهیم منصف باشیم ضربات دست مادرم حتی قوی تر از پدرم بود."این زن اگر قدری اعتماد به نفس داشت واقعا ترسناک میشد!"اما این خشونت ها حکم پنی سلین و واکسن برای من باکتری را داشتند که باعث میشد هربار مصمم تر از بار قبل شوم.و اخرین بار که مورد خشونت قرار گرفتم کلاس نهم بودم.و این بار خودم را زمین نزدم.جثه ام نسبت به سابق بزرگتر و قوی تر شده بود.و بالاخره به دشمن حقیقی ام که ترس خودم بود چیره شدم و مقابله به مثل کردم.و این بار شوک را در چشم های پدرم دیم چون انتظار کتک خوردن از دست دختر نحیفش را نداشت.برنده جنگ ان شب هرگز برای تماشاچیان مشخص نشد ولی هم من و هم او دردل می دانستیم که من ان شب برکسی چیره شدم.او نمی دانست برچه کسی ولی من دانستم و ان من ترسو بود.و مقابله به مثل نتیجه داد!پس از ان هیچ گاه نفهمیدم ...یا از اراده قوی من برای قمه قمه کردنش ترسید یا بالاخره به این نتیجه رسید که بااین شیوه تربیتی فقط یک هیولا پرورش داده.
این خشونت ها به من درس های مهمی هم داد.بخواهم مثالکی بزنم :
-مادرم پیراهنی جدید خریده بود که رنگ موردنظرش را نداشت.پیراهن را دوست داشت ولی باحسرت گفت"ای کاش بنفششو داشتن!"و روز بعدمن با قلم مو و گواش هایم به جان پیراهن بخت برگشته افتادم.ان روز پی بردم:تو مسئول براورده کردن ارزوهای دیگران نیستی و ان کار خدا یا فرشته ارزوهاست.فقط با یک لایه رنگ و قلم مو نمی توانی از کیوی نارگیل بسازی."باورتان بشود یا نه من فکر میکردم با رنگ ها و قلم مویم می توانم هرچیزی را به چیزی که می خواهم تبدیل کنم"
-گفته بودم اصولا ادم بدغذایی هستم؟یک بار استانبولی پلو جلو رویم را نمی خوردم و هنگام توضیح دادن دلیلم و بدمزه بودن ان غذا دست و پاهایم تصادفا به ظرف اصابت کرد و کلا غذا را وارونه کرد. ان روز پی بردم: موقع حرف زدن نباید دستها و بدنت را بیش ازحد تکان دهی. که بعدها فهمیدم که به چه اصل خفنی پی بره ام چون که ظاهرا این حرکت صفت انسان های دروغگو و بی اعتماد به نفس است.
شاید گمان کنید با همه این توضیحات ذکر شده من موافق تنبیه فیزیکی کودکان هستم که باید روشنتان کنم سخت در اشتباهید.یکی از هزاران دلایلی که احتمالا نخواهم دراینده صاحب فرزندی شوم همین است که ایا اعصاب من توانایی سروکله زدن با طفلم که خط رفتاری مشخصی ندارد و ممکن است هرچیزی از اب دراید را دارد یا خیر؟و ناگهان خدای دستم را کباب کند و بیندازد جلوی لاشخورها نکند من هم رفتار والدینم را تکرار کنم؟ و بدین گونه فرزند من دربهترین حالت مثل من از همه این چالش ها سربلند بیرون بیاید و به موجودی بی عاطفه مبدل شود که وقتی نوامیسش را به بار فحش می کشنداب هم توی دلش تکان نخورد؟دوست دارم که من را به عنوان یک انسان خوب دوست داشته باشد نه صرفا چون که مادرش بوده ام.
thanks for coming to my ted talk:))
----------------------------------------------------
پ.ن:خب میبینم که همتون رفتین بیان:))اقا منم خیلی دوس دارم بیام بیان چون واقعا بلاگ های خفنی توش هست و صرفا چندتا بچه نیستن که تو وباشون فنگرلی بندها و ایدلاشونو میکنن...ولی خب...قالبای قشنگ میهن بلاگ چی پس:))هی دارین منو ترغیب میکنین وبو انتقال بدم.قول بدین انقد خفن نشین که وب منو یادتون بره.من خودم خفن میهن بلاگ بودم بابا:))
پ.ن2:گاهی اوقات راجب چیزهای مختلف برداشت های اشتباه میکنیم.نمونه اش خود من که انقدر به حس قضاوتم مطمعنم و گمان میکردم vanilla skyصرفا فیلمی ابکی و عاشقانه باشد و مشخص شد که دراشتباه بزرگی بودم.
پ.ن3:این چند روز دراماهای عجیب و غریبی برایم رخ داد و فهمیدم که هنوز صافی ادمیتم بعضی ادم هارو اشتباهی انداخته کنارم..در نتیجه دانه هاشو کوچکتر کردم.و الان حتی سخت تر از قبل میشه به من نزدیک شد:))تقصیر خودتونه...بس که چرت شدین بعضیاتون.
پ.ن4:دلم برای یک پیتزا چیکن پارسلی و سیب زمینی سرخ کرده ناپل و بعد هم پیاده روی تا بابابستنی برای دسر لک زده...کرونا دیگه کم کم داره جنبه های منفیشو رو میکنه.هرچند هنوز نکات مثبتش زیادتر ازین حرفان پس فعلا زیاد شکایتی درین باب نمیکنم.
پ.ن5: گاایز:))الان ساعت ۸:۴۲ نوزده فروردینه که من بالاخره موفق شدم پستش کنم و میهنم داشت هی ارور میداد من این پستو از پونزدهم نوشته بودم و بهم اجازه نمیداد.بعید نیس برم بیان اگ بتونم مطلبای قبلیمو انتقال بدم اونجا..