welcome

 

movie 90s dancing 1990s grunge renee zellweger liv tyler empire records air guitar rory cochrane johnny whitworth #gif from #giphy

?why fit in when you're born to stand out

وهکاو صدام بزنین:)) کلمات و شکلی که بهشون میدمم بخونین میتونین با بخشی ازم اشنا شین درحدی که بتونیم باهم راحت تر ارتباط برقرار کنیم.
چنل تلگرام : bitchniallismine
اینستام: whcaw
صفحات جانبیم رو هم اگه خواستین بخونین.مخصوصا اولیش. بالای وبلاگ هست.
من اینجا همه چی مینویسم .نوشته های ادبی,چرند و پرندهای روزمره و حرف های بالا منبری! 
 
 
  • وهکاو --

خوشحالی یه پروانه بال شکسته‌ست

یه غروب تابستونیه، قطره‌های بستنی از ته قیف چکه میکنه، از تماس پوست سرت با خنکی لبه پنجره لذت میبری و لانا توی گوشهات زمزمه میکنه"Happiness is a butterfly, try to catch it like every night" و به این فکر میکنی خوشحالی همون پروانه‌ایه که 8سالگی دنبالش کردی؛ عصر بهاری، پیک نیک، بال‌های بزرگ و باشکوه، بنفش با خطوط مشکی که زیر آفتاب به آبی کهربایی میزد و بین بقیه پروانه‌های بال سفید خودنمایی میکرد. انقد دنبالش کردی و به زخم روی زانوهات توجه نکردی تا بالاخره انگشتای نحیفت قفل زندانش شد. مورمور تقلای شاخک‌هاش اونقدر برای پوست کف دست ناخوشایند بود که دوباره بهش آزادی ببخشی. از نزدیک اونقدر نازیبا و شبیه باقی حشرات بود که دیگه پروانه‌ها رو دنبال نکنی. مرز پروانه و باقی حشرات فقط دوتا بال بزرگ رنگی بود؛ همونجور که خوشحالی فقدانیه که ملحفه ای از لذت به تن کرده، با حاشیه‌های نخ‌نما.

اگه فرصت ورود به دنیاییو داشتم که با وجود ایده‌آل بودن همه چیز، قلب خوشحالی داشتم بدون ذره‌ای تردید میپذیرفتم؛ ولو اینکه اختیار تغییر و اکتشاف از من دریغ شده باشه و پی‌ریزی مهره‌های شطرنج مقدر باشن. ارزش این احساس رو وقتی میفهمی که بعد هر جرعه خوشحالی، ته مزه گسش بیشتر گلوت رو آزار بده. نگه‌داشتن مزه شیرین دهنتو ترجیح میدی حتی اگه به قیمت خفه شدن تموم شه.

اما دنیای ایده‌آل وجود نداره و حسرت لذت زیباتر؛ پس به کاوش امید میری.

مصاحبه زندانی با یه ایدئولوژی شکست‌خورده رو تماشا میکنی که پوستش با تعفن ادرار خودش ذوب شده و ادعای خوشبختی داره، زنی که دمپخت بارگذاشتن برای پسرهای ازارگرش بزرگترین دستاوردشه و خوشحاله، لبخند رضایت پیرمرد روستایی که بین بوی گند تاپاله گاو برای مرغهاش دونه میریزه؛ و اگه بشریت میتونه با این چیزها از خوشحالیش لذت ببره و سنگینی غم گوشه لب‌های کشیده من رو روز به روز بیشتر میکنه شاید بعضی آدم‌ها برای خوشحال بودن ساخته نشدند؛شاید قرار نیست من خوشحال باشم.

مثل این میمونه که توی کوچه پس کوچه‌های زندگی دنبال گمشده خودت بگردی و بالاخره متوجه بشی که چیزی گم نشده، این تویی که گم شدی. فقط باید نقاشی‌های گچی رو تحسین کرد و از گزگز رد انگشت‌ها روی دیوار آجری لذت برد.

ولی پوستت نازک‌تر از این حرفهاست که رد خون به جا نذاره، نقاشی‌ها حوصلتو سر میبرن و نمیتونی جلوی جوانه نفرت کاشته‌شده وجودت از اون دیوارها رو بگیری‌؛ اینجا یا استالین میشی و اجازه یورش نفرتت رو برای تخریب دیوارها صادر میکنی یا میتونی همراه من نظاره‌گر هضم تدریجی بندبند وجودت باشی؛ مثل شاش یه زندانی با ایدئولوژی شکست‌خورده. یکی برای همه.

---------------

پ.ن: تعریف خوشحالی برات چیه؟ 

پ.ن2:اینجا دوباره بیابون شد انگاری

پ.ن3: هنوز اولین پ.ن نوشته نشده و دو پ.ن بعدی قبل ازین نوشته شدنxD اینطور حس کردم که قراره حرف مهمتری در پ.ن اول داشته باشم. 

  • وهکاو --

چیشد که ایطور شد؟

تا حالا شده مدتها از انجام یه کاری که باید انجامش بدی دوری کنی فقط چون حدس میزنی"اونقدرا خوش نمیگذره"و بعد که بالاخره انجامش میدی حس حماقت کنی چون اونقدرا خوش گذشت؟ چنذ ماهی هس که اینجارو باز نکردم با این گمان که"آخه کی الان میاد بلاگ که تو بری؟" و بعد امشب بدون فکر دوباره لاگین کردم تا ببینم "عه!همه بودن غیر من" و ماسیده بشم.

خیلی عجیبه.انگار از اخرین باری که اومدم اینجا سالها گذشته و زندگیم کاملا با چیزی که بود و یا حتی فکر میکردم میشه تغییر کرده ولی اینجارو تافت زدن و زمان متوقف شده. امشبم شب عجیبی بود و تازه از یه انقلاب کوچک برگشتم.

اگه خاطرتون نیست من الان دیگه دانشجو محسوب میشم دانشجوی رشته ای که هیچوقت فکرشو نمیکردم. از بچگی شغل های زیادی عوض کردم. نویسنده ای بودم که با قلمش قلب هارو میلرزونه. وکیل بودم چون توی خانواده ای بزرگ شدم که برای کوچکترین کارهات باید توجیهی میداشتی. منجم بودم چون آسمون شب زیادی شگفت انگیز بود. روانپزشکی بودم که جالبیت _مطمئن نیستم همچین کلمه ای وجود داشته باشه!- آدم هارو لمس میکنه. فیزیوتراپی بودم که نعمت حرکت آسون رو به آدم ها برمیگردونه. فلسفه دانی بودم که با افکارش یه دنیارو به هم میریخت...

و در آخر دانشجوی داروسازی شدم!

 راستشو بخواین از لحظه ای که وارد دبیرستان شدم منتظر بودم بزنم زیر همه چیز,کنکور انسانی بدم و فلسفه بخونم و خیلی حرفه ای به موسیقی بپردازم. حدس میزنم خیلی از اطرافیانم انتظار چنین چیزیو از من داشتن و وقتی اینکارو نکردم غافلگیر شدن. این چندوقت شرایطی پیش اومد که بیشتر وارد محیطای بیمارستانی شدم و متوجه شدم از ضعف و بیماری بیزارم. بیزارم ازینکه درمانگری شم و بیمار زیر دستام درد بکشه.از گریه و تنش پشت درهای بسته انتظار و بوی نا متنفر بودم. پس رشته ایو انتخاب کردم که کمترین برخورد با بیمار و شرایط مهاجرتی بهتری داشته باشه و اینجور شد که امشب از نیمچه انقلاب بازگشتم.

یه همایش بود که مارو با کار گروهی و یکی از کارخونه های ساخت دارو آشنا میکرد. توی گروه پیام گذاشتن اگه میخواین گروه هاتونو برامون بفرستین که اگه کسی موند خودمون گروه بندیش کنیم و هیچ شرط و شروطی نذاشتن. 

آخر شب همکلاسیم بهم پیام داد و قرار شد من برم تو گروه اونا و امروز انگار نه انگار!خود رییس دانشکده با اینکه گروه داشتیم گروه های مختلط رو کلا بهم ریخت-با گروه های تک جنسیتی کاری نداشتنا:))فقط مختلط چون اونجا حین جواب دادن به سوالا امکان زاد و ولد بود یحتمل- و اعتراض بچه هارو کاملا نشنیده گرفت. حقیقتا مضحک بود که سر کلاسی بشینم که از نظم حرف میزنه و خودش چنین بی نظمی و تنشی رو ایجاد میکنه پس بلند شدم و زدم بیرون. سه تا دیگه از همکلاسیامم به نشونه اعتراض جلسه رو ترک کرده بودن و اینجور شد که به مقصد نامعلوم توی دل شب زدیم بیرون. 

از هم سوالای جالبی پرسیدیم و جوابای جالبتری شنیدیم,نمیدونم شایدم چون من ورق زدن و خوندن آدمهارو دوست دارم جالب بود. الان هم تو گروه همگی قرار گذاشتیم فردا که مسابقه اصلی هست رو شرکت نکنیم تا بفهمن نمیشه با عقاید دو قرن پیش باهامون برخورد کرد و انتظار داشت خم به ابرو نیاریم.

یکی از سوالایی که امشب از هم پرسیدیم این بود که 15سال بعد خودمونو کجا میبینیم. خیلی جلوی خودمو گرفتم که نگم" زیر گل" و دوباره اون suicide jokes معروفمو نسازم. 15سال بعد؟اصلا بعید نیس من همین الان توی تنهایی شب خودمو از بالکن پرت نکنم پایین. خلاصه با خاروندن گزگز رد کمرنگ سلف هارمم من من کنان درمورد مهاجرت چیزایی سرهم کردم.

شاید ازم بپرسی"پس اون عشقی که تابستون به خاطرش آرزو میکردی آسانسور سقوط نکنه و جوون مرگ نشی چیشد؟" باید بگم مثل قول موندن توی بلاگم شکسته شد. همونی که بعد مدتها جای قرص های ارام بخش رو گرفت خودش شد یکی از دلایل خوردن سفیدی های کوچک دوست داشتنی که تا وقتی پول دارم تنهام نمیذارن. نمیدونم چرا منی که در لحظه زندگی میکردم و در رویاهام همیشه تنها بودم حتی اگه زیبارویی سرشو به شونم تکیه داده بود این بار کسیو شریک رویاهام کردم تا هردوش رو باهم از دست بدم. امشب که این پسره همه اهداف و رویاهاش رو با یکی شریک کرده بود کمی براش ترسیدم. امیدوارم سرمای حوادث هیچوقت مثل من دلسردش نکنه.

---------------------------------------

پ.ن: الان تقریبا دوهفته از زمانی که اینو نوشتم میگذره. شما چطور شد که ایطور شد؟

پ.ن2: فکر کنم سیم کشی موهام بالاخره دار فانی رو وداع گفت.برای عید قرمز البالوییش کرده بودم و بعد که کمرنگ شد دوباره رفتم تمدید کنم.ارایشگر اشتباهی بنفش رو خیلی زیادتر ریخت و موهام تقریبا ذغالی شده بود. دوباره اکسیدان گذاشتن دو دور و کلی قرمز و اخرم اون طیف قرمز مدنظرم نشد. این شد که رفتم خونه و خودم شامپورنگ قرمز جیغ گذاشتم و بالاخره قرمز البالویی شد.فقط مشکل اینجاس الان چند ماهیه که انچنان تغییررنگ نداده:))شاید فقط یکم گرد و غباری تر شده باشه ولی همچنان به شدت قرمزه. یکم حیف شد چون به شدت هوس کرده بودم نصفشو زرد قناری نصفشو سبز تیره کنم و weirdo به نظر برسم ولی انگار زوری باید خوشکل خانوم بمونم حالا حالاها. نمیخوام خوشکل باشم,میخوام عجیب باشم.ای بابا

  • وهکاو --

آزادیم در چارچوب او

از نگرانی کرخت شدم. زخم های مذهب بر پیکرم درمان نمیشود؛ هرچقدر آلوئه ورا بمالم. هرچقدر تیغ های جراحی پیوند دهند و هرچقدر پاهای نحیفم پله های ترقی را دوتا یکی کند. روان‌شناس‌ها می‌پرسند "when did it all went wrong? where?" مکث میکردم تا پاسخی درخور یابم، امروز بی‌درنگ می‌گویم "از همان ابتدا، در رحمی که گرم بود. در مسیر رسیدن جهنمی به نام وطن، وطنی که احترامش واجب‌تر از نماز و محبتش باید مثل مادر میبود. مذهبی که بر برگ شناسنامه‌ام سیاه میدرخشد و اگر من را پیدا کند، بر تنم کفن سیاه میپوشاند." و این گونه من لابه لای حروف کتاب تاریخ گم میشوم، تاریخی که برنده ها مینویسند، تاریخی که اگر معجزه شود و بخت یک جا با من یار باشد رقم مطلوبش شوم.

مذهبی که چشم دیدن عشق ورزیدنمان را ندارد، چشم دیدن راحتی و زیبایی ندارد، تعقل برخلاف او و زیرسوال بردنش در آیات مهر ممنوعه خورده، آزادیم در چارچوب او.

  • وهکاو --

HOW ARE YOU?

jj

سلام حالتون چطوره:)؟

جدیدا به این نتیجه رسیدم "حالت چطوره" مناسبتر از "خوبی؟" هست و جنبه های بیشتر و شخصی سازه شده تری درمیگیره چون تعریف خوب و بد برای ما متفاوته.هرچند اغلب -که من هم از این قاعده مستثنی نیستم- به دروغ میگن "مرسی ممنون.شما خوبی؟"

من آشفته,سردرگم,کنجکاو و سرشار از عشقم.وقتی بی صبرانه ذوق تابستون پساکنکور رو مزه مزه میکردم به ذهنم خطور نمیکرد به این شکل بگذره. در ابتدا کمی طبق برنامه های چیده شده پیش رفتم. با شهرم بیشتر اشنا شدم,پختم و سالمتر خوردم, ورزش میکردم و به هرچیزی چنگ میزدم تا وهکاو ساخته شه,مثل گل سفال کوزه گری.

گفتم کوزه گری,یاد حرف خنده دار یه دوست افتادم. اگه میای شیراز کلا طرف هر محله ای که توش "گری"داره -غیر زرگری- افتابی نشو بعدا ممنونم میشی:))

با بیشتر دوستایی که باهاشون طرح فساد تابستانه ریخته بودم قطع ارتباط کردم.بعضی موقتا و بعضی دائمی. و بعد از مدتها دوباره با دو تفنگداری که از دوران طفولیت دبستانه برام مونده بودن تجدید دیدار کردیم. عجیبه,آدم های زیادیو ملاقات میکنی و در اغوش میکشی اما در اخر برمیگردی سر پله اول و هیچی جای اون عطش مکالمه ای که با دوتا دوست دبستانی داشتیو نمیگیره. اونقدر که سه تا خیابون رو بلندبلند میخندین و انگار قدمی برنداشتین.

وهکاو دست پا و چلفتی کمی بافتنی یاد گرفت و برای هدفونش تل گوش گربه ای بافت.دوتا بوم نقاشی از اسمون کشید و با انگشتای ظریفش خمیر وارفته رو شکل قارچ و ظرف کرد.

موهامو رنگ کردم,اول سرمه ای و بعد صورتی تیره. سرمه ای خیلی زود به خاکستری بدرنگی بدل شد که به پوست رنگ پریده ام زار میزد. تصمیم داشتم نارنجی یا سبز کنم ولی موقع خرید یهو قرمز مخملی چشمم رو گرفت و بعد روی موهام صورتی تیره شد. هرچند ناراحت نشدم چون خیلی بهم میومد.از پس زمینه بودن خسته شده اید؟ زلف صورتی بر باد دهید. اهل دل ها تحسین میکنن,پیرهای بی چشم و روی مذهبی چشم غره میرن و بچه ها میخندن و با انگشت اشاره میکنن"توت فرنگی کوچولو!" خلاصه شخصیت اصلی فیلمی فراتر از زندگی خودتون میشین.

تونستم فلوکستین رو ترک کنم و همچنان در دوره نقاهت به سر میبرم. شاید به خاطر همینه که دوهفته ای میشه که کرخت شدم و دل و دماغ فعالیتی جز کتاب خوندنو ندارم.کاش میشد تا ابد فلوکستین خورد,قرص سفید کوچولوی دوست داشتنی من که آدم هارو به اندازه خودت دوست داشتنی نشون میدادی. بهشت من جاییه که بدون قرص های دوره ای و موقتی زنده باشم. هرچند این روزها زنده ترم

اون روز وسط راه آسانسور لحظه ای گیر کرد و از ته دل آرزو کردم ناقوس مرگ من به صدا درنیومده باشه.معجزه ای رخ نداده,فقط من عاشق شدم.عاشق فردی جز مرگ

عجیبه,دوستش دارم و شباهتی به من نداره.دوستش دارم و منو نمیپذیره. دوستش دارم و بر ساعدش زخمی برای درمان نیست.بر ساعد من چرا,و حالا ازشون خجالت میکشم.مثل سیلی ای میمونه که گونه هامو سرخ کرده و منو به خودم آورده.

خیلیم لازم نیست برام دل بسوزونید. احتمالا اون هم وقتی به من فکر میکنه لبخند میزنه,فقط نه به بزرگی من چون فکش از من کوچکتره. بیشتر اولویتای انتخاب رشتشو شیراز زده تا بیشتر عاشقش بشم و هرروز نگرانه.منم نگرانم,کاش میتونستم باهاش یکی شم و مثل زالو همه غم و آشفتگی رو از شریان هاش بکشم بیرون.

به من گفت عروسک شیشه ای وقتی که نمدی بودم.پس همه چیزو کف دستش گذاشتم,وهکاو دغل باز و فریبکار راستشو گفت. وقتی به حقیقت اقرار کردم خیلی ترسیدم. هنوز زمان زیادی نگذشته اذیتش کردم و همه سیاهی های درونمو روش بالا آوردم,روی کسی که احتمالا عاشق چهره دیگه ای از من شده بود.

ولی همچنان عاشقم موند و من به حقیقت تلخی پی بردم,هیچکس نمیتونه اونقدری که من از خودم نفرت دارم ازم متنفر باشه.

تا همین چندوقت پیش تفاوتی بین پذیرفتن و دوست داشتن خود نمیدیدم. میتونم با منطق و استدلال کارامو توجیه کنم پس مشکلی نیست,ولی مشکلی بود. کار موجه بود,برای من نبود.مثل کفشی که برات کوچیکه و پاتو میزنه.

چکار کنم؟چطور خودمو دوست داشته باشم؟لطفا بهم کمک کنین,قبل از اینکه خرابی های بیشتری به بار نیاوردم.

--------------------

پ.ن: میخواستم مثل همیشه براتون پرچانگی کنم و به کتاب هایی که خوندم و فیلم هایی که دیدم امتیاز بدم ولی بهت گفتم یا فراموش کردم بگم؟عاشقم.

پ.ن2: هنوز یه ذره نگذشته از نوشتن این که حس بدی گرفتم. یعنی خودم ناراحت بودم رفتم باهاش حرف بزنم ولی دیدم خودش خیلی بیشتر ناراحته و خودخواهانس بازم همه چیو درمورد خودم کنم. کلا خیلی عجیب شده وقتی با این حرف میزنم دلم میخواد هنش اون حرف بزنه برعکس باقی مواقع که دوست دارم خودم بالای منبر باشم. نمیدونم چکار کنم، حس آهنگ another love رو دارم. شکستم و ضعیفم برای دوست داشتن و دوست داشته شدن. شایدم باز دارم مث سه شب پیش بیخودی شلوغش میکنم فقط چون خودمو دوست ندارم

  • وهکاو --

بچه ای که بزرگ نشد-فصل دوم

نباید بشکنی

jj

حقیقتی که اغلب مردم نادیده میگیرنش تاثیر خیلی قوی تصادفات زندگی هست, تصادفاتی که توسط ما قابل تغییر نیستن مگه اینکه ماشین زمانی داشته باشیم که بتونه فراتر از سرعت نور حرکت کنه و حتی اونوقت هم همه چیز تصادفیه فقط از جنس قبل نیست.و تو یکی از معدود تصادف های خوش یمن داستان منی.

از همون ابتدا شروع میکنم ابتدایی که خودتم ازش بیخبری.وقتی فهمیدم قراره یه تطابق ژنتیکی خیلی نزدیک دیگه به زندگیم اضافه بشه خیلی خوشحال شدم. در مورد خواهر کوچولویی رویا بافتم که به واسطه هم خونی مجبوره هم بازی من شه و برخلاف دخترهای دیگه دوستم داشته باشه.اون زمان کم سن ترین بچه ای که دیده بودم کمی حرف زدن و راه رفتن بلد بود و تقریبا ایده ای از نوزادها نداشتم.گمان میکردم دختری ریزجثه تر از خودم به خونه میاد و میتونیم با هم بازی کنیم حتی اسباب بازی ها رو سر دست گذاشته بودم تا هر چه سریع تر به ارزوم برسم .روزگار همیشه بر مراد دل ما پیش نمیبره و من هم از این  قاعده مستثنی نبودم.یه روز زمستونی بود از اون زمستون های حقیقی که شهرمون اغلب به خودش نمیبینه.آدم برفی سفید با بینی خیاری نیم خورده و جای دندان شیری های من از سر بالکن خوش آمد گفت ولی تو هیچوقت ندیدی.مژه های بلند و مشکیت سد راه قرنیه های تیله ایت شده بودن و سرتو تو سینه مامان مخفی کرده بودی.از دیدنت شوکه شدم,فکر نمیکردم انقدر کوچک و ناتوان باشی.هرچند همه دورت جمع شده بودن و از قدرت و مچ دستای تپلت تعریف میکردن.شبح وار بهت نزدیک شدم هرچند نیازی به مخفی کاری نبود.اون روز انقدر پس زمینه بودم که با ساز و دهل هم سرها به طرفم برنمیگشت.حلقه فرهای پرکلاغی,بینی کوچک و سربالایی که له نشده بود,دهان کوچک و گرد و لبایی به صورتی صدف و نرمی کاغذ که غنچه بودن و به اندازه نوک ناخن انگشت کوچکم باز بودن و انگشتای نرمی که به گوشه موهام چنگ زدن و برخلاف سرمای پشت در گرم بودن, مثل شکلاتی که اون روز داغ کردم و آروم مزه مزه کردمش. شگفت انگیزتر از همه چیز این بود که تو نه شعری بلد بودی که اصلا بخوای ریتمش رو رعایت کنی یا نه, نه حرفی میزدی ولی شخصیت اصلی تو بودی.مثل نمایش تئاتریکه بازیگرها در حال ایفای نقشن و نورافکن روی درخت تزیین صحنه-همینقدر متناقض-

همون شب از دونفر شنیدم که:"این برعکس اون یکیه خوشکل شد.» تا قبل از این حرف زیاد به ظاهرم توجهی نکرده بودم. شاید به این خاطر که به زیباییم اطمینان داشتم.شاید به این خاطر که از نقاشی دخترک موقهوه ای مربی مهدکودک خوشم میومد چون شبیه من بود.اولین مواجهه من با این حقیقت تلخ که دیگران منو به اندازه خودم زیبا نمی بینن.

مهم نبود چقدر شعرهای قشنگ بلد باشم و چقدر سریع معماها رو حل کنم درنهایت تو چیزی بودی که من هرگز نتونستم باشم -کوروش-.

از همون شب با خودم سوگند یاد کردم که هرگز دوستت نداشته باشم.تا چندسال هم بهش پایبند بودم.اگه اون صبحیو که قبل از باز کردن چشمات بهم لبخند زدی رو به حساب نیاریم یا اون شبی که بهت دست زدن یاد دادم یا اون وقتایی که ولگرد کتک خورده ای که من بودم رو با سرپنجه هات نوازش میکردی و با اینکه هنوز حرف زدن بلد نبودی میتونستم ابراز همدردیتو مزه مزه کنم,کلوچه مربایی که هرگز ازش سیر نشدم.

نه ماه بیشتر از زندگی زعفرونیت نگذشته بود که درگیر بیماری وحشتناک و کشنده ای شدی.همه برای من دل سوزوندن که چقدر اون چند وقت گوشه گیر شدم و دیگه اوازم چرتشونو پاره پاره نمیکنه و اونارو با سوالات بی پایانم کلافه نمیکنم.برای احتمال نداشتنت ناراحت نبودم از این ناراحت بودم که مامان در هم شکسته بود و بابت خودخواهی از خوشحالی احتمال مرگت خودمو سرزنش میکردم.

اون بیماری چندماهه کار خودشو کرد و تو رو به نقاهتی چند ساله کشوند.اون کوروش تپل و خوش خنده خیلی زود به پسربچه ریزجثه وابسته ای تبدیل شد که دنده هاش بیرون زده بودن.هرچند این چیزی از کوروش بودنت کم نکرد.هنوز هم دوست داشتنی و متقارن بودی مثل نقاشی هنرمند ظریف کاری که ماه ها روی اثرش وقت میذاره. پس من چی بودم,چرک نویسی که تصادفا سر از نمایشگاه دراورده؟احتمالا تنها کسی اون سالا برات دل نسوزوند و بابت مظلومیتت بهت آوانس نداد من بودم.سرت داد کشیدم و آوار شدم و بهت خندیدم تا گوشه چشمی از پشت درهای بسته و امن رو بهت یادآور شم.همیشه برام عجیب میمونه که چرا با وجود مصر بودنم در اذیت کردنت انقدر نسبت به اذیت شدنت توسط بقیه حساس بودم.انگار میخواستم مطمعن شم من تنها کسی باشم که بهت آسیب میزنه.پس به پسرهای بزرگتر قلدر سیلی زدم.

زیاد طول نکشید که فهمیدم من و تو به قدری متفاوتیم که انگار یه قطره سلول مشترک در شریان هامون جریان نداره.تو مهربون بودی و نه برای به دست آوردن محبت و توجه دیگران.روزت خراب میشد وقتی معلمت سردرد داشت.حتی وقتی آدم ها نیاز بود تا تنبیه شن تا مفهوم عدالت قدری به معناش در لغت نامه نزدیکتر شه ناراحت میشدی. با وجود دنده های قابل شمارشت نرم و گرم بودی و من سرد و خشک.هنوز پوستت لمس نشده بود که از خنده روی زمین می غلتیدی و دریل هم نمیتونست باعث شه کف پاهام ککش بگزه.از وقت گذروندن با آدم ها لذت میبردی ولی از اونا خجالت میکشیدی اما من چندان از خجالت بویی نبرده بودم و همچنان از مردم دوری میکردم.و در آخر تو امن بودی ماندنی و بوی دارچین خانه و من در حال فرار و بی ثبات و بنزین نیم سوخته.من در به در در کاو قدری توجه و تو دادن توجه بی قید و شرط.قبل از شروع مدرسه کمی نگرانت بودم.طبیعت آروم و ادبت ناخوداگاه با دخترها و بزرگترها بیشتر نزدیکت کرده بود اما بیخود نگران بودم. بچه محبوبی شدی که بیشترین رای انتخابات مدرسه رو جمع کرد و معلم ها از انتخابش راضی بودن.

حقیقت غیرقابل انکار این بود که من بچه بی گدار به آب زن تری بودم و تا چندسال اول اندک آبرومو هم جوری نابود کردی که انگار از اول وجود نداشت.پیشنهاد پنهانی بیرون زدن و لواشک خوردن بالای درخت های نارنج زیر نسیم بهار رو رد کردی و همه چیز کف دست مامان بود.عجب دردسر نادانی!

یاد گرفتم مقابله به مثل کنم و از اطمینان بسیارت به خودم سواستفاده کردم.هربار میخواستی یکی از خبرچینی هایی که حتی از قبل هم عزیزترت میکرد رو بکنی به لو دادن رازهایی که خودم سر راهت قرار داده بودم تهدید میشدی و با یکم شاخ و برگ از عواقب میترسیدی.چندباری حق به جانب قانعت کردم که خواب دیدی و اون اتفاق ها از اول وجود نداشتن و تو مرز بین رویا و واقعیت رو گم کردی.

معتقدم چیزی که در نهایت ما رو به هم نزدیک کرد اتاق مشترک بود.کابوس میدیدی و از موجودات ماورایی وحشت میکردی پس من کنارت میخزیدم و انقدر کمرتو ماساژ میدادم و در گوشت قصه زمزمه میکردم که خواب هفت پادشاه میدیدی.بعضی شب ها انقدر حرف میزدیم و با بالش صدای خنده هامونو خفه میکردیم که تلالو گرگ و میش رو به چشم میدیدیم.

خیلی وقته به این پی بردم میزان اثرگذاری و پررنگ کردن نقشت در زندگی بقیه به میزان لطف و محبت هایی که بهشون میکنی چندان ربطی نداره بلکه باید در حساس ترین و بی تکیه گاه ترین لحظه ها دستشون رو گرفت. مثل همون تابستونی که ناهمواری های شاخه درخت ساق پای چپم رو خراش میداد و دنیا رو وارونه میدادم و با وحشت التماس میکردی که از خر شیطان پایین بیام.مثل همون روزی که زخم هام رو بوسیدی و رد اشک گونه هات رو نمناک و مژه هات رو چسبناک کرده بود و مثل همون زمانی که حرف زدن بلد نبودی با نگاهت از من خواستی که فعلا ترکت نکنم. این حقیقت که برخلاف گمان های سابقم این تو نبودی که به من اسیب میزدی و درواقع من نحسی زندگیت بودم از سوزش گلوم دردناکتر بود.

رنگ گرم پوستت که رد ناخن هایی که روش ایکس او بازی میکردن رو واضحانه منعکس میکرد.خنده گرد و کوچکی که نیاز به پنهان شدن نداشت.و بوسه ای که بر اشفته تارها میزدی وقتی خودمو به خواب میزدم.وقتی روی ناخن هام خم شده بودی و با دقت به اون ها رنگ میزدی فهمیدم من هم با بقیه چندان فرقی ندارم-تو برای من هم دوست داشتنی بودی.

چندماه پیش متوجه شدم شاید کمی بیش از حد بهت وابسته شدم.در بحث و جدل های بین من و بقیه وانمود میکردی دیگه وجود نداری مثل تک شاخ جنگل های زیر اسمان نیلی.بعد که کار از کار گذشته زخم هامو می بوسی ولی حاضر نمیشی فقط توی زمین من بازی کنی.بازی بازی سرانگشتانت مختص به من نبود مختص به دشمن هم بود.منفعلی و متاسفم پسر ابریشمی ولی من نمیتونم تا وقتی که زمزمه هات فریاد نشدن خالصانه دوستت داشته باشم.

من؟من خمیرم.خمیرها با وردنه له میشن تا بهت شکل دلخواه رو بدن.ترک برداشتنم با چند چکه آب حل میشه.اما تو؟ مهم نیست چقدر قد بکشی یا سرشونه هات پهن تر از من باشن همچنان عروسک تراش خورده شکننده ای هستی که با فرکانس بالا هزارتکه میشه.

اجازه نمیدم ارزوهاتو حسرت کنن و شیره بچگی و بی گناهیو از شریان هات بمکن مثل زالوهایی که برای من بودن.با اینکه سابقه خوبی در پایبندی به سوگندها ندارم سوگند یاد میکنم که تا اخرین نفس نذارم کسی بهت اسیب بزنه.

------------------------------

پ.ن: برات خودمونی نوشتم و دوم شخص مفرد,چون رازهای زیادی از منو میدونی.

  • وهکاو --

بچه ای که بزرگ نشد-فصل اول

پسری که زنده ماند,اما به چه قیمتی؟

man

زندگی گیلبرت طنز بود,طنز سیاه و تیره و تار,از آن قبیل طنزهایی که در جمع لبتان را از داخل می گزید و در خلوت قهقهه تان سکوت پنجره را میشکند. همه چیز از سه سالگی شروع شد. پسربچه بازیگوش سه ساله,لپ های سرخ آفتاب سوخته و شلواری با وصله های به هم دوخته,به زبانی ساده شاشش گرفت. سر چاله شلوارش را پایین کشید اما خودش پایین تر رفت,بوی خون و خاک و شاش و خاشاک. به سبک فیلم های قدیمی,صفحه تار میشود و the end?خیر,این داستان پسریست که زنده ماند,اما به چه قیمتی؟

پدرش سریعا او را به شهر برد و چشم خونینش مداوا شد,اما به قیمت جان پدر.معلوم نشد جاده لغزنده بود,سفر طولانی و پدر خسته,یا خدا برای لحظه ای حوصله اش سر رفته و کمی هیجان میخواست.گیلبرت الگوی مردانگی اش را از دست داد و شاید به خاطر همین سال ها بعد مژه های بلندش را که کنار میزدی پسربچه ای سه ساله در پشت قرنیه شیشه ایش دست و پا میزد به دنبال مردی که یادش دهد چطور پدر باشد.

گیلبرت تا سالها مبارز بود,مثل بچه یتیم های دیگر سر به ریز و گوشه گیر نشد. مشت های گره کرده در جیب,فکل های فرفری بالا رفته و صدای بلند و رسا ,به چشمانت زل زد و با نیشخندی کج و چین ریزی در گوشه بادومی هایش,توجهت را میربایید. از بیشتر مردها کوتاه تر بود ولی برای رساندن صدایش گردنش را بالا نمیبرد,گردن ها را پایین می آورد. مبارز بود وقتی بزرگترهای فامیل میخواستند حقشان را بخورند,مبارز بود وقتی خواهرش را به ناحق در آن دبیرستان راه نمیدادند,زیر گرمای بندر مقابل مامورهای گمرک برای درآوردن چندرغازی,دانشگاه حقوق تهران با آن جو خفقانی که هرآن نزدیک بود بیرونش کنند و بشود همان شغل به دوش بی ثباتی که بود.سالها بعد که ازدواج کرد و خانواده دار شد شعله شرارت نگاهش خاموش نشد,ولی کلماتش کمی خیس خوردند-حالا خانواده داشت و مسئولیت سیر کردن شکم- آهسته آهسته گیلبرت تندخوی سر به هوا با جین های سفت و گشاد,آل استارهای بنددار و فر فوکل رو به هوا به آقای برت تبدیل شد,کت و شلوار مرتب و اتوکشیده,فرهای سفید-خاکستری و دستی که به دهانش میرسید و دیگر در مهمانی ها به آن شدت نمیرقصید.

اگر تا به حال متوجه نشده اید,با وجود ایمان راسخ و توکل به خدا شانس چندان در خانه گیلبرت را نمیزد. هر معامله ای که پیش از او در جریان بود با طمع او خشک میشد.شاید به خاطر همین برخلاف سایر مردهای هم سن و سالش هنوز پیشانی اش برق نمیزند.منتظرم تا روزی کچل شود و شانس بالاخره به او رو کند,به نظرم لیاقتش را دارد.

گیلبرت شیفته تاریخ و غرق عرق ملی بود,میخواست کوروش کبیر را دوباره به دنیا بیاورد.تلاش نخست نافرجام بود,به جایش من به دنیا آمدم. میخواست ناامیدی اش از به دنیا آمدنم را جبران کند. شنیده بود تماس پوست لخت و نرم نوزاد با پوست لختش ارتباط را قوی تر میکند و بدین گونه در آلبوم خاطرات عکسی ثبت شد: نوزادی چندماهه روی شکمش با کله بزرگ که من باشم و اویی که میخندید و کمرم را آرام قلقلک میداد.هرچند من کینه ای تر از این حرف ها بودم,بی شرمانه و بااطمینان در جواب "مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟" مامان را انتخاب میکردم و پوزم را تا آخر کش میدادم,لبخندی از سر رضایت.

یک بار گریه اش را از نزدیک نظاره گر بودم,مردی که با مرگ و فلاکت و بدشانسی خم به ابرو نمی آورد هنگام خواندن نوشته ای در تلگرام در باب بهمن بیگی و عاقبت شاگردی بااستعداد که کارمندی با درآمد بخور و نمیر شد و پراید اجاره ای اجازه داد غرورش بشکند و دوباره لپ هایش سرخ شوند,این بار از غم خالص از بازی های بزرگسالانه دنیا.

گیلبرت دوست خوبم بود,اجازه میداد آسیب ببینم.میل به خطری که در شریان هایم جریان داشت و بوی خودش را میداد.عصرهای پاییزی ضبط قدیمی اش را سر میز میگذاشت و نوار کاست هایش را به ترتیب عوض میکرد-قمیشی و حبیب- لب پنجره بزرگ مشرف به اتاق نشیمن تکیه میداد و با دقت میکوشید تا بفهمید آفتاب موقع غروب کجا میرود. من هم به تقلیدی دست و پا شکسته از او پاهایم را دراز میکردم,نوک پنجه هایم را آهسته با ریتم گیتار حبیب لق لق میدادم و نوک دماغم از سردی پنجره نمناک میشد. میگذاشت تخم مرغ ها از لای انگشتان کوچک و نحیفم لیز بخورند و وانمود میکردیم مجری برنامه آشپزی شبکه سه هستیم که به حضار اموزش نیمرو میدهیم. یک عصر بهاری,نسیم به خرابه های اطراف شهر سیخونک میزد و بند نازک بادبادک لای انگشتانم چرخ و فلک میزد.به من اجازه داد در سراشیبی بدوم و لیز بخورم,کاری که ر حضور مامان خطای بدتر از گناه بود. معتقد بود مامان زیادی پاستوریزه بزرگم میکند و کمی زخم و خون مردگی خودش واکسن ایمنی میشود. سر زانوهایم چسب خوردند و گونه هایم کمی از اشک خیس شد,اما خنده ام از سر رضایت و آزادی بود.

زندگی با گیلبرت دو روی یک سکه بود.سوپت را نمیخوردی و به جایش کتک تعارف میکرد و بعد به عنوان دسر بستنی با سس شکلات میداد تا از دلت دربیاید. تازه به جایگاهی رسیده بود,ازدواج و پدر شدن و همه چیز خیلی سریعتر از پیش بینی اتفاق افتاده بود و از حق نگذریم من هم بچه پردردسری بودم. حالا باید با عجیب الخلقه ای سروکله میزد که نگاهش برخلاف او شرور نبود,اما کلماتش اگر بیشتر نه,همانقدر بی پروا بودند.عجیب الخلقه ای که کمرش از سنگینی ضرب دستانش بنفش میشد,با نفس های بریده بریده میگفت:"اصلا هم درد نداشت!"عجیب الخلقه ای که من بودم. گیلبرت غیرتمندی که لاک جیغ خواهرزاده هایش را ارشاد میکرد,ابلیسی را به دنیا آورد که به خود جرعت میداد آیات آسمانی را زیر سوال ببرد و تار موهایش را از لاک ناخن جیغ تر کند.

قد بود و دنده لجش کمی روغن کاری نیاز داشت,به خاطر همین برای عقب نشینی اش ارزش زیادی قائلم.شاید هم از خوشبینی اش باشد,عطشش به پیشرفت و بهتر شدن.فکر نکنید بخشیدن برایم به همین سادگی ها بود,هنوز هم هنگام انقباض ناخودآگاه هنگام لمس های دوستانه در دل آگاهانه لعن و نفرینش میکنم,اما کمی زمان برد تا در ورای اطمینان خاطرش آن بچه سردرگمی را ببینم که دوستم داشت و نمیدانست چطور این را نشان دهد.گوشه ابروهایش که کمی از مژه ها فاصله میگرفت و لبخندی که کج بود و دماغی که نوکش نرم بود,مثل من.قبول دارم,دوست داشتن کافی نیست اما تلاش و ناامید نشدنش جای تحسین دارد,ندارد؟

----------------------------

پ.ن: خب من تصمیم گرفتم از آدمای زندگیم بنویسم,آدمایی که منو کردن این وهکاو راوی ای که امروز هستم. هر فصلش مختصر و مفید اختصاص دادم به یکیشون.بله بیشتر اسما مستعار هستن.

  • وهکاو --

euphoria again

photo
وضعیت من با اینجا مثل اون میم hey,how yall doin شده:)) فقط وقتایی که نیازه قفسه سینمو از بار سنگین حرفام رهایی بدم میام اینجا.و خیلی جالبه که این همه پلتفرم دارم و آدمایی که حرفامو میخونن- توییتر,اینستا,چنل تلگرام,تیک تاک و..-ولی در آخر به اینجا برمیگردم. اینجور نیست که امکاناتش مارک زاکربرگ رو انگشت به دهان کرده باشه یا محبوبیتی چون دایانا داشته باشم یا آدمی باشم که ترک گذشته براش به آسونی قورت دادن قرص های کوچیک و گرد -برعکس اون بدقلق ها که هرچند وقت یه بار نمایی از مرگ رو بهم نشون میدن- نباشه, چیزی که هست اینجا خلوته و شماها اگه بیشتر نه ولی کمتر از من عجیب و دوست داشتنی نیستین. احتمالا هنوز cringe وارد دایره لغاتتون نشده و وسواس و علاقه زیاد من به چیزهای فاقد اهمیت براتون قابل درکه. حتی اگه مضحک به نظر بیام مودبانه گوشه ذهنتون نگه میدارین و به روم نمیارین. این علاقه عجیب امروزی ها به رک بودن و گفتن حقیقت هم عجیب شده,مگه دروغ مصلحتی و اون تعریف های تصنعی دل خوش کنک چش بود؟! 
- وهکاوی که روی مرز رک بودن و بیشعوری لی لی میکرد داره میگه فیک باشیم تا مردم روزشون خراب نشه=-=؟!
ببینین اون موقع فقط من و چند نفر دیگه اینجوری بودیم و چندتا سیلی ملایم بود ولی الان موج بزرگ که چه عرض کنم,سونامی ای شده که حقیقت رو بر سرت آوار میکنه.
از مقدمه چینی خسته شدم.میخوام از euphoriaحرف بزنم,سریال قشنگی که شورشو درآوردم. کلا در مورد یوفوریا سه دسته آدم وجود داره
1.اونایی که تنها موضوعی که این روزا دارن برای حرف زدن یوفوریاعه "من"
2.اونایی که از یوفوریا خوششون اومده ولی مغرورتر از این حرفان که اقرار کنن از یه سریال تینیجری خوششون اومده
3.اونایی که دیدن این موضوعات براشون یادآور تراما و خاطرات بد بود و ول کردن
چندتا پست عقب تر یه پست دارم از تحلیل فصل اولش و فصل دومش الان در حال پخشه و یک باره خیلی معروف شد. حقیقتش رو بخواین این فصل از لحاظ camera work و زیبایی بصری حتی از فصل قبل هم بهتر بود.بازیگری انقدر خوب بود که ضعف دیالوگ رو جبران کرد. 
از داستان و دیالوگ های این فصل ناامید شدم تا اپیزود 5رو دیدم.سم لوینسون-سازنده و نویسنده اصلی این سریال- سابقا معتاد بوده و اعتیاد رو کامل تر و بهتر از این نمیتونست نشون بده.perfecto,chef's kiss
 احتمالا این پست فقط کاراکترها رو ارزیابی کنم. هدف این سریال تبدیل به قهقهرا رفتن آدما به هنر بود,تا ما مخلوقات فانی و پرعیب حس کنیم تنها نیستیم . ولی چون خیلی این سریال معروف شد نظرات بیشتر و عجیب تری داده شد تا من یه بار دیگه امیدم رو به بشریت از دست بدم.
photo
رو
در مورد این کاراکتر دو دسته آدم داریم.اونایی که احتمالا توی عمرشون حتی اعتیاد به کافئین و فضای مجازیو هم تجربه نکردن و تا مغز استخون بهش نفرت میورزن و اونایی که دایه مهربان تر از مادر شدن و هر عیب این کاراکتر رو با "معتاد بودن و اختلال روانیش"میپوشونن. اعتیاد یه گرداب بی پایابه خصوصا اگه زمینه روانیشو هم داشته باشی.و من اینجا قرار نیس وانمود کنم کاملا درکش میکنم.نه اوج اعتیاد من همون فضای مجازی و کافئین بوده. اعتیاد و وضعیت بد روانیش دلیل کارهای بدی که میکنه -دروغ گفتن به پارتنر و دوستا و خانوادش در مورد مصرف نکردن, گسلایت کردنشون که دارن زیادی شلوغش میکنن, تحقیر آدمایی که بهش اهمیت میدن و دست گذاشتن رو نقطه ضعفشون, تهدید کردن خواهرش با خودکشی,دزدی و...-هست ولی قرار نیست زشتی و آسیبی که به طرف مقابلش زده رو از بین ببره. خیلیا دارن مامانشو بد خطاب میکنن فقط چون توی اپیزود5 فصل 2 بعد از درگیری فیزیکی و فحش خوردن از طرفش گفت "rue,you're not a good person." و متاسفم که اینو بهتون میگم ولی ما آدما غالبا اعمالمون هستیم. کسی دیگه به وجود فلسفی اثبات نشده ذات تو اهمیت نمیده وقتی واضحا داری بهش آسیب میزنی. بیشتر جنایت کارا از مسیر بد و ناعدالتی هایی گذشتن که جانی شدن.آیا دیگه نباید کاراشونو بد بدونیم فقط چون ریشه و دلیلی داشته؟
جولز
احتمالا کاراکتری که توی این فندوم به نامنصفانه ترین حالت ممکن باهاش برخورد شده جولز باشه. خیلی ها حتی از خدای مسلمونا هم سخت گیرتر بودن. و من باورم نمیشه کسی بعد از دیدن اسپشال جولز که داستان رو از دیدگاه اون تعریف میکرد هنوز انتخاب کنه انقدر درک پایینی داشته باشه. مامان جولز معتاد بوده و حالا تصادفی یا هرچیزی پارتنرشم معتاد از آب دراومده. آیا ما باید تراما و فشاری که جولز در مواجهه با rue رو تجربه میکنه نادیده بگیریم فقط چون اون شب توی اون ایستگاه رو خیلی بهش نیاز داشت؟ پس خودش چی؟
و اپیزود5 رو به جولز میگه" you don't love me,you just love being loved" و همه فکر میکنن rueبا وجود اینکه تقریبا تا مرز اوردوز پیش رفته بود چه حرف حق و عاقلانه ای زده در صورتی که توی اسپشال جولز ما واضحا دیدیم جولز چقدر خاص و متفاوت rueرو دوست داره ولی چیزی که هست جولز هم کم سنه و گیج و الگوی مناسبی برای عشق و محبت سالم توی زندگیش نداشته.اینکه نتونسته rue رو سالم دوست داشته باشه به معنای دوست نداشتنش واینکه حقشه اونجور تحقیر بشه توی کل فصل دو نیست.خیلیا خیانت های جولز رو از همون فصل اول میبینن در حالی که جولز و رو فصل اول هیچ رابطه رسمی و قول و تعهدی نداشتن. خیانت جولز توی فصل 2 کار کثیفی بود ولی خیلی عجیبه اونقدر که به ریشه رفتارهای بد rueتوجه میشه به مال اون نمیشه. پارتنرش بهش دروغ گفت,بیشتر وقتا میپیچوندش و باهاش وقت نمیگذروند و برای آدم سکشوالی مث جولز اون همه بی میلی rueبهش واقعا عذاب آور بود. اونقدر رابطشون رقت انگیز بود که جولز از پسری که کلا چند روز ملاقاتش کرد و به قول خودش بهش اعتماد نداشت بیشتر تعریف و توجه شنید تا پارتنرش. و خنده دارتر اینه که اون سکانسی که rue حسابی جولز رو تحقیر کرد اصلا از قضیه خیانتش خبر هم نداشت:)) به خاطر این همچین کاری کرد که جولز قضیه مواد زدنشو به مامانش گفت و این کاریه که هر بچه سال عاقلی در مورد کسی که بهش اهمیت میده و سابقه اوردوز و بازگشت به اعتیاد داشته انجام میده.درمیون گذاشتن قضیه با یه بزرگتر! و در مورد اصطلاحا "بی بند و باری" جولز فک کنم واضح باشه جولز سردرگم و کنجکاو و حتی شاید پلی امورسه.اول اپیزود 4فصل 2 جولز رو در نقش فریدا کالو نشون دادن.سرنخ هارو بگیرین اقا:)) و مسیر سختی در پیش داره هم برای خودش هم طرف مقابلش. در اخر,این اتفاقیه که وقتی زبان عشق خود و پارتنرت یکی نباشه میفته.
الیوت
خب کاراکتر جدید موردعلاقه من که منفوریتش در فندوم حتی از نیت جیکوبز هم بیشتر شده:)) در مورد الیوت سخت میشه اظهارنظر کرد.بک استوریشو نمیدونیم و فقط به عنوان پسر باهوش با لحن طعنه آمیز میشناسیمش که رابطه جولز و rue رو خراب کرده,هرچند رابطه این دوتا از اولشم ناسالم بود الیوت فقط سرعت کارا رو -احتمالا-بیشتر کرد. دلایلی که مردم ازش متنفرن: "الیوت وقتی توسط جولز مورد سوال قرار گرفته بود به سوالا درست جواب نداد و درعوض جولز رو زیر سوال برد؟" چرا به جولز حق میدین الیوت رو زیر سوال ببره"اونم سوالای شخصی" ولی الیوت این حقو نداره؟is it the face tatts? 
"الیوت رابطه جولز و رو خراب کرد"نه.الیوت به کسی تعهدی نداشت و کاملا در مورد اینکه دوتاشون رو دوست داره صادق بود.اونایی دارن کار اشتباهی میکنن که باهم روراست نیستن
"الیوت از پشت به rueخنجر زد و فقط برای اینکه جولز رو داشته باشه قضیه مواد زدن rueرو لو داد" توی اون سکانس ما واضحا دیدیم جولز در هرصورت میخواست با الیوت رابطه داشته باشه و قبلشم داشت.لو دادن قضیه rue اتفاقا توجه جولز رو بیشتر ازش میگرفت.بعدشم الیوت کلا اینارو کمتر از یه ماهه که میشناسه.قاعدتا قرار نیس با این شناخت معرفت و محبتش بیشتر ازینا باشه که از خیر خواسته های خودش بگذره.
با این حال اگه اون زمانی که روی مواد rue سیفون کشیدن اونجا بوده باشه با توجه به اینکه خودشم مواد میزنه و از ایده معامله خطرناک rue باخبر بود با توجه به تیزبینیش توی موارد دیگه باید فهمیده باشه این مقدار مواد برای مصرف شخصی rue نیس.دوروز پیش یه تئوری توی توییتر دیدم که میگفت" الیوت از طرف laurie اومده و باهاش همدسته توی قاچاق انسانا"که متاسفانه به نظرم دور از ذهن نیومد=)) هرچند اگه اینجوری باشه ناامید میشم.شبکه جمه مگه که همه انقد با هم ارتباط داشته باشن؟امیدوارم الیوت رو یه کاراکتر morally gray بذارن بمونه.
مدی
از این همه محبوبیت مدی بین مردم تعجب کردم و باعث شد خودمو زیر سوال ببرم-چرا از مدی خوشم نمیاد؟-اولش به سلیقه و تجربیات شخصیم ربطش دادم. همچین آدمایی توی طول زندگیم معمولا بهم حس بدی دادن. آدمایی که ادا و اصول هایی برای روابطشون دارن که من درکش نمیکنم و معمولا جای دیگران حرف میزنن و افکار خودشونو به بقیه تحمیل میکنن و بعدم با چندتا بغل محبوب دل ها میشن. ولی دلیل اصلیش چندوقت بعدش یادم اومد که توی ناخودآگاهم قفل شده بود.مدی یه فرد بی گناه رو به جای دوس پسرش فرستاد زندان و اون نوار ویدیویی رابطه پدر نیت با جولز رو پیش خودش نگه داشته و به کسی چیزی نگفته و معلوم نیس به چه نیتی پیش خودش نگه داشته چون حتی اگه برای رشوه عاطفی از نیت باشه جولز-یه فرد بیگناه دیگه-رو به خطر میندازه.=))و بله مردم تصمیم گرفتن بهترین کاراکتر سریال مدیه
کسی
به cassie به خاطر اینکه رفته با اکس دوستش-مدی-هیت میدن.در صورتی که اگه از جنبه منطقی نگاهش کنیم وقتی cassie رفت با نیت مدی و نیت دیگه با هم نبودن.درسته بهترین کاری نیست که میتونه در حق دوست چندین و چند سالش انجام بده ولی بازم...چرا نباید خودشو ترجیح بده؟اونم نیت رو دوست داره"هرچند نمیفهمم چرا هیچ آدمی توی دنیا باید نیت رو دوست داشته باشه"مردم میگن کار بدیه چون مدی رو ناراحت و عصبانی کرده در صورتی که ناراحت شدن از یه برخوردی لزوما اون کارو کاملا بد نمیکنه. من از اینکه مردم کنارم بلند نفس میکشن واقعا بیزار و اشفته میشم ولی خود عمل بلند نفس کشیدن بد نیس. قطعا مدی این حق رو داره از دست cassie ناراحت بشه و دیگه نخواد با cassie دوست باشه ولی این کسی رو ویلن داستان نمیکنه.
-------
فک نکنم سر کاراکترای دیگه اونقد اختلاف نظر و سوبرداشت گسترده ای باشه.فعلا تا اینجا تا بقیه قسمتا هم بیاد.بعدا که این فصل تموم شد برمیگردم و احتمالا تجدیدنظرهای گسترده ای داشته باشم.فعلا تا چندهفته بعد^ـ^
------------------
نمایی از وهکاو بدقول که قرار بود بعد تموم شدن یوفوریا بیاد ولی 4ماه به خودش استراحت داد:
Yessiree - Imgflip
یوفوریا برای فصل سوم تمدید شد و متاسفانه پایان این فصل رسما سرهم بندی بود و با عقل جور در نمیومد؟بریم پراکنده گوییای منو بخونیم:
cassie howard,victim or villian?
چند ماه قبل جانب داری کسیو کردم ولی چند قسمت بعدی متوجه شدم چرا کارش اشتباه بود.وقتی قضیه رابطش با نیت لو رفت مدی بیشتر به خاطر کسی ناراحت شد تا نیت و به خاطر اینکه...کسی همه این مدت -به خاطر ترس,عدم اعتماد به نفس و هر چیز- به دردودلای مدی گوش داد و پشتیبان عاطفی رابطش با نیت بود و عملا به بهترین دوستش دروغ گفت. چیزی که من متوجه نبودم این بود که نقش منفی ها میتونن خیلیم قربانی باشن و این از نادرست بودن کارشون چیزی کم نمیکنه. فک کنم بخشی از من که خیلی در پی عدالت بود میدید cassie به خطر هر اشتباهش بازخواست میشه و تقاص پس میده ولی مثلا کاراکتری مث نیت یا حتی مدی بابت کاراشون تقاص پس نمیدن-دست کم نه به اون اسم- cassie هم چند جا به این مورد اشاره کرد وقتی با مامان و خواهرش دعوا میکرد که چرا همه با rue همدردی میکنن چون زندگی بدی داشته ولی به اون که میرسه کسی گذشته و تراماهاشو درنظر نمیگیره؟ the thing is,that's life and life is mostly not fair.
یکم از فصل هم که میگذره هم میبینیم cassie به اندازه قبل بابت بدیایی که در حق بقیه میکنه عذاب وجدان نداره چون به این نکته پی برده که وقتی رعایت حال من نشه چرا رعایت حال بقیه شه؟
lexi's play
بعد از اپیزود rue بخش موردعلاقم از این فصل بود و خیلی خندیدم.هرچند سر نمایشش و expose بدون اجازه خواهرش توی توییتر خیلیا با این کارش مخالف بودن. هم حق باهاشونه هم نه,چیزی که بهش توجه نمیکنن اینه که در هر حالت یکی اونجا آسیب میدید,یا لکسی چون مثل همیشه سرکوب میکرد خودشو و نمیتونست حرف دلشو به نمایش بذاره یا طبق چیزی که دیدیم کسی. و تازه غیر از اکیپ خودشون بقیه تا قبل ازینکه cassie بیاد سر صحنه دعوا اصلا خبر نداشتن نمایش راجع به اوناست. همونجور که cassie به خاطر نیت استایل همیشگیشو عوض کرده بود به خاطر نیت اون جنجالو راه انداخت.دعوا رو چون نیت عصبی شد و ولش کرد راه انداخت وگرنه تا قبلش فقط اندوه و پشیمونی بود. یه دلیل دیگشونم این بود که میگفتن نمایش هموفوبیکه و داره گرایش نیت رو مسخره میکنه:)) در صورتی که واضحا مردانگی سمی نیت و بقیه پسر ورزشکارای مدرسشونو مسخره کرد نه اینکه واقعا گی باشن.
this season kinda dissapointed me
فصل اول برام شاهکار بود. به اندازه کافی محتوای تینیجری و مشکلاتشون دیده بودم و اماده بودم تا این دفعه فقط روایت نبینم,احساس ببینم.من میدونم مواد مخدر ادمو به فلاکت میکشه,من میخوام فلاکت زدگیو حس کنم. میخوام ببینم مورد سواستفاده واقع شدن چه رنگیه,کاراکتری که از توجه بدش میاد رنگ لباساش طیف خنثی داره یا اونی که تحت تاثیر اطرافیانش قرار میگیره استایلش شبیه کسی میشه که بیشتر باهاش میگرده.این فصل هنوز بازیگری و نورپردازی و فیلم برداری فوق العادشو داشت ولی بدون هیچ جریانی. حس بود ولی معلوم نبود میخواد چیو منتقل کنه و نویسندگی بیش از حد ضعیف بود.
درباره فصل قبل تو همین وب گفتم خوبیش اینه همه کاراکترا مهمن ولی این فصل نه تنها برعکس بود,بلکه کاراکترایی که کلی ماجرا داشتن فصل قبل-به دلایل بحثای پشت صحنه کارگردان و بازیگرا و نویسندگی ضعیف و تک روی سم لوینسون- کلا به فراموشی سپرده شدن.مک کی فصل قبل بهش تجاوز شد و دوس دخترش باردار شد ولی کلا از بازیگرا حذف شد. کت کلا چند خط دیالوگ داشت و جولز با اون اپیزود اسپشال قدرتمندش کل فصل فقط کارای بدون دلیل کرد و عملا نقضی بر اسپشالش بود و کلا از رابطه فصل قبلش با آنا حرفی زده نشد.
اپیزود اخر این فصل با اختلاف بدترین و گیج کننده ترین اپیزود بود. 4دقیقه الیوت فقط گیتار زد و وسط یه ماجرای مهم یه اهنگو خوند و تازه منی که انقدر شیفته این کاراکتر شده بودم زدم جلو تا بقیه سریالو ببینم درصورتی که خیلی هوشمندانه میتونستن با تعویض مداوم صحنه بین الیوت در حال اجرای اهنگش و دعوای مدی و کسی جالبترش کنن. بعدشم خیلی راحت rueرو نشون داد که با ترک صحنه میگه متحول شده و دیگه تا اخر سال سمت مواد نرفته و سال رو به خوبی تموم کرده و انگار نه انگار هزاران دلار به یه باند مواد مخدر مخوف که قصد قاچاقشو داشتن بدهکاره:)) چطور قضیه بدهیش حل شد و آسیبی ندید؟چطور تو شرایطی که بهترین دوستش رفته زندان در عرض چند روز خوب میشه و به راحتی تموم میشه؟ تنهام امیدم به اینه که rue کلا خالی بند و بی ثباته.مثل فصل اول که خیلی سکانسا زایده ذهن خودش بود ممکنه اینم مث همون باشه و فصل سوم یهو غافلگیرمون کنن.امیدوارم اگه بخوان این کارو کنن سم لوینسون یه تیم نویسندگی خوب بیاره و این دفعه از ایده هاشون استفاده کنه تا کلی داستان جالبو اغاز نکنه بعد یهو وسط راه ولش کنه.
------------------
پ.ن: با پینترست چه پدرکشتگی ای داشتن فیلترش کردن؟ حالا باید کلی طول بدم عکس دانلود کنم بعد اپلود کنم بذارم رو پستا=-=قبلیا هم که به فنا رفتن و زشت شدن.
  • وهکاو --

قتل

ایده نداشتم پس گفتم یه چالش راه بندازم,چالش قتل.به این صورته که شما قتل دوتا از کاربرین بیان رو طراحی میکنین^^لازمم نیس منطقی باشه.

آیلین

شوق توی چشمات غم انگیز بود، وقتی فکر میکردی قراره بزرگترین سفر بین سیاره ایت رو داشته باشی. خیلی از بچه ها دوست دارن فضانورد شن، ولی فقط عده کمیشون سال ها بچه میمونن. تو شغلت رو دوست داشتی،اینو میشد از لرزش ناشی از هیجان تارهای صوتیت وقتی گزارش وضعیت میکردی متوجه شد. من پشت مانیتور نشسته بودم و سر در نمیاوردم چرا هنوز از من میخوان ازت گزارش وضعیت بگیرن وقتی قرار بود به سرعت برخورد چندتا شهاب سنگ به مشتری بمیری. به این فکر کردم که بعد از این ماموریت برگه استعفا رو امضا کنم، قتل های سازمان یافته جدا حال نمیدن.

فکر میکردی قراره فرودی به نپتون داشته باشی، ولی ثانیه به ثانیه به اون جاذبه اون سیاهچال نزدیکتر میشدی.

متوجه شدی مشکلی در کاره، از ما خواستی دلیل سنگین شدن قفسه سینت رو پیدا کنیم. فرمانده چروکی به گوشه لبش انداخت و گفت"خوبه، هنوز منفجر نشده. از دفعه های قبلی بیشتر پیش رفتیم" سفینه جلوتر میرفت و حالا نفس هات بریده بریده تر از اون شده بودن که کلماتت رو متوجه بشم. طبق پیش بینی هام خیلی زود از رادار ما خارج شدی

فرمانده چروکی به وسط ابروهاش انداخت. باز هم شکست خورد و من به این فکر کردم که شاید راه این مسئله متفاوت باشه، ولی جواب میتونه یکی باشه. اون ها میگن اگه سیاهچاله رو پشت سر بذاری به یه بعد زمانی-مکانی دیگه منتقل میشی، خیلی از مذهبی ها هم میگن بعد از مرگ به دنیای دیگه ای میری

در هر صورت، امیدوارم توی اون دنیا روی نپتون فرود اومده باشی

مائو

قطعه پاییز ویوالدی گوش نواز بود، دست کم از نظر تو. پاشنه کفش چپت با ملودی مبهومی که تارهای صوتیت مینواختن هماهنگ بود و سرانگشتات کلمات کتاب رو مزه مزه میکردن. یه غروب پاییزی بود، و معمولا غروب های پاییزی برای وقت تلف کردنن. پس من هم با پاشنه چپم ضرب گرفتم، کمی خارج از نت و سیب قرمز نیم خورده تازه رو بو کردم. نارنجی غروب پاییز تیره تر شد، ولی سر تو بالا نیومد. پایین رفت. سرانگشتات آرسنیک کلمات رو چشیدن. سیب رو تموم کردم و هسته هاشو قورت دادم. برای مردن باید هسته های بیشتری جوید.

نفیسه

به من گفته بودی که کتاب موردعلاقت ان شرلیه و مادرت در بچگی آنه صدات میکرده،چون زیادی شبیه اون رفتار میکردی. مادر من هم بچگی به من همینو میگفت، تقریبا 300سال پیش، وقتی هنوز زندگی داشتم.

ولی به تو اینو نگفتم، در حالی که به اردک های بیخیال روی دریاچه نگاه میکردم گفتم"نمیدونم، احتمالا شبیه اون یکیم که یکم ضدحال بود و معلم شد و اخرشم با یه مرد پولدار ازدواج کرد.. چی بود اسمش؟"

بعد از ظهر بود، اواخر تابستون و کاری برای انجام دادن نداشتیم که یهو چشمات برقی زدن و گفتی"چطوره اون صحنه ای از آن شرلی رو بازی کنیم که نمایش بازی کردن که یکیشون مرده و با قایق رفت وسط دریاچه؟ "

زیاد پیش نمیاد که قربانی ها رو طبق پیشنهاد خودشون بکشم. وقتی اون تابوت بزرگ و قدیمی رو بهت نشون دادم حتی بیشتر از قبل هیجان زده بودی.

دیالوگ هارو حفظ بودی، دیالوگ ها رو حفظ بودم. توی تابوت دراز کشیدی و با قایق تا وسط دریاچه پارو زدم و اونو همونجا رها کردم.

به تو نگفته بودم که اون تابوت یکم زیادی قدیمیه و کفش سوراخ بزرگی داره، گفته بودم؟ کنار دریاچه نشستم، اردک ها رو تماشا کردم، لیموناد خوردم و از شنیدن فریاد جیغ تو برای کمک لذت بردم.

گوش نواز، کودکانه. حیف که گیلبرت بلایتی نبود که بیاد نجاتت بده.

-------------------------

پ.ن: یکی از طریقه های ابراز محبت من پایه ریزی نقشه قتل افراده:))میدونم آخرش به جرم افکار خشونت آمیز یه جا بستریم میکنن

پ.ن2: مامانم گیر داده چرا همش ازاین سریال چینیا میبینی.خوشم میاد هیچکدوم از سریالایی که دیدم چینی نبوده. اسکویید گیم که کره ای بود,alice in borderland ژاپنی و girl from nowhere تایلندی. اخری رو نبینین من خودمم نمیدونم چرا هنوز میبینمش.درسته سیمپ nannoهستم ولی تا این حد بی احترامی به وقتم؟ such a shame

پ. ن3: یکیتونم قتل منو طراحی کنه=(البته منظم تر این بود که اونایی که کشتمشون هم منو بکشن ولی از قانون خوشم نمیاد حتی برای چیزایی که خودم ساختمxD میتونین به این پیشنهادم عمل کنین. هرکیم میخواد شرکت کنه لطفا به منم لینک طراحی قتلشو بده تا بخونم^^

پ. ن4:گفتم قوانین یادم افتاد هفته پیش منو بردن پیش این مشاوره های درسی، بعد طرف از همون اول کلی شاخ و شونه کشید که نباید کمتر از روزی 12ساعت درس خوند/باید حتما گزینه دو ازمون بدی و خلاصه اینجا دیکتاتوریه. منم تو چشاش نگاه کردم و گفتم"حیف که من به دموکراسی معتقدم" و اون سالن سم رو پشت سر گذاشتم. اگه والدینم یکم پول داشتن تا بتونم پردیس و ازاد بزنم امسال برم پزشکی خلاص شده بودم. زندگیمو خراب کردن متاسفانه... معلومم نیس سال دیگه چطور بدم از کجا معلوم خرابتر نشه. ههی. خدا هیچکسو بدهکار نکنه.

پ. ن5: خدا با خوندن پ.ن قبلی"حالا تا همین دیشب آتئیست بودا¬_¬" 

  • وهکاو --

idk what's going on anymore

26شهریور 1400

وقایع این روز رو دو روز بعد مینویسم درواقع، خواستم وانمود کنم اینطور نبوده همونجوری که چند سال پیش که هنوز خاطره مینوشتم وانمود میکردم سیزده به در رو چهار ماه بعدش توصیف نکردم، ولی فکر کنم باید تحریف تاریخو از یه جایی به بعد تموم کنم. البته تعیین زمان به دست انسان ها بوده، شاید من اونقدرا هم دروغگو نبودم و به وقت مریخ نوشتم ولی این دفعه میخوام زمینی باشم.

پریروز صبح که پاشدم یه لحظه که تو آینه به خودم نگاه کردم خودمو نشناختم. هنوز به کله سبزم عادت نکردم. هیچوقت فکر نمیکردم فقط با تغییر رنگ مو انقدر اعتماد به نفسم به عرش برسه، ولی واقعا با کله سبز از زیباترین انسانای روی زمین بودم. سعی کردم یه میکاپ خیلی سخت رو بازسازی کنم، ولی انگار لقمه ای که برداشته بودم زیادی برای دهنم بزرگ بود. چشم چپم نسبتا خوب شد، ولی چشم راستم رو خراب کردم. برام مهم نبود، با کله ی سبزم هنوزم بیش از حد خفن بودم. از خودم فیلم گرفتم و کلی مسخره بازی درآوردم. هردفعه به خودم میگم باید از قبل برای جلوی دوربین بودن یه برنامه و حرفی داشته باشم، ولی بازم یادم میره و دوباره فقط با آهنگ لبخونی میکنم. این دفعه مهم نبود، در عوض سرسبزم.

"این دوتا لینک رو بزنین فیلمی از من میبینین که با کله مضحک و ارایش مضحک ترم مضحک بازی درمیارم. همه جا گذاشتمشxD اگه تو اینستا دیدین معذرت میخوام" 

https://www.instagram.com/p/CUsn3OgtGOk/?utm_medicopy_linkum=

موقع شستن آرایش به حرف مامان گوش نکردم. نه تل زدم تا موهام کثیف نشه، نه از صابونی که اون بهم داد استفاده کردم. همینجوری با آب و مایع دستشویی شستم. مامانم سرم داد زد که واقعا روانیم و باید ببرن تیمارستان بستریم کنن. از این حرفش خیلی خندم گرفت. تصور کن همینقدر راحت میتونستم داستان زندگیمو مثل فیلم girl interrupted کنم ولی متاسفانه بیرون هنوز آدمایی هستن که یه ابروشونو شیو میکنن و نصف کلشون رو میتراشن و مست موتور سواری میکنن و هنوز توی تیمارستان بستری نشدن. هنوز راه خیلی زیادی مونده تا بتونم به اون حد از موفقیت برسم.

عصر بیرون رفتیم و مامان غرغر میکرد که بابا اصلا بهش اعتماد به نفس نمیده و مدام جوری رفتار میکنه انگار دست و پا چلفتیه و رانندگیش خوب نیس. یه سر به اون محوطه کنار باغ عفیف آباد زدیم. از معدود بارهایی بود که برای بیرون رفتن مشتاق بودم، دوست داشتم همه کله سبزمو ببینن و توجه لازم رو هم دریافت کردم. با اینکه خیلی تیپ های عجیب و جالبتری اونجا بود ولی بازم خوب میدونستن سبز رنگ ریسکی ای بود و برمیگشتن بهم سرم زل میزدن. احتمالا اگه مامان و کوروش دو طرفم راه نمیرفتن تیکه های زیادی میشنیدم. شنیدم یه پسره ای به دوستش گفت "خیار سبز" و دوستش گفت"نه فقط کلش سبزه بقیش که نیس" اگه یکم دقت میکردن کفشامم سبز بود. البته چشم غره مامانم هم در بیشتر دقت نکردنشون بی تاثیر نبود. از کنار جای سابق کلاس گیتارمم رد شدیم و مامانم ازم پرسید"چرا دیگه گیتار نمیزنی؟" جواب ندادم چون جوابی نداشتم. سوال خودمم بود، چرا دیگه گیتار نمیزنم؟

-------------

نمیدونم چندم؟

الان ساعت دو و نیم صبحه که دارم اینو مینویسم، میخوام ازین به بعد وقایع روزانه رو بنویسم. شاید جلوی چشمم باشه باعث شه به خودم بیام تا کمی مفیدتر باشم. ولی اصلا چرا باید مفید بود؟ آیا همه لازمه که مفید باشن یا این فقط چیزیه که نظام سرمایه داری به من تلقین کرده؟ نمیدونم، فقط میدونم خوشحالم ولی ناراضی.

چند روز اولی که اومده بودیم خونه جدید زود بیدار میشدم. فک کنم چون هنوز به محیط جدید عادت نکرده بودم، ولی دوباره ساعت بیداریم عقب افتاده. بیدار که شدم کیک فنجونی سرد مونده یخچالی خوردم، با اینکه هر شب به خودم میگم"آره، من فردا صبح بیدار میشم و مهمترین وعده غذایی رو مفصل آماده میکنم" بعد رفتم حموم، دوش جدیدمون عالیه. فشارآب خیلی خوبه،جوری که دوست دارم هرروز حموم کنم. بعدش آهنگ گذاشتم و سعی کردم با قدم زدن انرژی درونمو تخلیه کنم، موفقیت آمیز نبود. باید دیگه از یه حایی دوچرخه سواری تو محله جدید رو هم شروع کنم. این راه رفتن و رقصیدنا برای خشم و هیجانات سرکوب شده من زیادی سوسول بازیه. وسط آهنگ مامانم زنگ زد و بهم گفت برای ناهار همبرگر بخورم. نخوردم، چند لقمه نون و نوتلا خوردم و به این فکر کردم چقدر عجیبه بعضیا میتونن تو یه وعده کل شیشه نوتلا رو خالی بخورن. منظورم از لحاظ گرسنگی و حجم معده نیست، ولی بعد از چند لقمه ی بدون نون گلوی آدمو خراش میده. رفتم پیش کوروش تا سرگرمم کنه ولی باهام حرف نزد. وقتی اعتراض کردم یادآوری کرد دیشب تهدیدش کردم اگه دوباره باهام تو زندگیش حرف بزنه بلای بدش سرش میارم. ولی این بهونش بود. از معایب خونه جدید این بود که اتاق من و کوروش جدا شد، و ارتباطمون کمتر چون از معدود وجه اشتراکاتمون اینه که به شدت اتاق گراییم. یکم این ناامیدم کرد، چون فک میکردم دست کم برای کوروش آدم جالب و سرگرم کننده ای باشم. من خیلی سر اینکه به آدما اونقدر وابسته نیستم و توقعی ندارم اعتماد به نفس دارم، ولی فک کنم در مورد کوروش یکم حواس پرت شدم و گذاشتم بیش از حد سرمو گرم کنه. به هر حال وقتی رفت ناهار بخوره، تقریبا خوابم برد. بیدارم کرد چون آفتاب روی سرم لم داده بود و ممکن بود سردرد بگیرم. ولی بهش توجهی نکردم و به خوابم ادامه دادم. سردرد هم نگرفتم. بعد با مامان رفتیم و من دوز دوم واکسنو زدم. نگهبان اولش تعجب کرد که من قراره دوز دوم رو بزنم. گفت"ایشون که هنوز بچه مدرسه ایه چطوری" مامانم جای من جواب داد که دیگه بچه مدرسه ای نیستم و پارتیمم کلفته. قسمت دوم رو که اینجوری نگفت،برعکس من مامانم خوش رو و محترمه ولی من خودم اینجور تعبیر کردم. دوز دوم هم درد نداشت، فک کنم سن کمم رو که میبینن جدیم نمیگیرن و جدی بهم آب مقطر میزنن، چون نفر قبل از من از همونجا حالش بد شده بود. تو اینه ماشین که به خودم نگاه کردم به این نتیجه رسیدم زرد واقعا بهم میاد، شاید بیشتر از هر رنگی. ولی اونقدرام از زرد خوشم نمیاد، حیف. با مامانم کلی پشت فامیلای پدریم حرف زدیم. البته لفظ فامیلای پدری که جوکه، مامان بابای من فامیلن. وقتی میگم فامیل پدری و مادری یعنی درجه یک. به این فکر کردم چقد مامانمو اذیت کردن و با اینکه اونقدرام با مامانم صمیمی نیسم دلم میخواد حقشونو کف دستشون بذارم. شام گوردن بلو خوردم، از معدود غذاهای موردعلاقم که هنوز دلمو نزده. توی توییتر آدماییو دیدم که ناراحتن بقیه از خودشون عکس میذارن و چرا فلان دختر فقط با انتشار عکس بدون هیچ کپشنی فیواستار میشه. بامزه بود، همه در جهت تمسخرش از خودشون عکس گذاشتن و بیشترشون واقعا زیبا بودن. من از دیدن عکسای بقیه خیلی خوشم میاد، عکسایی که توشون زندگی هست و اونقدام نباید از نوشته های فاخر کمتر دونستشون. مردم توییتر عجیبن، همسن منن و تو این دوره زندگی میکنن ولی فک میکنن دخترایی که اعلام میکنن زیاد سکس داشتن پتیاره ان. کاش میگفتن پتیاره، میگن جنده. من اگه یه دختر بودم که زیاد سکس داشت دوس داشتم پتیاره خطاب شم.

بابام امشب موقعی که منتظر بودم دمای چای سبزم به حد خوردن برسه بهم گفت باید تلاش کنم تو زندگیم به جای مهمی برسم، خیلی مهم. در حد جایزه نوبل و واقعا تاثیرگذار باشم. میخواستم مسخره بازی در بیارم ولی خیلی جدی بهم باور داشت. یکم این قوی باور داشتنش بهم غمگینم کرد، مگه توی من چی دیده بود؟ نکنه واقعا چیزی دارم که خودم متوجهش نشدم و دارم هدرش میدم؟با شایدم به قول رولد دال تو کتاب ماتیلدا مثل بقیه والدها فکر میکنن بچشون چه تافته جدابافته ایه. ولی آخه من دیگه اونقدرام بچه نیستم و توی این سن والدین به این نتیجه میرسن بچشون اونقدرام پخ خاصی نیس.

---------------

من خیلی تغییر کردم، و این تغییرات اینقدر ناگهانی و یک شبه بودن که فرصت شوکه شدن و تجزیه و تحلیل علت تغییرات ازم گرفته شده. من پاییز رو دوست داشتم، چون آسمون زودتر و ذوق زده تر لباس تیرشو میپوشید و من عاشق زل زدن به سقف سفید اتاق و شکل دادن به تصاویر مبهم تاریکی بودم. والدینم هم کمتر بیکار بودن و منو بیشتر تنها میذاشتن. ولی لباس شب آسمون امسال دلمو میزنه و تنهایی ریه هامو سنگین تر میکنه. بیشتر شب ها کنار مامانم میخوابم، مامانی که تا چندوقت پیش دوستش نداشتم. نیاز دارم دست آشنایی ترقومو گرم کنه. کمتر مخالفت میکنم و نرم تر شدم. به اجبارهای سابقی که سابقا ازشون مینالیدم چنگ میزنم تا فرار نکنم، از این دنیا. از تنهایی میترسم-و منظورم تنهایی فیزیکی و از نوع فیزیکی که عموم بهش معتقدن، وگرنه ذهن من همیشه تنها بود-همیشه دوست داشتم به اعصابم مسلط باشم-مثل اون دختری که تماما زرد بود و از اون زردهای ملایم طلوع آفتاب زمستونی-نه اینکه خشمم از درونم مکیده شه و انرژی مخالفت نداشته باشم.

حتی رحمم آشفته شده و پریود رو دو هفته زودتر به من تحمیل کرد، و دو روزه تموم شد.

فکر کنم شما هم متوجه نمود تغییرات شده باشین. وهکاو برای اولین بار بدون مقدمه بافی هاش رفته سر اصل مطلب!

در بحران 18سالگی فهمیدم شاید بیش از حد teenager بودم. مثل سوزان نارنیای وجودم رو فدای تجربه و لمس کردم، و هنوز نمیفهمم این خوب بود یا بد. بر این واقفم که تجربه ها وهکاو امروز رو ساختن، ولی از اون چیزی که قرار بود بشم دور شدم-شاید هم فرار کردم-دانشمند/نویسنده ای که تلاش کرد دائم الخمر شه. در تضاد نیستند، در من چرا. از الان به بعد میخوام سمج باشم و واقعا یاد بگیرم.میدونی خیلیا با من چس دود کردن، بوسیدن، تو حال خودشون نبودن و سرمای شب ریه هاشونو سوراخ کرد، ولی فقط من بودم که ریه هام گرفت و همون یک بار امتحان کردنا صدای ذهنمو بلندتر کرد. بعصی وقتا ژنتیک و مغزت با عامه مردم متفاوته-شکننده تری، زودتر توهم میزنی، خسته میشی و وابسته میشی. اینجاست که الگوهات برات مسموم میشن و با غرق شدن توی موج جوونی و حماقت فقط خودتو خراب میکنی. شاید باید خوشحال باشم که اونقدرا دیر اینو نفهمیدم، هنوزم چندان حسی ندارم. هرچند به نظر میاد خیلی وقته دارم کتاب زندگی رو ورق میزنم. بابام میگه از این سن به بعد زمان قرار سریع پیش بره.

---------------------------------

اومدم که بمونم.

  • وهکاو --

background

به عنوان کسی که احساسات زیادی رو حس نمیکنه احساسات زیادی هستن که از توصیفشون عاجزم. پررنگ ترین این احساسات احتمالا حسی هست که بهش "پس زمینه"رو نسبت دادم.

وقتی میگم حس "پس زمینه" دارم خیلیا گمان میکنن که منظورم تنهایی و کنار گذاشته شدنه.بالعکس,حس پس زمینه اغلب اوقات هنگام تنهایی و بی مهری رخ نمیده.

یک تفاهم بین اغلب ما موجودات دوپای بی سروپا وجود داره و اونم اینه که دوست داریم متفاوت باشیم!نمیدونم از کجا نشات میگیره,شاید از همون وقتی که گردی های سرانگشت هامون رو در جزییات متفاوت ساختن این ایده رو هم تو ذهنمون پرورش دادن. من هم از عامه مردم مستثنی نیستم,دوست دارم کاراکتر اصلی ای باشم که داستان زندگیش گوش مشتاق داره.

با وجود تلاشم برای ایجاد امواج سهمگین دریای بی تلاطم زندگیم,اغلب صفحاتش یه مرداب راکد بود و من فقط نقش فرعی ای بودم که بین سکانس های فیلم های زندگی باقی آدم ها سک سک میکرد.

این رو وقتی میفهمی که کنار دختری دراز کشیدی که بی توجه به نگاه آدم ها,با گیاه ها و حیوانات ولگرد خیابونی بلند بلند حرف میزنه و احتمالا در وصف تو میگه" آدمی در قید و بند در زندگی من بود که چند قدم عقب تر,از شرم سرش را به زیر انداخته بود و نگاهش چون خرگوش ترسیده از شکارچی اطراف را می پایید."

وقتی که لباست با دیوارهای اتاق همرنگه و کسی متوجه حضورت نمیشه,مثل مداد سفید نقاشی روی یه برگه سفید,مگر که نوکت بشکنه و اونوقته که برمیگردن و با شگفتی میگن"تو از کی اینجا بودی؟!"

وقتی که جرمی رو مرتکب میشی ولی حتی اشیا بی جان احتمال مظنون شمرده شدنشون از تو بیشتره.

وقتی که پسری سرش رو بین گودی گردنت میبره و اشک میریزه و تو فقط در تعجبی که چطور به این سرعت تونست از خنده به گریه بپره؟

وقتی که توی جمعی نشستی ولی اگر نبودی هم همون حرف ها زده میشد و همون اتفاقات نوشته میشد.

وقتی که رفیق نیستی,هم صحبتی.مردم که به یادت میفتن سر تکون میدن و میگن"اره آدم جالبی به نظر میاد.چندباری باهاش راجع به فیلم حرف زدم.اهنگای خوبی گوش میده."و همین. کسی نیست که بیشتر از یه هفته بعد از مرگت سوگوارت باشه یا براش چیزی بیشتر از یه آشنا باشی.کسی راجع به تو نمینویسه یا تو رو اونقدر صمیمی نمیدونه که به چالشی دعوت کنه.

وقتی که این حس رو دارم,تنها نیستم.همیشه دوستانی دارم,اگه نگاه بقیه به چشمام بخوره هنوز هم بهم لبخند میزنن و به نشانه دوستی سر تکون میدن.ولی مشکل دقیقا همینجاست!

من اون عصاره "دوست داشتنی بودن بی قید و شرط" رو توی وجودم ندارم.فکر کنم بدونین کدوم عصاره رو میگم,همونایی که وارد اتاق میشن و نمیشه گفت به غیر ازاین عصاره نسبت به تو برتری دیگه ای دارن,ولی با این وجود حرفشون هیچوقت قطع نمیشه و مردم از همون اول کنجکاون که صداشون رو بشنون.من هیچوقت اولین نفری نبودم که دوست پیدا میکرد یا برای تیم کشی ها انتخاب میشد,ولی متاسفانه اون کسی هم نبودم که به مدت زیادی مسخره میشد,مردم با نفرت و ترحم به اون نگاه میکردن و در آخر یه روز صبح اسلحه ای به دست میگرفتن تا همه چیز رو تغییر بدن. من فقط بودم تا تئاتر زندگی خلوت نباشه.

این حس من رو اذیت میکرد,شاید چون سال های اول بچگی پدر و مادرم به من توهم مهم بودن و اول شخص بودن دادن.ولی من فقط سوم شخص مفرد بودم,شبیه خیلی از آدم ها,به اسونی میتونستی من رو توی شلوغی زمان گم کنی. وقتی حسی اذیتت میکنه تلاش میکنی تا به خلافش برسی.

شاید به خاطر همین بود که من کارهای اعجاب انگیز ولی احمقانه زیادی انجام دادم.عامه مردم وقتی متوجه تلاش های من برای اول شخص بودن میشن شگفت زده میشن و حتی تحسین میکنن. اگه به اندازه کافی باهوش بودن نباید حسی جز ترحم نسبت به من میداشتن,وهکاوی که به هر دری زد تا پس زمینه نباشه.

------------------------

پ.ن: همین که من برگشتم بیان همه رفتن که:-:چندماه پیش خیلی شلوغ تر نبود؟البته متوجه شدم که هانی پانچ و عشق کتاب رفتن,ولی بازم شلوغ تر بودا=-=نمیدونم,وبلاگ مثل قدیما بهم نمیچسبه.البته این دفعه منظورم از قدیما چندماه پیش نیست,چندسال پیشه که تو میهن بلاگ بودیم و از اون زمان فقط نفیسه و آیلین موندن که تازه اون ها مربوط به اواخر اون دوران بودن"دست کم برای من"

پ.ن2: یادتونه گفتم با کیپاپ حال نمیکنم؟کنکاش بیشتری کردم و الان با یه بند حال میکنم,mamamoo

پ.ن3: از وبلاگ دیگه خوشم نمیاد خلاصه,نمیدونم.حوصلم سر میره به خاطر همین کمتر میام.شایدم نیام خدا رو چه دیدی

  • وهکاو --

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan