اکثر اوقات تو برایم از زمین و زمان حرف زده ای و نوشته ای.بگذار این بار استثنا باشد.این بار تو فقط سکوت کن و با نگاهت بخوان.عشقی را بخوان که هرگز به صورت جدی به ان نپرداخته بودم.
عزیزم تو خاص,باهوش,زیبا,بامزه و فوق العاده ای.حتی زمانی که در تختت مچاله شده ای و دلت از موهایت اشفته تر است.حتی ان زمانی که گوشه حمام چنبره زده بودی و با فلاکت از تضاد قرمزی خون و پوست سفیدت و رد کبودی که از به جا می ماند لذت می بردی.حتی آن زمانی که به انعکاس جسمت در اب خیره شدی و لحظاتی دیگر به ان پیوستی.چقدر دوست داشتم که ان زمان هم کنارت میبودم تا کافی بودنت را فریاد بزنم و به تو بگویم که هیچکدام از این ها تقصیر تو نیست.چقدر دوست داشتم که وقتی در بیمارستان اشک میریختی به ان ها بگویم به خاطر درد ناشی از سوختگی ریه هایش نیست.و به تو بگویم "اشتباه نکن.اون دنیا تورو پس نزده.تو بی ارزش نیستی!فقط هنوز من اینجام.تو این دنیا.و به تو نیاز دارم.به خاطر همین خدا نخواست که بری اونجا.هنوز نه"
از همان ابتدا که دختربچه شروشیطان ریزنقشی بودی شیفته ات شدم.وقتی از چارچوب در بالا میرفتی و همان جا می ماندی و با شیطنت به مادر دائم النگرانت خیره می شدی.آن روزی که از آن درخت الو بالا رفتیم و چند ساعتی بالای شاخه ها ماندیم و آلوی غصبی خوردیم و با ابرهای اسمان نیلی داستان سرایی کردیم را یادت می آید؟
یا وقت هایی که حسودی میکردم چون به کتاب هایت بیشتر از من توجه میکردی.
مینشینم و زیرنور مهتاب برق چشمانت را تحسین میکنم وقتی از تعوری جهان های موازی و ماندلا حرف میزنی.
تورا تحسین میکنم وقتی نور خورشید از گوشه پنجره دسته ای موها و باریکه ای از صورتت را نوازش میکند و من از طلایی موها و پوستت عکسی در قاب خاطراتم چاپ میکنم.
آن روز گوشه اتاقت لم داده بودم و محو هدزدن های پرانرژی ات با اهنگ fade to black شده بودم و با خودم فکر میکردم که "این دختر چقدر بی پروا می رقصد!"
از دیدن تمرکزت روی فعالیت هایی که به تازگی به ان ها علاقه مند شده ای خوشحال میشوم.
گاهی اوقات من را می رنجانی.مثل همان بعدازظهری که فریاد و تهدید و التماس هایم را کاملا نادیده گرفتی و با بیشترین توان ممکن رکاب زدی و من را درهمان کوچه جا گذاشتی.و تنها کاری که از دستم برمی آمد تماشای دختر لجبازی بود که سوار بر دوچرخه ای تیره آبی,با سوییشرت روشن آبی اش ازمن فاصله میگرفت.و تسلی خاطر خودم بااین حقیقت که"اون بالاخره برمیگردد.هربار همین طور است.زخم خورده و درمانده از همه کس تازه اغوشی را به خاطر می اورد که همیشه به رویش باز است."
اما چه خوش گفت شاعر که " بزن زخم این مرهم عاشق است/ که بی زخم مردن غم عاشق است" و من دردت را به جان میخرم.
و من آن چشمان درشت با مژه های بلند,ان موهای اشفته قهوه ای روشن,گونه های برجسته ات,هیکل لاغر و یکدستت,لبان کوچک و لبخند بزرگت را زیبا می پندارم.حتی وقتی خوب نخوابیدی و تیره هاله ی زیر چشمانت نوید ان را میدهد.حتی دانه دانه های قرمز روی گونه هایت تورا در نظر من ذره ای کمتر زیبا نمیکند.
شاید مرا به خودخواهی متهم کنی.شاید سرم داد و هوار بکشی که تورا رها کنم و بگذارم که در اغوش دیگری ارام بگیری.اما من تورا به حال خودت ول نمی کنم.فقط زمانی به تو اجازه رفتن میدهم که ببینم کسی به آن اندازه ای که من به تو اهمیت میدهم و صلاحت را میخواهم سروکله اش پیدا شده.چون تو لیاقت همان خوشبختی و احساس امنیتی را داری که سعی داری با دفاع کردن هایت ان را برای دیگران فراهم کنی.
تولدت مبارک,به دختری که تمام این سال ها دردل عشقش را پروراندم.
از طرف وهکاو.هفده سالگی ات مبارک
---------------------------
پ.ن:اره اگه نتونسین حدس بزنین تولدمه امروز D: و این نامه هم خطاب به خودمه.ازخود شیفته هم خودتونین.تنهام؟کسیو ندارم؟ خودمو که دارم!
پ.ن2:همیشه دلم میخواست یکی برام نامه یا نوشته ای بنویسه.ولی همیشه خودم اون فردی بودم که برای بقیه مینوشت "ایموجی فیک اسمایل" الانم که وهکاو برام نوشت.مرسی وهکاو.مرسی خودم " که یه جورایی حواست بیشتر از خودم به من هست و ببخشید اگه خیلی جاها قدرتو نمیدونم.
پ.ن3: میدونستین دیقا همون شب قبل ازین که من به دنیا بیام "وقتی مامانم تو راه بیمارستان بوده" شورش شده بوده؟سراین بابام همیشه سربه سرم میزاره DXم میگه از کسی که از همون تولدش یه شورشی به پا میشه باید ترسید.