قاب دلخواه خانه من

hi hoez

چالشی راه افتاده به اسم قاب دلخواه خانه من . از اینجا شروع شده و ممنون از دینز که منو دعوت کرد.

درموردش زیاده گویی نمیکنم چون احتمالا تا الان فهمیدین جریانش چیه.

من تجربه عکاسی ندارم.معمولا اون کسی بودم که بقیه عکسشو میگرفتن.روز جهانی عکاس رو به همه عکاسا "اعم از کراش سابقم" تبریک میگم.

یادتونه چند وقت پیش گفته بودم افتادم به جون این سی دی های قدیمی زبون بسته؟ این نتایج کارم شد.برای مدت های طولانی پوسترهایی با تم دارک و "اوه نگاه کنین من چه خفنم" دیوار بالای تختمو پر کرده بود.تنوع چیز خوبیه.چون حس میکنم دیگه صبح ها که چشامو باز میکنم اولین چیزی که بهش فکر میکنم " خب امروز روی کدوم عوضیو کم کنم" نیست. اون دختر پسره هم که کنار هم نشستن النور و پارک هستن.کاراکترای اصلی کتاب "النور و پارک" عاشقانه و نسبتا بامزه و سبکه.اینجا اون سکانس همیشگیشونه که تو اتوبوس کنار هم مینشستن و اهنگ گوش میدادن. نوشته روشم از دیالوگا کتابه که میگه "کسی که من الان هستم متعلق به تو هست,تا ابد" قشنگه این حرفش.این یعنی انتظار نداشته باش که تا ابد متعلق به تو باشم و دل به دل یار دیگه ای نبندم.من هم تغییر میکنم همونجور که یخ رو بزاری بیرون کم کم آب میشه.ولی این خاطراتی که ما ساختیم باهم جایی توی زمان میمونه و مدام برای مسافرین زمان تکرار میشه.بارها و بارها و هیچکس نمیتونه بدون جادو جنبل محوش کنه. (میدونم اشتباهی سوتی دادم و از لحاظ گرامری اشتباه نوشتمش.بعد رنگ کردن خسته بودم و اصلا حواسم نبود.وگرنه کانون زبانو تموم نکردم که اینم اشتباه بنویسم:))

این چهار تا سی دی که دقیقه بالای سرمن و اگه زلزله ای چیزی بیاد رو سرم آوار میشن نقاشی ناشیانه بنده از چندتا از البومای موردعلاقمن.

ایشونم بانو الیرا هستن.محل سکونتشون روی کشوی چوبی کنار تخت این بنده حقیره و همدم تنهاییام تو این چندوقت.زندگی شگفت انگیزی رو تو یونان باستان داشته.البته فکر میکنم جدیدا داره رابطمون سمی میشه چون احساس شرم دارم وقتی ازاین حرف میزنم که فلان دختر بهم گفت جذاب و اون از اینکه خواهر زاده اش تو یونان توی انگورهای تاج سر نامزدی یه دختره با معشوقه اش عصاره ارسنیک جاسازی کرده و اون دختره هم که جرمش فقط دزدیدن معشوقه یه بنده خدایی بوده وسط عروسیش تو آغوش پسره جان میسپره.

حیاط

این رو هم نمیدونم چرا گرفتم.خیلی وقتا از پنجره اتاقم گربه ها رو درحال لهو و لعب تو حیاطمون دید میزنم.یا کبوترا که میفتن به جون هم. جدا خیلی سلیطه ان.من قبل ازاینکه اتاقم پنجره دار شه اینو نمیدونستم.

--------------------------

پ.ن: بیاین بگین چه خبر؟اوضاع چطور میگذره؟ چه اتفاقا افتاده؟ بعد منم همینارو به شما بگم.

  • وهکاو --

to charlie

the perks of being a wallflower

چارلی عزیز,برای تو نامه مینویسم چون به نظر میاد اهل گوش دادن به حرف دیگرونی و من رو به شخصه درک میکنی و سعی نکردی تو یه مهمونی با یکی بخوابی هرچند مطمئن نیستم میتونستی یا نه.حقیقتا مطمئن نیستم چرا برای تو این نامه رو مینویسم.آدم ها رو میبینم که برای آدم های دیگه ای مینویسن.همیشه میگم آدم حسودی نیستم ولی این حقیقت که این بیرون افرادی هستن که آدم هایی رو دارن که میتونن تو زندگیشون به این اندازه بهشون عشق بورزن به حدی که زخم دردناک کوچک کنار ناخنش هم نگذرن حس خاموشی رو در اعماق قلبم شعله ور میکنه که به حسادت بی شباهت نیست.هیچوقت نتونستم به یک انسان غیرتخیلی در زندگیم انقدر معنا بدم که صفحه ها عاشقانه راجع به اون بنویسم.هروقت هم احساسی بوده به قدری بیمارگونه بوده که از فوران خشم درونی خودم بیشتر نوشتم تا اینکه دسته موهای اون چقدر قشنگ بالای سرش جمع شدن یا اینکه موقعی که لب به سخن باز میکنه دلم میخواد همه صداهای جهان برای چند لحظه نابود شن-حتی ضربان قلب خودم-. برای توهم که اینقدر راحت سفره دلمو باز میکنم به خاطر اینکه هنوز در واقعیت همدیگرو ندیدیم.به نظر نمیاد به اندازه من اهل ضرب المثل باشی ولی میگن دوری و دوستی. برای تو این نامه رو مینویسم به خاطر اینکه از همون اولین بار که خوندمت متوجه شباهت عجیب و بی نقص بین خودم و خودت شدم.احتمالا درمورد بی نقص کمی اغراق کردم چون با وجود افکار مشابه مون باید بگم من منطقی تر عمل میکنم.تو در مقابل امواج احساساتت تسلیم شدی وگذاشتی که جریان اون تو رو به هرجایی که میخواد ببره اما من تقلا میکنم و دست و پا میزنم تا خلاف جریان شنا کنم.پس احتمالا اگه روح من جسم تو رو تسخیر میکرد اون شب توی بازی جرعت و حقیقت دلش رو به دریا نمیزد و به جای سم دوس دخترشو میبوسید.نه به خاطر اینکه من سم رو کمتر از تو دوست میداشتم.به خاطر اینکه نتیجه این عمل جسورانه تو از قبل مشخص بود.اما احتمالا دیگه هیچوقت سم اونقدر با منی که جسم تورو تسخیر کرده راحت نمیشد که در آخر به من امیدی برای رسیدن بده.پس شاید در آخر راه تو بهتر بود؟به غیر از اینها من و تو خیلی به هم شبیه بودیم. من هم مثل تو همون کوفتی رو امتحان کردم و دقیقا سن و سالمم مثل تو بود-محض اینکه اگه مثل من به اعداد وسواس داشته باشی- و اون شب سعی کردم داخل گیتار رو ببینم.هرچند که اون لحظه یادم نبود که توهم سعی کرده بودی داخل گیتار رو ببینی.اون لحظه اصلا به تو فکر نمیکردم. من هم هیچوقت بین این موجودات دوپا حس تعلق نداشتم.فقط زمانی و جایی بین دوتا آدم برای اولین بار حس کردم میتونم به جایی تعلق داشته باشم. اوایل که شناختمت با خودم فکر میکردم که من و تو میتونستیم دوستای خیلی خوبی برای هم بشیم.ولی احتمالا اگه جایی میدیدمت فقط فکر میکردم توهم یه منزوی دیگه ای هستی که سوییشرت تیره میپوشه و موهاشو مثل بچه های خفن بالا نمیده و دختری ژاکت اونو به تن نکرده و احتمالا زحمتی برای شناخت بیشترت نمیکردم. این عادلانه اس چون احتمالا توهم زحمتی برای شناخت بیشتر من نمیکشیدی.تو از دخترهای سرزنده و پرانرژی ای خوشت میاد که موقع خندیدن چشماشون برق میزنه. هرچند که بقیه میگن چشمای منم موقع خندیدن برق میزنه ولی من زیاد نمیخندم تا افراد بیشتری متوجه این قضیه شن و بقیه خصوصیات رو ندارم.احتمالا تو هم -اگه یه وقت اصلا متوجه حضور من میشدی- فکر میکردی که منم یه منزوی دیگم با موهای کوتاه و  قهوه ای که گوشه ای تن نازکمو لابه لای هودی گشادم پنهان کردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم.شاید هم من رو در جمعی از دوستانم میدیدی که به شدت تلاش میکنم با گفته هاشون ارتباط برقرار کنم و یا دیگه بیخیال شدم و فقط با نگاهی خالی از احساس به لیوان قهوه ام زل زم و به هیچی فکر میکنم.البته شاید اون موقع برات جالب تر میبودم چون بخشی از خودت رو درمن پیدا میکردی. آدم های مثل من و تو مثل مدادرنگی سفید توی جعبه رنگ ها میمونن.تا وقتی برش نداری و با فشار ذرات کاغذ رو با اون خراش ندی متوجه تفاوت رنگش با پس زمینه نمیشی. ما فقط وقتی افکار داخل سرمونو رو کاغذ میاریم جذاب میشیم و تازه باز هم نه برای خیلی از آدمها! مثلا وقتی سعی کردم مامانمو باتو اشنا کنم گفت که به نظرش تو کسل کننده ای و درکت نمیکنه.و این صادقانه ترین چیزی بود که تو این هفده سال زندگیم میتونست راجع به منم بگه. داشتم میگفتم که به این آدم ها احساس تعلق ندارم.از اشیا قدیمی خوشم میاد و اغلب فیلم ها و اهنگ ها یا تم دهه های ماقبل  وجودم رو میپسندم اما افکارم با مردم اون زمان همخوانی نداره.همین باعث شد انگیزه من برای اختراع ماشین زمان از بین بره چون قرار نیست بین نسل های قدیم تر یا جدیدتر احساس تازه ای داشته باشم.عضو  گروه یا فرقه خاصی نیستم.نمیتونم همراه متالهدای دیگه بگم "فاک پاپ!" چون شب قبلش داشتم با آهنگی از مایلی سایرس بالا و پایین میپریدم.طرفدار آزادیم اما در عرصه عمل به خودم اجازه هرکاریو نمیدم.نمیتونم همراه آدمای دیگه چالش های حال خوب کن و جسورانشونو انجام بدم چون لبخند زدن به غریبه ها ترسناکه.به هرگوشه ای نوکی زدم و عقاید متناقضی دارم.نمیتونم تو مهمونی ها برقصم چون رقصیدنم مضحکه ولی ماهیت رقص رو ستایش میکنم و اون رو بیهوده نمیدونم.نمیتونم با آدمای تارک الدنیای بیزار از همه چیز همراه شم چون چیزهای زیادی برای دوست داشتن هست ولی نمیتونم با دسته فاز گل و بلبل و دنیا هنوز قشنگیاشو داره هم همراه شم چون نسبت به چیزای زیادی نفرت دارم.خوشحالم که میتونم نامه ای بنویسم که فقط میتونم راجع به خودم صحبت کنم چون از مزایای منزوی بودن اینه که اینقدر با خودت خو میگیری که دیگه خودت رو شخصی مجزا فرض میکنی.اگه کسی متوجه حضورت بشه فردی رو میبینه که به لکه پایین سطل اشغال خیره شده.ولی چیزی که اونا نمیبینن هاله ای از من هست که از فاصله ای دورتر خودم رو از زوایا مختلف وارسی میکنه و متوجه میشه که ازاین منظره چقدر گونه هام زیادی برجسته ان یا اینکه چقدر اون جوشم ترکوندنی به نظر میاد یا اینکه وقتی به فکر فرو میرم واقعا عبوس به نظر میام و به بقیه حق میدم که  دلشون نخواد به من نزدیک بشن.یه شب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم که کنار تختم ایستادم و به خود درحال خوابم نگاه میکنم.رفتم پایین و آب خوردم.طبق عادت ساعت رو چک کردم.سه و 20دقیقه صبح بود.چشمامو توی کاسه شون چرخوندم و اونا به داخل رفتن انگار که میتونستم داخلمو بااینکار ببینم.همه چیز خالی بود.سیاه نبود,فقط خالی بود. جایی از بدنم تیرمیکشید.یهو از اون خلائ نجات پیدا کردم و از داخل خودم بیرون اومدم.نفس نفس میزدم.ساعت سه و پونزده دقیقه صبح شده بود .یادمه شگفت زده نشدم انگار که عادت داشتم بااینکار ساعت رو به عقب بازگردونم.به اتاقم برگشتم و بازهم خود درحال خوابم رو دیدم.دوست داشتم اون جسم رو از تخت بندازم پایین چون یادمه خسته بودم و شاید بیشتر از اون کوفته.من از خودم بیرون انداخته شده بودم و نمیتونستم به داخل خودم نفوذ کنم.یادمه اون شب انقدر بالای سر خودم ایستادم و به خود غرق درخواب هفت پادشاهم زل زدم که روشن شدن هوا رو دیدم.ولی بالاخره تونستم توی تنها چیز آشنای خودم در این دنیا-یعنی بدنم-صبحم رو شروع کنم.یه بار گفته بودی که یه شب احساس کردی بینهایتی.هنوز مطمئن نیستم که من هیچوقت حس کردم بینهایتم یا نه.ولی احتمالا به خاطر اینه که من هیچوقت سوار وانتی نشدم که دستامو از هم باز کنم و هوای خنک شش هامو پر کنه.مامانم فکر میکنه این کار خودکشیه.و در آخر این نامه رو بعد از تمام دلایل خودخواهانه دیگه به خاطر این نوشتم که وقتی فهمیدم آدمی اون بیرون هست که همونطوری فکر میکنه که من فکر میکنم میشه گفت خوشحال شدم.نه اونقدر که حس کنم بینهایتم ولی به هرحال بعد از این همه حس بیگانه پنداری خودم با دیگر آدم ها درک کردن تو مثل صدای جریان خنک آب توی صحرا بود.

                                                        دوستدار تو,وهکاو

پ.ن:میخواستم بپرسم سال جدید دبیرستانت چطور پیش رفت ولی خودت گفته بودی اگه دیگه نامه ای ننوشتی یعنی همه چیز داره خوب پیش میره.باورم اینه که اینجور شده چون آخرین نامه ات خبر از این میداد.

  • وهکاو --

bts یا علم؟

 

 

این عکسی که  دیدین، جلد شماره جدید مجله دانستنیها هست. دانستنیها یه مجله خیلی قدیمی و پرمحتواس که خود من از همون سالای دبستان خواننده ثابتش بودم. متاسفانه این مجله این چند وقت اخیر افت کرد، مخصوصا برای من نوعی که تو دوران اوجش میخوندمش، اولش پوستراشون کاغذ معمولی شد، بعد کیفیت کل کاغذای محکم و خوش بوش اومد پایین،و کم کم برای جذب مخاطب دست به هرکاری زدن. مثلا قبلا فقط بخش کوچیکی ازین مجله اختصاص داده میشد به سلبریتیا و تازه سلبای گمنام تری که زیاد ازشون تو اینترنت اطلاعات زیاد و کاملی در دسترس نبود و بیشترش اطلاعات روز و پیشرفت علم و دنیای شگفت انگیز تکنولوژی بود و خیلیم از اخبار مجازی جلوتر بودن. تا اینکه این شماره اختصاص داده شد به کیپاپ و گروه بی تی اس، و به حدی این کارشون click bait طور بود که عکسشونو رو جلد چاپ کردن که مطمعن شن توجه همه جلب میشه. من اولش خوشحال شدم حقیقتا، گفتم که"خب چه عیبی داره؟ با اینکار میتونن پول بیشتری برا با کیفیت تر کردن مجله در بیارن، کلی ادمم بااین مجله اشنا میشن و خواننده هاش ببشتر میشه."و خب تا الانم که همینطور شده و هرچی استوری رد میکنم طرفدارا ازین خریدن. تا اینکه رفتم و کامنت ها رو خوندم. "اگه کسی ازین مجله بخره خیانت به بی تی اس کرده. ما محصولات پسرا رو فقط اورجینال باید بخریم که پول بره تو جیب اعضای بند" " ای کاش همه مجله رو از btsمیزاشتین:(". "چرا از واندایرکشن چیزی نذاشتین:)))" سر این یکی تا دو دقیقه داشتم میخندیدم. و من واقعا ناراحتم. ناراحتم ازاین که هنه اینایی که اینو خریدن بعد خوندن سه صفحه مربوط به ایدلاشون، قراره از باقی مجله به عنوان چرک نویس استفاده کنن. ازاین که برای اینکه موضوعی اونقدر جالب انگیز باشه که مردم وقتشونو بزارن بخوننش باید حتما راجع به سلبریتیا باشه و کسی براش دیگه مهم نیست هوش مصنوعی چقدر امسال پیشرفت کرده یا نیکولاس کوپرنیک کی بوده، اما براشون مهمه کایلی جنر  ماشین جدیدش چند میلیون دلار بوده یا از جز به جز جزییات کاپلای هالیوودی خبر دارن، میان جزییات دادگاه جانی دپ و امبر هرد رو مو به مو برات شرح میدن. احمق پلشت رسانه ای، تو بخاطر این که نگران اینی  پول تو جیب ایدلات نره میای و  یه مجله معتبر و کاملا علمی رو پایین میکشی؟ نخر! به درک، تو جهل خودت و فنگرلی کردن تا 60سالگی بمون. ناراحتم ازاین که به جای اینکه بگن "چرا مطلبای علمی بیشتری نمیزارین، اینا که با یه سرچ ساده هم پیدا میشن" میاین و پای یه گروه دیگه که همه میشناسنش و جیک و پیک رو راجع به اعضاش میدونن وسط میکشین که ازینام بزار؟

بخش منطقی وجودم سعی کرد بهم بگه "هی! حماقت نکن و علم و هنر سمعی- بصری رو درمقابل هم نزار. اینا اصلا از یه جنس نیستن که بخوان باهم مقایسه شن" ولی بخش احساسیم این دفعه غالب شد. چون که  هالیوود، کیپاپ و کیدراما، بالیوود و.. اولش. به منظور سرگرم کردن ما ساخته شدن. ما قرار بود یه بخشی از زندگیمونو به اونا اختصاص بدیم تا احساس خوشحالی بیشتری کنیم و حوصلمون سر نره. یه عده هم که بااستعدادن برن و خودشون وارد این صنعت شن تا شاهکارای جدید خلق کنن. ولی انقدر روز به روز بیشتر توش غرق میشیم که دیگه برای خیلیا به غیر از چندتا موزیک ویدیو و دراماهای بین چندتا غریبه و جاج کردنشون دیگه چیزی تو زندگیشون نمونده. دقیقا به خاطر همینه که ارتیستاهم دوزاری شدن و هرکسی شانسش بکشه یا جذاب تر باشه زود معروف میشه. چون انقدر وقتمونو به پای این چیزا ریختیم که تک بعدی شدیم و خیلی راحت میایم و علمی  رو که اصا باعث شده  ایدلامونو بشناسیم به  سخره میگیریم.
درک میکنم عصبانیت خیلی از فنای کیپاپ رو، به خاطر دید نژادپرستانه ای که مردم نسبت به اسیای شرقی دارن شاید خیلی جاها مسخره شدین "البته دور و برمن که فک کنم فقط خودمم که فن نیسم اونم چون موسیقیشون سلیقم نیست به غیر جی راک(راک ژاپنی) ولی تو مجازی زیاد دیدم هیت بدن" ولی یکم به خودتون بیاین. همتون میگم که طرفدار سلبای خاصی هسین، ایا اونقدر بهشون علاقه مند شدین و به لیریکسای کوتاه و باریتم معتاد شدین که دیگه تنبلیتون میشه تحقیق کنین راجع به موضوعات مختلف و یه مقاله رو کامل بخونین؟؟

الان زیادی ناراحتم به خاطر این اگه کامنتی دادین  فردا جواب میدم حتما، فقط دلم میخواد برم زیر پتوم، چشامو رو هم بزارم و برگردم به شش سال پیش،کلاس ششم دبستان. همون پنجشنبه شبی که بعد از تموم شدن کلاس ریاضی رفتم سراغ کیوسک سر کوچه اموزشگاه، و شماره جدید مجله رو با پول تغذیه ام خریدم. بااینکه مامان تنبیهم کرده بود که چون که اسباب بازی کوروشو عمدا شکوندم برام شماره جدید رو نمیخره،و اون شب من چندساعت بود چیزی نخورده بودم و سر کلاس شکمم از گرسنگی قار و قور میکرد. ولی مهم نبود، چون اون  شب  مغزم سیر شد.

  • وهکاو --

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan