بچه ای که بزرگ نشد-فصل دوم

نباید بشکنی

jj

حقیقتی که اغلب مردم نادیده میگیرنش تاثیر خیلی قوی تصادفات زندگی هست, تصادفاتی که توسط ما قابل تغییر نیستن مگه اینکه ماشین زمانی داشته باشیم که بتونه فراتر از سرعت نور حرکت کنه و حتی اونوقت هم همه چیز تصادفیه فقط از جنس قبل نیست.و تو یکی از معدود تصادف های خوش یمن داستان منی.

از همون ابتدا شروع میکنم ابتدایی که خودتم ازش بیخبری.وقتی فهمیدم قراره یه تطابق ژنتیکی خیلی نزدیک دیگه به زندگیم اضافه بشه خیلی خوشحال شدم. در مورد خواهر کوچولویی رویا بافتم که به واسطه هم خونی مجبوره هم بازی من شه و برخلاف دخترهای دیگه دوستم داشته باشه.اون زمان کم سن ترین بچه ای که دیده بودم کمی حرف زدن و راه رفتن بلد بود و تقریبا ایده ای از نوزادها نداشتم.گمان میکردم دختری ریزجثه تر از خودم به خونه میاد و میتونیم با هم بازی کنیم حتی اسباب بازی ها رو سر دست گذاشته بودم تا هر چه سریع تر به ارزوم برسم .روزگار همیشه بر مراد دل ما پیش نمیبره و من هم از این  قاعده مستثنی نبودم.یه روز زمستونی بود از اون زمستون های حقیقی که شهرمون اغلب به خودش نمیبینه.آدم برفی سفید با بینی خیاری نیم خورده و جای دندان شیری های من از سر بالکن خوش آمد گفت ولی تو هیچوقت ندیدی.مژه های بلند و مشکیت سد راه قرنیه های تیله ایت شده بودن و سرتو تو سینه مامان مخفی کرده بودی.از دیدنت شوکه شدم,فکر نمیکردم انقدر کوچک و ناتوان باشی.هرچند همه دورت جمع شده بودن و از قدرت و مچ دستای تپلت تعریف میکردن.شبح وار بهت نزدیک شدم هرچند نیازی به مخفی کاری نبود.اون روز انقدر پس زمینه بودم که با ساز و دهل هم سرها به طرفم برنمیگشت.حلقه فرهای پرکلاغی,بینی کوچک و سربالایی که له نشده بود,دهان کوچک و گرد و لبایی به صورتی صدف و نرمی کاغذ که غنچه بودن و به اندازه نوک ناخن انگشت کوچکم باز بودن و انگشتای نرمی که به گوشه موهام چنگ زدن و برخلاف سرمای پشت در گرم بودن, مثل شکلاتی که اون روز داغ کردم و آروم مزه مزه کردمش. شگفت انگیزتر از همه چیز این بود که تو نه شعری بلد بودی که اصلا بخوای ریتمش رو رعایت کنی یا نه, نه حرفی میزدی ولی شخصیت اصلی تو بودی.مثل نمایش تئاتریکه بازیگرها در حال ایفای نقشن و نورافکن روی درخت تزیین صحنه-همینقدر متناقض-

همون شب از دونفر شنیدم که:"این برعکس اون یکیه خوشکل شد.» تا قبل از این حرف زیاد به ظاهرم توجهی نکرده بودم. شاید به این خاطر که به زیباییم اطمینان داشتم.شاید به این خاطر که از نقاشی دخترک موقهوه ای مربی مهدکودک خوشم میومد چون شبیه من بود.اولین مواجهه من با این حقیقت تلخ که دیگران منو به اندازه خودم زیبا نمی بینن.

مهم نبود چقدر شعرهای قشنگ بلد باشم و چقدر سریع معماها رو حل کنم درنهایت تو چیزی بودی که من هرگز نتونستم باشم -کوروش-.

از همون شب با خودم سوگند یاد کردم که هرگز دوستت نداشته باشم.تا چندسال هم بهش پایبند بودم.اگه اون صبحیو که قبل از باز کردن چشمات بهم لبخند زدی رو به حساب نیاریم یا اون شبی که بهت دست زدن یاد دادم یا اون وقتایی که ولگرد کتک خورده ای که من بودم رو با سرپنجه هات نوازش میکردی و با اینکه هنوز حرف زدن بلد نبودی میتونستم ابراز همدردیتو مزه مزه کنم,کلوچه مربایی که هرگز ازش سیر نشدم.

نه ماه بیشتر از زندگی زعفرونیت نگذشته بود که درگیر بیماری وحشتناک و کشنده ای شدی.همه برای من دل سوزوندن که چقدر اون چند وقت گوشه گیر شدم و دیگه اوازم چرتشونو پاره پاره نمیکنه و اونارو با سوالات بی پایانم کلافه نمیکنم.برای احتمال نداشتنت ناراحت نبودم از این ناراحت بودم که مامان در هم شکسته بود و بابت خودخواهی از خوشحالی احتمال مرگت خودمو سرزنش میکردم.

اون بیماری چندماهه کار خودشو کرد و تو رو به نقاهتی چند ساله کشوند.اون کوروش تپل و خوش خنده خیلی زود به پسربچه ریزجثه وابسته ای تبدیل شد که دنده هاش بیرون زده بودن.هرچند این چیزی از کوروش بودنت کم نکرد.هنوز هم دوست داشتنی و متقارن بودی مثل نقاشی هنرمند ظریف کاری که ماه ها روی اثرش وقت میذاره. پس من چی بودم,چرک نویسی که تصادفا سر از نمایشگاه دراورده؟احتمالا تنها کسی اون سالا برات دل نسوزوند و بابت مظلومیتت بهت آوانس نداد من بودم.سرت داد کشیدم و آوار شدم و بهت خندیدم تا گوشه چشمی از پشت درهای بسته و امن رو بهت یادآور شم.همیشه برام عجیب میمونه که چرا با وجود مصر بودنم در اذیت کردنت انقدر نسبت به اذیت شدنت توسط بقیه حساس بودم.انگار میخواستم مطمعن شم من تنها کسی باشم که بهت آسیب میزنه.پس به پسرهای بزرگتر قلدر سیلی زدم.

زیاد طول نکشید که فهمیدم من و تو به قدری متفاوتیم که انگار یه قطره سلول مشترک در شریان هامون جریان نداره.تو مهربون بودی و نه برای به دست آوردن محبت و توجه دیگران.روزت خراب میشد وقتی معلمت سردرد داشت.حتی وقتی آدم ها نیاز بود تا تنبیه شن تا مفهوم عدالت قدری به معناش در لغت نامه نزدیکتر شه ناراحت میشدی. با وجود دنده های قابل شمارشت نرم و گرم بودی و من سرد و خشک.هنوز پوستت لمس نشده بود که از خنده روی زمین می غلتیدی و دریل هم نمیتونست باعث شه کف پاهام ککش بگزه.از وقت گذروندن با آدم ها لذت میبردی ولی از اونا خجالت میکشیدی اما من چندان از خجالت بویی نبرده بودم و همچنان از مردم دوری میکردم.و در آخر تو امن بودی ماندنی و بوی دارچین خانه و من در حال فرار و بی ثبات و بنزین نیم سوخته.من در به در در کاو قدری توجه و تو دادن توجه بی قید و شرط.قبل از شروع مدرسه کمی نگرانت بودم.طبیعت آروم و ادبت ناخوداگاه با دخترها و بزرگترها بیشتر نزدیکت کرده بود اما بیخود نگران بودم. بچه محبوبی شدی که بیشترین رای انتخابات مدرسه رو جمع کرد و معلم ها از انتخابش راضی بودن.

حقیقت غیرقابل انکار این بود که من بچه بی گدار به آب زن تری بودم و تا چندسال اول اندک آبرومو هم جوری نابود کردی که انگار از اول وجود نداشت.پیشنهاد پنهانی بیرون زدن و لواشک خوردن بالای درخت های نارنج زیر نسیم بهار رو رد کردی و همه چیز کف دست مامان بود.عجب دردسر نادانی!

یاد گرفتم مقابله به مثل کنم و از اطمینان بسیارت به خودم سواستفاده کردم.هربار میخواستی یکی از خبرچینی هایی که حتی از قبل هم عزیزترت میکرد رو بکنی به لو دادن رازهایی که خودم سر راهت قرار داده بودم تهدید میشدی و با یکم شاخ و برگ از عواقب میترسیدی.چندباری حق به جانب قانعت کردم که خواب دیدی و اون اتفاق ها از اول وجود نداشتن و تو مرز بین رویا و واقعیت رو گم کردی.

معتقدم چیزی که در نهایت ما رو به هم نزدیک کرد اتاق مشترک بود.کابوس میدیدی و از موجودات ماورایی وحشت میکردی پس من کنارت میخزیدم و انقدر کمرتو ماساژ میدادم و در گوشت قصه زمزمه میکردم که خواب هفت پادشاه میدیدی.بعضی شب ها انقدر حرف میزدیم و با بالش صدای خنده هامونو خفه میکردیم که تلالو گرگ و میش رو به چشم میدیدیم.

خیلی وقته به این پی بردم میزان اثرگذاری و پررنگ کردن نقشت در زندگی بقیه به میزان لطف و محبت هایی که بهشون میکنی چندان ربطی نداره بلکه باید در حساس ترین و بی تکیه گاه ترین لحظه ها دستشون رو گرفت. مثل همون تابستونی که ناهمواری های شاخه درخت ساق پای چپم رو خراش میداد و دنیا رو وارونه میدادم و با وحشت التماس میکردی که از خر شیطان پایین بیام.مثل همون روزی که زخم هام رو بوسیدی و رد اشک گونه هات رو نمناک و مژه هات رو چسبناک کرده بود و مثل همون زمانی که حرف زدن بلد نبودی با نگاهت از من خواستی که فعلا ترکت نکنم. این حقیقت که برخلاف گمان های سابقم این تو نبودی که به من اسیب میزدی و درواقع من نحسی زندگیت بودم از سوزش گلوم دردناکتر بود.

رنگ گرم پوستت که رد ناخن هایی که روش ایکس او بازی میکردن رو واضحانه منعکس میکرد.خنده گرد و کوچکی که نیاز به پنهان شدن نداشت.و بوسه ای که بر اشفته تارها میزدی وقتی خودمو به خواب میزدم.وقتی روی ناخن هام خم شده بودی و با دقت به اون ها رنگ میزدی فهمیدم من هم با بقیه چندان فرقی ندارم-تو برای من هم دوست داشتنی بودی.

چندماه پیش متوجه شدم شاید کمی بیش از حد بهت وابسته شدم.در بحث و جدل های بین من و بقیه وانمود میکردی دیگه وجود نداری مثل تک شاخ جنگل های زیر اسمان نیلی.بعد که کار از کار گذشته زخم هامو می بوسی ولی حاضر نمیشی فقط توی زمین من بازی کنی.بازی بازی سرانگشتانت مختص به من نبود مختص به دشمن هم بود.منفعلی و متاسفم پسر ابریشمی ولی من نمیتونم تا وقتی که زمزمه هات فریاد نشدن خالصانه دوستت داشته باشم.

من؟من خمیرم.خمیرها با وردنه له میشن تا بهت شکل دلخواه رو بدن.ترک برداشتنم با چند چکه آب حل میشه.اما تو؟ مهم نیست چقدر قد بکشی یا سرشونه هات پهن تر از من باشن همچنان عروسک تراش خورده شکننده ای هستی که با فرکانس بالا هزارتکه میشه.

اجازه نمیدم ارزوهاتو حسرت کنن و شیره بچگی و بی گناهیو از شریان هات بمکن مثل زالوهایی که برای من بودن.با اینکه سابقه خوبی در پایبندی به سوگندها ندارم سوگند یاد میکنم که تا اخرین نفس نذارم کسی بهت اسیب بزنه.

------------------------------

پ.ن: برات خودمونی نوشتم و دوم شخص مفرد,چون رازهای زیادی از منو میدونی.

  • وهکاو --

فکنم اینکه بچه ی دوم پسر بوده هم تاثیر داشته در اینکه بیشتر توجه روی داداشت باشه. اون فرهنگ پسر خواستن خب خیلی موثره!

خواهر من که به دنیا اومد من دو سالم بود و من زمانی تبعیض رو حس میکردم که ۵-۶ سالم بود. خواهر تپل مپل بود و خوش سروزبون. من لاغر بودم و ساکت. من انقدر از این تبعیض رنج میبرم که در ۶ سالگی تصمیم گرفتم چاق شم. ولی هیچوقت لپ نداشتم متاسفانه!

منم خواهرمو خیلی اذیت میکردم با وجود مهربونی بیش از حدی که به من داشت. زورگویی کار همیشگیم‌ بود اصلا. و دقیقا اگه کسی چپ بهش نگاه میکردم میخواستم بترکونم طرفو!

الان انقدر دلم براش تنگه که میخوام بمیرم.

ولی چقدر قشنگ مینویسیا!

لطف داری^^
اره این پسر بودنه خیلی مهم بود اولاش، دیگه خودشم بچه شیرینی بود دوبرابر شد

با اینکه پسره از دختره خوشگل تره!

آره‌‌‌... درکش میکنم.

منم با داداشم همین مشکل رو داشتم. یا نه... با اون فکر‌هایی که بین من و داداشم میخواستن بهتر رو انتخاب کنن و اصلا به اینکه من قبل از مدرسه خوندن بلد بودم توجه نداشتن. فقط اون مهربون‌تر و خوشگل‌تر بود و زیادی حرف نمی‌زد!

وقتی بچه بودم اصلا برام مهم نبود چی سرش میاد... توی کوچه پسرا دارن کتکش میزنن که بزنن. نه ولی چی؟ سرشو شکستن؟ فکر کنم وقتی دویدم تو کوچه و کولش کردم و خونه مامان بزرگ بردمش فهمیدم یه چیزی تو اعماق وجودم هست که وقتی اون آسیب میبینه ، می‌شکنه...

من هم دقیقا همین بودم=)) قبل از مدرسه با نوارهای الفبایی خودم به خودم خوندن و نوشتن یاد دادم و انگار نه انگار، انگار اون شیره دوست داشتنی بودنو نداشتم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan