یه غروب تابستونیه، قطرههای بستنی از ته قیف چکه میکنه، از تماس پوست سرت با خنکی لبه پنجره لذت میبری و لانا توی گوشهات زمزمه میکنه"Happiness is a butterfly, try to catch it like every night" و به این فکر میکنی خوشحالی همون پروانهایه که 8سالگی دنبالش کردی؛ عصر بهاری، پیک نیک، بالهای بزرگ و باشکوه، بنفش با خطوط مشکی که زیر آفتاب به آبی کهربایی میزد و بین بقیه پروانههای بال سفید خودنمایی میکرد. انقد دنبالش کردی و به زخم روی زانوهات توجه نکردی تا بالاخره انگشتای نحیفت قفل زندانش شد. مورمور تقلای شاخکهاش اونقدر برای پوست کف دست ناخوشایند بود که دوباره بهش آزادی ببخشی. از نزدیک اونقدر نازیبا و شبیه باقی حشرات بود که دیگه پروانهها رو دنبال نکنی. مرز پروانه و باقی حشرات فقط دوتا بال بزرگ رنگی بود؛ همونجور که خوشحالی فقدانیه که ملحفه ای از لذت به تن کرده، با حاشیههای نخنما.
اگه فرصت ورود به دنیاییو داشتم که با وجود ایدهآل بودن همه چیز، قلب خوشحالی داشتم بدون ذرهای تردید میپذیرفتم؛ ولو اینکه اختیار تغییر و اکتشاف از من دریغ شده باشه و پیریزی مهرههای شطرنج مقدر باشن. ارزش این احساس رو وقتی میفهمی که بعد هر جرعه خوشحالی، ته مزه گسش بیشتر گلوت رو آزار بده. نگهداشتن مزه شیرین دهنتو ترجیح میدی حتی اگه به قیمت خفه شدن تموم شه.
اما دنیای ایدهآل وجود نداره و حسرت لذت زیباتر؛ پس به کاوش امید میری.
مصاحبه زندانی با یه ایدئولوژی شکستخورده رو تماشا میکنی که پوستش با تعفن ادرار خودش ذوب شده و ادعای خوشبختی داره، زنی که دمپخت بارگذاشتن برای پسرهای ازارگرش بزرگترین دستاوردشه و خوشحاله، لبخند رضایت پیرمرد روستایی که بین بوی گند تاپاله گاو برای مرغهاش دونه میریزه؛ و اگه بشریت میتونه با این چیزها از خوشحالیش لذت ببره و سنگینی غم گوشه لبهای کشیده من رو روز به روز بیشتر میکنه شاید بعضی آدمها برای خوشحال بودن ساخته نشدند؛شاید قرار نیست من خوشحال باشم.
مثل این میمونه که توی کوچه پس کوچههای زندگی دنبال گمشده خودت بگردی و بالاخره متوجه بشی که چیزی گم نشده، این تویی که گم شدی. فقط باید نقاشیهای گچی رو تحسین کرد و از گزگز رد انگشتها روی دیوار آجری لذت برد.
ولی پوستت نازکتر از این حرفهاست که رد خون به جا نذاره، نقاشیها حوصلتو سر میبرن و نمیتونی جلوی جوانه نفرت کاشتهشده وجودت از اون دیوارها رو بگیری؛ اینجا یا استالین میشی و اجازه یورش نفرتت رو برای تخریب دیوارها صادر میکنی یا میتونی همراه من نظارهگر هضم تدریجی بندبند وجودت باشی؛ مثل شاش یه زندانی با ایدئولوژی شکستخورده. یکی برای همه.
---------------
پ.ن: تعریف خوشحالی برات چیه؟
پ.ن2:اینجا دوباره بیابون شد انگاری
پ.ن3: هنوز اولین پ.ن نوشته نشده و دو پ.ن بعدی قبل ازین نوشته شدنxD اینطور حس کردم که قراره حرف مهمتری در پ.ن اول داشته باشم.