30 روز شرح حال نویسی

حمل بر خودستایی نباشه ولی من این چالش 30روز نوشتن رو پارسال یا حتی کمی قبلترش از پیچ یه بلاگر ایتالیایی پیدا کردم و جدیدا میبینم خیلی باب شده.

دلیل شرکت نکردنم با وجود علاقمم...این بود که خیلی سرم شلوغ بود و به یه دلایلی راحت نبودم از عمق افکارم باخبر شین.

خیلی خب اره دروغ گفتم حقیقتش فقط ماتحت گشادی بود:))

و بازم آره دارم سه تا چالش رو که الان سه ماهه هی به امروز و فردا میندازمش رو باهم انجام میدم."یکی واقعا باید حد وسط و تعادل رو به من یاد بده قبل ازینکه این موجود سربه هوایی که من باشم سرش رو به باد بده"

 

DAY1: Five problems w social media

خب اصولا من از اون ادمایی هستم که بسیار طرفدار تکنولوژی و شبکه های مجازی هستم.و اصلی ترین دلیلی که دوست ندارم برگردم و در گذشته های شیرینی که پدرومادرهامون تعریف میکردن زندگی کنم همین عدم وجود تکنولوژی مناسب هست.ولی بالاخره هرچیزی بدیای خودشو داره.

1- اعتیاد آوری: خیلی وقتا هست که یهو به وخودم میام و میبینم که قریب به چندین ساعته که اون گوشی بی صاحاب دستمه و کاملا بیهوده وقتمو به موهای زائدم گرفتم و کاملا بی دلیل اینستامو ریفرش میکنم و ساعت هاست که دارم تیک تاک هایی از دخترای هم سن و سالم رو میبینم که باسن مبارکشونو رو به دوربین تکون میدن.و واقعا خیلی برای من معضلی شده این به طوری که صبح که چشامو باز میکنم اولین کار چک کردن گوشیم هست.قدیما فکر میکردم شاید اگه ارتباطمو با بقیه کمتر کنم این مشکل حل شه.ولی بااینکه الان دیگه تقریبا دوستیامو با همه کمرنگ یا نابود کردم و به عبارتی دیگه خبری از تکستای صبح بخیر عزیزتر از جانم نیست با وجود قرنطینه کل وقتمو توی فضای مجازی میگذرونم. (فک کنم خیلیاتون متوجه شدین البته چون قبلا باید التماسم میکردین یه علائم حیاتی از خودم نشون بدم ولی از وقتی دیگه قرنطینه یکم زیادی کش اومده عاجزتون کردم بسکه تو بلاگاتون میپلکم و عین این استاکر سریع اعلام وجود میکنم :))

2-دل و جرئت پیدا کردن ادمای بزدل: اینو عینا تو واقعیت هم دیدم که طرف تا یکم تن صداتو براش بالا میبری احساساتش جریحه دار میشه و به تته پته میفته موقع بحث کردن ولی پشت این صفحه چند اینچی پسر شجاع رو میزاره تو جیب :))هرچی تو واقعیت خاک برسر تر تو دنیای مجازی سربلندتر و پرمدعاتر!

3- ناشناس های مارموز: البته جدیدا خیلی کمتر شده ولی هنوزم هستن که افرادی با اکانت های فیک و بی نام و نشون بقیه رو فریب میدن یا هرچی عقده دارن رو ادم خالی میکنن.و خیلی طول میکشه تا بفهمی آیا طرف مقابلت واقعا اون چیزی هست که میگه یا نه؟ (البته تو واقعیتم نمیتونی بفهمی تا مدت مدیدی ولی پشت این صفحه چند اینچی کار سخت تر میشه)

4-مقایسه باطن زندگی خود با ظاهر زندگی دیگرون: خب حقیقتا من خودم این مشکل برام پیش نمیاد چون معمولا با دیدن شادی دیگرون دلم شاد میشه ولی اگه ببینم دیگه زیادی اوضاع طرف مقابل گل و بلبل و اغراقه که مایه افسردگیه خیلی راحت دیگه طرف مقابلو دنبال نمیکنم.ولی دیدم که برای خیلی از دوستای خودم این حسرت پیش اومده که «وااای خوش به حال فلانی چه باغشون قشنگه – خوشا به سعادتش پارتی میگیرن با وس پسراشون- وایییی چه خوشگله این یعنی من و اونو یه خدا افریده؟» و جملاتی ازاین قبیل که از نظر من این مشکل واقعا به جنبه و ذکاوت فرد بستگی داره و نمیشه سازنده اینستاگرام رو مثلا متهم کرد و همه تقصیرارو گردن اون انداخت.

 

میدونم باید پنج تا بنویسم ولی غیر از اینا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه «حالا اگه گفته بود از مزایای شبکه های اجتماعی بنویس بیست تا هم کم بود برام»

----------------------------

Day2: List 10 things that make you rlly happy

1- دو فنجون چای گرم و خوش دم

2-وقتی مردم ازمن تعریف میکنن (میدونم واقعا واکنش مناسبی نشون نمیدم در این موقعیات و به نظر میاد اهمیت نمیدم ولی در اعماق دل ااقیانوسیم عشق ماهی ها رقص شادی میکنن و ازین داستانا دیگه)

3-گربه های نرم و خوابالو

4-یه کتاب خوب که بعد از مدتها عاشق کلماتش بشم به طوری که بخوام ده باره بخونمش

5- هودی های گشاد و راحت

6-پیچیدن باد خنک لای موهام موقع رکاب زدن

7- علم و تحقیق مخصوصا وقتی به میل خودم باشن.

8-اب شدن شکلات های خوشمزه زیر زبونم

9-جمع شدن تمرکزم روی چیزی (اشپزی-نقاشی-درس یا..) بعد از مدتها اورتینکینگ طولانی و افکار اشفته

10-صدای جریان طبیعی آب

 -------------------------------

 

(Day3 : The night of ur 21th birthday (if not 21yet,last birthday you had

خب هنوز 4سال دیگه مونده  تا 21ساله بشم «خودمونیما!پیر شدم دیگه کم کم باید منتظر نخای سفید لابه لای خرمن موهام باشم...هعی»

آخرین تولدم همین چند وقت پیش بود.یه غروب از ته مونده های بهار.هوا خنک بود.آماده شده بودم که با مامان و داداشم بریم پیاده روی و سرراه برای رویه کیکم خامه بخریم.اون شب شب خاصی نبود.کیک خوشمزه و شکلاتی بود با رویه خامه ای و چندتا اسمارتیز روش.موقع پیاده روی مامانم بهم گفت که مثل دخترای خیابونی تیپ زدم که تو پارک سر کوچمون بااین پسر معتادا میپلکن. چندبار با ناراحتی بهم گفت «مثل خرابا شدی دقیقا» محلش نذاشتم و زیاد جدیش نگرفتم.تااینکه یه اشنای قدیمیو تو خیابون دید و موقع سلام و احوالپرسی وانمود کرد که من همراهش نیستم. یاد دخترخاله بزرگم افتادم که تعریف میکرد وقتی دخترش دبیرستانی شد موقعی که بیرون میرفت خجالت میکشیده بگه که مامانشه که انقدر املی میگرده و وانمود میکرده که همراهش نیست. و بعد به مامانم میگف ببینم دختر تو کی رابطه خونیتونو پنهان میکنه.

و به این فکر کردم که الان دقیقا برعکس شده و این مامانمه که از داشتن دختری مثل من شرمنده اس. یه لحظه خنده ام گرفت از فکر اینکه احتمالا ر اینده دخترم خجالت میکشه که مامانش با اون لباسای مشکی و موهای کوتاه و تتوی های وحشتناکش با سیس معتادای دائم الخمرشو به دوستاش معرفی کنه.

برای شام پیتزا داشتیم با پنیر کش دار و خوشمزه. بعدشم روی تختم دراز افتاده بودم و با بی میلی یه نگاهی به پیامای تبریک تولدم انداختم و جواب دادنشونو به فردا صبحش موکول کردم.جالب بود ادمایی بهم تبریک گفته بودن که اخرین بار تولد سال قبل سراغمو گرفته بودن:/ به این فکر کردم که احتمالا مراسم ختمم شلوغ میشه ولی عده خیلی انگشت شماری هستن که واقعا ناراحتن و نیومدن که فقط از فشن شوی لباسای مشکی ختم لذت ببرن.کراش سابقمو یادتونه؟ اون تولدمو با یه ایموجی قلب و اون ایموجی تولد که انگار بمب شادیه تبریک گفته بود.و منم دقیقا تولدشو باهمین ایموجیا تبریک گفته بودم.یه لحظه به ذهنم خطور کرد که تلافی کرده ولی بعدش به نظرم احمقانه اومد چون پاک روان تر ازاین حرفا به نظر میرسید.شاید بالاخره این تنها نقطه تفاهم من و اون بعد ازاین همه وقت بود.زود فکرم منعطف موضوعات مهم تری شد چون دیگه بهش علاقه ای ندارم.با کشیدن انگشتام روی سیمای گیتار کنار تختم یه اهنگ من دراوردی و فالش رو اجرا کردم که نسبتا خوش صدا بود.باد خنک بود یوتیوبری که مشغول تماشاش بودم زیبا بود.غذا ها خوشمزه بودن و من خوشحال بودم.

-------------------------------------

 

Day4: 10interesting facts about me

1- وقتی که بچه تر بودم (حدودای 8-9سالگی) یه مدت شب ادرادی و خوابگردی های مکرر داشتم. مامان دراین زمینه باهوشم شب ادراریمو درمان کرد. به این صورت که یه جور پارچه پلاستیکی زیر یه ملحفه قدیمی روی تختم انداخت و گفتش که اشکالی نداره دیگه اگه بشاشم:// و اینکه دیگه تخت کثیف نمیشد بااین وجود و نمیخواست کل اون تشک و روتختی سنگین رو شست و فقط باید اون ملافه قدیمی شسته میشد (که پلاستیک زیرش نمیذاشت اب به تشکم نفوذ کنه) و من رفته رفته شب ادراریام کمتر شد تا جایی که دیگه کلا خوب شدم. و یه روز که ملافه رو اتفاقی کنار زدم دیدم خبری ازاون تیکه پلاستیک نیس «ظاهرا چندوقتی بود مامانم برداشته بودش»و اونجا بود که به اثر تلقین ایمان اوردم.خوابگردیامم واقعا ترسناک بود.مثلا تو خوابم کنار بخاری بودم بیدار که میشدم میدیدم دیقا به همون حالت داخل رویام چهارزانو کنار بخاری هالمون نشستم://و از پله ها بدون افتادن پایین میرفتم و میرفتم دستشویی و دمپایی میپوشیدم و خودمم میشستم:// بااین تفاوت که چشام بسته بود و اصلا حالیم نبود چیکار میکنم.

2-من چپ دست و چپ پا هستم و چشم چپمم بهتر میبینه «البته کلا عینکی نیستم» دنیاهم که به چپمهJ چه زندگی زیبایی

3- یکی از بزرگترین گیلتی پلژرام اینه که نمیتونم کتاب انلاین بخونم. عادت ندارم اصلا و سختمه و کلا خیلی انگشت شمار انلاین کتاب خوندم.تا کتابو بو نکنم و لمس نکنم و صددور نخونم و روی کلمات و جمله های قشنگش هایلایت نکشم به نظرم رسالتمو انجام ندادم.

4-من اپاندیس ندارم...ده سالم که بود از شرش خلاص شدم.

5- وقتی 7سالم بود داشتم توی راهروی مدرسه میدوییدم.وسطش لیز خوردم و دست راستم شکست.سه هفته بعدش وقتی دستم خوب شده بود دوباره همون مکان لیز خوردم و همون نقطه از دستم دوباره اسیب دید.

6- اغلب افراد من رو تحت عنوان یه دختر ساکت میشناسن.ولی حقیقتش من یکی از حراف ترین موجودات دوعالمم.منتها با خودم حرف میزنم و نه بقیه.هیچوقت ساکت نیستم و دائم توی ذهنم سناریوهای مختلف طرح میکنم که وقتی اون سناریو از یه حدی جالب تر میشه با صدای بلند میگمش.خلاصه اگه خواستین بامن زیر یه سقف زندگی کنین باید خودتونو عادت بدین به اینکه در اتاقو باز کنین و با یه ادم به شدت کریپی مواجه بشین که با هیجان و نفس نفس زنان تند تند راه میره و بلند بلند حرف میزنه...و نکته ترسناک ماجرا اینه که جز خودش فرد دیگری تو اتاق نیست.

7- intp هستم (مشخصه فکت کم اوردم؟) و فمینیستم و به نظرم هرادمی که یه جو عقل تو کلشه باید فمینیست باشه چه مرد چه زن چه هر جنسیت دیگه ای.

8- من از تماشای پورن ها/فیلم ها/اروتیک های خشن لذت میبرم ولی درواقعیت و موقع عمل سافت عمل میکنم و کلا سافت دوست میدارم:/

 9-از خوردن و اشامیدن تلخیجات لذت میبرم.بهم بگین دیوونم و زده به سرم ولی شربتای تلخ و ملس سرماخوردگی واقعا خوشمزه ان.دلستر بی طعم و کلاسیک روهم یه نفس میندازم بالا. «نه تاحالا مست نکردم XD

10- وقتی طرف مقابل دروغ میگه خیلی زود متوجه میشم.به خاطر همینه که با اغلب افراد نمیتونم کنار بیام چون متاسفانه عامه مردم دروغگو هستن. «شایدم خودم»

 -----------------------------

 

Day5: Two words/phrases that makes you laugh

1- گوز: بهم بگین بچه یا هرچی ولی من هنوز از واژه گوز و جوکای گوزی خنده ام میگیره و اگه وسط یه بحث جدی بامن هستین کافیه تو چشام زل بزنین و با یه لحن کاملا خنثی بگین (گوز!) من دیکه کلا تا ساعت ها بعد نمیتونم جدی باشم .

2- سکندری/تلو تلو: اینا همه اش زیر سر داداش مسخرمه. اولین بار همین یه سال و نیم پیش این اصطلاحاتو تو یه کتابی خوند.بعد که معنیشو ازم پرسید شروع کرد به مسخره بازی و با یه لحن اهنگین مسخره هی میگف «سکندری» بعد خودشو به چپ و راست تکون میداد. بعد میگف «تلو تلو» و خودشو به عقب و جلو تکون میداد.گاااد میدونم درکم نمیکنین اصلا ای کاش میشد از کوروش ویدیو بگیرم در اون حالت بزارم اینجا

----------------------------------

 

Day6: Six ways to win your heart

1-  منطقی و اهل مطالعه باشین: واقعا ادمای روشنفکری که برای شکل گیری عقاید و افکارشون تلاش کردن ترن آنن.همین نشون دهنده خشک مغز نبودن و متعصب نبودن فرد مذکوره.ادمایی که تا یه چیزیو میبینن تو اینترنت یا یه کتاب باور نمیکنن و راجع بهش مطالعه و تحقیق بیشتری انجام میدن.

2- اعتماد داشتن: من واقعا از ادمای حسود که ازادی ادمو میگیرن و به بهونه "اوه من فقط نگرانتم چون زیادی دوستت دارم "ادمو محدود میکنن متنفرم.همیشه هم گیر همچین ادمایی میفتم متاسفانه.چون به نظرم وقتی از چیزی ذهنیت بدی داشته باشی امکان حقیقت داشتن ذهنیتت واقعا بالاتر میره.

3- اینکه درکم کنن: و البته بعد از درک کردنم همچنان دوستم داشته باشن و سعی نکنن منو اونجور که میخوان تغییر بدن چه ظاهری چه رفتاری "البته رفتاری در شرایط خاص که ببینم طرف حرف حق رو میگه و واقعا مشکل دارم اصلاح میکنم خودمو".واقعا خیلی دوست دارم یه ادمیو پیدا کنم که منو عمیقا بفهمه و همچنان دوستم داشته باشه.بفهمه که اگه یهو رفتم تو خودم یا از ادما برای یه مدتی فاصله گرفتم به این معنی نیست که دیگه به اون بی میل شدم.بفهمه که وقتی دارم راجع به یه موضوع خیلی مهم باهاش صحبت میکنم قرارنیست با چندتا بغل و بوسه و یکم معاشقه بامن همدردی کنه یا حواسمو ازاون موضوع پرت کنه.

4-وقتی کسی خودشو دوست داره: شاید این یکم عجیب به نظر بیاد ولی من به نظرم اعتماد به نفس و خودباوری واقعا ترن انه و باورمم اینه وقتی کسی نتونسته خودشو دوست داشته باشه نمیتونه منو هم به روش سالمی دوست داشته باشه و این بارها بهم ثابت شده.وقتی که طرف برای خودش وقت میذاره و خودشو همیشه فدای هرکسی نمیکنه یعنی ادم ارزشمندی هست و میتونه به تو هم ارزش بده.

5- شوخ طبعی یکسان؟: خیلی به نظرمن این مهمه که طرفت ادم بامزه ای باشه .ولی تعریف افراد از بامزه و خنده دار باهم متفاوته.مثلا بابای من به یه جوکی ساعتها میخنده درحالی که من wtf طور بهش زل زدم:/ و کلا خیلی حس خوبی داره وقتی با یه نفر دیگه جوک های خودمونی داری و میتونین ساعتها باهم بخندیم بدون اینکه بینتون یه جو awkward  ایجاد شه.

6- خلاق بودن و غافلگیری: من واقعا وقتی طرف برام چیزی درست میکنه و هدیه میده خیلی بیشتر برام ارزش داره تا یه لباس رندوم که همینجور از مغازه برداشته و کادوپیچش کرده هرچقدرم گرون باشه.خودمم همیشه وقتی کتابی چیزی هدیه میدم به کسی صفحه اولش یه نوشته یا یادگاری ای چیزی خطاب به طرف مینویسم.و کلا غافلگیری با خلاقیت که ترکیب شه خیلی جذاب میشه.مثلا یهو زنگ در خونتو میزنه و باهم میزنین بیرون و دنبال هم میدویین و هرچی بهش اصرار میکنی نگه چی تو کلشه و اخرش میبرتت یه کتابفروشی که تازه افتتاح شده و بعدم یه نقاشی که کف پیاده رو با گچ کشیده رو بهت نشون میده...خب کافیه از فانتزیای من بکشیم بیرون دیگه  -_-

---------------------------------

 

Day7: Your three pet peeves

1-ملچ ملوچ کردن هنگام غذا «در اسلام دراصل اومده که کشتن اینجور افراد مستحبه ولی اخوندا چون خودشون پیر و بی دندون بود به خاطر منافع خودشون این اصل زیبا و بهشتی رو تحریف کردن»

2-آدمایی که حرفشون و عملشون یکی نیست.پیش ما ها که میان کلی لونده میان و لاف میزنن و معترضن به همه چی و مدافع حقوق بشر ولی حتی جرعت ندارن به دوست بیشعورشون که به گروهی از جامعه توهین میکنه انتقاد کنن.خاک برسرا!خاک برسر من که همچین ادمایی دورتادورمو گرفتن. «اره با خود توام که داری اینو میخونی»

3-وقتی ادما بدیهی ترین چیزا رو نمیدونن یا یه چیزیو که هزاربار براشون تعریف کردی یادشون میره.ادمای با حافظه قوی واقعا ترن آنن.

-------------------------------

Day8: Bullet ur entire day’

با گلوی خشک و دست و پاهای یخ زده از خواب بیدار شدم.سریع بلند شدم از رو تختم و ساعتو چک کردم.هنوز ربع ساعت به هفت مونده بود.دوباره خودمو انداختم رو تختم انقدر سریع که سرم به خاطر سریع ازجا بلند شدن فرصت سرگیجه پیدا نکنه.به کوروش نگاه کردم که از عرق موهاش بهم چسبیده بودن.بعضی وقتا ازخودم سوال میکنم ایا من و اون تو یه دنیا و شرایط اب و هوایی زندگی میکنیم؟تشنه ام بود ولی حوصله نداشتم برم پایین و اب بخورم.زود خوابم برد.ایندفعه ده دقیقه به هشت با صدای بابام بیدار شدم.بعد از شستن دست و صورتم نگاهم به انعکاس چهره ام توی اینه افتاد.امروز روز من به نظر نمیومد.از قیافه اول صبحم پیدا بود.شاید بپرسین اخه اول صبح مگه کسیم خوشگله؟ من بعضی صبحا خیلی خوشگل از خواب بیدار میشم و درطول روز اتفاقای خوبی برام میفته و قیافه ام واقعا زیبا میشه.ولی روزایی که زشت از خواب بیدار میشم متاسفانه تا پایان روز تغییر چندانی نمیکنم.صبحونه برای خودم موکا درست کردم و بعد از پنیر و کنجد سر کشیدمش.بعد از اون هم یه استکان چای.به اعتیادم به کافئین فکر کردم و اینکه کوچکترین اشتیاقی برای ترک کردنش ندارم هرچند عوارض زیادری داره در دراز مدت.گوشیمو چک کردم و پیام دوستمو دیدم که نوشته بود « کلاس شیمی امروز افتاد عصر راستی» و از شنیدن اون خبر حسابی تو خودم وا رفتم.البته من کلا صبح ها بیشتر از هشت و نیم نمیخوابم ولی تو یه حالت اماده باشی بودم که بهم ریخته بود.چند دقیقه ای همونجور کله مو لای کوسنا فرو کرده بودم.نتونستم تحمل کنم و هی عصبی و عصبی تر شدم.اخرش سوار دوچرخه ام شدم و به مدت یه ساعت با تموم قدرت دور حیاط خونمون رکاب زدم.اهنگا کلاسیک و اروم بودن ولی من بر وزن یه هوی متال با ریتم سریع پا میزدم.بالاخره اروم گرفتم و یهو به نظرم همه چیز زیبا اومد.رفتم تو اتاقم و کوروش رو بیدار کردم.چندتا کلیپ ریاضی که دیشب دانلود کرده بودم رو دیدم و کمی تمرین کردم.بعدش هم یه نگاهی به فرمول های شیمی انداختم تا اونقدراهم نابلد نرم سر کلاس.چندتایی هم تست زدم.نشمردم.به نظر زیاد میومد.بعدش هم با گیتار تمرین کردم و برای اولین بار به معنای واقعی کلمه از صدای خودم متنفر شدم.چرا نباید بتونم یکی از اهنگای موردعلاقمو خوب بزنم؟ و بعدش به این نتیجه رسیدم که تقصیر من نیست و باید باهاش کنار بیام و دقیقا بعد از اون صدام خوب شد:/ «یا دست کم بهتر شد» بعد از اون رفتم سراغ گوشیم و متوجه شدم جدیدترین تیک تاکم بازخورد خیلی خوبی گرفتی و دوسه تا لزبین جذاب اومدن پیوی تیک تاکم.این باعث شد برای اولین بار در طی امروز حس خوبی نسبت به خودم داشته باشم.یه سر به یوتیوب زدم و ویدیوهای یه دختر خیلی استتیک و منظم با یه لایف استایل خیلی سالمو دیدم و خودمو سرزنش کردم که تا دوماه پیش واقعا داشتم خوب تو این مسیر قدم برمیداشتم و الان چند وقتیه خرابش کردم.بعدش خودمو دلداری دادم که ایرادی نداره و از 13تیر به طور جدی شروع میکنم ولی از الان باید یه سری گام های کوچیک بردارم تا بعدا سختم نباشه.ناهار ساندویچ مرغ دیروز و پنیر خوردم درحالی که داشتم سریالelite  میدیدم و باخودم فکر کردم «چه مسخره!چقدر تو این سریال پول و ثروت براشون اهمیت داره» بعد از ناهار بازهم وقت تلف کردم و بعدش برای خودم کوکی فراپاچینو درست کردم.خوشمزه بود هرچند کوروش خوشش نیومد و گفت تلخه ولی بعد از افزودن مقداری شکر اون هم خوشمزه بودنشو تایید کرد.ذائقه ها فرق داره واقعا.از نظر من همون یه مقدار شکری که به نوشیدنی کوروش اضافه کردم اون شاهکارو خراب کرد ولی ازنظر کوروش تازه خوشمزه شده بود.بعد از اون با بابا و مامانم بحث کردم و بعدش برای کلاس شیمی اماده شدم.با خودم فکر کردم که ای کاش میشد موقعایی که مجبورم حجاب سر کنم مدل موی قبلیمو داشتم و مواقع بی حجابی مدل موهای جدیدم چون واقعا با اون شال مسخره شبیه پسرایی شده بودم که برای دابسمش شال سرشون میکنن و ادای خانما رو درمیارن.دوستامو بعد از چهار ماه دیدم.حس کردم نسبت به سابق باهوش تر شدم تو شیمی.موقع استراحت بین کلاسی یکی از دوستام میگف چرا ضریب همون موله و هرچی میگفتیم به صورت تجربی ازمایش کردن قانع نمیشد.اخرش من گفتم « مث اینه که بپرسی چرا بابا پدره؟» بعدش یکم دیگه بحث کردیم سراین و بعد گفت پس چرا ده قسمتش نکردن این عدد و باز من گفتم «مث اینه که بگی پدر هم معنای مادر نشده؟» و اخرش دبیرمون اومد و بحث جذاب مارو کلا بهم زد و اخرشم فلسفه شو برای دوستم توضیح داد که چندان با گفته های من تفاوتی نداشت.به این فکر کردم که من و دوستام واقعا نردیم و اینو برای اولین بار با تمام وجودم متوجه شدم.دوستام بهم گفتن خیلی "جووووووون" شدم ولی بعد که توی اینه ماشین به خودم نگاه کردم نزدیک بود بالا بیارم.امروز واقعا روز جذابیت من نبود.مامانم ازم پرسید که «جدیدا قد کشیدی/؟انگار نسبت به دوستات بلندتر شده بودی؟» نمیدونم.شاید.بعد از کلاس یکم دیگه شیمی حل کردم ولی زود خسته شدم و رفتم سراغ قلمو و رنگ هام و مشغول کشیدن کاور البوم هری استایلز پشت یکی از سی دی های بخت برگشته قدیمی شدم.بدک نشد هرچند رنگ ها هنوز کامل خشک نشده و مشخص نیست.بعدش شروع کردم و توی گوشی کتاب جدیدی که شروع کرده بودم رو خوندم ولی زود چشام درد گرفت.برای شام تست تخم مرغ خوردم.کوروش کالباس و پنیر برای خودش درست کرد ولی بیشتر از دوگاز ازش نخورد چون به نظرش کالباسش مزه لاستیک میداد و من باقی ساندویچشو خوردم و بهش گفتم احمقه و کالباسش واقعا خوشمزس.الانم تا قبل از نشستن پای کامپیوتر و تایپ احوالات امروزم توی حیاط دراز کشیده بودم و با وزش باد به همه احساسات و کارهای اخیرم فکر میکردم و شک و تردید نسبت به همه کارام داشت منو به سمت جنون میکشید که خودمو نجات دادم و در اغوش فضای مجازی اروم گرفتم.فردا روز بهتری میشه، من مطمئنم. 

-------------------------------

 

Day9: Your views on drugs/alcohol

من واقعا باور دارم که مصرف این جور مواد ریسکی بیشتر از همه به خود فرد بستگی داره.بوده ادمی که چندین بار توی مهمونی های مختلف ماری کشیده ولی اصلا هم هیچ حس وابستگی ای درش ایجاد نشده.ادمیم هست که با یه بار نیکوتین سیگار کلا زندگیش زیر و رو شده و هیچوقت نتونسته خودشو جمع و جور کنه.من خودم فقط یه بار تجربشو داشتم و تاحالا مست نکردم.به خاطر همین میشه گفت تقریبا خام و بی تجربه محسوب میشم تو این چیزا.و خواهش میکنم فقط برای باحال نشون دادن خودتون یا فشار دوستان همسن سمت این چیزا نرید.اره دراگ و الکل باحاله تا وقتی که دوستت بعد از مهمونی دیگه هیچوقت چشاشو باز نمیکنه.اول از همه خودشناسی عمیقی داشته باشین و بدونین ایا ادم بااراده ای هستین یا ادمی هسین که به کافئین قهوه تون هم معتادین؟ و به نظرم برای اولین بار سمت چیزای خیلی قوی نرین و از کم شروع کنین.و اگه حس میل شدید به مصرف دوباره کردین از همون جا به خودتون یه نه قاطع بگین نگین دفعه بعد!چون هرچی زمان بیشتر بگذره دفعه بعدها بیشتر میشه و نه گفتن سخت تر.درکل به نظرم تجربه یکی/دوبارش واقعا موردی نداره ولی به عنوان یه چیز ضروری در زندگی اصلا نمیپسندم. خودم بعد از اون شب مصرف تا یه هفته حس خیلی بدی داشتم.دوست نداشتم دوباره مصرف کنم به هیچ عنوان ولی واقعا حس بدی داشتم.

-----------------------------

 Day10: Disappointing your parents

به به چه تاپیک زیبایی اصلا مناسب خودم ساختنش.:))

اگه از من چندصد سال پیش میپرسیدی احتمالا یکی از بزرگترین فوبیاهام همین بود.واقعا و عمیقا میخواستم کسی باشم که پدر و مادرش بهش افتخار میکنه.توی مسابقات مختلف شرکت میکردم و عین نقل و نبات مقام میاوردم.مسابقاتی که اصلا به تیپ من نمیخورد مثل قرائت-احکام-حفظ قران و... و اتفاقا خیلی دراین زمینه ها موفق بودم.فکر نکنم تا وقتی من توی مسابقات انشای نماز شرکت میکردم کسی ناحیه یک شیراز تونست مقام اول بیاره:/ و برای من لذت بخش ترین قسمتش جایزه ها یا تشویق معلم ها یا حسرت دوستام نبود. اون وقتی بود که میومدم خونه و جیغ جیغ کنان لوح های تقدیر رو نشون مامان و بابام میدادم و اونا هم افرین گویان با غرور بهم نگاه میکردن.من راجع به بزرگترین مشکلات زندگیم و همه خطرات و عواقبش سالها به مامان و بابام جیزی نگفتم فقط به این خاطر که نمیخواستم بفهمن فرزند موردعلاقشون عیب و ایرادهایی داره. «که چوبشم بعدا حسابی خوردم تو ایام نوجوونی» و تونستن یه دروغگوی ماهر رو تربیت کنن. اونقدر ماهر که همه به عنوان اسطوره صداقت بشناسنش. اولین بار سنگینی نگاهاشون بیشتر از یه تراکتور ده تنی روی شونه هات سنگینی میکنه.به مرور انقدر سبک میشه که یه پر رو بیشتر حس میکنی تا تیره ناامیدیشون رو.شاید بعضی از شما روش منو نپسندین و جلب رضایت والدین رو بالاترین مقام و ارزش زندگیتون ببینین.من اینطور نبودم.من بابت ناامیدی نفرین شدم فحش های کثیف و کتک خوردم.برای به دست اوردن اهداف دیگه ای که از نظر پرومادرم پوچ و بی ارزش بودن.ولی الان خوشحالم که تونستم همه اون فشارها رو کنار بزنم.هق هق های شوکه شده از اینکه دیگه منو دوست ندارن ارزششو داشت.

-----------------------------------

 Day11: How important you think education is

تحصیلات و مطالعه نقش مهمی تو زندگی فرد و اثری که اون فرد بر زندگی های دیگه میزاره داره.لازم نیست حتما مدرک قاب کرده دکترا داشته باشی تا تحصیل کرده باشی.چه بسا مدرک دارایی که پایان نامشونو خریدن و کوچکترین مطالعه ای در زمینه های دیگه نداشتن و از شعور و انسانیت و علم فقط طرز تلفظشو بلدن «خیلی وقتا همونن بلد نیستن» تحصیلات اگه واقعی باشن و محصل درکنار رشته خودش مطالعات جانبی در زمینه های دیگه هم داشته باشه واقعا موثر و مهمه.اگه دقت کنین خیلی از مشکلات جامعه ماهم به خاطر وجود ادمای بیسواده تو جامعه.

----------------------------------

 Day12: A letter to someone, anyone

سلام. و چطوری؟ هرچند تموم این حال و احوال پرسی ها کلیشه ای و بی معناست.میشه گفت تقریبا میدونم چطوری.یا دست کم تا هفته گذشته چطور بودی.دال منو در جریان احساسات اخیرت گذاشت.بهم گفت دوست داشتی که تولدمو تبریک بگی ولی غرورت اجازه نداد.بهت تبریک میگم بابت این بدون هیچ طعنه و قصد خاصی.ازار دهنده ترین چیز راجع به تو از دیدگاه من غرورت بود که اونو زیر پاهات با اون کفشای سفید صورتی خرد و خاکشیر کرده بودی.میدونم که الان ازمن در دلت کینه شتری ای داری.من احساسات تورو نادیده گرفتم و به خوی شهوت الودم گوش دادم.و خرابی هایی به بار اوردم که میتونستم خیلی راحت جلوشونو بگیرم.خوشحالم که خیلی وقته اثری از اون زخمای سرخ و دلخراش روی ساعدای تمیز و سفیدت نیست.تو لیاقت فردی رو داری که بالغ شده باشه و بتونه اون عشق و محبتی رو که من هیچوقت نتونستم بهت بدم نثارت کنه.متاسفم که بعد از تموم شدن کارمون به تو پشت میکردم و بی توجه به سکوت غم الودت چرت میزدم.خیلی راحت میتونستم همونجور که تو منو از پشت دراغوش گرفته بودی بغل کنم.اعتراف میکنم که شاید حتی از خلا و غمت که مسببش بودم لذت میبردم.ای کاش میشد به چندماه قبل برگردم و پیشنهادتو رد کنم.هرچند هیچوقت بهم تعهدی تحت عنوان یک رابطه کامل و عاطفی ندادیم و ازهمون اول به حرف سرگرمی هم بودیم ولی خودم بهتر از هرکسی از احساساتت باخبر بودم.دوست ندارم مدام خودمو تخریب کنم.تو این بازی مسخره هیچکدوممون مقصر نبودیم فقط برای هم مناسب نبودیم و من اینو خیلی زودتر از تو فهمیدم.وقتی که داشتم سفره دلمو پیشت باز میکردم و بعد از کلی حرف زدن و تخلیه احساسی تو بی توجه راجع به اینکه برای مهمونی هفته بعد لاک یاسی بزنی یا قهوه ای مات ساکتم کردی.یا اینکه فکر میکردی همه غم و غصه های من با به جا موندن رد رژت روی گردنم پاک میشه.یا اینکه اینقدر در حضور افراد میتونستی قربون صدقشون بری و بعد که میرفتن خیلی راحت پشت سرشون شکلک درمی اوردی و بدشونو میگفتی.من و تو به شیوه خودمون میخواستیم طرف مقابلو تغییر بدیم ولی این اصل رو فراموش کردیم که یه رابطه سالم اونیه که با همه عیب هاش دوسش داشته باشی و اون و خودتو ازرده خاطر نکنی.

این روز ها میگذرن شب ها میان و میرن و تو یه روز به خودت میای که داری تو موهای معشوقه ایندت دست میکشی و اون عاشقانه همونطور که همیشه میخواستی تورو بوسه بارون میکنه و تو پیش اون خوشحالی.تو پیش اون همون دختر قوی و زیبا با گیس های بلندی هستی که باید میبودی.و امیدوارم دیگه هیچوقت عمیقا منو یاد نکنی.من ازتو فاصله گرفتم فقط به خاطر ارامش روان خودت و خودم.و تموم شدن این قایم موشک بازی های چندساله مون.

از طرف کسی که خودش نیاز داره نجات داده بشه و نمیتونه قهرمان رویاهای کسی باشه, وهکاو.

---------------------------

پ.ن: دقت کردین چقد سوسکی دو روز پشت هم ننوشتم و امروز همه چالشامو سه تاشو باهم نوشتم؟:)) story of my life بهه والله...همیشه همینطوری بوده و هست.تا کارا رو به فردا نندازی و بعد همشو دقیقه نود انجام ندی اصلا نمی چسبه:))

--------------------------------

Day13:A quote you try to live by

Why fit in, when you were born to stand out.

حقیقتا این نوشته رو خیلی وقت نیست پیدا کردم ولی دیدم که عه!چقدر قاعده ی زندگی منه.

------------------------------

Day14:Five fears that you have

1- سگ ها

2- موجودات با سم/نیش کشنده

3- حس ضعفی که مردم بعد از فهمیدن ترس هام باهاشون تهدیدم میکنن

4- خب این فکر کنم یکم پیچیده تر باشه.من یه مدتی با افسردگی و یه سری مشکلات روانی دست و پنجه نرم کردم و کاراییو انجام دادم که میشه گفت از انجامش پشیمونم.بیشترین ترس من وقتیه مردم شرایط من رو توجیهی برای رفتارای خوب/بدم بدونن چون این واقعا منصفانه نیس.مثلا من خیلی منطقی با کسی بحث میکنم و اون یهو میگه « اوه اینو کسی میگه که یه مدت سلف هارم میکرد یا نرمال نیس میفرسنش پیش روانشناس دارو میخوره» یه جور حس ناامنی خیلی بدی بهم دست میده و این سوال مزخرف رو برام به وجود میاره که یعنی این همه تلاش من برای هیچی بوده؟راحت تر نبود از همون اول بیخیال میشدم؟ و اره قابل توجه همه کسایی که تعجب کرده بودن من توسط ناشناسا انقدر هیت میگیرم یا فحش میخورم ککمم نمیگزه. به خاطر اینکه اونا نقطه اصلیو برای ناراحت کردن من پیدا نکرده بودن و الان با توجه به جسارت یا حماقتم راه شکستن قلبم و ایجاد حس ترس و ناامنیمو بهشون نشون دادم موفق باشین خلاصه

به غیر از اینا دیگه ترسی ندارم.معمولا افراد به عنوان یه ادم جسور و شجاع منو میشناسن.تا همینجاشم شاید برای بعضیا تعجب اور بوده باشه.

------------------------------

Day15: One thing you’re excited for

من برای خیلی چیزا هیجان زده ام که پیشینیان لطف کردن و همشو تو یه کلمه معنا کردن:آینده! واقعا هیجان زده ام که از دبیرستان بیرون بیام و بالاخره برم دانشگاه.برای خیلی از کارهایی که الان قادر به انجامش نیستم هیجان زده ام.برای همه زبان هایی که قراره بعدا یاد بگیرم. «حقیقتا پارسال یه مدت اسپانیایی رو شروع کرده بودم و خیلی خوب و سریع داشتم پیش میرفتم از انگلیسی خیلی سریعتر ولی چون خیلی ذهن و وقتمو درگیر کرده بود به اصرار مامانم ولش کردم» برای همه ادم های جدیدی که قراره ملاقات کنم هیجان زده ام.همه کتاب های نخونده,فیلم های ندیده, موسیقی های نشنیده ,غذاهای نخورده, اثار نکشیده...برای این ها فقط لازمه که دیگه درگیر چیزی به اسم کنکور نباشم.امیدوارم وقتی فرصت برام فراهم شد باز درگیر حواشی نشم و خودمو الوده نکنم.و بتونم بالاخره جامعه عمل به ذهنیاتم بپوشونم.

-----------------------------

Day16: Your opinion about your body and how comfortable you are with it

بااینکه معمولا پاسخ ها به این سوال خصوصا در زن ها واقعا غمگین انگیز و ناراحت کننده هست ولی من واقعا بدنمو دوست دارم.زیاد دوست ندارم کسی منو برهنه ببینه و از لباس هایی که زیادی انداممو نشون میدن خوشم نمیاد «بااینکه همه بهم میگن تو اینجور لباسا جذابتر میشم» و تقریبا مث بیلی ایلیش لباسای بزرگتر از سایز خودم میپوشم.ولی به خاطر این نیست که از بدنم خجالت میکشم.فقط وقتی دیگران بدنمو ببینن مخصوصا اوایلش معذب میشم که دلیلشو نمیدونم.ولی وقتی که فقط خودمم یا تو حمومم مدام تو اینه خودمو برانداز میکنم و میگم «جوون باو!خلقت خدارو» حالت دیگه نه اینقدر کریپی طورXD ولی خوشم میاد از فرم بدنم.بااین حال بدم نمیاد عضلانی تر بشم یکم-خیلی زیا نه!از عضله زیادی هم خوشم نمیاد- احتمالا بعدها همت کنم و با یکم ورزش شکممو سیکس پک دار کنم.اکثر دوروبریام هم به نظرشون تیپ خوبی دارم و پاهام کشیدس و لاغرم و یکی از دخترخاله هام هی میگه ای کاش مثل من بود «که به نظرم حرف احمقانه ایه واقعا اندام زیبایی داره خودش» ولی همیشه اینطور نبوده.یادمه وقتی بچه تر بودم همین ادمایی که الان انداممو تحسین میکردن بهم میگفتن لاغر مردنی و اینکه یکم بیشتر غذا بخورم.وقتی ساپورت یا شلوارهای جذب میپوشیدم خصوصا با تونیک بهم گفتن رابین هود.دوستام میگفتن خیلی عجیب و چندشه که دنده هام پیداس «الان دیگه پیدا نیس ولی به نظرم همون موقع هم واقعا زیبا بود» ولی بزرگتر که شدم همه توهین ها شد تحسین.ولی همه این سالا من واقعا بدنمو دوست داشتم و نسبت بهش اعتماد به نفس بالایی داشتم.همین الان یادم اومد یه چیزی! فکر کنم سه سال پیش بود.دوس پسر اون زمانم موقع چت بهم گفت که "میتونم بزرگتر که شدم برم و انداممو جراحی کنم."من واقعا شوکه شده بودم از حرفش.بهم گفتش که میتونم برم و پروتز سینه کنم و اینجوری خیلی جذابتر میشم. "اره میدونم تو انتخاب پارتنر واقعا سلیقه افتضاحی داشتم." ولی تا چندروز خیلی خودمو الکی موردسوال قرار دادم.من حتی از سینه های گنده خوشمم نمیومد و همیشه بچگی دعا میکردم مث زنای دوروبرم نشم "که شکرخدا بالاخره اون بالایی یکی از دعاهای منو شنید" و اتفاقا تو صنعت مدلینگ امروز افراد با سینه های تخت تر رو بیشتر میپسندن.ولی با همه این اوضاع من فقط به خاطر حرف اون و یکم حرف های بیشترش که بااین لیموهات کسی تورو نمیخواد!!! دوس ندارم اعتراف کنم ولی همین که چگونه سینه های بزرگتری داشته باشیم رفت توی هیستوری سرچ من کافی بود.ولی خوشحالم که زود سرعقل اومدم و فهمیدم این مدل بدن حتی موردپسند خودمم نیست پس چرا غصه شو بخورم؟ پس نتیجه اخلاقی داستان :بدن خودتونو دوست داشته باشین و سالم نگهش دارین و تو این یه مورد استثنائا ازمن الگو بگیرین! :)))

----------------------------------

 

Day17: What three lessons do you want your children to learn from you

Aww I’m too young for this I’m babyyyy.

1- هیچوقت کسی رو تا وقتی رفتارها یا علایقش به کسی اسیب نرسونده قضاوت یا اذیت نکن.همه افراد با هر نژاد/دین/جنسیت/گرایش/قیافه و استایل/وضع سلامت و مالی ای لیاقت احترام رو دارن تا وقتی که به بقیه احترام میزارن.

2- به مردم تاجایی که به خودت حس خوبی دست میده خوبی کن.و توقعاتتو بیار پایین چون اونا مسئول براورده کردن توقعات تو نیستن.

3- احساس خوبه ولی منطق حرف اول رو میزنه.

4-هرجایی که دیدی حقی از کسی ضایع شد یا کسی مورد ازار قرار گرفت حتی اگه به تو هیچ ربطی نداشت بی تفاوت نگذر و مقابله کن.

میدونم چهار تا شد ولی خب باید میگفتمشون.بااین حال میدونم که نمیتونم مادر خوبی باشم.ولی معلم و راهنمای خوبی میشم.و از یادددادن و یادگیری خوشم میاد.ولی فکر نکنم طبق ساختارهای جامعه مادر خوبی باشم.شاید بتونم پارت تایم مادر باشم مثل یه جور شغل نیمه وقت.هروقت دیگه تحملشونو نداشتم بدم یکی دیگه.به هرحال احتمالا هنوز زیادی جوونم که این حرفو میزنم.

-----------------------------------

 

Day18: A place you would live but have never visited

خب...واقعا نمیدونم میتونم جایی غیر از شیراز زندگی کنم یا نه.برای ایندمم خیلی میترسم که شهر دیگه ای قبول بشم.چون حس میکنم از پسش برنمیام.اینجور نیست که به خانوادم وابسته باشم یا شیفته چش و ابروشون باشم اونقدر که نتونم دل بکنم...ولی با این شهر و خیابونا زیادی خو گرفتم.و واقعا وهکاو الان نمیتونه جایی غیر از اینجا زندگی کنه.ولی اگه یه روز اونقد بالغ شدم...خیلی دوست دارم امریکا زندگی کنم.لس انجلس یا نیویورک.فقط حس میکنم خیلی شبیه شهری هست که توی تخیلاتم ساختم و امکان پیشرفت خصوصا تو لس آنجلس زیاده.یه جای دیگه هم که خیلی دوس دارم ببینمش ولی مطمئن نیسم برای زندگی هم خوب باشه یا نه ژاپنه.مخصوصا پایتختش توکیو.به در دوهفته مسافرت میخوره ولی فکر نکنم بیشتر ازاین حرفا بهش علاقه ای داشته باشم.ولی به هرحال شنیدن کی بود مانند دیدن!

--------------------------------

 

Day19: Your life in 7years

خب حقیقتا خیلی چیزا نوشتم و دوباره پاک کردم...اینکه توی دانشگاه موردعلاقم درحال تحصیلم/اینکه چنل یوتیوبی دارم که سابسکرایبرای زیادی داره/اینکه بالاخره کمر همت بستم و کتابای تو سرمو نوشتم/اینکه بالاخره حس تعلق به جایی رو دارم و خیلی چیزها دیگه.ولی پاک کردم چون میدونم که یه روز برمیگردم و این نوشته رو میخونم"عادت مرور گذشته ها رو هفده سال هست که با خودم اینور و اونور میکشم و باید قبول کنم که جزیی از من هست"و وقتی ببینم که نتونستم بهشون برسم نسبت به خودم حس عذاب وجدان پیدا میکنم.قبلا عادت داشتم که برای خودم تعیین تکلیف کنم و دینمم نسبت به خود گذشته ام ادا میکردم.پس فقط درطی هفت سال اینده اگه بتونم به هرنقطه ای تو این دنیا برسم دوست دارم سالم باشم.و بفهمم که قراره چیکار کنم.و مهمتر از همه...بالاخره خوشحال باشم.

---------------------------

 

Day20: Write sth that someone told you about yourself that you never forget

شاید احمقانه باشه شاید به نظر خیلیاتون حرف های خیلی بدتری باشن.ولی هیچوقت اون روزیو یادم نمیره که گوش وایسادم پشت در کلاس و حرفای یه به ظاهر دوست قدیمیو شنیدم که بهم اویزون و خیلی چیزای دیگه پشت سرم.ولی بقیشو دقیق یادم نمیاد بیشتر از همه اویزون هس که با اون لحن و صدا هنوز به وضوح همون روزی که شنیدمش تو گوشم تکرار میشه.من فقط هفت سالم بود.تجربه ای نداشتم توی دوستی ها و روابط و فکر میکردم به افراد باید دقیقا به همون اندازه ای که نسبت بهشون محبت در دل داری محبت کرد.ولی زندگی واقعی به قاعده فیلم ها نمیچرخه.همون یه کلمه اعتماد منو تا مدت های مدیدی شکست و اگه بگم مسیر زندگیمو عوض کرد دروغ نگفتم.البته حس میکنم بالاخره یاد میگرفتم نمیتونی تو دنیای واقعی انقدر بی شیله پیله و بی الایه باشی.نمیدونم چرا اون کلمه انقدر روم تاثیر گذاشت.بخوام روراست باشم حرفای خیلی بدتری رو از جانب والدینم هم شنیدم.ولی این فراموش نشدنی ترین بود برام.

--------------------------------------

Day21: Your zodiac sign and whether or not in fits you

خب من geminiهستم.زاده شده خرداد و برج دوقلو.و واقعا خصوصیاتی که برای geminiها میگن خیلی خفنه و گنگش بالاس به قولا.و من واقعا همه سلبریتیا و ادم معروفای متولد این ماه رو خیلی دوست دارم مثلا" بانو انجلینا جانی دپ اما چمبرلین ناتالی پورتمن و..." به غیر از ترامپ واقعا همشون تاج سرن.ولی مشکل اینه غیر از چندشخصیتی بودن من هی شباهتی ندارم بهشون. همه جا گفته که geminiها ادمای اجتماعی, ماهر در درک احساسات دیگران ,معاشرتی و کانون توجه ان. و فک کنم تا همینجا کافی باشه که چقدر شبیهشون نیستم.برای مثال من و مامانم دوتامون geminiهستیم و دقیقا قطب مخالف همیم:/ هرچند که اون خیلی بیشتر ازمن بهشون شباهت داره.اگه بخوام بگم به کدوم یکی از زودیاکا بیشتر شبیهم به نظر خودم شبیه aquarius  متولدین بهمن هستم طبق این تعاریف.البته شبیه اونم خیلی زیاد نیستم.حس میکنم شبیه هیچ کدوم از زودیاکا نیستم واقعا.:((

-------------------------------

Day22: Write about a lesson you’ve learned a hard way

ادمی که امروز باهاش ملاقات کردی فردا لزوما همون ادم باقی نمیمونه.خیلی اوقات وقت زیادی رو صرف شناخت افراد کردم و دقیقا همون زمانی که به اطمینان رسیده بودم اون ادم رو میشناسم حرکتی میزد که من رو به معنای واقعی کلمه مبهوت میکرد.تجربه به من ثابت کرد تو هیچوقت نمیتونی یه ادم رو صد در صد بشناسی. حتی خودتو.چون ادمی مثل گل کوزه گری میمونه.دست روزگاره که به اون شکل و جهت میده یا وسط راه یهو تسلیم میشه و خرابش میکنه.و خب الان که اینو میدونم خیلی جاها بهم کمک کرده.به من کمک کرد دیوارای توقعمو بشکنم و کوتاهترش کنم. اینجور سایه دلشکستگی هم کمتر منو احاطه میکنه و کمک میکنه خوشحالتر باشم و منطقی تر زندگی کنم.

------------------------

Day23: Something that you miss

اولش میخواستم همین چیزای چندوقت پیشمو بگم که دیگه ندارمشون ولی تصمیم گرفتم برم عقب تر.در دوران خردسالیتم مامانم عصرها مطبش کار میکرد.من و بابام زل میزدیم به پنجره و غروب رو تماشا میکردیم.بابام یه نوار کاست میذاشت توی ضبط سیاه قدیمیمون.صدای سیاوش قمیشی یا حبیب پس زمینه خاطراتم میشد و بابام دست میذاشت زیر چونه اش و به فکر فرو میرفت و همینجور با افسوس ملایمی سرشو اروم اروم تکون میداد.منم دقیقا روبه روش مینشستم دستمو میذاشتم زیر چونه ام و همون حالت رو تکرار میکردم.دلم برای اون عصرای پاییزی تنگ شد.دلم برای تخم مرغ های عصر که باهم درست میکردیم و برنامه اشپزی خیالیمون تنگ شد.برای تخم مرغ هایی که اون سالها بعد از هزاربار توضیح بابام هنوزم بعد از شکوندن از دستم میفتاد زمین و اخرش مجبور میشد هم زمین رو تمیز کنه و هم برام تخم مرغ عصرمو بپزه.برای کوروش تقریبا یک ساله که کوچولو و هم سایز توپ بود و عین یه توپ اون موقعا قلقلی و نرم بود با اون بافتنی بنفشی که مامانم براش بافته بود تنگ شده.وانمود میکردم یه توپه و اینور و اونور هلش میدادم و میخندید تا جایی که کله اش به جایی میخورد و جیغش بلند میشد.دلم برای اون بادبادکی که هفت سالگی درست کردم و باد بردش و دیگه هیچوقت ندیدمش تنگ شده.اون حس خوشحالی بعد از خوندن کتاب های جودی دمدمی و رامونا و امبر براون و رنگ کردن تصاویر کتابام با مدادشمعی.دلم برای همه اون دوستای خیالی بچگیم تنگ شده.برای جوجوجیا که یهو به خودم اومد و متوجه شدم هفته هاست به من سرنزده و بعد از اون هیچوقت نتونستم باهاش حرف بزنم.شاید بگین خب اینا که تخیل خودت بود باید فقط رویاپردازی میکردی. نمیدونم واقعا وقتی بچه تر بودم انگار اونا دیالوگا و سناریوهاشون از ذهن من خارج بود و خودشون صحبت میکردن و من به جاشون حرف نمیزدم.به خاطر همین بود که معمولا بچگیام حوصله ام سر نمیرفت و این سالها اگه صدای ماورایی هم شنیدم دیگه دوستانه نبودن.جوجوجیا منو بدون خداحافظی و خیلی یهویی ول کرد.بقیشونم همینطور.دلم برای فوتبال تو کوچه تنگ شده.برای اون بازی مرغها که تو کهکشان بودن و همسایه جهنمی و حس خوب پیروزی وقتی از پسرایی که از خودم بزرگتر بودن هم بهتر رکورد میزدم.برای اون یخمکای پیچ پیچی صورتی و نارنجی دلم تنگ شده.برای همه اون بچه هایی که باهاشون تو پارک بازی میکردم و کفشامونو درمیاوردیم و مسابقه کی سریعتر از همه از سرسره ها برعکس بالا میبره و اخرم توسط مامانامون کلی دعوا میشد که چرا مث فلان بچه عین ادم بازی نمیکنیم "اره من بچگیام ازون بچه شرا بودم. "اگه کمی خامی و بی تجربگی والدینم و زود اعتماد کردن من به همه نبود واقعا بچگی فوق العاده ای داشتم که عمیقا به حال اون زمانم غبطه میخورم.

----------------------------------

 

Day24: Your first love and first kiss, if separate discuss both

از اون جایی که رسوای دوعالمم قبلا تو همین بلاگ راجع به دوتاش نوشتم.اولین عشق من یا هرکلمه ای که دوست دارین روش بزارین تو سن خیلی کم اتفاق افتاد.حقیقتا درعجبم که چه طور ادم تو اون سن و سال اصلا سنسورهای عاطفیش فعالن.مفیدترین اسمی که میشد روی اون حسم گذاشت یک طرفه بود.ولی خب سر همون عشق و جریاناتش خیلی چیزا رو بیشتر راجع به همه چی فهمیدم.گرایشمو/ واکنشم به عواطفم وقتی که عمیق میشن و...و قبلا خیلی غمگین بودم.دروغ چرا هنوز هم بعضی وقتا غمگین میشم و عدل این جهان رو زیر سوال میبرم که چرا امکان رسیدن من بهش وجود نداشت ولی بعد جوانب دیگه ماجرا رو درنظر میگیرم که الان خیلی بهتر میتونم اهنگا و فیلما و کتابای عاشقانه یا غمگین رو درک کنم و بهتر میتونم خیالپردازی کنم.و همچین اون عشق من رو با ابعادی از خودم اشنا کرد که قبل از اون باهاشون مواجه نشده بودم.دوست ندارم بیشتر ازاین راجع بهش صحبت کنم.نه اینکه باهاش کنار نیومدم ولی وقتی بیش ازحد راجع بهش فکر میکنم یا حرف میزنم یه جور خلائ منو احاطه میکنه که خوشم نمیاد.انگلیسیا یه کلمه قشنگ رو برای این حس ساختن numb. حس numb بودن میکنم.اولین بوسه ام ازش خیلی وقت نمیگذره.کمی بیشتر از یک سال پیش.یه شب تو خیابون با کسی که میشه گفت فکرشو نمیکردم.همیشه فکر میکردم اولین بوسه ام قراره خیلی هیجانی باشه و بلافاصله مثل تو فیلما میک اوت کنم با طرف ولی خب زندگی واقعیه و فیلم هالیوودی که نیست.با ادم درست و ابرومندی بود و هیچ زور و اجباری هم درکار نبود پس شرایط میتونست خیلی بدتر هم باشه و ازین بابت خداروشکر میکنم.و خب اره خیلی موقعیت اکواردی بود چون اصلا انتظارشو نداشتم و ناگهانی بود.و یه جورایی از اون فرد تشکر میکنم چون با همون کار انگار یه دیواریو که خودم ناخواسته دور خودم کشیده بودم رو شکست و باعث شد از اون به بعد گاردمو یکم پایین بیارم و یکم بیشتر شل کنم و انقدر از همه چی یه تراژدی بزرگ نسازم.و اره دقیقا از اون به بعد خیلی بیشتر پیش رفتم توی این جور مسائل و الان یه جورایی باتجربه شدم اینو جوری نمیگم که مثلا دارم افتخار میکنم که ازاین جور کارای +18 میکنم و من خیلی باحالم.فقط یه جورایی راحت کردم خودمو چون من از اون نوع ادماش نیستم و قبل از این برای خودم یه جور داستان تخیلی عاشقانه ساخته بودم که اره اولین بوسه من قراره فلان باشه اولین رابطه ام بهمان میشه و یه دنیای پروانه ای تو ذهنم ساخته بودم که واقعا از جنس من نبود.ادم هرچند وقت یه بار استانداراشو باید براورد بکنه ببینه از جنس خودش هستن یا نه؟

------------------------------

 

Day25:Your highs and lows of the month

خب این ماه روی هم رفته ماه خوبی نبود.بخوایم کمی بدبینانه نگاهش کنیم ماه افتضاحی بود.این ماه مثل اسمش هی تیر درکرد و هممونو و الخصوص منو زخمی کرد.هرچند که هرچی به پایانش نزدیک شدیم روزا بهتر و خورشیدی تر شدن.بدترین های این ماه بلاتکلیفی خودم بود .راجع به همه چی و بیشتر از همه خودم.وقت زیادی رو به بطالت گذروندم و تا تونستم غصه خوردم.برنامه خوابم و غذام بهم ریخت و به ناسالم ترین شکل ممکن زندگی کردم تاجایی که زیر دوتا چشام کبود شدن و صورتم حسابی قرمز و جوش جوشی شد.چه زمانی حالم خوب بود؟ همین چندروز اخیر که یهو به خودم اومدم و مسیرمو دست کم برای الان پیدا کردم.و اینکه دوباره رو اوردم به برنامه ریزی و کمتر وقتمو تلف کردن.و در عرض همین چندروز تاثیراتش نه تنها روی روحیه ام بلکه روی جسمم هم مشخص شده.اگه اتفاق خاصی دوباره نیفته مردادمو خوب شروع میکنم.و اینکه توی اشپزی و نقاشی واقعا پیشرفت کردم .و راستی فکر کنم تونستم یه جورایی افکار پخش و پلایی که چندوقت پیش تو یه پست رمزدار ازش صحبت کرده بودم رو سروسامون بدم.و فهمیدم که لازم نیس انقدر به احساسات همه اهمیت بدم چون من نمیتونم همه رو نجات بدم مخصوصا وقتی هنوز خودمو نجات ندادم.خلاصه کلام: i'm officially a badass again.

------------------------------------

Day26:Conversely,write about something that’s kicking ass right now

خب اگه یکمم تو فضای مجازی در حد باز و بسته کردن اپ های اجتماعیتونم فعال باشین از جریانات این چندوقت اخیرمون باخبرین.میدونم اتفاقات خیلی زیادن و منظورم از اخیر همین سه روز پیش تا به الانه.قراره سه تا از جوونامون رو به جرم دادخواهی اعدام کنن.یا دست کم قرار بود.نمیدونم اطلاعات پرونده چه طور لو رفت و اینکه خیلیا رو کاملا بی سروصدا خفه کردن و میتونستن همین کارو با اوناهم بکنن.نمیدونم گرون تر شدن اجناس ربطی به اینا داره یا نه.خود من کسی بودم که اولین بار که خبر رو شنید گفتم که لابد یه بازی سیاسی دیگه اس و میخوان حواس مارو از موضوعات مهم تری پرت کنن و دوباره به هربهونه ای جو رو متشنج کنن...ولی بعد یهو به خودم اومدم و باخودم فکر کردم اگه یک درصد هم اوضاع همونجوری باشه که لو رفته چی؟میگن که اینا جاسوس اونور ابیا بودن.میگن اموال رو اتیش زدن و به سرقت بردن. هرچند اگه مدرکی بود مطمعنا تا الان رو کرده بودن."جالبه هی میگن ما مدرک داریم و هیچی نشون نمیدن". ولی مگه شما همینکارو باما نکردین؟ ما چندین ساله که اموالمونو غارت کردن و اتیش زدن به جونمون و نم پس ندادیم.دادیم چندماه پیش.خفه مون کردین.خودمو جای اون سه نفری گذاشتم که الان در انتظار نتیجه دادگاهن.و از دیدگاه یکیشون به هم سلولیم گفتم :"مشتی ببین هیچی به هیچی شد! ما برای اینا قیام کردیم که بیان برا ما فلسفه ببافن و بگن موج سواری نکنین؟ تف به حماقتمون!" گایز اوضاع خیلی پیچیده تر از این حرفاس.میگن یکیشون سارق بوده و بعد فیلم سرقت چندسال پیششو نشون میدن که پرونده اش بسته شده بوده و شاکیم رضایت داده بوده و اصلا ربطی به حکم الانشون نداره. من که این چندشب تو توییتر تا تونستم هشتگ زدم. بیرون و سروصدا؟ اشتباه نکنین.هرکی ادرس میده بچه بسیجی ساندیس خور نظامه و میخوان دستگیرمون کنن.فعلا چاره اینه پشت گوشیامون پنهان شیم و انگشتامون سابیده شن بس که تندتند هشتگ میزنیم. و افرین به توی مثلا عاقل که خیلی حالیت شد و هیچ کاری نکردی! و روی همه اونا سیاه که گفتن هشتگ زدن نتیجه نمیده.تااینجا که داده. باقیشم دست کم ما تلاشمونو کردیم و مثل توی بی خاصیت نبودیم.ترامپ/رهبری/اصلاح طلبان...هیچکی نمیتونه مارو نجات بده.فقط خودمون مردمیم که میتونیم.متاسفانه اغلب جماعت ایرانی ذاتا راننده تاکسی وارن. توهینی به این قشر نمیکنم فقط از روی کلیشه های روزمره میگم. بی سوادانه فاز نیچه برمیدارن و هرچیزیو تحلیل میکنن.متنفر شدم این چندوقت از خیلیا به خاطر شکستن اتحاد بینمون.از بابام که بهم میگه هرچیزیو باور نکن که میبینی.و ازین که اعدام رو درخیلی شرایط حکم درستی میبینه.اره درسته تو رشته ات اینه و قطعا خیلی بیشتر من از حقوق سردرمیاری ولی چرا ما مثل کشورای جهان اول نباشیم و تو هرچیزی یهو نگیم اعدام؟ میدونین اعدام اونجاها تحت چه شرایط سخت و بدی لحاظ میشه؟ و اگه درجوابم میخوای پانک بازی دراری و بگی "حالا یه مرگه دیگه .ادمی میمیره یه روزی. " اره ولی ما مسئول تعیین اون یه روز نیستیم.این دخالت تو قوانین سرنوشته! به نظرتو اینجوره و اره جون توی حرومی بزدل مفت نمی ارزه!ولی شاید کس دیگه ای بخواد هنوز زندگی کنه.حرف که زیاده ولی : هشتگ تو توییتر رو یادتون نره!

-------------------------------------------

Day27: Put your music on shuffle,write about the first 3songs

Droptop in the rain ty dolla sign ft tory

حالا ازبین این همه اهنگ دلبر و پرمحتوا بایداین پلی میشد؟ اولش خواستم سانسور کنم اینو و زیرپوستی ردش کنم ولی گفتم چرا دروغ؟ مگه من با این اهنگ حال نکردم؟ پس بزار ازش بنویسم. این اهنگ از دسته اهنگایی هست که وقتی میخوام از غم جهان فارغ شم پلی میشه.شاید به نظرتون چندان اهنگ مناسبی برای فاز مثبت گرفتن نباشه ولی شما از مغز من چی میدونین؟ وقتی لامپ رنگی ترجیحا با نور بنفش یا قرمز روشن باشه و این اهنگ پلی شه به من یه حس قدرت خاصی میده.این اهنگ جون میده فقط برای رابطه و اینجور کارای خاک برسری و احتمالا دیگه بعد از اون تو پلی لیستتون خاک بخوره.شما رو نمیدونم ولی من با شنیدنش یه جور حس قدرت خاصی میکنم.همین.دیگه حرف دیگه ای واسه گفتن نداره.

Lookalike- conan gray

قبل از هرچیزی یادم اومد تاحالا اینجا اشاره نکرده بودم که چقدر این ارتیست و استایل اهنگاشو دوست دارم.و اینکه ازاین ارتیست های جدیده و روز به روز داره معروف تر میشه.و نکته جالب این که چندسال پیشا یوتیوبر بوده.و واقعا به نظرم بیشتر ازاینا حقشه.اما متاسفانه همه چیزای خوب تا همه گیر میشن جذابیت خودشونو از دست میدن.مثل بیلی ایلیش.پس واقعا دودلم که باید بیشتر ازش حرف بزنم یا نه.

این اهنگ واقعا زیباس. مخصوصا از 2:15 تا 2:46 . مناسب برای زمانیه که خیال فردیو درسر داری و دودلی که اونم همین حس رو داره یا فقط خیال باطله. و از طرفی اونقدر غرور داری که از اول نمیخوای به دلتنگی خودت اقرار کنی.اما بیشتر که میخونی و پیش میری بالاخره یه جا درهم میشکنی و اعتراف میکنی. این اهنگ لاجوردی ترین اهنگیه که تاحالا دیدم.و صدای conan واقعا نرمه.مثل یه ملحفه نازک توی شب های بهاری.

The world is ugly-my chemical romance

یچیز درمورد ملودی و اکوردای این اهنگ برام خیلی جالبه،اونم جوریه که موسیقی دنبال کلمات خواننده میدوه و حتی یجاییم نزدیکای تموم شدن اهنگ یجورایی انگار ازش جاهم میمونه و بعد دوباره بخودش میاد و با سرعت بیشتر با این صدای بازیگوش دوباره هم قدم میشه.

------------------------------------

Day28: Five weird traits  you have

I’ve been waiting for THIS ONE

خب از اون جایی که بزرگترین استعداد من اکوارد کردن عادی ترین شرایط و بدیهی ترین چیزاست کاملا جواب های مناسبی براش دراستین دارم.

1- وقتی کلمه ای رو میشنوم میام و تعداد نقطه هاش رو میشمرم.بعد تعداد حروفشو.بعدهم بیشترین نقطه ای که امکان داشتنش رو داره.بعد اینکه چند بخشه و در چندحرف امکان غلط املایی داره و چندتا کسره و باقی صداها رو داره.و وقتی که همه این اعداد زوج میشن واقعا حال میکنم.مثلا توت فرنگی همچین ویژگی ای داره.چه میوه جذاب/خوشمزه و خوش نوشتی!

 

2- وقتی که اعداد یه جایی رو میبینم که پشت هم ردیف شدن مثلا پلاک ماشین ها یا شماره تلفن ها.باهم جمعشون میکنم.اگه بر سه بخش پذیر باشن حس خیلی خوبی پیدا میکنم.به شخصه عاشق ماشین هاییم که پلاکشون برسه بخش پذیره و توشون احساس امنیت بیشتری میکنم.

3-تو ذهنم خیلی بازی کلمه ای میسازم و به همشون میریزم. مثلا «دسر/سرد/سدر/رسد/درس» و تو ذهنم به توانایی ایجاد کلمه از حروفشون نمره میدم.و هی کلمه ها رو پس و پیش میکنم.زبان جالبی داریم.نادان رو از هر ور بخونی نادانه!

4- وقتی برام یه مکالمه یا سناریوی هرچقدرم روزمره پیش بیاد جواب طرف مقابل تنها چیزی نیست که من از اون میشنوم.درحین مکالمه فرض رو براین میزارم که : «حالا اگه میگفت نه چی؟» و براساس اون تو ذهنم همزمان درحال حرف زدن با شخص موردنظر یه سناریو و بعضی وقتا چندتا سناریو میسازم.و بزرگترین مشکلی که اطرافیانم باهام دارن همینه.چون وسط مکالمه مدام حواسم از گفته اصلی پرت میشه و اگه خلاصه خلاصه باهام حرف نزنن خیلی مشکل ساز میشه.مثلا من با بابام خیلی به مشکل برمیخورم سرهمین موضوع چون ادمیه که همه چیزو خیلی ریز و جزئی و کش دار تعریف میکنه.  این در مورد خود هم صدق میکنه.قبلا هم گفتم کلی تو ذهنم باخودم حرف میزنم .مثلا یه مکالمه ساده ای که با خودم همین چند دقیقه پیش داشتم این بود

–معلمی و تدریس واقعا شغل مزخرفیه!فکر کن مجبور شی هرروز خدا بری و برای سی سال همون کلمات رو تکرار کنی.

-خیلی سطحی به قضیه نگاه میکنی!اره تو داری همان مطلب رو ادا میکنی ولی بازخوردای متفاوتی میگیری.ادما هر آن میتونن غافلگیرت کنن.سوالای شگفت انگیزی که بالاخره بعد از ده سال ازت میپرسن راجع به یه مبحث که به ذهن خودتم نرسیده.تاثیری که میتونی روی شاگردت بزاری.عملی رو که روی چندتا شاگرد انجام میدی و هرکدوم عکس العمل های متفاوتی نشون میدن.

-تو زیادی مثبت نگری.راجع به اون شاگردای لندهور پررویی که سالای دانش اموزیت ازشون دوری میکردی و حالا مجبوری به عنوان معلم باهاشون سروکله بزنی چی؟ چیز که زیاده ادم مزخرف مخصوصا تو اون سن وسال

-اثری که میتونی رو اونا به عنوان یه بزرگتر بزاری چی؟ و اینکه میتونی دانش اموزی رو که اذیت میکنن رو نجات بدی!»

خب مکالمه خیلی طولانی تر بود قطعا.ممنون خودم.ولی تا همینجاش به عنوان مثال کافی بود.

5-وقتی از کسی عصبانیم بهترین راه برای اروم شدنم اینه که درجا یه کاغذ و قلم دستم باشه و از دیدگاه یه قاتل زنجیره ای نحوه قتل و شکنجه اون حرف و مکالماتی که حین اون زده میشه رو روی کاغذ پیاده کنم.شده بعد از اتمام نوشتن عاشق گل روی ماه طرفی که چنددقیقه پیشش سایشو با تیر میزدم و به فجیع ترین شکل ممکن اون رو به قتل رسوندمم شده باشم.

----------------------------

 

Day29: Something you struggle with

چیزای زیادی هستن که باهاشون مشکل دارم و هنوز حل نشدن.ولی تصمیم گرفتم راجع به یکی از ملموس تریناش که همین دیروز منو تحت تاثیر قرار داد بنویسم.اگه تنها درونگرای خانوادتون نیستین واقعا یه امتیاز بزرگ تو زندگیتون دارین.خانواده من و اکثر فامیلایی که باهاشون نسبت خونی دارم برونگران با درصد خیلی بالایی. اینجور نیست که تست روانشناسی ای چیزی داده باشن "غیر خانوادم که خودم مجبورشون کردم" ولی خب مشخصه از رفتار و طرز برخوردشون. دیروز بابام داشت مجبورم میکرد که طلسمو بشکنم و از خونه بزنیم بیرون به اتفاق یه دورهمی ساده با فامیلامون.و خب من به معنای واقعی کلمه نای معاشرت نداشتم.پس مقاومت کردم.همینجور از یه بگومگوی ساده به جاهای باریک کشید و اخرشم نمیدونم چه جوری ولی به این نتیجه رسید که دارم وقتمو به پی پی میکشم و کنکور اگه چیزی شدم روم سیاه! :// و خب دیگه اعصابم خرد شد و رفتم و جزواتم بهش نشون دادم.نشون دادم که من درس رو به خاطر علاقه ام میخونم و نه چیز دیگه ای. معادله ها و مسائل ریاضی که به حالت کمیک نوشته بودمشون رو نشون دادم.و بهش گفتم چه فرقی دارم من با شما هم بیام بیرون که کلا اصلا نمیتونم بخونم.اخرم موضعشو عوض کرد که منظورش این نبوده و فقط ناراحته که هرروز میاد خونه و قیافه خسته منو پای کلاسای مجازی میبینه و بعدشم میشینم پای فیلم و اصلا از خونه بیرون نمیرم و با فرد خاصی ارتباط ندارم و هی به این ربط داد که اگه ادامه بدم به اینکارا باز افسرده میشم.واقعا نمیدونم چرا اینقد درکش سخته.همه ماها با دیدن گل ماه دیگران و معاشرت باهاشون انرژی نمیگیریم.خیلی از ماها با غرق شدن تو کتابا و اهنگام سرحال میشیم.یعنی واقعا اینقدر سخته درکش؟چون  که من واقعا شمارو درک میکنم که با وقت گذروندن با دوستانتون سرحال میشین.ولی بعضی از ماها اینجور نیسیم و باید خستگی چهرمونو بعد یه مهمونی ببینین:/و خب شایدم حق دارن چون همشون به شدت برونگران و درک نمیکنن که من خیلی وقتا توی مود بیرون رفتن و خوش گذرونی به دیدگاه اونا نیستم.خوش گذرونی برای من یه کتاب خوبه.یه فیلم جذاب.دیدن میم ها و تیک تاکای خنده دار تو گوشیم.فکر کردن و زیرسوال بردن همه چی.نوشتن...میدونم تاحالا اینجا به این اشاره نکردم "چون اینجا خیلی راحتم با زیرشلواری راس راس راه میرم اروغ میزنم و زندگیمو بلندتر جار میزنم"ولی جدیدا با یه دختره ای چت میکنم و ازاین حرفا:)))..و خب امشب تکست داده بود راجع به اینکه قرار بزاریم همو ببینیم.و من هنوز پی امشو سین نزدم .چون حس میکنم اماده نیستم ببینمش.و اینکه شاید اون ازمن ذهنیت خفن تری داشته باشه نسبت به چیزی که واقعا هستم و اینکه واقعا اماده نیستم فرد جدیدی رو ببینم.من که در اخر همه چیز رو خراب میکنم.دست کم برای الان هنوز به ثبات رفتاری نرسیدم.ولی این ها همش بهانه اس چون خودم در درون میدونم که فقط حوصله پروسه جان فرسای حرف زدن و شناختن برای اولین بار و تحت تاثیر قرار گرفتن و تحت تاثیر قرار دادن رو ندارم.و خلاصه داستان...اگه تنها درونگرای خانوادتون نیسین ده هیچ جلویین.و اگه هم خودتون برونگرایین درک کنین که درونگراها بیمار یا افسرده نیستن.فقط نحوه کسب انرژی و فعالیت های موردعلاقشون با شما متفاوته.

-------------------------------------

Day30: Your goals for the next 30days

خب مطمئنا اولین برنامه ام اینه که دیگه چالشی نزارم که بخوام منظم هرروز بنویسم.البته که من دراخر یهو سه روز رو تو یه روز مینوشتم و بااینکار فقط خودمو شمارو گول میزدم ولی یه ندای درونی میزد رو شونم و میگفت «نظم و ان تایم بودنم هنر میخواد که توی بی هنر نداریش!» ولی به احتمال زیاد بازم چالش نوشتن بزارم.جدیدا تو پینترست زیاد گشتم و چندتا موضوع نوشتن حرفه ای تر پیدا کردم.یا از موضوعاتشون ایده میگیرم برای پست یا اینکه بازم تو صفحات جانبی مینویسم ولی خب دیگه قید و بندی برای خودم تعیین نمیکنم و دلی هروقت که عشقم کشید مینویسم."میدونم الانم همینکارو کردم ولی خب با عذاب وجدان بود:))"

یه برنامه دیگه ام اینه که ترازمو تو قلمچی بالا ببرم.و در پایان ماه بعدی خوشحال تر از الان باشم.

بهتر از قبل غذا بخورم.ساعت درس خوندنمو بیشتر کنم و برای خودم یه روتین منظم داشته باشم که به بیشتر کارام برسم.و استاد گیتارمو ناامید نکنم با تمرین نکردن.جدیدا حس میکنم تو مسیر خوبی افتادم.

ممنون که این سی روز رو بامن بودین. 

 

Vhs GIF - Find & Share on GIPHY

 

 

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan