where have i been

اول از همه بابت نوشته چند روز پیشم که پاکش کردم پوزش میطلبم.بی حوصلگی و اجبار از تک تک کلمات چکه میکرد و کلمات قلمبه سلمبه هم توانایی لعابش را نداشتن.

چرا پوزش میطلبم؟چون تو خواننده ای و اگه اینجا نبودی منم قرار نبود چیزی بنویسم.نوشته باید خوانده شود,یه روزی که شاید نزدیک باشه یا اونقدر دور که عمر خود نویسنده هم قد ندهد.

من از چندوقت پیش شروع کردم به منتشر کردن افکار و وقایع زندگیم,کف اینترنتی که غریبه های سواستفاده گر تا کف در آن خوابیه اند. ولی به خاطر این بود که به اصلی رسیدم که دست کم در این بازه از زندگیم صدق میکند. مرموز نباش.

من فکر نمیکنم اگر رازی  توسط بیشتر از یک نفر "با ارفاق متواضعانه ام دو نفر"فهمیده شد دیگر راز باشد.دیر یا زود آدم ها یا حتی وجدان احمق خودت رازها را به یک اهرم فشار تبدیل میکند. مردم برای لو ندادن رازهایت ازتو سواستفاده میکنند,ولی اگر خودم کسی باشد که رازهایم را منتشر میکند چی؟

مزایا:

1- در وقت مناسبی که تنش کمتری ایجاد میکند بیانش میکنم.

2-جمله بندی را به نفع خودم تغییر میدم تا عواطف مخاطب در راستای منافع من جریحه دار شود و به حالم دلسوزی کنند.

3- راستگویی قرن ها و شاید هزاره هاست از خصلت های خوب بشریت شمرده شده و عامه مردم-اعم از معتقد و کافر- ناخوداگاه راستگو و شجاع رو تحسین میکنن.نمیدونم,من که تو مسیر کوتاه زندگیم آدم هایی را ندیدم که مثل خودم جذب کسایی شوند که قشنگ و با درایت و ظرافت دروغ بگن.

همه این مقدمه چینی هارا انجام دادم تا وقایع چندماه غیبتم از اینجا را برای شما بازگو کنم,چون تو خواننده منی و بدون تو منم اینجا نیستم.تو حق دانستن را داری.

اول از همه سر اعتماد به نفس کاذبم بینی بخت برگشتم خرد و خاکشیر شد,تازه بعد از اون واقعه هم یه لیوان شربت خاکشیر مزه مزه کردم.-پدرم معتقد است برای التیام و ارامش اعصاب مفید است- چرا گفتم مزه مزه کردم؟ من همیشه,مثل همان پسرهای استریت زمخت و بی تفاوتی که توییتری ها از آن ها متنفرند,نوشیدنی را بی ملاحظه بالا می اندازم و به عبارتی هورت میکشم.هرچند هورت کشیدن اسم مناسبی برای کار من نیست,چون کاملا بی صدا این عمل ناپسند را انجام میدهم. ولی آن روز آرام آرام از شیرینی و خنکی سرکیف شدم. آیا آن روز برحسب اتفاق به سر من هم آسیبی در جهت مثبت رسیده بود؟ خیر,با سریع پایین دادن آن مایع خنک و شیرین انگار که در دماغم زغال میسوزاندند. هرچند معتقدم مادرم بیشتر از من به شربت خاکشیر نیاز داشت,به شدت نگران بینی من بود و همانطور زشت ماندنش. در دوره ی بهبود شماره چند دکتر را به منظور عمل بینی گرفت. هرچند پس از رفع کبودی ها,مشخص شد نگرانی هایش بیهوده بود. بینی من مثل روز اولش شد, و من دوباره حرکت خطرناک تک چرخ زدن را از سر گرفتم.

چطور به این روز افتادم؟ اگر هنوز نفهمیده اید,دوچرخه از بهترین دوستان من است. و مگر میشود یک دوست را بهترین بخوانی بدون آنکه با او چیزهای جدید را تجربه کنی؟ من و دوچرخه سعی داشتیم از آن تک چرخ های خفن بزنیم,همان هایی که دهه شصت با آن دل دخترهای دبیرستانی را میبردند. اوایل موفق بودم,همین موفقیت شکستم داد.مغرور شدم و حین حرکت سریع بالا رفتم.نتیجه این شد که دوچرخه بالا ماند اما من از پهلوی راست و با صورت به آسفالت کوفته شدم. در ابتدا فکر کردم یک خون ریزی ساده از بدن نازک نارنجی من است,اما چندساعت بعد متوجه شدیم دستم هم آسیب دیده است.

به هرحال بعد از یک ماه,من دوباره تک چرخ را دور از چشم مامان شروع کردم.این بار مصمم تر.

چند روز پیش کامنت آیلین را دیدم پای پستی که تجربه ای جدید را با چند دوست امتحان کرده بودم.من دیگر با آن ها دوست نیستم.همه چیز خیلی در هم اتفاق افتاد.به من تهمتی زده شد و دعوایی ناخوشایند راه افتاد.قبل تر هم چند بحث که ربطی به من نداشت در این گروه اتفاق افتاده بود. شاید هم دنبال بهانه بودم و بزدل تر از آن بودم که بی دلیل رهایشان کنم. بهانه جور شد و ارتباطم را با تک تکشان کم رنگ کردم. قرنطینه کارها را کمی آسان تر کرد,اما بالاخره متوجه شدند که عمدا بی محلی میکنم. سعی کردند با احترام و مسالمت  آمیز - به قول دال,مثل انسان های بالغی که قرار است باشیم- مسئله را حل کنیم. من نمیخواستم.میخواستم بچه باشم و قهر کنم,برای همیشه. بالاخره پس از داستان هایی دیگر که من نقش حرص درآر داستان را بازی میکردم,به روشی ناجوانمردانه متوسل شدند. گروهی در تلگرام زده شد و من هم اد شدم.شاید هم کاهلی از من بود,باید فریب نمیخوردم و مثل پیوی های بی سر و ته شان پیام ها را نمیخواندم. اما یک نیمه شب بهاری بود و من هم بیخواب.پیام ها را خواندم. وبلاگم را خوانده بودند-دست کم بخشی از آن را,متاسفانه زیاد اهل مطالعه نبودند- به من انگ آشنای هرزی توجه زده شد.انکارش نمیکنم,من توجه را دوست دارم,اما نه بیشتر از بقیه.همه ما عاشق توجهیم,فقط ان را از راه های متفاوتی ابراز میکنیم. بحث از جایی بیخ پیدا کرد که نقطه ضعف من موضوع تمسخر شد,اوتیسم! آن شب بعد از فشار دادن دکمه بلاک تک تکشان,رهم شکستم و گریه کردم. خواستم پیامبروار ببخشم,نتوانستم.تا یک هفته بعد از آن,ثانیه ای نبود که به آن ها فکر نکنم. هنگام تخلیه مثانه آرزو میکردم دهانشان کاسه توالت بود. هنگام ریختن آب جوش قوری را پوستشان تصور میکردم. اما من توانایی ریختن آب جوش,به تیغ کشیدن یا شاشیدن به آن ها را نداشتم. حتی نمیتوانستم ببخشم. یک بعدازظهر بهاری شماره مادرهایشان را از گوشی مامان پیدا کرم. ماجرا را کاملا شسته رفته گفتم,با لحنی که دل مادرها را نرم میکند. حتی خودم را دلسوز دخترانشان نشان دادم و ویدیوهایی شامل عیاشی و فسادشان را بی رحمانه فرستادم. انتقام موثر و شیرین بود. دیکر عصبانی نبودم,تا جایی که میدانم دال و ر تنبیه شدند و مادر "ر" آنقدر تحت تاثیر قرار گرفت که به من زنگ زد و تقاضای بخشش کرد. بهتر از همه,من دیگر عصبانی نبودم.

من از خانه فرار کردم.جای دوری نرفتم,و زیاد طول نکشید.بیشتر یک قایم موشک بازی احمقانه بود.پست قبل راجع به همین بود. نتیجه؟الان دیگر کنترل میشوم و نمیتوانم مثل قدیم ترها هرجا بخواهم بروم.کمی عذاب آور است,اما درکشان میکنم.حق دارند.

یک شب پاییزی وهکاوی بی حوصله استوری ها را چک میکرد.بعضی قیافه ها آشنا بودند,اغلب غریبه. به استوری پسری هم شهری رسید که قبل تر ها در گروهی تلگرامی باهم چت میکردند.  مکثی طولانی کرد,زیبا بود.پسر نه,دوست دخترش. با سلیقه آرایش کرده بود,به نظر میرسید بوی خنک و خوبی میدهد,ابرو هایی رو به بالا و نگاهی زیبا داشت. وهکاو اینستای دختر را فالو کرد. هنگام مسواک زدن,نوتیف بک دادن دختر امد.چندوقت بعد وهکاو استوری دختر را ریپلای کرد,دختر مهربان و باحوصله جواب میداد.انگار که چندسالی هست تو را میشناسد.راجع به موسیقی حرف زدند,دایرکت اینستا بهترین جا برای تبادل موسیقی نبود. دختر تلگرام وهکاو را گرفت.یک روز دختر ناراحت بود,وهکاو پیشنهادی غیرمعمول داد."اگه میخوای بهت زنگ بزنیم تلفنی صحبت کنیم,یکم آروم شی" وهکاو امید داشت دخترک قبول نکند,قبول کرد.وهکاو شنونده خوبی بود و دختر گوینده خوب. شاید درمورد شنوندگی خوب وهکاو کمی اغراق شده باشد,چون در پس زمینه سوت آرام و یکنواخت قهوه جوش و پرنده هایی که از آن طرف خط آواز میخواندند,هارمونی ای موزون را ساخته بودند. چه کسی اهمیت می دهد؟ درآخر دخترک کمتر از قبل ناراحت بود. به قول دوستی,این enfpها فقط میخواهند شنیده شوند. بعد از آن مکالمه تا حدودی یک طرفه خیلی نزدیکتر شدند. بالاخره یک روز صبح وهکاو جسارت به خرج داد و با علم بر در رابطه بودن او مقدمه لاس را ایجاد کرد.انتظار بلاک شدن داشت اما این دختر مدام شگفت زده اش میکرد.او هم ادامه داد و پس از مدتی کوتاه بساط ابراز علاقه ایجاد شد. برایش اهمیتی نداشت که او دوست پسر دارد. درواقع در دل کمی خوشحالتر بود.واضحا در این برهه از زندگی آمادگی یک رابطه را نداشت,مثل برهه های قبلی زندگی. امیدوار بود به خاطر او رابطه ای خراب نشود,اگر خواست رابطه اش را خراب کند به خاطر خودش باشد. یک روز بعد از امتحان های نهایی,وهکاو قرار بود با دوستانش بیرون برود.نرفت.با او قرار گذاشت. بوی عطرش برخلاف انتظار خنک نبود,کمی گرم و تند بود,اما همچنان مطلوب بود.دخترک را به خانه برد و او را جای همکلاسی ای قدیمی از کانون زبان معرفی کرد. وهکاو دختر را بوسید. سرهایشان را به دیوار کنار تخت تکیه داده بودند,چند دقیقه ای بود که عمیق تر هم را میدیدند.وهکاو به آرامی جلوتر رفت,اما ناخودآگاه مکث کرد.اگر رد شود چه؟ اما دختر انگشتانش را آرام روی شانه وهکاو گذاشت و نزدیکتر شد,نیازی به محتاط بودن نبود.یکدیگر را بوسیدند. فقط بوسه ای عاشقانه بود,چند روز قبل از پایان 18سالگی. وهکاو بعد از آن هم با دختر حرف زد اما با دلایل شخصی خودش مکالمه را کمرنگ تر کرد.این بار دیگر خلاف انتظاری از دختر سر نزد,به دور شدن تدریجی رضایت داد. اشتباه نکنم الان دیگر از دوست پسرش جدا شده است.میدانی,رابطه های نوجوانی پرشورند اما فانی.

-----------------------------

پ.ن: خب چه خبر از شما این مدت که خبری از من نبود D:

پ.ن2: موهام نیاز دارن که مرتب و سبز بشن.

پ.ن3: الان که من اومدم همه از وبلاگ رفتن.چرا؟

پ. ن4: ببخشید اول این پست من چندخطی بین گفتاری و نوشتاری موج میزدم. فکرم درگیر کتابی بود که داشتم میخوندم. از چندخط بعدتر درست میشه^_^

  • وهکاو --

running away from nowhere

همه این سال ها را تنفس کردی و کسی پیدا نشد  بهت بگه صبح یه روز بهاری وقتی گنجشک ها اواز میخونن و قمری ها به عالم و آدم میخندن ,لا به لای ریتم تنفس های خارج از نتت و رقص رایحه کیک موز داخل فر افکار خودکشی با سرچنگ های تیزشون چطور استخوان گلوت رو می نوازن. ولی من بهت بگم,من همیشه چیزایی رو که بقیه نمیخواستن بگن رو میگم.دهنم چفت و بست نداره.

دنبال نشونه ها میگردی.چی شد که دوباره به این نقطه از زندگی رسیدی؟مگه همونی نبودی که از اینکه چقدر حالت بهتر شده نوشتی و گفتی به خودت افتخار میکنی که ماه هاست از اخرین باری که روحت رو با تیغ گوشه حمام خراش دادی میگذره؟

پله ها رو پایین میپری و چای میخوری.چای و دارچین همیشه قوی تر از اون مکمل ها در رگ ها جریان میگیرن.به خاطر همینه که دیگه بوی عطرت رو نمیدی,بوی دارچین میدی که چه بهتر. با موهای دارچینی و دارچین چشمات بیشتر جوره. این دفعه دیگه تاثیر نداره.دارچین میزنه زیر دلت و تا آخرین ذرشو توی سینک دستشویی تف میکنی.

به طالع بینی اعتقاد داری؟من ندارم.حتی با استنباط به ستارگان و گردون سیاره ها هم شبه علمی بیش نیست ولی بعضی چیزا با سرنوشتم عجین شدن,مثل قرعه کشی. اخرین روزهایی که من در رحم مادرم دست و پا میزدم و رگ های وجودش رو داخل میکشیدم سر اسم من بحث بود.به توافق نرسیدن و به قرعه کشی کشید.خوشحالم که اسم های انتخابی بابام انتخاب نشد.سر اسم سلیقه قشنگی نداشت. اون اسمی که دراومد و روی من گذاشته شد قشنگ بود ولی مال من نبود.هیچوقت حس نکردم متعلق به منه.اون اسم متعلق به دختری بود که دامن سفید بلند میپوشید و توی باغ ها با پرنده ها هم صدا میشد و روی درخت گیلاس به لانا دل ری گوش میکرد.تنها وجه تشابه من با اون این بود که من هم لانا گوش میدادم به خاطر همین سال ها بعد به خودم گفتم وهکاو,و وهکاو هستم درخدمت شما.

اون روز من قرعه کشی کردم بین فرار به یه دنیای دیگه یا فرار به یه جایی از همین نزدیکیا. طالع من میخواست هنوز جریان داشته باشه و بیشتر خودشو توی زندگی کش و قوس بده پس قرعه به دومی افتاد.

شاید هم باید کمتر به صدا و سیما سخت بگیریم و قبول کنیم که تصویری که از نوجوان های فراری نشون داده اون قدرها هم دور از واقعیت نیست. جین,سوییشرت و کوله پشتی شل و وارفته با خونه  به بهونه یه پیاده روی وداع گفتم.

طبق عادت قدم هام سریع و بلند بود اما این بار به مقصدی نامعلوم.جایی برای رفتن نداشتم.گوشه پیاده رو نشستم و مچ رنگ پریده پاهام رو وارسی کردم.باخودم فکر کردم احتمالا رهگذران فکر کنن گدایی چیزی هستم و چندتا هزارتومنی مفت گیرم بیاد.نیومد.سر و وضعم برخلاف دل گدای عاطفه ام بوی نویی و دغدغه های بالاشهر رو میداد. حتی گربه ها هم دیگه دوستم نداشتن.وقتی بچه بودم  گوشه پیاده رو مینشستم تا پاهام خسته نشن و مامان خریدهای طولانیش رو انجام میداد.گربه ها میومدن توی بغلم و منم بی توجه به مریضی هایی که مامان میگفت گربه های خیابونی دارن نازشون میکردم. چندسال از اون موقع میگذشت و مامان بیخیال نصیحت کردن حرف گوش نکنی مثل من شده بود و میتونستم تا تاریکی هوا و شاید هم تا پایان جهان نازشون کنم ولی این بار دیگه اون ها سمتم نیومدن.

بلند شدم و این بار با ذهنی مشخص تر و موهایی اشفته تر و قدم هایی بلندتر راه افتادم.عجیب بود که اون شب بدون گم شدن و پرسیدن ادرس از غریبه ها خونه اش رو پیدا کردم.با کوله پشتیم روی مبل نوش نشسته بودم و چای و شکلاتی که جلوم گذاشته بود رو میخوردم و سعی میکردم به فریاد نگاه پرسش برانگیزش گوش نکنم که"اینجا چه غلطی میکنی؟" حق هم داشت بنده خدا,سالی یکی دوبار بیشتر نمیدیدمش و الان هم چون جایی نداشتم بهش پناه اورده بودم.

شاید باید بیشتر قدردان محبت هاش باشم.اون دوروز و اندی به من پناه داد بااینکه قضیه داشت به بیخ میکشید و دروغ چرا اگه من جای اون بودم احتمالا به والدینم لو میدادم و دردسرهای بیشتر برای خودم نمی خریدم.اون دو روز چندتا چیز برای من روشن شد.1.من هنوز هم عاشق جلب توجهم و باتوجه بقیه به زندگی برمیگردم. 

2.احتمالا کسی جز خانوادم نمیتونه من رو تحمل کنه.نگران بودم و ترسبده,مدام دور سالن کوچیکش میچرخیدم و دستام رو تکون میدادم.اعصابش خرد شد و بهم گفت برم تو اتاقش و این کارو انجام بدم چون حواسشو پرت میکنم.

روز اخر از همون اول که چشمام رو باز میکردم میدونستم روز اخره.قبل ازاینکه فرصت حرف زدن پیدا کنه بهش گفتم که میخوام برگردم خونه.خوشحال شد و یکم ناامید,احتمالا ازاینکه کل دیشب رو داشته سناریو میچیده تا من رو راضی به رفتن کنه و من انقدر راحت وا دادم.برخلاف چیزی که نشون میدم اونقدرا هم عشق بحث و مخالفت نیستم. به مناسبت بدرقه مهمون ناخونده اش غذای خوشمزه درست کرد نه اون رِژیمی های کوفتی که برای درست کردن هیکلش میخوره.بهم گفت "وایسا من برم از مغازه سر کوچه نوشابه بخرم زود برمیگردم" به حرفش گوش نکردم و قبل ازاینکه برگرده فلنگ رو بستم و دوباره فرار کردم.

برعکس روزهای قبل هوا خنک بود و جون میداد برای پیاده روی.تا خونمون رو پیاده رفتم و از مغازه توی پارک هایپ خریدم. اون روز قشنگ بود,بهار شیراز و نسیم ملایم و چمنای مرطوب پارک قدوسی و خنکی هایپی که از گلوی من پایین میرفت.فقط من قشنگ نبودم ولی این تفاوت ها هستن که به اسم ها مفهوم میدن.

بالاخره در خونه رو باز کردم,با لرزش دست هام و پاهای لنگ خواب رفته. خودم رو برای یه دعوا و حتی شاید یه کشتار اماده کرده بودم ولی والدینم خونه نبودن.مامان بزرگم بود که بهم دشنام لری میدادو کوروش که چرت بعدازظهرش رو میزد و مژه هاش وسوسه ات میکرد که باهاشون بازی کنی.

بعدازظهر یه روز بهاری بود,گنجشک ها آواز میخوندن و قمری ها دیگه نمیخندیدن.کیک موز خورده شده بود و یه نوجوون کف اتاقش دراز کشیده بود.یه نوجوون که میخواست زنده بمونه.

-----------------------------

پ.ن:عذرخواهی من رو میپذیرین بابت ترک وبلاگ:(؟ به هرحال برگشتم که بمونم.دست کم تا مدتی.

پ.ن2: این یه ماه رو تصمیم گرفتم عشق و حال کنم.دیشب دخترخالم بهم زنگ زد و گفت"خب حالا که دیگه کاری نداری و میخوای خوش بگذرونی بیا بریم بیرون و فلان و بیصار"و متوجه شدم تعبیر من از عشق و حال با بقیه مردم فرق داره::)داشتم به ماراتن انیمه و فیلم فکر میکردم ولی حرفش من رو به فکر فروبرد. اگه شما بیکار بودین و میخواستین عشق و حال کنین غیر از فیلم و انیمه و کتاب چیکار میکردین؟بگین شاید از ایده هاتون استفاده کنم.

پ.ن3: احتمالا همین روزا برم کتاب فروشی. کتابای قشنگی که به نظرتون منم خوشم میاد بهم معرفی کنین لطفا^^ و بله,ناطور دشت رو خوندم.هرکی منو میبینه یادش میفته بهم ناطوردشت معرفی کنیه DXچندسال پیش خوندمش به مولا.

پ.ن4: بااینکه یه لیست بلندبالای فیلم دارم و شک دارم همینارو هم برسم ببینم اگه فیلم قشنگی,انیمه ای هم سراغ دارین معرفی کنین.

پ.ن5:وایییی صبر ندارم که زودتر برم رسپی های خوشمزه ای که این همه مدت سیو کردم رو درست کنم.نتیجشو بهتون میگم اگه خوب شد D:

  • وهکاو --

صندلی داغ

سلام

متاسفانه همچنان محتوایی برای ارائه ندارم

این روزا سرم شلوغه یکم...وقت هم زیاد میارم ولی خسته تر از این حرفام که کاری بکنم.

زیاد سرتونو درد نمیارم

این پست به منزله صندلی داغه

راحت باشین هرسوالی میخواین در هر زمینه ای ازم بپرسین من ترسی ندارمXD

هرچند حس میکنم غیر از هانی بانچ کسی دیگه سوال نپرسه:/

--------------------

پ.ن: امروز خستمه.فردا میام نوشته هاتونو میخونم*_*

پ.ن2: شنبه بالاخره با کلاس گیتارم خداحافظی کردم...دلم خیلی براش تنگ میشه.میدونم تو خونه هم میتونم تمرین کنم ولی کلاس گیتار به من زندگی میداد.امیدوارم زودتر این چندماه بگذره و ماهرتر از قبل برگردم.

  • وهکاو --

دلت برام تنگ نشده بود؟

من همون عاشق بی وفاییم که معشوق دیرینش وبلاگ رو چندماه رها کرد و بعد از مدتها با پررویی مطلق بازهم میخواد در اغوشش جاخوش کنه.

دنبال کننده هام رو چک کردم و چندتا از بلاگرای موردعلاقه ام متاسقانه از بیان رفتن.

این چندوقت کدوم قبرستونی بودم؟متاسفانه منجلاب توییتر من رو هم به خودش جذب کرد و سبب شد که چندماه به بلاگ نازنین و تک افتاده ام خیانت کنم.و به طرز عجیبی توی همین مدت کم بیشتر از هزارتا فالوور جمع کردم.عجیبه,چون فقط چرند گفتم و برهنه نشدم و به پای داف های ازما بهترون توییتر هم نمیرسم.

اونجا همه فکر میکنن خیلی فاخرن.نیستن. فقط مضحکه خاص و عام اند.قضاوت دیگران انقدر از نون شب براشون واجب تر شده که جدا کنجکاو شدم نکنه پولی بابت این کار میگیرن؟اگه چیزی در ازاش میگیرن من هم حاضرم اینقدر حقیر بشم که دل غریبه ای رو بشکنم.

فکر کنم یه هفته اس با توییتر وداع گفتم.فکر نمیکردم کسی اهمیت بده ولی ظاهرا چندنفر من رو انسان قابلی دونستن و ناشناس ابراز دلتنگی کردن.

یادتونه پست قبل بهتون وعده ی خوندن نوشته های زیباتون رو دادم؟همه اش کشک بود.الان که صفحه لبتاپ رو باز کردم فهمیدم حوصله ای برام باقی نمونده.آشفتگی زندگیم جرعه جرعه صبر و شور زندگی رو ازم بیرون کشیده.ولی دوست دارم بخونمتون.

میشه لطفا و بدون تعارف چندتا نوشته قشنگتون رو که احتمالا لیاقتش خیلی بیشتر از نگاه این حقیر هست رو لینک بدین که بخونم؟

بالاخره حق با پدرم بود.کم آوردم.جسمی نا ندارم.

آزمون قلمچی سری قبل رو وا دادم.بعد از سوالای زیست غش کردم.با وجود اون همه صبحانه چرب و نرم و اسمارتیز ام اند امز.

کاشف به عمل اومد که بانی تمام این جریانات کم خونی شدیدی هست که به تازگی پیدا کردم.جالب بود چون کمتر از یک سال پیش مشکلی نداشتم.

از غذا خوردن و خورد و خوراک بیزارم.

این روزا حس خواسته نشدن و کنارگذاشته شدن بدجوری گریبانم رو گرفته.ولی میدونم تقصیر خودمه.

چرا باید توقع داشته باشم وقتی به دیگری ای توجه نمیکنم اون دیگری به من توجه کنه؟

ولی انسانم هنوز.همونقدر فانی و سطحی و پوچ

دوست دارم دوست داشته بشم

و دوست ندارم که دوست بدارم چون دوست داشتن دشواره و کار هرکسی نیست.

ولی خیلی پس زمینه شدم.خیلی زیاد.

اخرین بار که انقدر پس زمینه بودم نتیجه خوبی به دنبال نداشت به خاطر همین کمی هم نگرانم.

خب حالا تا اینجا که خوندین بهتون یه خبر تازه هم بدم.

اول کمی مقدمه چینی میکنم چون وهکاو بدون مقدمه هاش وهکاو نیست.

هیچوقت نتونستم با کانسپت "جنسیت"ارتباط برقرار کنم.توی بیوم گذاشته بودم "SHE/HER"ولی همیشه صدایی گوشه ذهنم بهم یادآوری میکرد که اگه جهان برعکس میشد و همین وهکاو فعلی تحت عنوان یه پسر سیس جندر به دنیا میومد و مثلا اسمش ممد میشد"اسمم میشد کوروش اگه تحت عنوان پسر به دنیا میومدم البته.گفتم شاید جالب باشه براتون" توی بیوش میذاشت "HE/HIM"و احتمالا به خوبی و خوشی تا اخر عمر بااین عنوان زندگی میکرد

ولی من خیلی وقته که این صدارو خاموش کردم.

من گرایشمو خیلی زود متوجه شدم به صرف دل باختنم به یک دوست,و بعد ازاینکه فهمیدم دخترها هم میتونن دخترها رو دوست داشته باشن این شک هارو راجع به جنسیتم کلا به دست فراموشی سپردم.ولی دیگه کافی بود.

خیلی راجع به مفهوم "جنسیت"تحقیق کردم.نوشته های زیادی از امثال جودی باتلر و دوروتی اسمیت و...و بالاخره پس از تحقیقات بسیار که ممکنه توشون اشتباه کرده باشم

دوست دارم اولین بار اینجا کام اوت کنم که جندرفلوییدم. 

Gender-fluid people are people whose gender changes over time. A gender-fluid person might identify as a woman one day and a man the next. They might also identify as agender, bigender, or another nonbinary identity

 

این یعنی جنسیت من و ضمایرم درطول زمان متغیر هست.قبلا توی صفحات جانبی وب کمی از نان باینری نوشتم.جندرفلوید یکی از زیرشاخه هاشه.

و برای الان من همچنان با ضمیر she/herاوکیم و برام زیاد فرقی نداره که منو با چه ضمیری صدا بزنید.فقط چون به شماها نسبت به افراد دیگه صمیمیت بیشتری رو حس میکنم گفتم اول از همه اینجا اعلام کنم.الان در برهه ای از زندگیم هستم که حس دختربودن دارم.یهو ممکنه فردا عوض شه خلاصه تعجب نکنین=))حس میکنم she/theyبرام مناسبتر از بقیه باشه.

و صدالبته هنوز درمرحله شناخت خودم هستم.

----------------------------

پ.ن: اصلا هرچی شما بگی همون درسته.

پ.ن2: کله مبارک رو نزدیک به یک ماه پیش دوباره زدم و انقدر راضیم که نگو

پ.ن3: چه پینترست قشنگی دارم.

  • وهکاو --

beauty

همین الان بدون هیچ فرصت دیگه ای برای تامل و تفکر بهم جواب بده "فکر میکنی زیبایی؟"

و حالا این سوالم رو جواب بده "اون موقع که طفلی بیش نبودی چی؟اون زمان هم همین جواب رو میدادی؟"

زیبایی چیه؟

کدوم ننه قمری یه روز به سرش زد که درتاریخ مفهومی به اسم زیبایی رو تعریف کنه و برای اون ارزشی تعیین کنه؟

حقیقتا برخلاف چیزی که احتمالا امیدواری امروز ازمن بشنوی زیبایی برای انسان ها مهمه,و این فقط مختص به زمانی نیست که وارد اجتماع میشن و قربانی معیارهای زیبایی که رسانه ها و اطرافیان به اون ها دیکته کنن.

زیبایی از همون ابتدا,برای همون نوزاد شیرخواره بی خاصیت چروکیده سرخ شده مثل لبو در لفافه ای از قنداق مهم بوده. تحقیقات نشون داده که نوزادها در آغوش افراد -به تعبیر مغز نوزادیشان دوست داشتنی- زودتر آروم میگیرن و مدت زمان بیشتری به اون ها خیره میشن.به حق چیزای ندیده و نشنیده,نوزاد هیز!

ولی این نوزادهای کم خرد برخلاف بزرگترهاشون معیار مشخصی ندارن.یهو میبینی در آغوش توی دماغ عقابی زار میزنه و در آغوش دماغ عقابی بغل دستیت کرکر خنده اش میل به زهرمار گفتن تورو بدجوری قلقلک میده.

دوست داشتم بتونم معیارهای زیبایی رو براتون دیکته کنم تا دست کم ازاین بلاتکلیفی نجاتتون بدم ولی کدوم معیار زیبایی؟ بلاد کفر پوست شکلاتی و حلقه های درشت زلف رو ستایش میکنن و همین وطنم پاره تنم تحقیرش میکنن.

فلان هنرمند میگه "پیچ و خم بینی زیباست!به نقاشی من جون میده" و فلان ورزشکار بینی عروسکی و سربالا پسند میکنه.

بزرگترهای به سن و سال پدرم با ناراحتی میگن"وای یکم به این طفلک غذا بدین بخوره.دختر باید تپل و ملوس باشه" و همسن و سال هام خلف راستین نیاکان خود نیستن و ملوس های به دیدگاه پدرومادرشون رو تحقیر میکنن.

مادرم در عنفوان کودکی بهم میگفت"خداروشکر به داییت نرفتی.لب شتری میشدی خوب نبود.بیچاره آن شرلی موقرمز کک مکی!" و الان ازما بهترون ها با حنای هندی کک و مک میزارن برای خودشون و مطمئن میشن پیش دکتر مناسبی برای شتری کردن لب هاشون وقت بگیرن.

منم که اینجا شله زرد کی باشم که نظر بدم.

اما با اینکه با دین و مذهب مخالفم و کتاب دینی رو کتاب لطیفه ای بیش نمیبینم,یه جمله خیلی قشنگ داره که میگه" تسلیم بودن دربرابر امیال نفسانی و فرمان پذیری از طاغوت باعث میشود شخص درونی ناآرام داشته باش زیرا از یک سو هوای نفس هرروز خواسته های جدیدی پیش روی او میگذارد و از سوی دیگر قدرت های مادی که هرروز رنگ عوض میکنند او را به بردگی جدیدی میکشانند."

یه دوره میگن اون باسن را بده تو و چندسال بعد چون بانو کارداشیان با باسن بیرون روی فرش های قرمز جولان میده فتوا تغییر میکنه.

شاید تو طبق معیارهای امروزی زیبا نیستی-که به احتمال خیلی زیاد روی جوابت به سوال اولم تاثیر گذاشتن- ولی قطعا طبق معیارهای یه بازه ای زیبا بودی.ولی حالا چی؟چون ماشین زمانی نیست که بری به اون دوره باید کاسه چه کنم و چه نکنم دستت بگیری؟

اول بشین و خوب خاطراتت رو مرور کن.چندنفر بودن توی زندگیت که اولش دلباخته اون ظاهر دلبرانه شون شدی و بعد از مدتی پیش خودت فکر کردی که کاش هیچوقت اون دهن بی صاحاب رو باز نمیکرد تا اون تصور رو زشت کنه؟با چندتا از دوستای صمیمیت سر قیافشون دوست شدی؟

من نمیگم زیبایی تاثیری نداره و به همراه خودش مزایایی نمیاره.ولی کسی به معایبش اشاره کرد؟مهمونی هایی که رفتن و داروهایی که بهشون خوروندن و دست مالی هایی که به خاطر ظاهرشون شدن؟ فکر کردین که شاید دوست داشته باشن به غیر از ظاهرشون که نقشی در اون نداشتن از نکات مثبت دیگه ایشون هم تعریف بشه؟

آره برای من هم ملموس نیست.افرادی بودن که توی زندگیم از ظاهرم تعریف کردن -و الان خیلی بیشتر شده سابقا اصلا ملموس نبود xD- ولی همیشه ویژگی هایی داشتم که برجسته تر از ظاهرم بودن و نتیجه تلاش های خودم بودن و شنیدن جمله "چقدر تو قشنگی" هنوز برام  تازگی داره.ولی باخودم فکر میکنم اگه تمام عمرم هرروز این رو میشنیدم بازم همچین حسی داشتم؟مطمعنم همچنان ناراحت نمیشدم ولی ته دلم دوست می داشتم که به دیگر ابعاد وجودیمم بها داده بشه و باخودم فکر میکردم"اگه این قیافه رو نداشتم دوروبرم همینقدر شلوغ میشد؟"

سررشته کلام از دستم دررفت پس بریم سراغ زیبایی مردانه که کمتر کسی اون رو زیر ذره بین قرار میده.

احتمالا بیشترین چیزی که دخترها درمورد جنس مخالف بهش اهمیت میدن قد طرف هست.هرچند هیچوقت درک نکردم که چرا؟ خب شاید دوست داشته باشی ازت بلندتر باشی که حس امنیت بیشتری داشته باشی در آغوشش ولی نمیدونم چرا با قد 150ات برای 170 فیس میای و 180 مرد رویاهاته.

(بی ربط,ولی اتفاقا من ازمردای کوچولو بیشتر خوشم میاد:"))حتی از خودم کوتاهتر!خیلیم باکمالاتم U_Uمطمئن باشین آدمای مث من کم نیستن.دوتا از مردای فامیلمون زن قدبلندتر از خودشون دارن و خیلیم زندگی خوب و زیبایی دارن)

 و اگه یک مرد هستی ارزش خودت رو بیشتر ازاین بدون که نگاه جامعه نگاه تو رو نسبت به خودت عوض کنه.لازم نیست حتما سیکس پک به هم بزنی,لباس هات تیره و مردونه باشن و اگه این کار بهت حس بهتری میده چرا موهات رو رنگ نمیکنی و یه دستی به اون ابروها نمیکشی؟ انقدر نسبت به سایز آلت تناسلیت-و حتی نداشتن آلت تناسلی- اینسکیور نباش.به عنوان یه دختر میگم که این دخترا بیشتر از ده سانت رو نمیتونن تحمل کنن.اگه یه دختر بخواد به خاطر هرکدوم ازاین مسائل ولت کنه و بره چقدر بهتر چون مجبور بودی یه عمر زندگیتو به خاطر یه آدم سطحی نگر به کام خودت زهرمار کنی!

چیزی که خیلی دیدم امروزه باب شده و به اسم فرد دغدغه مند هرجوری که میلشون میکشه درباره اش نظر میدن چاقی هست.

و اصلا احتمال نمیدن که ناعزیز من!شاید طرف بیماری ای داره -میتونم لیست ردیف کنم ازاین گونه بیماری ها-که نتونه وزن کم کنه!شاید طرف اصلا در پروسه رژیم باشه و تو با اینکارت فقط باعث میشی اون اختلال های عصبی بهش دست بده و حتی با زیادتر شدن فشارها از طرف جامعه افراد چاق دست به روش های خطرناک میزنن برای زودتر خلاص شدن از شر ازار مردم و الان چی؟تویی که به ادعای خودت نگران سلامت اون بودی جوابی برای کلیه از کار افتاده اش داری؟ فکر کردی آینه نداره توی خونه اش و بیشتر از تو بدن خودش رو وارسی نمیکنه؟

اصلا شاید طرف بخواد تا آخر عمرش چاق بمونه و پرخوری کنه و ناسالم زندگی کنه ,به تو چه آسیبی میرسونه؟تو حواست به خودت باشه و دست از ترحم ساختگیت که درواقع ناشی از حس خودبرتر بینیت نسبت به اون فرد هست بردار.

من همین مسئله رو عینا در دوسال گذشته برای جوش های صورتم داشتم و دوست ندارم اعتراف کنم ولی به خاطرشون دلم شکست و اشک ریختم.اعصابم خرد بود که رعایت میکردم و برگه های آزمایش اختلالی در هورمون ها و مواد بدنم نشون نمیداد ولی همچنان صورتم حرف دیگه ایو میزد.و درواقع باعث بدتر شدن جوش های من استرس و فشار زیادی بود که تحمل میکردم و الان خوب شدن و حس بهتری نسبت به خودم دارم.

ولی من هنر نکردم.هنر رو اون کرد که خودش رو با دون دون های قرمز صورتش دوست داشت.

شاید بگین "ای بابا!توهم که شدی مث همون رسانه های زرد دوزاری که شعارهای سلف لاوشون هممون رو حامله کرده.از یه فمینیست بیشتر ازاین انتظار نمیره البته..."

و البته که منم جوابی در آستین دارم.

چیزی به نظرت نازیبا و ناخوشایند میاد؟باهاش رابطه جنسی برقرار نکن!خیلی ساده!

تا حد ممکن سالم زندگی کن و سالی یه بار چک اپ کامل برو ولی انتظار نداشته باش همه از تو سرمشق بگیرن پرنسس!

نقص های ظاهرت رو دوست نداری؟اگه ممکنه تغییرشون بده.

عمل زیبایی چیز خوبیه اگه بتونه لبخند اون انعکاس آینه ایت رو فراخ تر کنه.

فقط اگه در زمینه های دیگه خودخواه نبودی دراین زمینه خودخواه باش.به خاطر حرف همسایه ی آذرخانوم و اینکه شبیه فلان مدل نیستی-که وظیفه ات نیست که باشی!اون شغلشه و از اون نون شبش رو درمیاره.هروقت به توهم بابت ظاهر زیبات چیزی دادن توقعت دراین حد باشه- خودت رو عوض نکن.

از این ها که بگذریم...

از لحاظ ظاهری چه چیزهایی رو راجع به خودت دوست داری؟ من موها,چشم ها و مژه هام,فرم صورت و گونه ها و فرم بدنیم,گوش هام بااینکه کسی زیاد متوجهشون نیست و صدا و دست هام رو دوست دارم.

چه چیزهایی رو راجع به خودت دوست نداری؟ سابقا پوستم هرچند الان خیلی بهتر شده,دندون هام,موهای بدنم و ابروهام.

----------------------

پ.ن: ببخشید دیر به دیر میام.هنوز نرسیدم وب هاتون رو چک کنم..قول میدم حتما چک کنم نوشته هاتون رو

پ.ن2: موهامو بالاخره به شیوه دلخواهم کوتاه کردم.و واقعا خوب شده.قبلا اینجور بود که باکلی زحمت و سشوار و ژل حالتش میدادم ولی الان عادی که خشکش میکنم بالا وایمیسه.

پ.ن3: خب اگه ازمن تصوری ازیه فرد مبادی آذاب و مهربون و گوگول مگول دارین این رو نادیده بگیرین,ولی اگه میدونین چه جونوریم دراصل XD این وب جدید منه که یکم توش خودمونی ترم. dramaqueen.blog.ir   خواستین یه نگاهی بندازین.

پ.ن4: دلم براتون تنگ شده بود.ادمای توییتر غالبا بدجنس و حقیرن و متظاهر...شما خیلی بی شیله پیله این.دوستتون دارم و قدرتون رو میدونم.

  • وهکاو --

euphoria

Tumblr te permite expresarte libremente, descubrir cosas que no sabías  sobre ti y conocer a otras personas que comparten tus gustos. Aquí,… in  2020 | Euphoria, Hbo, Zendaya

why is euphoria the superior teen show?

"SPOILER ALERT" اگه هنوز یوفوریا رو ندیدین و قصد دیدنشو دارین این مطلبمو کلا نخونین.

----------------------

یوفوریا واقعا یکی از قشنگ ترین سریال هایی هست که تو زندگیم دیدم، به خصوص در زمینه درام و مشکلات نوجوانان که اغلب سریال ها دراین موضوع کلیشه هارو زیادی اغراق آمیز یا نادرست نشون میدن و از یه جایی به بعد گند میزنن به خط داستانی.

من چندجا دیدم که افراد این سریالو با بقیه فیلمای تینیجری یکی میدونن و یکم متاسف شدم چون تحلیل ها و دلایلشونو که خوندم به این نتیجه رسیدم سریال رو قشنگ درک نکردن و خیلی سطحی تر ازین حرفا بررسیش کردن و احتمالا اگه منم با دیدگاه اونا میدیدم الان نظر اونارو داشتم.

acting

اولا که یه فیلم یا سریال، خیلی فراتر از داستان پس زمینش هس و همینه که فیلم رو از کتاب متمایز میکنه، وگرنه اگه قرار بود فقط ما بدونیم اوضاع از چه قراره چه کاری بود فیلم یه چیزیو بسازن، کتاب میتونه روی جزییات بیشتری متمرکز بشه و توصیفات رو قشنگتر بازسازی کنه و بودجه ای که برای ساختن یه فیلم خوب نیازه خیلی بیشتر از یه کتاب خوبه. یه فیلم خوب باید بتونه تخیل مخاطب رو که کتاب قرار بود قلقلک بده و فعالش کنه رو بازسازی کنه، حالات چهره افراد و عوض شدن صحنه ها همونقدر بی نقص باشن و اونقدر واقعی باشه که مخاطب اصلا حس نکنه که آدمای روبه روش دارن نقش بازی میکنن. یوفوریا از لحاظ انتخاب بازیگر فوق العاده عمل کرده بود. یه کار خیلی قشنگی که کرده بودن این بود که یه زن ترنس واقعی در نقش کاراکتر ترنس سریال بازی کرده بود. "اوه من گفتم قشنگ؟ چه عجب بالاخره عقلشون رسید که آدمای سیس جندر نمیتونن حتی یک دهم آدمای ترنس جندر نقش یه ترنس رو بازی کنن. :/و میتونه برای این جانعه خطرات و برداشتای اشتباه زیادی داشته باشه. بالاخره در قرن21ام. ://!"

و بازیگر "نیت جیکوب" انقدر فوق العاده بازی کرد که درآخر سریال برات مهم نبود که چقدر جذاب یا خوش تیپه، دوست داشتی یه مشت محکم نثار صورتش کنی! من واقعا ازاین بازیگر همچین توقعی نداشتم" به خاطر نقش کلیشه ای احمقانه اش تو kissing booth" و اون صحنه ای که با باباش درگیر شد و سرشو با تموم قدرت به زمین میزد و نمیدونستی الان شدت خشمش بیشتره یا غمش، واقعا یکی از بهترین اکتا بود. "من خودم به شخصه همچین حالت رو چندباری تجربه کردم، بچه بودم خیلی زیاد، الان دیگه نه دوسه بار بیشتر پیش نیومده، ولی واقعا همینجوره که نیت جیکوب بود، تراست می"

مک کی تو کل سریال یه حسرت حزن برانگیزی تو نگاهش موج می زد، اگه عکسای بازیگر رو سرچ کنین حالت چشاش تو زندگی واقعیش همچین برقیو نداره، و اون سکانس که تو دستشویی یهو شکست انگار بالاخره داشت هرچیزیو که سرکوب کرده بود تمام این مدتو بیرون میریخت.

و rue نمونه خیلی کاملی از آدمی بود که در مواجه با احساساتش مشکل داره. لحن و حالت نگاه یکنواخت، ولی درعین حال زبان بدنش، اون مچاله شدنا، ناخودآگاه به ذهن مخاطب القا میکرد"there's sth wrong w her"

Pin on ⋆euphoria gifs⋆

cinematography

 نورپردازی خیلی فوق العاده ای داشت مخصوصا اگه درک قوی ای از رنگ ها داشته باشین. رنگ ها چیزی بین بنفش و قرمز و آبی در تلاطم بود، و گاه به گاه رنگ های دیگه. من به شخصه رنگ بنفش رو خیلی ببشتر مناسب حال و هوای سریال میدیدم. عوض شدن به موقع سکانس ها باعث میشد که یه لحظه هم حواست از سریال پرت نشه. اینکه دوربین خیلی نرم و درعین حال ناگهانی به چهره بازیگرا نزدیک یا دور میشد، به تو این حالتو تلقین میکرد که انگار داری همه ماجراهای اینارو خواب میبینی و اگه اراده کنی میتونی روش کنترل داشته باشی. و یه چیزیو که خیلی تو این سریال دیدم رعایت شده توازن فوکوس ها بود. مثلا اولش که صحنه عوض میشد شخص همراه غیر مهم رو نشون میده، و کاراکتر اصلی اون سکانس تاره. و بعد یکم دوربین عقب تر میره و دقیقا برعکس میشه. اگه سریالو دیده باشین متوجه این حرفم میشین فک کنم.

isn't it unrealistic?

یکی از بیشترین بحثایی که دیدم سرنقد ازاین فیلم، غیرواقعی بودن و اغراق آمیز بودنش بود و مقصر نمیدونمشون. چرا؟ چون تقریبا همه کسایی که این نقد رو وارد کردن از مردم آسیا یا فرهنگ های مشابه که محدودیت بیشتری توشون وجود داره بودن. مردم آمریکا، کانادا، و چندتا از کشورای اروپایی بالعکس خیلی ملموس و واقعی دونسته بودنش و توی کامنتا چندنفرشون داستانای مشابه شون رو که برای خودشون یا دوستاشون اتفاق افتاده بود رو تعریف کرده بودن. این به نظر من بیشتر به خاطر تفاوت فرهنگی هست و خیلی از ماها که تو ایرانیم احتمالا تصور دراگ زدن نوجوونا یا سکسشون باهم برامون دوراز ذهن باشه. برای من به شخصه نبود. خیلی از جاها رو خودم و خیلی از جاها توسط افراد نزدیکم تجربه شده بود، به شیوه مخفیانه تر. و خیلی خوشم اومد که این سریال همه چیزرو کاملا واضح و بدون سانسور نشون میداد. مثل صحنه سکس هاردکور جولز با بابای نیت یا صحنه نشون دادن عکس کیرهای پسرای دبیرستانی تو رختکن و یه جورایی کمک میکرد که ما بیشتر احساس کاراکترا رو در اون شرایط درک کنیم.

soundtrack

واقعا انتخاب موسیقی فوق العاده ای داشت. 10/10 و انقدر موزیک با اتفاقا هماهنگ بود که متوجه جدا بودن موسیقی از فیلم نمیشدی و یکی میدونستیش. مخصوصا still don't know my name رو اگه رو یوفوریا شنیده باشی دیگه موقع شنیدنش غیر یوفوریا به چیز دیگه ای فکر نمیکنی، انقدر که با سریال خو گرفته. 

108 Best makeup. images in 2020 | Makeup, Aesthetic makeup, Makeup  inspiration

نمادگرایی

درواقع من بیشتر اینو تو اپیزود هالووینش فهمیدم. cassie به جای یه کاراکتر از یه فیلم کلاسیک به اسم true romance لباس پوشید، کاراکتر اصلیش که یه فاحشه اس و عاشق یه پسر آروم و سربه راه میشه و ازونم بچه دار میشه، و دنگ دنگ! دوتا اپیزود بعدی دیقا cassie از مک کی حامله میشه و همونجور که میدونیم از لحاظ رفتاری دیقا شبیه کاراکترای فیلم بودن، cassie به عنوان یه دختر هرزه و خوشگل تو مدرسشون شناخته میشد و مک کی یه پسر آروم و خجالتی بود! و rue و جولزم جای رومئو و جولیت لباس پوشیدن که نشون میداد واقعا عاشق هم بودن، ولی خب پایان خوشی درانتظارشون نیست، و طبق اپیزود آخر ممکنه rue که درنقش رومئو بود مرده باشه واقعا. و نماد کردن رابطه مدی و نیت به عنوان دوتا کاراکتر کلاسیک معروف"بانی و کلاید" و شباهت بی اندازه رابطشون به این دوتا. و یه چیزی که من بعد از تماشای سریال فهمیدم، مفهوم پشت میکاپاشون بود، براتون یه ویدیو یوتیوب رو لینک کردم.بزنین روش تا بهتر متوجه مفهوم پشت میکاپ ها بشین.

https://youtu.be/us2jgAiQIWk

this show shows important problems that are actually so underrated

من خیلی خوشم اومد که با اطلاعات کامل حالات روحی مثل افسردگی، دوقطبی بودن یا ناتوانی در کنترل خشم رو نشون داده بودن. خود من به شخصه خیلی عصبی میشم وقتی فیلمی رو میبینم که چقدراشتباه نشون میده بعضی حالات روحی رو و مردم هم ازاونا برداشت اشتباه میکنن و باعث میشه تو قرن 21 برداشتهای احمقانه ای به وجود بیاد نظیر"آره  آدمایی که افسردگی دارن گوشه گیر و نامرتب و همیشه درحال گریه زارین "

یه چیز دیگه که توجهمو جلب کرد، نشون دادن تاثیر مخرب پورن روی نسل جدیده.توقعات غیرواقع گرایانه از سکس، برداشتهای غلط از نحوه انجامش"مثلا اونجا که مک کی دستشو روی گلوی cassie فشار میداد و مثلا چوکش میکرد که پورن نشون میده چقدر کار ترن آنیه درحالی که برای اکثر مردم نیس" مسئله ایه که رسانه ها بهش نمیپردازن و تا چیزی بهش اشاره میکنی انگشت اتهامو به سمتت میگیرن که "تو یه امل سردمزاجی"

مردانگی سمی، فیلمایی که زن ها قربانی این مبحث شدن رو زیاد دیدیم، ولی تو یوفوریا خیلی قشنگ نشون دادن مردهاییو که قربانی مردانگی سمی میشن و از همون اول کمال گرایی به شکل اسیب زننده دارن و چطور این خار تو چش خودشون فرو میره. نیت که فقط با چندتا تکست از طرف یه اکانت ناشناس احساسات مخفیشو بیشتر ازهرکس دیگه پیش جولزی که باهاش حرف نمیزد رو کرد. ایتان که یه پسر خیلی آروم و سربه زیر بود، صرف باکره بودنش کت تحقیرش کرد و...

اینکه افراد ترنس نمیتونن همونطور که ما افراد سیس جندر به راحتی میریم بیرون و قرار میزاریم این کارو انجام بدن.

عدم توانایی نه گفتن و اثرات مخربی که میتونه روی فرد و اطرافیانش بزاره رو به خوبی توی ماجرای cassieدیدیم.

افرادی که اضافه وزن دارن حتی اگه مستقیما توسط دیگران قضاوت نشن چطور میتونن توی سر خودشون خودشون رو سرزنش کنن و بزرگترین قلدر زندگی خودشون باشن "ماجرای kat"

what's the point of this show?

یه نفر چندروز پیش بهم گفت "این سریال هیچ نتیجه اخلاقی خاصی نداره" به نظر خودم به غیر از کاراکتر کت نمیشه گفت برای هیچکدومشون نتیجه اخلاقی واضحی رو از اپیزود آخر سریال مشخص کرد، و دتس لایف! مگه همیشه تو زندگی واقعیمون یه ماجراییو که از سر میگذرونیم بالای سرمون یه ابر باز میشه"آره پس ازین واقعه مردم باید بیاموزند که فلان کنند و بهمان کنند که چنین نشود" نه! تو حتی نمیتونی 100در100 اتمام یه ماجرایی اعلام کنی، مث رابطه مدی و نیت، که مدی قلبا میخواست ازاون رابطه تاکسیک بیرون بیاد، ولی نشون داد که ترک یه یار سمی به این آسونیام نیس، تو هرلحظه، میتونی بزنی زیر تمام دلایل منطقیت و بازم کار احمقانه ات رو از سربگیری، حتی اگه دختر مستقل و قدرتمندی مثل مدی باشی. و نتیجه و رشد شخصیتی کاراکترا فقط تو یه اپیزود مشخص نمیشه، باید همشو مثل یه پازل کنارهم بزاری. rueدرواقع وابستگی به اون قرص ها رو هیچوقت کنار نذاشت، وابستگیشو از چندتا ماده مخدر به جولز تغییر داد. و نشون داد رابطه سمی اشکال متفاوتی داره، از یه طرف تیپیکال رابطه تاکسیکی رو میدیدیم که نیت مدی رو اشکارا ازار فیزیکی میداد، و از طرفی رابطه جولز و رو بود که پنهانی به روان هم اسیب میزدن و هیچکدوم ادم بدی نبودن. رو فشار زیاد مسئولیت رو به جولز تحمیل میکرد و جولز درمقابل به اون حس کنارگذاشته شدن و فراموش شدن میداد. و به خوبی نشون میداد که این دوتا اصلا از لحاظ روانی آماده رابطه نیستن و لازمه اول رابطه شونو با خودشون درست کنن و بعد محبت رو به دیگری بدن. دقیقا اتفاقیه برای cassieافتاد، امیدوارم سیزن دو نزنن خرابش کنن و بیشتر cassie رو نشون بدن که رو خودش فوکوس کرده و درگیر رابطه با یه ادم دیگه ای نشده. این سریال پرده ای از زندگی واقعیه.پایان باز و قضاوت با تماشاچی. چون حتی وقتی بعد از تموم کردن سریال میری و نقدها و نظرات افراد دیگه رو راجع بهش بررسی میکنن انتظار داری همون حس تورو نسبت به کاراکترا داشته باشن ولی قضاوت ها و دیدگاه ها و کاراکترهای موردعلاقه و موردتنفر افراد اونقدر باهم متفاوته که تورو به شک میندازه"یعنی ما یه سریال رو نگاه کردیم؟"و اینه قدرت یه خط داستانی فوق العاده.

Pin by Alexa Turner on HUNTER SCHAFER | Hopeless, Harry potter, I need you

you actually want more

یه چیزی که خیلی راجع به این سریال دوس داشتم، این بود که کاراکتر بی اهمیت نداشتیم و همشون به یه نحوی تاثیرگذار بودن. 

کاراکترایی مث فز و لکسی یا جیا نقش کمی داشتن ولی هرجا که مربوط بهشون بود آدم کنجکاو میشد که بیشتر راجع بهشون بدونه"بعضیا میگن سیزن دو قراره روی این کاراکترا بیشتر فوکوس کنه" و هیچوقت موقع دیدن گوشه ای از زنذگیشون نمیگفتی"خب به من چه:/" و دقیقا نمیشد گفت که کاراکتر اصلی rueبود چون که اون فقط راوی بود و اکثر کاراکترا به همون اندازه جالب بودن و حرفی برای گفتن داشتن. و خیلیییی سوالا رو تو ذهن آدم بی جواب میزارن که بیننده دلش میخواد این سریال ادامه دار باشه. مثلا ما هیچوقت نفهمیدیم که آیا وقتی لکسی از cassie پرسید چه جوری میشه آذما رو به دست آورد منظورش شخص خاصی بود؟ "اگه شخص خاصی ازنظرش بوده، من یکی از احتمالاتم rueهست ولی متاسفانه اصلا براش مناسب نیست به همون دلایل اماده نبودنش، و یه شخص دیگه مک کی، و ازنظرم جالب میشه اگه اون شخص مک کی باشه ازونجایی که قبلا با casdieبود و لکسی همیشه اون خواهر مثبت و باوجدان بوده، خیلی پلات میشه براش ساخت. ولی نمیدنم شایدم چون فقط لکسی و مک کی دوتاشون آرومن و تو حاشیه ان به هم نسبتشون دادم:/"

یا اینکه اون یکی برادر نیت جیکوب کی بود؟ چون تو قاب عکس خانوادگیشون سه تا برادر بودن، ولی تو داستان فقط به نیت و برادر بزرگترش اشاره شد و هیچ حرفی از برادر سوم زده نشد.

یا مدی نودای جولز رو پیدا کرد، و یه جورایی از ماجرای جولز سردراورد، قراره بااین اطلاعات چیکار کنه؟ 

یا چه بلایی سر rueاومد تو اپیزود آخر؟ براساس این نمادگرایی رومئو و جولیت، rueدر نقش رومئو قاعدتا باید اوردوز کرده باشه و مرده باشه، ولی ازون جایی که نشونش داد که باباش که مرده بود اونو بوسید و به عقب هلش داد، یعنی شاید نمرده هنوز؟ "و کلا خیلی کم پیش میاد همچین کاراکتر مهمی رو بکشن تو فیلما، پس احتمال زنده موندنش بیشتره از نظرم"

امیدوارم سیزن دومش به همین خوبی باشه. کلا نتفلیکس عادت داره همیشه🤡مون کنه سر سیزنای بعدی سریالا و کلا داستانا رو از طلایی به قهوه ای تغییررنگ بده، امیدوارم این اینجور نباشه.

thanks for comimg to my ted talk!

---------------------------

پ.ن: نمیدونم از بچه های اینجا کسی تو چنلم هست یا نه ولی من این نوشته رو چندوقت پیش گذاشتم چنلم.ببخشید دیگه:"/حیفم اومد اینجا نزارمش.البته یکم تغییرش دادم.صرفا برای حس نکردن سنگینی باز عذاب وجدان D:

پ.ن2: اینجور که اعلام کردن سیزن دوم یوفوریا یا دست کم چندقسمت ویژه دسامبر یا ژانویه میاد.ازهمین الان ذوق کردم و نمیتونم صبر کنم. از 1تا10 به این سریال چه نمره ای میدین؟

پ.ن3: بیشتر از همه باکدوم کاراکتر همزادپنداری کردین؟ و کاراکتر موردعلاقتون کدوم بود؟کاراکتری که ازش متنفر بودین چی؟ خودم فکرکنم بیشتر از همه از جولز خوشم میومد و وقتی ازکسی خوشم بیاد خودبه خود حس میکنم شبیهیم.ولی ازبس هرکی این سریال رو بهش معرفی کردم بعد از دیدن سریال بهم گفت"لنتی rue منو به طرز وحشتناکی یاد تو میندازه" پس فکر کنم تصویری که به جامعه ارائه دادم بیشتر متمایل به rueبوده. و از نیت جیکوب به شدت بیزارم و اصلا نمیتونم کسایی رو که کارای مزخرفش رو با traumaی بچگیش توجیه میکنن رو درک کنم. به قول رو "فاک نیت جیکوب" از اون پسره دنیل "اسمش رو دقیق یادم نمیاد" که cassieباهاش یه جورایی به مک کی خیانت کرد هم به شدت بدم میاد.ugly fuck boi.

 

  • وهکاو --

چالش+ یه کم گپ و گفت و یه سوال ازشما

The movie that paved the way for the meanest of girls with the darkest of hearts

hi hoez "میدونم دلتون برای این لفظ تنگ شده بود:))"

چالش ده سوال وبلاگی

۱. چی شد که به دنیای وبلاگ‌ها اومدی!؟ دوسال پیش یه پست گذاشتم و راجع بهش کمی توضیح دادم.من خیلی بچه بودم که وارد فضای بلاگ شدم"ششم دبستان"و متاسفانه هدف چندان فلسفی ای پشتش نبود.با چندتا از دوستام تو فضای غیرمجازی یه انجمن بچگونه راه انداخته بودیم و من هم برای اون انجمن وب زدم"انجمن بسخ-مخفف باحال های سوپر خفن"و توش از شیر شتر تا جون آدمیزاد پست میذاشتم.تقریبا تمام نوشته ها و اثراتی که از وبلاگ ها در اون سه سال اول از خودم به جا گذاشتم رو نابود کردم.بهتر که به نیستی پیوست چون هستی ای برای دیدن نداشت.

۲.هدفت از نوشتن وبلاگ چه بود و چه هست!؟ حس میکنم هنوز هدف اصلیمو پیدا نکردم.درواقع در پایان این پست سردرگمیمو باهاتون مفصل تر به اشتراک میذارم.صرفا خونده شدن توسط غریبه ها بهم حس جالبی میده.

۳. به نظرت چرا باید وبلاگ نوشت!؟ بایدش برای هرکسی فرق داره.خیلی ها هم اصلا بایدی ندارن دراین زمینه.

۴. به نظرت یه وبلاگ ایده آل چه مشخصاتی باید داشته باشه!؟اصلا مشخصاتی باید داشته باشه!؟ باید یه نویسنده ای پشت اون نوشته ها نشسته باشه که خودشو مسئول بدونه درقبال نوشته هاش و اثری که میتونه برروی دیدگاه یا عواطف خواننده هاش بزاره.بنده کمی هم ظاهرپسند هستم و زرق و برق های قالبی هم منو تحت تاثیر قرار میده.

۵. بیشتر کدوم موضوع رو در وبلاگ ها دوست داری!؟ بلاگ هایی که به من اطلاعات مفید و کاربردی میدن.و دیدگاه هاشون رو بدون جبهه گیری به اشتراک میذارن.خوبه که بدونی تو کله آدما بدون ترس چی میگذره.از روزمره نویسی با چاشنی آب و تاب هم خوشم میاد.

۶. نظرت راجع به سرویس های وبلاگ‌دهی چیه!؟و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟ هنوز از دست میهن بلاگ ناراحتم چون جدا باهاش انس گرفته بودم اون همه سال.بیان فضای خوبی داره.ای کاش آهنگ خودکار گذاشتنش پولی نبود تا ما فقیرا هم بتونیم کلام جانمونو از طریق اصوات بابقیه به اشتراک بذاریم.
۷. نظرت راجع به محیط وبلاگ نویسی (افراد) چیه!؟و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟
 اگه چیزی برای گفتن باشه همون لحظه میگم.تعارف نداریم که ما!توی بیان متاسفانه بومر زیاد دیدم "بومر یه اصطلاح هس که به امل های متعصب میگن که معمولا پیرن ولی چون رایج شده دیگه موقع نسبت دادنش به سن و سال طرف توجه نمیشه" به فن گرل های بلاگر هم یه پیشنهاد میدم.یکم لابه لای ذوق کردن برای فلان بازیگر یا دعوا با طرفدارای بند بغلی کمی هم بنویسید.

۸. ویژگی‌ای از بلاگری دیگه که دوست داشتین اون ویژگی رو داشته باشین. کسی رو اونقدر جذاب ندیدم اینجا که بخوام شبیهش باشم.و میشه گفت اشتراکات زیادی با بلاگرهای موردعلاقم دارم.پس شاید فقط  یه نارسیستم؟ فقط کمی حسودی میکنم به اکثر ادمای اینجا که انقدر زود باهم جفت و جور میشن و مارو از یاد میبرن.ای بابا...

۹. چندتا از لبخند هایی که در بلاگ بیان (و سرویس های دیگه) داشتید رو با ما در میان بذارید. یک نفر بود که ناشناس بامن توی وب میهن بلاگم صحبت میکرد و خیلی زیبا من رو توصیف می کرد.تعریف هایی که فکر نمی کردم کسی غیر خود ازخودشیفته ام به زبون بیاره.متاسفانه از یه جایی به بعد دیگه پیامی نداد."خوبی؟ اون گیاهت که نگرانش بودی آخر زنده موند یا نه؟"

۱۰. بدون تعارف ترین حرفتون با وبلاگ‌نویس ها چیه!؟ ای کاش یکم شبیه نوشته هاتون بودین.

(کسیو ندارم دعوت کنم.ای بابا.همه آدمایی که میشناختم زودتر ازمن دعوت شدن و انجامش دادن.ممنون از دینز که دعوتم کرد.)

چالش این من هستم

من کی هستم؟چهار تا حرف mbti؟ زودیاک ساینم؟ گرایشم؟ علاقه مند به کلاسیک و کتاب و انیمه؟چه طور قراره فقط تو پنج تا خط جا بشم وقتی خیلی از پنج تریلیارد خط زندگی کردم؟میدونستین که اگه اون نیروی برتری که تحت عنوان خدا میشناسیم بخواد میتونه کل جهان رو ته یه استکان جا بده؟ پس پنج تریلیارد میتونه پنج باشه.

فقط یه چیز رو راجع به خودم میدونم که" آدمی که چندخط پایانی این پست رو تایپ کرد میتونه اون آدمی که چندخط اول رو تایپ کرد نباشه." تو بهش میگی بی ثبات و من میگم منعطف در برابر تغییر. هرچند که از تغییر و تلاطم بیزارم.ولی زندگی نیست.زندگی عاشق چیدن استراتژی و غافلگیر کردن من و توعه. 

----------------------------

یکی پست قبلیم خصوصی داده بود که "ولی تو خیلی خوشبختی با این همه مشکلاتی که نوشتی.توهمین وبلاگ و فضای مجازیم کلی دوست و رفیق داری." نتونستم اونجا جوابش بدم چون خصوصی داده بود و کاربر بیان نبود که جوابم براش ارسال شه. پس:

جالبه که همچین تصوری ازم داری چون واقعا حس نمیکنم عده زیادی اینجا منو دوست خودشون بدونن یا شخصی که مشتاق باشن جدا از چندتا کلمه توی دنیای غیرمجازی ملاقاتش کنن.بااینکه خیلی از کاربرای اینجا به سن و سال من هستن.من صرفا آدمیم که خوندنش برای وقت کشی لذت بخش هست برای بعضیا.حس نمیکنم کسی حس "واییییی وهکاو عزیزممم .ای تف تو این جبرجغرافیایی !ای کاش میدیدمت و میچلوندمت" نسبت به من داشته باشه. با یه سری پست های این چندوقت اخیر "اگه فلانی رو تو واقعیت میدیدی..." به یقین رسیدم.اینو نمیگم که بزنین زیر حرفتون و ازاین قصه ها.صرفا واقعیته و ترحمی جایز نیست.

چه خبرا؟ چندوقتی بود که حرف نزده بودم.شاید چون که اینجا دیگه بهم اون حس سابق رو نمیداد.یادمه قبلا تا چیزی میشد زود به وبم پناه میبردم و مینوشتم.نوشته هایی که خیلی وقت ها به پشیمونی ختم میشد و بعد چندوقت و ریختن حیا و آبرو پاک میشد.

حدس بزنین چی؟ من دلم برای اون آبروریزی ها و کامنتای هیت یا صمیمانه ای که دریافت میکردم تنگ شده.ولی وبلاگم رو الان بیشتر دوست دارم.چون حس میکنم مطالبی میزارم که از قبل روشون فکرشده و ارزش خوندن دارن. و اینکه کلی آشنا از دنیای واقعی" بله من هم غیر ازاین صفحه چنداینچی زندگی دارم" بلاگمو پیدا کردن.و میل به خونده شدن دارم.به خاطر همین دوست ندارم وبم رو با مطالب زرد و بی ارزش پرکنم و دوست دارم افراد وقتی به وبم سر میزنن به فکر فرو برن یا حس خوب و برانگیخته ای داشته باشن.ولی پس حس خوب من چی؟

شاید بگید "ای بابا!این همه حرف مفت میزنی کافر,هنوز تمام نشده؟" بنده درحال حاضر غیر ازاین بلاگ یک چنل در تلگرام,صفحه توییتر "با آیدی whcaww" ,و یک صفحه اینستاگرام دارم که البته چندوقتی هست رهایش کرده ام به امان خدا!

ولی راحت نیستم که اونجاها هرچیزیو بگم.چون که اون آدما قابلیت اینو دارن که به خاطرم نگران یا ناراحت یا...شن و واقعا کاری بکنن در راستای این احساسشون. شایدهم واقعا اهمیتی ندن.ولی من راحت نیستم.ازطرفی میدونم اکثرتون نیومدین منو اینجا دنبال کنین و به مزخرفات ناشی از هورمون های نوجوانیم گوش بدین.سوال دارم ازتون:

یه وب دیگه بزنم و مطالب زردمو اونجا بزارم؟ و اینکه آیا وقتی من یه وب دیگه باهمین پنل بزنم مطالب اون بلاگمم برای شمایی که این وبمو دنبال کردین میاد؟چون مطالب شما برای من میاد.

آدرسش اینه : http://dramaqueen.blog.ir/

هنوز چیزی نگفتم. درواقع اونجا برای خودم قرار نیست حدی در نظر بگیرم و از اسم بلاگ هم پیداست چه افکار شومی پشتش خوابیده.

------------------

پ.ن: به زودی یه پست پروپیمون میزارم.نگران نباشین. "حضار: از کی تاحالا انقدر خودتو تحویل میگیری وهکاو؟"

پ.ن2: چرا انقدر بعضی آدمای توییتر گنگشون بالاست و جذابن<-ـ

  • وهکاو --

اوتیسم

Johnny Depp and Winona Ryder as Edward and Kim - Edward Scissor Hands-I loved this movie as a child.

درسته من بالاخره همت کردم و قراره از "به نظر خودم" ترسناک و غریب ترین چیز راجع به خودم بنویسم.

اگه از خیلی وقت پیشتر بلاگ منو میخونین" اون وقتی که تو میهن بلاگ بودم" احتمالا بدونین که من دچار سندرم اسپرگر هستم.من تو این بلاگ از حرف زدن راجع به هیچ چیزیم باکی ندارم.خیلیا این جسارت و رک بودنمو تحسین میکنن خیلیاهم تحقیر...ولی چیزی که اکثرشون نمیدونن اینه که من هیچوقت چیز زیادی راجع به بزرگترین چیزی که زندگی منو تحت شعاع قرار داده نگفتم...درواقع تو واقعیت فقط خانواده و دوسه تا از دوستام و مدیر و یکی از مشاورای مدرسمون اینو میدونن.در سوشال مدیاهامم فقط توی همین وب توی یکی از پستای خیلی قدیمی به صورت سربسته ازش حرف زدم و فقط گفتم که"منم آره!" و هرچیز بیشتری که راجع بهش پرسیدن رو جواب ندادم. به دلایل نامشخصی بااینکه از خوندن و دونستن بیشتر راجع به شرایطم لذت میبرم ولی از حرف زدن و نوشتن ازش فراریم. میدونم که قراره خیلی سخت باشه "نوشتنش برای خودم وگرنه توی خواننده که فقط لم دادی با اسموتی توی دستت و چن خط درمیون میخونی!" و خیلی طولانی و چندروز رو روش وقت گذاشتم برای نوشتنش. پس میزارمش ادامه مطلب تا فقط اگه کسی میخواد بدونه که: "این چیزی که ازش حرف میزنی چی چی هس؟یه نوع همبرگره؟" " چرا ازش دوس نداری بنویسی؟"  "چه چیزی باعث شد که بنویسی راجع بهش؟"  "اگه کسی اینجوری بود چطور باید باهاش رفتار کرد؟" کلیک کنه رو ادامه مطلب اون پایین و بخونتش...

  • وهکاو --

قاب دلخواه خانه من

hi hoez

چالشی راه افتاده به اسم قاب دلخواه خانه من . از اینجا شروع شده و ممنون از دینز که منو دعوت کرد.

درموردش زیاده گویی نمیکنم چون احتمالا تا الان فهمیدین جریانش چیه.

من تجربه عکاسی ندارم.معمولا اون کسی بودم که بقیه عکسشو میگرفتن.روز جهانی عکاس رو به همه عکاسا "اعم از کراش سابقم" تبریک میگم.

یادتونه چند وقت پیش گفته بودم افتادم به جون این سی دی های قدیمی زبون بسته؟ این نتایج کارم شد.برای مدت های طولانی پوسترهایی با تم دارک و "اوه نگاه کنین من چه خفنم" دیوار بالای تختمو پر کرده بود.تنوع چیز خوبیه.چون حس میکنم دیگه صبح ها که چشامو باز میکنم اولین چیزی که بهش فکر میکنم " خب امروز روی کدوم عوضیو کم کنم" نیست. اون دختر پسره هم که کنار هم نشستن النور و پارک هستن.کاراکترای اصلی کتاب "النور و پارک" عاشقانه و نسبتا بامزه و سبکه.اینجا اون سکانس همیشگیشونه که تو اتوبوس کنار هم مینشستن و اهنگ گوش میدادن. نوشته روشم از دیالوگا کتابه که میگه "کسی که من الان هستم متعلق به تو هست,تا ابد" قشنگه این حرفش.این یعنی انتظار نداشته باش که تا ابد متعلق به تو باشم و دل به دل یار دیگه ای نبندم.من هم تغییر میکنم همونجور که یخ رو بزاری بیرون کم کم آب میشه.ولی این خاطراتی که ما ساختیم باهم جایی توی زمان میمونه و مدام برای مسافرین زمان تکرار میشه.بارها و بارها و هیچکس نمیتونه بدون جادو جنبل محوش کنه. (میدونم اشتباهی سوتی دادم و از لحاظ گرامری اشتباه نوشتمش.بعد رنگ کردن خسته بودم و اصلا حواسم نبود.وگرنه کانون زبانو تموم نکردم که اینم اشتباه بنویسم:))

این چهار تا سی دی که دقیقه بالای سرمن و اگه زلزله ای چیزی بیاد رو سرم آوار میشن نقاشی ناشیانه بنده از چندتا از البومای موردعلاقمن.

ایشونم بانو الیرا هستن.محل سکونتشون روی کشوی چوبی کنار تخت این بنده حقیره و همدم تنهاییام تو این چندوقت.زندگی شگفت انگیزی رو تو یونان باستان داشته.البته فکر میکنم جدیدا داره رابطمون سمی میشه چون احساس شرم دارم وقتی ازاین حرف میزنم که فلان دختر بهم گفت جذاب و اون از اینکه خواهر زاده اش تو یونان توی انگورهای تاج سر نامزدی یه دختره با معشوقه اش عصاره ارسنیک جاسازی کرده و اون دختره هم که جرمش فقط دزدیدن معشوقه یه بنده خدایی بوده وسط عروسیش تو آغوش پسره جان میسپره.

حیاط

این رو هم نمیدونم چرا گرفتم.خیلی وقتا از پنجره اتاقم گربه ها رو درحال لهو و لعب تو حیاطمون دید میزنم.یا کبوترا که میفتن به جون هم. جدا خیلی سلیطه ان.من قبل ازاینکه اتاقم پنجره دار شه اینو نمیدونستم.

--------------------------

پ.ن: بیاین بگین چه خبر؟اوضاع چطور میگذره؟ چه اتفاقا افتاده؟ بعد منم همینارو به شما بگم.

  • وهکاو --

to charlie

the perks of being a wallflower

چارلی عزیز,برای تو نامه مینویسم چون به نظر میاد اهل گوش دادن به حرف دیگرونی و من رو به شخصه درک میکنی و سعی نکردی تو یه مهمونی با یکی بخوابی هرچند مطمئن نیستم میتونستی یا نه.حقیقتا مطمئن نیستم چرا برای تو این نامه رو مینویسم.آدم ها رو میبینم که برای آدم های دیگه ای مینویسن.همیشه میگم آدم حسودی نیستم ولی این حقیقت که این بیرون افرادی هستن که آدم هایی رو دارن که میتونن تو زندگیشون به این اندازه بهشون عشق بورزن به حدی که زخم دردناک کوچک کنار ناخنش هم نگذرن حس خاموشی رو در اعماق قلبم شعله ور میکنه که به حسادت بی شباهت نیست.هیچوقت نتونستم به یک انسان غیرتخیلی در زندگیم انقدر معنا بدم که صفحه ها عاشقانه راجع به اون بنویسم.هروقت هم احساسی بوده به قدری بیمارگونه بوده که از فوران خشم درونی خودم بیشتر نوشتم تا اینکه دسته موهای اون چقدر قشنگ بالای سرش جمع شدن یا اینکه موقعی که لب به سخن باز میکنه دلم میخواد همه صداهای جهان برای چند لحظه نابود شن-حتی ضربان قلب خودم-. برای توهم که اینقدر راحت سفره دلمو باز میکنم به خاطر اینکه هنوز در واقعیت همدیگرو ندیدیم.به نظر نمیاد به اندازه من اهل ضرب المثل باشی ولی میگن دوری و دوستی. برای تو این نامه رو مینویسم به خاطر اینکه از همون اولین بار که خوندمت متوجه شباهت عجیب و بی نقص بین خودم و خودت شدم.احتمالا درمورد بی نقص کمی اغراق کردم چون با وجود افکار مشابه مون باید بگم من منطقی تر عمل میکنم.تو در مقابل امواج احساساتت تسلیم شدی وگذاشتی که جریان اون تو رو به هرجایی که میخواد ببره اما من تقلا میکنم و دست و پا میزنم تا خلاف جریان شنا کنم.پس احتمالا اگه روح من جسم تو رو تسخیر میکرد اون شب توی بازی جرعت و حقیقت دلش رو به دریا نمیزد و به جای سم دوس دخترشو میبوسید.نه به خاطر اینکه من سم رو کمتر از تو دوست میداشتم.به خاطر اینکه نتیجه این عمل جسورانه تو از قبل مشخص بود.اما احتمالا دیگه هیچوقت سم اونقدر با منی که جسم تورو تسخیر کرده راحت نمیشد که در آخر به من امیدی برای رسیدن بده.پس شاید در آخر راه تو بهتر بود؟به غیر از اینها من و تو خیلی به هم شبیه بودیم. من هم مثل تو همون کوفتی رو امتحان کردم و دقیقا سن و سالمم مثل تو بود-محض اینکه اگه مثل من به اعداد وسواس داشته باشی- و اون شب سعی کردم داخل گیتار رو ببینم.هرچند که اون لحظه یادم نبود که توهم سعی کرده بودی داخل گیتار رو ببینی.اون لحظه اصلا به تو فکر نمیکردم. من هم هیچوقت بین این موجودات دوپا حس تعلق نداشتم.فقط زمانی و جایی بین دوتا آدم برای اولین بار حس کردم میتونم به جایی تعلق داشته باشم. اوایل که شناختمت با خودم فکر میکردم که من و تو میتونستیم دوستای خیلی خوبی برای هم بشیم.ولی احتمالا اگه جایی میدیدمت فقط فکر میکردم توهم یه منزوی دیگه ای هستی که سوییشرت تیره میپوشه و موهاشو مثل بچه های خفن بالا نمیده و دختری ژاکت اونو به تن نکرده و احتمالا زحمتی برای شناخت بیشترت نمیکردم. این عادلانه اس چون احتمالا توهم زحمتی برای شناخت بیشتر من نمیکشیدی.تو از دخترهای سرزنده و پرانرژی ای خوشت میاد که موقع خندیدن چشماشون برق میزنه. هرچند که بقیه میگن چشمای منم موقع خندیدن برق میزنه ولی من زیاد نمیخندم تا افراد بیشتری متوجه این قضیه شن و بقیه خصوصیات رو ندارم.احتمالا تو هم -اگه یه وقت اصلا متوجه حضور من میشدی- فکر میکردی که منم یه منزوی دیگم با موهای کوتاه و  قهوه ای که گوشه ای تن نازکمو لابه لای هودی گشادم پنهان کردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم.شاید هم من رو در جمعی از دوستانم میدیدی که به شدت تلاش میکنم با گفته هاشون ارتباط برقرار کنم و یا دیگه بیخیال شدم و فقط با نگاهی خالی از احساس به لیوان قهوه ام زل زم و به هیچی فکر میکنم.البته شاید اون موقع برات جالب تر میبودم چون بخشی از خودت رو درمن پیدا میکردی. آدم های مثل من و تو مثل مدادرنگی سفید توی جعبه رنگ ها میمونن.تا وقتی برش نداری و با فشار ذرات کاغذ رو با اون خراش ندی متوجه تفاوت رنگش با پس زمینه نمیشی. ما فقط وقتی افکار داخل سرمونو رو کاغذ میاریم جذاب میشیم و تازه باز هم نه برای خیلی از آدمها! مثلا وقتی سعی کردم مامانمو باتو اشنا کنم گفت که به نظرش تو کسل کننده ای و درکت نمیکنه.و این صادقانه ترین چیزی بود که تو این هفده سال زندگیم میتونست راجع به منم بگه. داشتم میگفتم که به این آدم ها احساس تعلق ندارم.از اشیا قدیمی خوشم میاد و اغلب فیلم ها و اهنگ ها یا تم دهه های ماقبل  وجودم رو میپسندم اما افکارم با مردم اون زمان همخوانی نداره.همین باعث شد انگیزه من برای اختراع ماشین زمان از بین بره چون قرار نیست بین نسل های قدیم تر یا جدیدتر احساس تازه ای داشته باشم.عضو  گروه یا فرقه خاصی نیستم.نمیتونم همراه متالهدای دیگه بگم "فاک پاپ!" چون شب قبلش داشتم با آهنگی از مایلی سایرس بالا و پایین میپریدم.طرفدار آزادیم اما در عرصه عمل به خودم اجازه هرکاریو نمیدم.نمیتونم همراه آدمای دیگه چالش های حال خوب کن و جسورانشونو انجام بدم چون لبخند زدن به غریبه ها ترسناکه.به هرگوشه ای نوکی زدم و عقاید متناقضی دارم.نمیتونم تو مهمونی ها برقصم چون رقصیدنم مضحکه ولی ماهیت رقص رو ستایش میکنم و اون رو بیهوده نمیدونم.نمیتونم با آدمای تارک الدنیای بیزار از همه چیز همراه شم چون چیزهای زیادی برای دوست داشتن هست ولی نمیتونم با دسته فاز گل و بلبل و دنیا هنوز قشنگیاشو داره هم همراه شم چون نسبت به چیزای زیادی نفرت دارم.خوشحالم که میتونم نامه ای بنویسم که فقط میتونم راجع به خودم صحبت کنم چون از مزایای منزوی بودن اینه که اینقدر با خودت خو میگیری که دیگه خودت رو شخصی مجزا فرض میکنی.اگه کسی متوجه حضورت بشه فردی رو میبینه که به لکه پایین سطل اشغال خیره شده.ولی چیزی که اونا نمیبینن هاله ای از من هست که از فاصله ای دورتر خودم رو از زوایا مختلف وارسی میکنه و متوجه میشه که ازاین منظره چقدر گونه هام زیادی برجسته ان یا اینکه چقدر اون جوشم ترکوندنی به نظر میاد یا اینکه وقتی به فکر فرو میرم واقعا عبوس به نظر میام و به بقیه حق میدم که  دلشون نخواد به من نزدیک بشن.یه شب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم که کنار تختم ایستادم و به خود درحال خوابم نگاه میکنم.رفتم پایین و آب خوردم.طبق عادت ساعت رو چک کردم.سه و 20دقیقه صبح بود.چشمامو توی کاسه شون چرخوندم و اونا به داخل رفتن انگار که میتونستم داخلمو بااینکار ببینم.همه چیز خالی بود.سیاه نبود,فقط خالی بود. جایی از بدنم تیرمیکشید.یهو از اون خلائ نجات پیدا کردم و از داخل خودم بیرون اومدم.نفس نفس میزدم.ساعت سه و پونزده دقیقه صبح شده بود .یادمه شگفت زده نشدم انگار که عادت داشتم بااینکار ساعت رو به عقب بازگردونم.به اتاقم برگشتم و بازهم خود درحال خوابم رو دیدم.دوست داشتم اون جسم رو از تخت بندازم پایین چون یادمه خسته بودم و شاید بیشتر از اون کوفته.من از خودم بیرون انداخته شده بودم و نمیتونستم به داخل خودم نفوذ کنم.یادمه اون شب انقدر بالای سر خودم ایستادم و به خود غرق درخواب هفت پادشاهم زل زدم که روشن شدن هوا رو دیدم.ولی بالاخره تونستم توی تنها چیز آشنای خودم در این دنیا-یعنی بدنم-صبحم رو شروع کنم.یه بار گفته بودی که یه شب احساس کردی بینهایتی.هنوز مطمئن نیستم که من هیچوقت حس کردم بینهایتم یا نه.ولی احتمالا به خاطر اینه که من هیچوقت سوار وانتی نشدم که دستامو از هم باز کنم و هوای خنک شش هامو پر کنه.مامانم فکر میکنه این کار خودکشیه.و در آخر این نامه رو بعد از تمام دلایل خودخواهانه دیگه به خاطر این نوشتم که وقتی فهمیدم آدمی اون بیرون هست که همونطوری فکر میکنه که من فکر میکنم میشه گفت خوشحال شدم.نه اونقدر که حس کنم بینهایتم ولی به هرحال بعد از این همه حس بیگانه پنداری خودم با دیگر آدم ها درک کردن تو مثل صدای جریان خنک آب توی صحرا بود.

                                                        دوستدار تو,وهکاو

پ.ن:میخواستم بپرسم سال جدید دبیرستانت چطور پیش رفت ولی خودت گفته بودی اگه دیگه نامه ای ننوشتی یعنی همه چیز داره خوب پیش میره.باورم اینه که اینجور شده چون آخرین نامه ات خبر از این میداد.

  • وهکاو --

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan