یخمک

ปักพินในบอร์ด art

بعدازظهر یک روز تابستونی پشت اون درهای بزرگ و سفید منتظر بودم و سعی میکردم کمتر ضجه بزنم.مامان میگفت ضجه هام مث زوزه الاغ میمونه. پس اگه میخواستم بازم به اون اندرونی خنک و نرمم برگردم باید دختر خوب و ساکتی میشدم.یک چشمم ارزو مندانه و امیدوار به در بود و ان یکی چشمم مراقب زنبورهای وحشی که اگر رم کردند و به من حمله ور شدند بساط بچه خوران راه نیندازند. مامان گفته بود میندازمت تو کوچه تا هرچی بخوای داد بزنی.دوس داشتم داد بزنم ولی حنجره هام در میکرد. سعی کردم از دیوار خانه و تیرچراغ برق کنارش بالا بروم. از دیوار راست بالا میرفتم و به قول مامانم برای خودم بچه عنکبوتی بودم. اما اون روز دیوارها بالاتر رفته بودند و من هم توانایی های ماورائ الطبیعتم را از دست داده بودم.به بچه هایی فکر کردم که از خونه فرار میکردن.اوناهم بی پناه بودن...ولی بی پناهی باعزت اونا کجا و بی پناهی من با غرور زیر پا کوفته شده کجا. بی خیال شدم.

میدونستم که این دفعه از حدم اونورتر رفتم. زنبورها هم دیگه متوجه من شده بودن و اونجا امن نبود.یکم دور شدم و به دیوار خونه همسایه روبه رویی تکیه زدم تا ببینم چه خاکی برسرم کنم.به دمپایی های میکی ماوسم نگاه کردم.میکی ماوس می خندید...من نه. چند دقیقه پیش من هم مث میکی ماوس میخندیدم.باخودم فک کردم یعنی میکی ماوس روی دمپاییم وقتی که من نیستم هم میخنده یا چون که من درهای خونه رو با بی مهری روش میبندم تا تو سرما و گرما ترک بخوره مث من غمگین میشه. همون لحظه جوجوجیا رو دیدم و برای یه لحظه من هم مث میکی ماوس لبخند زدم.

اون گفت" بازم بیرونت کردن؟" 

-اره

-عب نداره زیادی شلوغش نکن.مث سابق یه مدت که بگذره خودشون میان دنبالت.

-این دفعه فرق داره.اولین باره که از حیاط هم بیرون شدم.اون موقع میتونستم انعکاس بدنشونو از پشت اون درای شیشه ای ببینم.الان پشت درای سفید و ماتم.

-پس برو و از ازادیت لذت ببر.مگه امروز نمیخواستی بری پارک و نبردنت؟چرا مث بچه های بدبخت یه گوشه نشستی و زار میزنی؟خیرسرت فرمانده مایی.

-من اونجا فرماندم.اینجا فقط یه دختربچه چار سالم.

-چه فرقی میکنه؟تو اینجا فرمانده نیستی فقط به خاطر اونا.چون اونا بهت این اجازه رو نمیدن.الان ازادت کردن که بری.ازون زندان مسخره که مجبوری به حرفشون گوش کنی.بیا بریم پارک.بعدشم میریم و این دنیا رو میگردیم.مگه همیشه همچین چیزیو نمیخواستی؟

-اره راس میگی.الان که فک میکنم اونقداهم بد نیس.

بلند شدم و بدون تکوندن خاکای پشت شلوارم خاک برسر بودنمو فراموش کردم و کاملا سرخوش به سمت پارک راه افتادیم.خیابون خلوت بود.پارک اونور خیابون بود.مکث کردم.

جوجوجیا متوجه شد که همراهیش نمیکنم.

-هی منتظر چی هستی؟بیا دیگه.

نتونستم.دستای عرق کردمو مشت کردم و متوجه شدم صورتم خیس شده.خجالت کشیدم. جلوی جوجوجیا عین یه نی نی ترسوی بازنده رفتار کردم.

-بس کن مهسا.بیا.میتونیم هرجا که میخوای بریم.

-نمیتونیم.من میخوام برم خونمون.

-زندان؟ مث یه زندانی که ازادش کردن و بازم برگرده اونجا

-اینجا زندان منه!

جمله اخر به حالت جیغ از گلوم خارج شد و سوزش حنجره ام باعث شد چهرمو درهم بکشم.

دستی رو روی شونه هام حس کردم.سریع چرخیدم و ناخوداگاه اون دست غول پیکر رو از روی شونه های کوچیک و نحیفم پس زدم.

-اه مهسا خانوم.اروم تر.چی شده دخترم؟

فروشنده سوپر مارکت سر کوچه بود که الان اسمشو به خاطر نمیارم.ولی قیافشو چرا.موهای فر و سفیدی داشت.ریش و سبیل زیادی نداشت و خاکستری بود.چاق بود و بینی کوفته و چشمایی داشت که همیشه میخندیدن...حتی وقتی لبخند نمیزد.

-خم شد تا بیشتر همقد من بشه.

-چرا داری گریه میکنی؟بابا و مامانت کجان؟چیزی نشده که خدای نکرده؟

جواب ندادم.نمی خواستم از ذلیل بودن من بویی ببره.به چشماش زل زدم و تلاش کردم گریه مو متوقف کنم.

متوجه شد که به این سادگی ها نم پس نمیدم.لبام خشک شده بود و تشنه بودم.انگار اون پیرمرد عاقل تر ازین حرفا بود.با مهربونی گفت" یخمک دوس داری دخترم؟"

میخواستم تعارفش رو رد کنم ولی همون برق هیجان که برای یه لحظه تو چشام جاخوش کرد کافی بود.

چن ثانیه بعد با یه یخمک توی دستش روبه روی من وایساده بود.ازون یخمکای صورتی و پیچ پیچی.خودش پوستشو برام باز کرد. گفتم ممنون. و اون لبخند زد. با ولع مشغول مکیدن یخمک شدم.میدونستم که خیلی تصویر مفلوکی دارم.یه دختربچه چارساله با موهای قهوه ای و نامرتب...صورت کثیف و خیس...شلوار خاکی...مپایی...سرانگشتای قهوه ای و کثیف که همونا رو به سرتاسر یخمکش می ماله و اب و قطرات صورتی یخمک روی یقه اش میچکه.

-اگه خواستی میتونی بیای داخل مغازه.کولر روشنه.بازم خوراکی هست.

نرفتم.تا همینجاهم کافی بود.متوجه شدم که بااینکه خودشو مشغول نشون میده ولی حواسش به منم هست.یخمک تموم شد.دیگه گرمم نبود.نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود.یه روز قشنگ تابستونی بود تو شیراز.ولی من هنوز از خونه بیرون انداخته شده بودم.برای یه لحظه حواس اون پیرمرد از من پرت شد.مسیر رفته رو برگشتم.دوان دوان.

چن ثانیه بعد جلوی در خونمون بودم.همون لحظه مامانم درو باز کرد.چیزی نگفتم و یه بغل کوچیک بهش هدیه دادم.و قبل ازینکه فرصت پیدا کنه تا راجب لباس های و سروصورت کثیفم بهم چیزی بگه گفتم"یه یخمک بدهکاریم به مغازه سرکوچه.برو حساب کن." انگشتای نوچ و چسبناکم رو با پشت شلوارم پاک کردم.

الان 13سال ازون موقع میگذره. من دیگه بی دلیل سروصدا نمیکنم و بانی سردرد بقیه نیستم. فقط اگه یه روز دختر کوچولوی چارساله ام فریاد می کشید، اونو خغه میکنم، اونو دراغوش میکشم و صداشو تو گیرهنم خفه میکنم، نه با گذاشتنش توی فضای باز. ولی شاید یه روزی بیاد که اون دختر صفحه وبلاگشو باز کنه و از مادری بنویسه که باعث و بانی وحشتش از فضاهای تنگ و بسته بوده، فقط چون میخواسته اون مث خودش فضاهای بزرگ و باز کابوسش نباشن. 

----------------------------------------------

پ.ن: hi hoes! بله درسته!من وبلاگم رو از میهن بلاگ به بیان متنقل کردم...حال نداشتم همه نظراتو برگردونم.پست ثابتو که کلا بیخیال شدم.بچه های بیان هم...خوشحال میشم باهم اشنا بشیم.اگه مطالب قبلیمم حال داشتین بخونین که دگ عاشقتون میشم.

پ.ن2: اقا فک نکنین من خیلی کودک بدبخت و زجر کشیده ای بودم باتوجه به این دوتا پست اخری XD این روزا یکم دارم گذشته رو کنکاش میکنم به یه سری دلایل روان درمانی گونه ای...اگه گیج شدین جوجوجیا کی بود...یکی از هزاران دوست خیالی بچگیم بود که نسبت به بقیه شون باهاش صمیمی تر بودم.

پ.ن3: بچه ها.یادتونه تیک تاک رو مسخره میکردم؟ بش معتاد شدم:)) این هفته برای یه فیلتری نصبش کردم...گفتم حالا که این همه راه رفتم تیک تاک برم پیج کارین و اسکایلر "یه زوج لزبین که عاشقشونم" رو دید بزنم.دید زدن همانا و هوم تیک تاکم پر لزبینای هات شدن همان!و بله...من معتاد تیک تاک شدم:)) و دیگه خیلی جو گرفتم و طی یه حرکت انتحاری دیروز سه تا تیک تاک پست کردم." ایدی تیک تاکم همین whcaw هس" کلا چارتا فالوور بیشتر گیرم نیومد"پنج تا درواقع ولی یکیشون امروز انفالوم کرد" ولی پشماااااام!یکی از ویدیو 900و خرده ای ویو خورد تو یه روز://دوتای دیگه هم چارصد و خرده ای!!!امروز خیلی مغرور شدم و دوتا تیک تاک دیگه هم پست کردم...و خب:)) حالا چارتا ویو هم عب نداره دیگه. اه ولی تو ذوقم خورد://اتفاقا به نظرم ویدیو امروزم خیلی باحالتر بود. sense of humar ملت افت کرده.بچه ها شاید باورتون نشه ولی کراشمو به کل فراموش کردم://تا وقتی این گیای سسکی و هات هستن چرا باید رو اون کراش داشته باشم؟ xD و اینک...میدونم بازم خیلی جوگیریه ولی جدیدا پسر استریت که میبینم تو تیک تاک جیغ میزنم و چندشم میشه://ودف؟ theyre making me question my sexuality...بچه ها جدا خیلی خوب چیزینا!اگه خواستین بهتون ایدی بدم..اگ دارین منم فالو و حمایت کنین:)) هرچن با بازخوردی که امروز داشتم دگ دل و دماغ پست گذاشتن ندارم.من باید همون ادم کریپی باشم که دید میزنه منو چه به این جذاب بازیا:))

پ.ن4: حدس بزنین کی تو این قرنطینه داره استعدادای پنهانشو کشف میکنه؟باورتون میشه بعد از هفده سال تازه فهمیدم من اشپزی خیلی دوست دارم:/...جدا دارم اشپز میشم برای خودم.خلاصه...اگ دوس دخترم بشین براتون غذاهای خوشمزه درست میکنم:)) "دوستانی که اولین باره وبمو میخونن ببخشید وحشت نکین به خدا من بی ازارتر این حرفام:((اینا همش اثرات تیک تاکه که متوجه بشم چقد سینگلم" 

  • وهکاو --

من ب عشق همین پ.ن هات زندم اصنXD خیلی باحالنD:

+

منو بیرون نمیکردن، خودم میرفتم، ینی بین بازه زمانی 5 تا 10 سالگی 200 بار فرار کردم از خونه:/ پارسالم میخواستیم با آوین فرار کنیم بریم شمال. همه بند و بساطامونم آماده بود یهو دیدیم پول نداریمXD

حالا امسال قرار بود با آوین و ستاره فرار کنیم بریم عربستان ب خاطر کنسرت بتس ک کرونا اومد.__.

:))ن منو بیرون مینداختن
چجوری اخهxD عربستان...

من و تو جفتمون آخرش ارزوی دوس دختر به دل ازاین دنیا میریم. مطلبت هم قشنگ بود ازاین یخمکا هم که میگی هنوز این سوپری کوچولوها دارن اگه اشتباه نکنم چند وقت پیش تو شیخی یکیشون داشت هم صورتی هم نارنجی

واقا؟؟ چه خوب
ها دوود:)) میفهممت

اول متنتو که میخونم کلی مغموم میشم،بعد به پی نوشتات میرسم کلا متنتو یادم میره :*)

وای چجوری از 900 و 400 تا ویو یهو رسید به 4تا!؟XD

دوباره یکم اوکی تر شده الان صد و خرده ایه، ولی... استوری اف مای لایف:))
دارم کم کم حس میکنم پ. ن نزارم چون ملت فق راجب پ. ن ها حرف میزننxD 

اوه

قالبت جذابع!

دوبارع متنای طولانیت

جدی کون تنگ میخاد حح

ولی خب چون چیای خوبی مینویسی احتمالن خودمو مجبور کنم بخونمشون

فک کنم فقط پ. ن هامو بخونی اوکی تر باشه xD بقیش اغلب چسنالس، با تلفیقی از طنز

عاغا من بر اساس این کامنت دوستمون رفتم با آدرس بیانم تو یه وب بلاگفا کامنت بذارم تاییدو ک زدم پیام داد ک ثبت متن تبلیغاتی ممنوع :||||

ودف ینی چی عاخه

جریان دشمنی چیه؟!؟

اولین باره چنین چیزی میبینم:| 

ینی الان با آدرس بلاگفا هم نمیشه تو بیان کامنت داد؟!

چ مضخرف:///

بعد ی چیزی..تو بیان چطور میشه ایملی ک باهاش وبو ساختی رو تغییر داد؟! هر چی نگا میکنم نمیبینم گزینه ای واسش باشه فقط شماره و اطلاعات دیگه رو میشه عوض کرد:/

والا نمیدونم. 

کل پست فقط داشتم ب مزه یخمکه فک میکردم((:

دلم یخمک خواست و هوا واقعا گرمههه ننهT-T

من ازون یخمکا دگ نمیبینم xD
هنش ازین میوه ایاس جلدشون خ خوشگل تره ولی اونا مزش به چی دگ بود
برکت از همچی رفته

به به وب جدید مبارکا…امیدوارم اینجا همش پر از خاطرات خوش و زیبا بشه

ورودت رو هم به عرصه تیک تاک تبریک میگم:)…صبح میخواستم ببینم تیک تاک هات رو اما نمیدونم تیک تاک چه مرگش بود با این که فیلتر شکن روشن بود اما کار نمیکرد:/

+آهان راستى فقط یه چیز جهت اطلاعت…بیان و بلاگفا با هم دشمن خونى ان اگه بخواى توى بلاگفا کامنت بذارى یادت باشه آدرس وبت رو وارد نکنى وگرنه نمیذاره کامنت بفرستى-_-

یاخدا چرااا://؟بیان که خوبه تو نرم افزار مهاجرتش بلاگفا رو هم گذاشته بود، چ بچ بازی ایه
اقا هنه تو تیک تاک خ خوبن:)) هالیوود باید بیاد جلوشون لنگ بندازه
بعد هنشون بالای هجده سالن:(( هی میگن اگ زیر هجده ای بم پی ام نده و اینا... اه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan