background

به عنوان کسی که احساسات زیادی رو حس نمیکنه احساسات زیادی هستن که از توصیفشون عاجزم. پررنگ ترین این احساسات احتمالا حسی هست که بهش "پس زمینه"رو نسبت دادم.

وقتی میگم حس "پس زمینه" دارم خیلیا گمان میکنن که منظورم تنهایی و کنار گذاشته شدنه.بالعکس,حس پس زمینه اغلب اوقات هنگام تنهایی و بی مهری رخ نمیده.

یک تفاهم بین اغلب ما موجودات دوپای بی سروپا وجود داره و اونم اینه که دوست داریم متفاوت باشیم!نمیدونم از کجا نشات میگیره,شاید از همون وقتی که گردی های سرانگشت هامون رو در جزییات متفاوت ساختن این ایده رو هم تو ذهنمون پرورش دادن. من هم از عامه مردم مستثنی نیستم,دوست دارم کاراکتر اصلی ای باشم که داستان زندگیش گوش مشتاق داره.

با وجود تلاشم برای ایجاد امواج سهمگین دریای بی تلاطم زندگیم,اغلب صفحاتش یه مرداب راکد بود و من فقط نقش فرعی ای بودم که بین سکانس های فیلم های زندگی باقی آدم ها سک سک میکرد.

این رو وقتی میفهمی که کنار دختری دراز کشیدی که بی توجه به نگاه آدم ها,با گیاه ها و حیوانات ولگرد خیابونی بلند بلند حرف میزنه و احتمالا در وصف تو میگه" آدمی در قید و بند در زندگی من بود که چند قدم عقب تر,از شرم سرش را به زیر انداخته بود و نگاهش چون خرگوش ترسیده از شکارچی اطراف را می پایید."

وقتی که لباست با دیوارهای اتاق همرنگه و کسی متوجه حضورت نمیشه,مثل مداد سفید نقاشی روی یه برگه سفید,مگر که نوکت بشکنه و اونوقته که برمیگردن و با شگفتی میگن"تو از کی اینجا بودی؟!"

وقتی که جرمی رو مرتکب میشی ولی حتی اشیا بی جان احتمال مظنون شمرده شدنشون از تو بیشتره.

وقتی که پسری سرش رو بین گودی گردنت میبره و اشک میریزه و تو فقط در تعجبی که چطور به این سرعت تونست از خنده به گریه بپره؟

وقتی که توی جمعی نشستی ولی اگر نبودی هم همون حرف ها زده میشد و همون اتفاقات نوشته میشد.

وقتی که رفیق نیستی,هم صحبتی.مردم که به یادت میفتن سر تکون میدن و میگن"اره آدم جالبی به نظر میاد.چندباری باهاش راجع به فیلم حرف زدم.اهنگای خوبی گوش میده."و همین. کسی نیست که بیشتر از یه هفته بعد از مرگت سوگوارت باشه یا براش چیزی بیشتر از یه آشنا باشی.کسی راجع به تو نمینویسه یا تو رو اونقدر صمیمی نمیدونه که به چالشی دعوت کنه.

وقتی که این حس رو دارم,تنها نیستم.همیشه دوستانی دارم,اگه نگاه بقیه به چشمام بخوره هنوز هم بهم لبخند میزنن و به نشانه دوستی سر تکون میدن.ولی مشکل دقیقا همینجاست!

من اون عصاره "دوست داشتنی بودن بی قید و شرط" رو توی وجودم ندارم.فکر کنم بدونین کدوم عصاره رو میگم,همونایی که وارد اتاق میشن و نمیشه گفت به غیر ازاین عصاره نسبت به تو برتری دیگه ای دارن,ولی با این وجود حرفشون هیچوقت قطع نمیشه و مردم از همون اول کنجکاون که صداشون رو بشنون.من هیچوقت اولین نفری نبودم که دوست پیدا میکرد یا برای تیم کشی ها انتخاب میشد,ولی متاسفانه اون کسی هم نبودم که به مدت زیادی مسخره میشد,مردم با نفرت و ترحم به اون نگاه میکردن و در آخر یه روز صبح اسلحه ای به دست میگرفتن تا همه چیز رو تغییر بدن. من فقط بودم تا تئاتر زندگی خلوت نباشه.

این حس من رو اذیت میکرد,شاید چون سال های اول بچگی پدر و مادرم به من توهم مهم بودن و اول شخص بودن دادن.ولی من فقط سوم شخص مفرد بودم,شبیه خیلی از آدم ها,به اسونی میتونستی من رو توی شلوغی زمان گم کنی. وقتی حسی اذیتت میکنه تلاش میکنی تا به خلافش برسی.

شاید به خاطر همین بود که من کارهای اعجاب انگیز ولی احمقانه زیادی انجام دادم.عامه مردم وقتی متوجه تلاش های من برای اول شخص بودن میشن شگفت زده میشن و حتی تحسین میکنن. اگه به اندازه کافی باهوش بودن نباید حسی جز ترحم نسبت به من میداشتن,وهکاوی که به هر دری زد تا پس زمینه نباشه.

------------------------

پ.ن: همین که من برگشتم بیان همه رفتن که:-:چندماه پیش خیلی شلوغ تر نبود؟البته متوجه شدم که هانی پانچ و عشق کتاب رفتن,ولی بازم شلوغ تر بودا=-=نمیدونم,وبلاگ مثل قدیما بهم نمیچسبه.البته این دفعه منظورم از قدیما چندماه پیش نیست,چندسال پیشه که تو میهن بلاگ بودیم و از اون زمان فقط نفیسه و آیلین موندن که تازه اون ها مربوط به اواخر اون دوران بودن"دست کم برای من"

پ.ن2: یادتونه گفتم با کیپاپ حال نمیکنم؟کنکاش بیشتری کردم و الان با یه بند حال میکنم,mamamoo

پ.ن3: از وبلاگ دیگه خوشم نمیاد خلاصه,نمیدونم.حوصلم سر میره به خاطر همین کمتر میام.شایدم نیام خدا رو چه دیدی

  • وهکاو --

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan