to the girl that i fell in love with

Pin on Aesthetics

اکثر اوقات تو برایم از زمین و زمان حرف زده ای و نوشته ای.بگذار این بار استثنا باشد.این بار تو فقط سکوت کن و با نگاهت بخوان.عشقی را بخوان که هرگز به صورت جدی به ان نپرداخته بودم.

عزیزم تو خاص,باهوش,زیبا,بامزه و فوق العاده ای.حتی زمانی که در تختت مچاله شده ای و دلت از موهایت اشفته تر است.حتی ان زمانی که گوشه حمام چنبره زده بودی و با فلاکت از تضاد قرمزی خون و پوست سفیدت و رد کبودی که از به جا می ماند لذت می بردی.حتی آن زمانی که به انعکاس جسمت در اب خیره شدی و لحظاتی دیگر به ان پیوستی.چقدر دوست داشتم که ان زمان هم کنارت میبودم تا کافی بودنت را فریاد بزنم و به تو بگویم که هیچکدام از این ها تقصیر تو نیست.چقدر دوست داشتم که وقتی در بیمارستان اشک میریختی به ان ها بگویم به خاطر درد ناشی از سوختگی ریه هایش نیست.و به تو بگویم "اشتباه نکن.اون دنیا تورو پس نزده.تو بی ارزش نیستی!فقط هنوز من اینجام.تو این دنیا.و به تو نیاز دارم.به خاطر همین خدا نخواست که بری اونجا.هنوز نه"

از همان ابتدا که دختربچه شروشیطان ریزنقشی بودی شیفته ات شدم.وقتی از چارچوب در بالا میرفتی و همان جا می ماندی و با شیطنت به مادر دائم النگرانت خیره می شدی.آن روزی که از آن درخت الو بالا رفتیم و چند ساعتی بالای شاخه ها ماندیم و آلوی غصبی خوردیم و با ابرهای اسمان نیلی داستان سرایی کردیم را یادت می آید؟

یا وقت هایی که حسودی میکردم چون به کتاب هایت بیشتر از من توجه میکردی.

مینشینم و زیرنور مهتاب برق چشمانت را تحسین میکنم وقتی از تعوری جهان های موازی و ماندلا حرف میزنی.

تورا تحسین میکنم وقتی نور خورشید از گوشه پنجره دسته ای موها و باریکه ای از صورتت را نوازش میکند و من از طلایی موها و پوستت عکسی در قاب خاطراتم چاپ میکنم.

آن روز گوشه اتاقت لم داده بودم و محو هدزدن های پرانرژی ات با اهنگ fade to black شده بودم و با خودم فکر میکردم که "این دختر چقدر بی پروا می رقصد!"

از دیدن تمرکزت روی فعالیت هایی که به تازگی به ان ها علاقه مند شده ای خوشحال میشوم.

گاهی اوقات من را می رنجانی.مثل همان بعدازظهری که فریاد و تهدید و التماس هایم را کاملا نادیده گرفتی و با بیشترین توان ممکن رکاب زدی و من را درهمان کوچه جا گذاشتی.و تنها کاری که از دستم برمی آمد تماشای دختر لجبازی بود که سوار بر دوچرخه ای تیره آبی,با سوییشرت روشن آبی اش ازمن فاصله میگرفت.و تسلی خاطر خودم بااین حقیقت که"اون بالاخره برمیگردد.هربار همین طور است.زخم خورده و درمانده از همه کس تازه اغوشی را به خاطر می اورد که همیشه به رویش باز است."

اما چه خوش گفت شاعر که " بزن زخم این مرهم عاشق است/ که بی زخم مردن غم عاشق است" و من دردت را به جان میخرم.

و من آن چشمان درشت با مژه های بلند,ان موهای اشفته قهوه ای روشن,گونه های برجسته ات,هیکل لاغر و یکدستت,لبان کوچک و لبخند بزرگت را زیبا می پندارم.حتی وقتی خوب نخوابیدی و تیره هاله ی زیر چشمانت نوید ان را میدهد.حتی دانه دانه های قرمز روی گونه هایت تورا در نظر من ذره ای کمتر زیبا نمیکند.

شاید مرا به خودخواهی متهم کنی.شاید سرم داد و هوار بکشی که تورا رها کنم و بگذارم که در اغوش دیگری ارام بگیری.اما من تورا به حال خودت ول نمی کنم.فقط زمانی به تو اجازه رفتن میدهم که ببینم کسی به آن اندازه ای که من به تو اهمیت میدهم و صلاحت را میخواهم سروکله اش پیدا شده.چون تو لیاقت همان خوشبختی و احساس امنیتی را داری که سعی داری با دفاع کردن هایت ان را برای دیگران فراهم کنی.

تولدت مبارک,به دختری که تمام این سال ها دردل عشقش را پروراندم.

از طرف وهکاو.هفده سالگی ات مبارک

---------------------------

پ.ن:اره اگه نتونسین حدس بزنین تولدمه امروز D: و این نامه هم خطاب به خودمه.ازخود شیفته هم خودتونین.تنهام؟کسیو ندارم؟ خودمو که دارم!

پ.ن2:همیشه دلم میخواست یکی برام نامه یا نوشته ای بنویسه.ولی همیشه خودم اون فردی بودم که برای بقیه مینوشت "ایموجی فیک اسمایل" الانم که وهکاو برام نوشت.مرسی وهکاو.مرسی خودم " که یه جورایی حواست بیشتر از خودم به من هست و ببخشید اگه خیلی جاها قدرتو نمیدونم.

پ.ن3: میدونستین دیقا همون شب قبل ازین که من به دنیا بیام "وقتی مامانم تو راه بیمارستان بوده" شورش شده بوده؟سراین بابام همیشه سربه سرم میزاره DXم  میگه از کسی که از همون تولدش یه شورشی به پا میشه باید ترسید.

  • وهکاو --

این یک داستان واقعی بود؟

Pin on ---CyberPunk---

 

20:03 به وقت ایران

دخترک داشت بار و بنیلش را می بست.بار سنگینی نداشت-گویی فقط اینجا را به مدت یکی دوروزی ترک می کند- برای اخرین بار با نگاهی غم بسته به پنجره قندیل بسته"خیر هوا سرد نبود ولی فریاد و خروش هم زیادی که پنهان شود سخت میشود و قندیل می بندد" خیره شد.و بالاخره از انجا دل کند. میتوانستم همان جا بمانم و با نگاهم بدرقه اش کنم.اما کنجکاوی ام رضا نداد.چرا نگاه دخترک پراز شک اما گام هایش نوید اطمینانی به سختی فولاد میداد؟پارادوکس ها همیشه مرا مجذوب خود می کرد و این بار هم ازاین قاعده مستثنی نبودم.

دخترک کوچک جثه و ظریف بود و اگر ان یک ذره رنگ و لعاب را به خودش نمالیده بود چهره ای سیزده ساله داشت.و حالا درمقابل مردی سی و اندی ساله با لبخندی مهربانانه که اگر در ان عمیق میشدی کشیدگی لب ها بوی شهوت و مکر میداد ایستاده بود. ان جسم را درمقابل بازوان محکم مرد رها کرد.ناخوداگاه حالت تدافعی نسبت به دختر گرفتم.اگر ان مرد اندکی ان جسم ترکه ای و شکننده را بیشتر از طاقتش فشار میداد چه؟چه کسی میخواست تکه های دختر را جمع کند؟ لبخند کوتاه و همچنان مضطرب دخترک اما حرف دیگری میزد. این هم یک داستانک عاشقانه دیگر با پایانی احتمالا تلخ.شاید هم من زیادی بدبین بودم.اما دخترک هنوز زیادی بی الایه بود.ازاین جا به بعدش به من ربطی نداشت و احتمالا حوصله ام را سر میبرد.

 

17:30 به وقت ایالات متحده امریکا

کمی دیر رسیده بودم و تقابل کلیشه ای ریشه دار سیاه و سفید را تاحدی از دست داده بودم.احتمالا با دید همیشه هنری ام که به قضیه نگاه میکردم اثر هنری بی نظیری خلق میشد.اما در ان لحظه فقط نجوای بی رمق مردی را شنیدم که میگفت" i cant breath" 

فقط یک مرد رو به موت بود که برای نوشیدن اخرین جرعه های زندگی اش به التماس افتاده بود.تنها  نگاه کردن به او باعث میشد گردنم درد بگیرد.و بالاخره پلیس کار خودش را کرد و ان مرد  زیر وزن پای پلیس جان سپرد.مرگ فلاکت باری بود.ان مرد را نمیشناسم...اما مطمعنم که اگر ان جسم متعلق به من بود ترجیح میدادم به شیوه شکوه مندتری بمیرم. ازهمان ابتدا نیز مشخص بود که مرگش قرار است طوفان به پا کند...اما میدانستم که اگر ان جسم متعلق به من بود ترجیح میدادم هنگام مرگ درد کمتری را به دوش -نه به گردن- بکشد.شاید هم او روحش بزرگتر از من بود و از دست دادن جانش به قیمت ازادی و سرکوب کردن ظلم به قشری از جامعه ترجیح میداد.

-اقای قاضی!تروخدا منو تحویل پدرم ندین.اون منو میکشه!

هنوز که دادگاهی تشکیل نشده بود و نیروهای پلیس درخیابان بودند. چرخی زدم تا صاحب صدا را پیدا کنم.

 

ساعت 18:32 به وقت ایران

همان دخترک بود.حالا با چشمانی گریان و دستانی لرزان.اما به قول اقای قاضی چه اهمیتی داشت؟دخترک بازیگوش خطاکاری بود که کمی بیش از دیگر هم سالانش سروگوشش می جنبید و فوقش با یک دست کتک ادم میشد و سرعقل می امد.مثل هزاران دختر و موردهای پیشین فراری!امان از دست این فضای مجازی که چه تاثیر و فسادی را بر نسل جدید تحمیل میکند.

 

ساعت 2:02 به وقت ایران

گوشه اتاقش چنبره زده بودم و نظاره گر او که لابه لای ملحفه به خواب رفته بود بودم.نور مهتاب از لای پرده ها خودش را به داخل اتاق دعوت کرده بود و با شیطنت بخشی از صورت دختر را در تاریکی اتاق نمایان میکرد.احتمالا  رویایی درعالم خواب می پروراند چون پلک هایش پیوسته کوچک کوچک می لرزیدند.همین یک ساعت پیش -ساعت 1:01- ارزویی کرده بود.چون اعتقاد داشت  نگاهت که اتفاقی ساعت های جفت را شکار کند ارزویت براورده میشود.الان هم ساعت جفت بود.می توانستم بازهم بیدارش کنم که ارزوهای بیشتری بکند اما او صدای مرا نمی شنید.چشم های من هم گرم خواب شده بود و حساب زمان را از دست داده بود که با صدای باز شدن در نیمه باز هوشیار شدم.مردی بزرگسال را دیدم.تقریبا 40ساله.چندان با مرد رویاهای دخترک تفاوتی نداشت.جسم عجیبی در دست داشت.در تاریکی به داس می مانست.اما داس به چه کارش می امد؟اینجا که ذرتی نروییده بود که بخواهد ان را برداشت کند؟احتمالا خطای نگاه خواب الود من بود.بالای تخت دخترش ایستاده بود و به او خیره شده بود.حق داشت.من هم اگر جای ان پدر بودم نیمه شب برسر بالین خترکم میرفتم و با تاسف به این می اندیشیدم که کجای تربیت دخترکم را اشتباه رفته ام که او محبت را درمردی که می توانست از همبازی های دوران بچگی من باشد می جوید؟

فرود امدن داس رشته شاهرگ گردن دخترک و رشته افکار مرا پاره کرد.خون سرخ بر دیوار مقابل تخت به شکل دریای قرمز نیمه شب دراوج جزر ومد شده بود.تنم لرزید.مهتاب نلرزید.شاید دراغوش خترک به خواب سنگینی فرو رفته بود که باصدای ضربه داس بیدار نمی شد.مهتاب که بی رحم نمیشد. شاید دخترک ارزوی مرگ کرده بود.شاید باید من هم به ساعت های جفت معتقد میشدم.

 

ساعت 12:24 به وقت ایران

من هم درمیان ناظران صحنه محاکمه بودم.درفکر این بودم که اعدام راه خوبی برای محاکمه قاتلان نیست.به عنوان مثال برای چنین قاتلی که دختری از خون و جنس خود را که نصف کروموزوم های او را در بدنش دارد را به قتل می رساند تنها راه چاره تیمارستان است.انفرادی ای است که بنشیند و سر در گریبان برد و به کار زشتش خوب فکر کند و بفهمد که حالا دیگر حرف مردم نجاتش نمی دهد.

حکم دادگاه تنها سه سال حبس بود.نام قاتل بالاتر از همه نام ها روی اگهی ترحیم دخترک بود.مجلس زنانه هم جدا برگزار میشد.من هم هاج و واج هنوز روی صندلی های دادگاه جاخوش کرده بودم.و به حکمی که براساس کتابی الهی و اسمانی که عدالت را فریاد می زند داده شده بود می اندیشیدم.به مراسم ختم دخترک نرفتم.برای چه میرفتم؟که گریستن و پچ پچ ادم هایی را بشنوم که اگر ان دختر الان زیر لایه ها خاک مدفون نشده بود قاتلان روح و زندگی اش میشدند؟

باکف دست بر پیشانی ام کوفتم و به خودم نهیب زدم"استغفرالله!کفر نگو دختر!شک در کلام خدا؟همان کلامی که ناف اسمان باز شده و خالصانه خدا ان را درمیان ما قرار داده؟همانی که تمام کلماتش ذره ای کم و کاست ندارند و اصلا هم این همه سال گذشته و صاحبان قدرت نتوانسته اند به نفع خودشان دران نفوذ کنند؟با همان مدارکی که خودشان نشانمان می دهند؟همانی که عبارت ها و ایه ها هماهنگ تر از اعضای بدن است؟حتما حکمتی دراین کار خداست که از عقل فانی تو فراتر است!کافر نفهم!"

 

ساعت 17:45 به وقت ایران

با موهای خیس و درهم روی تخت نشسته ام و مادرم حین خشک کردن موهایم با سشوار با خوشحالی راجع به زندگی اینده ام صحبت میکند.راجع به مردی که دراینده همسر من می نامند و احتمالا قرار است ان را دردانشگاه ملاقات کنم و خانواده دار و نجیب و درسخوان است.البته مادرم کمی نگران من است.می ترسد اگر همین طور بار بیایم در زندگی مشترکم با ان مرد رویاهایش-که به خیال خودش مرد رویاهای من نیز هست-به مشکل بربخورم و خدای ناکرده به طلاق منجر شود و لکه ننگی بر خاندان سازگار و بسازمان شوم.می گوید لازم است کمی نرم تر شوم و انقدر به فکر ازادی بیان و عدالت جهانی نباشم که خدای ناکرده این ساختارشکنی ها مرا از هدف اصلی زندگی ام-خوشبخت بودن ...موفقیت و زندگی با مرد زندگی ام-باز دارد.با لبخندی تصنعی می گویم"ولی من از مردا اونجوری خوشم نمیاد." مادرم می خندد و می گوید که اوهم زمانی چنین نظری داشته و بعدها که بزرگتر شوم نظرم تغییر می کند.می گویم" ولی از دخترها چرا." صدایم را نمی شنود چون صدای سشوار زیادی بلند و صدای من زیادی ارام است.

 

ساعت 18:24 به وقت ایران

سوار تاکسی که میشوم رادیوی ماشین روشن است.گوینده اخبار رادیو از جرج فلوید-سیاهپوستی که توسط پلیس سفیدپوست امریکایی به قتل رسید-می گوید.راننده سرش را با تاسف تکان میدهد و میگوید"اینم از امریکا که این همه ادعای برابریش میشد!واقعا اصا متوجه نمیشم که چرا یه ادمو تو این دوره زمونه به خاطر رنگ پوستش باهاش تبعیض قائل شم"

باخودم فکر میکنم چقدر راننده تاکسی ها این روزها حرف حساب میزنند.ماشینی ناگهان جلویمان می پیچد. راننده تاکسی روشنفکر سرش را از پنجره بیرون می اورد و داد میزند که" گوساله لر!برگرد همون دهاتیت که بهت گواهینامه داده" سرش را باز با تاسف تکان می دهد و می گوید" اره درست گفتم پلاکش مال نوراباده.لرن اینا" یک دفعه به خود می اید که مسافری را در پشت پرایدش سوار کرده است. با لحن مضطربی می پرسد"شما که لر نیسین؟منظور من-" حرفش را قطع میکنم و می گویم که لر نیستم اما کارش مودبانه و به دور از برابری ای بود که چند ثانیه پیش از ان دم میزد. خندید و گفت"البته از سرووضعت معلومه که لر نیسی!امروزی تر این حرفا میگردی.نه من یه لحظه عصبانی شم وگرنه لرم بنده خداس چه فرقی داره ..." دیگر گوش دادن کافی ست.صدای lorde را زیادتر میکنم چون در ان لحظه گوش سپردن به او که معشوقه ای قدیمی را متهم میکرد کار مفیدتری بود.من دروغ گفتم.زاده شیرازم و پدرومادرم نیز از بچگی  ساکن شیرازند.اما از همه این مرزها و قومیت های مضحکی که بشر برای حساب و کتاب بهتر و بعدها برای اثبات برتری اش نسبت به گروهی دیگری از جنس خودش اعمال کرد بگذریم- اصالتا لر- محسوب میشوم و به لهجه لری مسلط هستم.اما ظاهرا کاهلی کرده ام و خلف راستین نیاکان خویش نبوده ام.دفعه بعد باید از شر این ال استارها,فلانل چهارخانه قرمز و شلوار مام استایل خلاص شوم و با لباس محلی نیاکان خود در شهر تردد کنم.به دیدگاه جناب راننده تاکسی البته!

 

ساعت 22:22 به وقت ایران

به نژادپرستی فکر میکنم.اما پی میبرم که مشکلات ما زیر سر این کلمه نیست.ما حواسمان را معطوف "نژاد" کرده ایم در حالی که همه این اتش ها از گور "پرستش" بلند میشود.خداپرستی,دین پرستی,گاو پرستی,نژاد پرستی و... باید واژه "پرستش" را از دایره لغات این ادم ها پاک کرد.

به درونگرایی فکر میکنم که حتی قرنطینه هم او را از وقت گذرانی و عیش و نوش با رفقایش نینداخته,به دروغگویی که از دروغگوها بیزار است,به ان هایی که فکر می کنند دعا و استوری از دعایشان اتش جنگل های ایران را خاموش میکند,به معترضینی که به حمایت دیگران از جرج فلوید اعتراض میکنند و ان ها را بیگانه پرست میخوانند.

اگر میشد کمتر بپرستیم و اهمیت بدهیم چقدر دنیا جای بهتری میشد.دیگر نیازی به مرگ برای رهایی ازاین دنیا نبود.چرا همه این همه اهمیت می دهند؟

به مرگ فکر میکنم.به مرگ رومینا,جرج فلوید,معترضان,و باقی انسان های بی گناه و گناهکار!

به مرگ خود می اندیشم.به اینکه می توانم همین حالا قبل  ازاینکه حلق اویزم کنند و ازترس شلوارم را خیس کنم,قبل از قطع شدن سرم با داس,قبل از خردشدن استخوان های گردنم بر اثر فشار پایی قدرتمند خودم را با شیوه ای کاملا ابرومندانه خلاص کنم.

اما به خاطر می اورم. اینکه حالا خیلی ها ازمن انتظار چنین مرگی را دارند و دیگر موجودی قابل پیش بینی هستم.به همه انهایی فکر میکنم که پس از مرگم دلیلش را غرق شدن در فساد و تاریکی می دانند.به روانشناسی که لبخنی پیروزمندانه می زند که "علم روانشناسی بازهم درست پیش بینی کرد.معلوم بود که دختره تا 18 نمیکشه" به پیمانی که بااو بستم که این کار را نمیکنم فکر کردم.

لبخند تلخی برچهره ی بیحالتم نقش بست.من هم اهمیت می دهم.مثل همه آن ها.

--------------------------------------

پ.ن: بعضی وقت ها پشیمون میشم که چرا هرسری انقد مینویسم چون میدونم که اکثرا نمیخوننش مهم نیس چقدر خوب یا مهم باشه.ولی دست خودم نیست.حرف زیاده و شنونده کم.خودمن یه شنونده ام...ولی بعضی وقت ها شنونده ها هم شنونده میخوان.

پ.ن2::))) اره میدونم الان مسلمونا میان و با کامنتاشون منو مورد عنایت قرار میدن.و احتمالا برخلاف اکثر اوقات قرار نیست برخورد منطقی ای باهاشون داشته باشم.چون پریودم و حالم زیاد خوش نیست.و دوست ندارم به این اقرار کنم ولی همین واکنش هورمونی ساده تا دو-سه روز واکنش های منو تحت شعاع قرار میده.بعضی وقت ها نمیفهمم جسارتم بیشتره یا حماقتم." آه حضار"

پ.ن3: حقیقتا اصلا برنامه ای برای نوشتن نداشتم چون مطلب قبلیمو خیلی دوس داشتم و ماه پرایده "حمایت از خانواده lgbtq+" و میخواستم تا پایان این ماه اولین متنی که ازم میبینن همون متن قبلیم باشه و افراد بیشتری بخوننش.و ممنون میشم اگه کسیو میشناسین که مطالعه کافی راجع به این مبحث نداشته متن قبلی من به عنوان یه شروع ساده و دست و پا شکسته چیز خوبی میتونه باشه.و متوجه شدم که عدم وجودم از موجودیتم خریدار بیشتری داره.کجایین شماهایی که یه مدت به خاطر باگ میهن نمیتونستم پست بزارم و هی معترض بودین که بنویس:))و خب هدفم این بود که فقط بیام سیزن5 فرار از زندان رو یه سر دانلود کنم و برم.و الان علاوه براون یه پست اپ کردم,دو فصل از سریال babyرو دانلود کردم و تحلیل آزمون کردم.

پ.ن4: من فک میکردم فقط تو میهن اینجوریه ولی انگار کلا خودم خار دارم و ربطی به وبم نداره.چرا انقد خصوصی بهم کامنت میدین کلکا؟:)) دوس ندارین رابطمون علنی شه؟:(( "اره درکتون میکنم البته بعضی ادم ها پشت این صفحه چند اینچی شون خیلی هوا برشون میداره و نفرت پراکنی میکنن اگه بفهمن نظرات واقعیتونو" پس عب نداره :Dفقط ناشناس ندین که بتونم جوابتونو بدم اگه سوالی چیزی پرسیدین.

پ.ن5:راستی تا یادم نرفته!من اواخر تابستون گذشته یه لیست از کتابا و فیلما و چیزایی که میتونین باهاش سرگرم شین گذاشتم تو وبم که خیلیاتون غر زدین چرا الان گذاشتی که مدارس شروع شده.حالا که وقتتون آزاده این پست رو حتما ببینین تا حوصلتون سر نره تو خونه.کرونا خطرناکه.نه فقط برای خودتون بلکه برای اطرافیانتون.به جای بیرون رفتن کتاب بخونین,فیلم ببینین,اهنگ گوش کنین,اشپزی کنین و اثر هنری خلق کنین حتی اگه هنرمند نیستین.

  • وهکاو --

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan