درسته من بالاخره همت کردم و قراره از "به نظر خودم" ترسناک و غریب ترین چیز راجع به خودم بنویسم.
اگه از خیلی وقت پیشتر بلاگ منو میخونین" اون وقتی که تو میهن بلاگ بودم" احتمالا بدونین که من دچار سندرم اسپرگر هستم.من تو این بلاگ از حرف زدن راجع به هیچ چیزیم باکی ندارم.خیلیا این جسارت و رک بودنمو تحسین میکنن خیلیاهم تحقیر...ولی چیزی که اکثرشون نمیدونن اینه که من هیچوقت چیز زیادی راجع به بزرگترین چیزی که زندگی منو تحت شعاع قرار داده نگفتم...درواقع تو واقعیت فقط خانواده و دوسه تا از دوستام و مدیر و یکی از مشاورای مدرسمون اینو میدونن.در سوشال مدیاهامم فقط توی همین وب توی یکی از پستای خیلی قدیمی به صورت سربسته ازش حرف زدم و فقط گفتم که"منم آره!" و هرچیز بیشتری که راجع بهش پرسیدن رو جواب ندادم. به دلایل نامشخصی بااینکه از خوندن و دونستن بیشتر راجع به شرایطم لذت میبرم ولی از حرف زدن و نوشتن ازش فراریم. میدونم که قراره خیلی سخت باشه "نوشتنش برای خودم وگرنه توی خواننده که فقط لم دادی با اسموتی توی دستت و چن خط درمیون میخونی!" و خیلی طولانی و چندروز رو روش وقت گذاشتم برای نوشتنش. پس میزارمش ادامه مطلب تا فقط اگه کسی میخواد بدونه که: "این چیزی که ازش حرف میزنی چی چی هس؟یه نوع همبرگره؟" " چرا ازش دوس نداری بنویسی؟" "چه چیزی باعث شد که بنویسی راجع بهش؟" "اگه کسی اینجوری بود چطور باید باهاش رفتار کرد؟" کلیک کنه رو ادامه مطلب اون پایین و بخونتش...
ـ افتاب از کدوم ور زده حالا که یهو تصمیم گرفتی راجع بهش بنویسی؟ احتمالا چربیدن زور و بازوی احساسات به منطقم.حقیقتا ازین جا شروع شد که من یه پست تو اینستا دیدم که به مناسبت روز "چپ دست ها" کپشنی نوشته بود که از مشکلات چپ دستا میگفت. من با یکی از مشکلاتش که تو دبستان کسی نمیخواد باهات سر یه نیمکت بشینه ریلیت کردم و گذاشتم استوریم که" وای دقیقا منم اسکل بودم کینه ازشون به دل میگرفتم که دوستام دروغ میگن و درواقع ازم خوششون نمیاد " و درواقع اصلا هیچ گونه شوآفی نکردم:// یه نر گنده بیکار اومد و پای اون پست کامنت گذاشت که "imagine being proud of your default settigs" و خب این آدم بیکار کلا مشکل داره فکر کنم.ازاون نوع مشکلاتی که دوست داره دیگرانو آزار بده.قبلا هم دوسه بار استوریامو ریپلای کرده بود و چرت و پرت گفته بود که "الان با اعلام کردن گرایشت/فمینیست بودنت/چه گوهی خوردنت میخوای چیو ثابت کنی:/؟ " یکی نیست بگه خا تو که اهمیت نمیدی چرا اصلا فالوم کردی.من چیزی نگفتم تا اینکه یه استوری گذاشت که به مدت چهار دقیقه داشت میگفت که" اره هیچکی براش مهم نیست که تو گیاهخواری/فمینیستی/کونی ای و..." و منم دیگه صبرم ته کشید و استوری کردم که "imagie caring so much that you talk about how much you dont care for 5mins straight" و "imagine being a white cis straight right handed man with no issues.how basic you can be."
و خب درواقع داشتم فقط دستش مینداختم طرفو و اصلا جدی نبودم.یهو ریپلای کرد و ریپلایاشم اسکرین گرفت گذاشت استوریش مستر ازخودشیفته ای که اصلا ناناحن نمیشه هیچوقتو همه ماها به تخمشیم و خیلی edgy هست و تو متال و راک غلت میزنه که " تو چه میدونی من مشکل چیا دارم؟من فلان سال بی خانمانی کشیدم رفتم خارج از خانوادم دور بودم و بازحمت تونستم جاپامو تو ترکیه محکم کنم.ولی تو چی؟یه دختر14ساله که فقط تنها ناراحتیش اینه که نمیتونم دوس دخترمو به مامانم معرفی کنم" یکی نیست بگه که : 1-پس چه ادم نفهمی هستی وقتی سختیای زندگیو کشیدی هنوز میتونی انقدر بیشعور باشی و تو زندگی این و اون سرک بکشی 2-تمام سختیایی که کشیدی انتخاب خودت بودن!سختی ای بودن برای به جایگاه بالاتر رسیدن. مشکلات من ولی انتخاب خودم نبودن. 3-من اصلا 14سالم نیست و خیلی بزرگترم:/ولی بازم معتقدم سن فقط یه کلمه اس و یه بچه ده ساله میتونه از یه ادم 40ساله بیشتر سختی کشیده باشه.
و من یهو زد به سرم و نشستم و بخش عظیمی از مشکلات خودم رو جلوش لیست کردم و طی یه حرکت انتحاری انقدر راحت شدم باهاش که از اوتیسمم براش صحبت کردم. و یهو نمیدونم از کجا گفت" هه بیماری روانی...منم اسکیزوفرنیم.بعضی وقتا حس میکنم چندتا ادم درونمن" و من اینجا خنده ام گرفت چون طرف انقدر نادون و دروغگو بود که حتی نمی دونست حس کنی چندتا شخصیت داری از زیرشاخه های دوقطبی هست و نه اسکیزوفرنیا.و تا آخرش یه پشت دروغ ردیف کرد و اخرم به من انگ دروغگو بودن زد و کلی زد تو سرم که"اره منم زندگیم فاکداپ بود ولی مث تو نیومدم اقدام به خودکشی کنم.تلاش کردمو خودمو ساختم" که من بعید میدونم با این حجم از بیکاریش که 24/7 تو اینستاس. و هی میگفت" زندگی برای همه سخته ." زندگی برای همه سخته ولی برای بعضیا سخت تر.مثل کتاب قلعه حیوانات,همه باهم برابرند ولی بعضی ها برابرترند. و تصمیم گرفتم یه بار برای همیشه توضیح بدم که چرا به نظرم با اوتیسم نمیتونی همینجوری خودتو نکشی و تنهایی مهاجرت کنی ترکیه و چندماه بی خانمانی بکشی و تجربه خودم رو از اوتیسم براتون شرح بدم."فارغ از همه مشکلات دیگه ای که دارم مثل گرایشی که در اقلیته,فمینیست بودن در جهان سوم,دختر بودن در ایران و..." امروز نمیگمش چون mentally stable نیستم و دوست دارم کاملا علمی و منطقی ازش بنویسم. فعلا.
اسپرگر یا اوتیسم؟
حقیقتا اسپرگر در همون طیف اوتیسم قرار میگیره ولی هنوز خیلی از کشورها از اسپرگر استفاده میکنن.چرا؟ از اون اول به خاطر این اسپرگر رو جدا از اوتیسم قرار دادن چون برطبق باورها افرادی در این طیف علایم کمتری از خودشون نشون میدادن به این صورت که خیلیاشون تا سن های خیلی بالا "مثلا چهل " تشخیص داده نمیشه شرایطشون و بااینکه نسبت به عامه روابط اجتماعی ضعیف تری دارن اما نسبت به دیگر افراد طیف های اوتیسم انعطاف پذیری بیشتری از خودشون در جامعه نشون میدن. ولی تحقیقاتی که بعدها انجام شد مشخص کرد که اسپرگر و اوتیسم منشا ژنتیکی یکسانی دارن و اینکه افراد اسپرگر میتونن بسته به شرایط و وضع روحیشون حالت های خیلی ناهنجاری از خودشون بروز بدن. به خاطر همین هست که خوب نیست لفظ های low functioning رو به کار ببریم."اشتباهی که خودم قبلا کردم و تقصیر روانشناس بود که به من اشتباهی اینو گفت" اینکه صرفا یک فرد اوتیسم نرمال تر بیا باهوش تر به نظر میرسه این رو ضمانت نمیکنه که همیشه در اون حالت میمونه و این به دلیل خفیف بودن حالتش هست. چون که یک فرد قبل از اوتیسمش یک ادمه و عوامل دیگه ای برروی عملکردش تاثیر دارن. مثل رفتار دیگران/محیط زندگیش/سلامت جسمیش/آی کیو ... در مورد اخری مغلطه زیاد دیدم که افراد اوتیسم رو یا کاملا ادمای خنگی میبینن که چیزی یاد نمیگیرن یا آدمای نابغه ساکتی که یه گوشه میشنن و میتونن همه سوالات سخت رو جواب بدن و من در اینجا رسانه رو مقصر میدونم که با فیلم هایی با اطلاعات ناقص این رو تو کله مردم فرو کرد.افراد اوتیسم از لحاظ هوشی فرقی با بقیه ندارن و میتونن باهوش/ هوش متوسط یا کم هوش باشن.
تاثیر روانشناس
تاثیر مستقیمی نداشت برای من که معجزه کنه و روانشناس های بد هم زیاد شدن. به شخصه اولین باری که رفتم پیش روانشناس تجربه خیلی بدی داشتم. هوای داخل اتاق به شدت سرد بود و طرف سعی داشت با تقلید کردن زبان بدن من خودش روصمیمی تر نشون بده و باعث شد من معذب تر بشم.میدونم تقصیر اون نبود این یه مورد که من زیادی حساس شده بودم نسبت به جزییات و یه جورایی گارد گرفته بودم. وسط کار دستشوییم گرفت به شدت ولی نمیدونم چرا راحت نبودم که بهش بگم دستشویی دارم و تا اخرش به بدبختی نگهش داشتم.زیادی چرت و پرت میگفت و عقایدشو نسبت به اینکه چه طور باید با افراد جامعه کنار بیام قبول نداشتم."طرف میگفت وقتی یکی اشتباه فاحشی مثل نژادپرستی یا همچین چیزی میکنه لزومی نداره تو اصلاحش کنی چون باعث میشه حس بدی بقیه ازت بگیرن://میخوام صدسال سیاه ازم حس خوبی نگیرن اگه قراره عوضی باشن"
شاید بقیه تجربه هام بهتر بود.اون اوایل خیلی گارد میگرفتم نسبت به بیان احساسات شخصیم و مدام بحث رو به حاشیه میبردم.اینطور بود که اولش "خب نسبت به این حرف مامانت چه حسی پیدا کردی؟" شروع میکرد و بعدش یهو به خودش میومد ومیدید بامن وسط یه بحث جذاب راجع به "تاثیر عملکرد هیتلر بر قدرت گرفتن یهودی ها" قرار گرفته. "ببخشید والدین گرامی که پولتونو اینطوری به باد دادم:)) " ولی به مرور تونستم بهتر با احساساتم کنار بیام. یا دست کم بهتر درکشون کنم چون هنوز نمیدونم نسبت به خیلیاشون چه واکنشی نشون بدم.اگه دقت کنین اون اوایل وبلاگ بیشتر از وقایع روزمره حرف میزدم و احساساتمو بیخود پیچ و تاب میدادم و مدام نسبت به خودم حالت طعنه امیز داشتم که باعث میشد بقیه هم زیاد حرفامو جدی نگیرن. ولی جدیدا راحت تر میرم سر اصل مطلب "اره من ناراحتم.من خشمگینم .من بچگیم کتک خوردم و همین به این اندازه مبحث بزرگی هست که چندین خط راجع بهش بنویسم و مدام مغلطه نکنم و قضیه رو به حاشیه نبرم.من مامانمو دوست ندارم الان و خب که چی؟لازم نیست کلی دلیل بلند بالا لیست کنم مثل سابق و خودمو به بقیه و بیشتر از همه خودم توضیح بدم"
الان که دقت میکنم شاید هنوز هم کمابیش از روش سابقم استفاه کنم. پ.ن های طولانی و مسخره که امیدوار باشم شوخ طبعیم باعث بشه دیگران به حالم دل نسوزونن و حواسشون از مطلب اصلی پرت بشه.
یه چیزی که بهتر به فهموندن احساساتم به روانشناس و دیگران کمک کرد نوشتن بود.من با نوشتن خیلی بهتر میتونم منظورمو به طرف برسونم تا حرف زدن.حرف زدنم فقط به درد مناظره های سیاسی و اعتراض و بحث میخوره و نه دردودل و اشتراک عواطفم.
یه کمک دیگه ای که مشاوره بهم کرد تاثیرش روی والدینم بود.حقیقتا رفتار والدینم رو از وقتی که من مشاوره رفتن رو شروع کردم رو مقایسه کنین با رفتار سابقشون حس میکنین دوتا ادم دیگه هستن.حس میکنم اگه از اول اینجوری رفتار میکردن شاید من هیچ وقت حمله عصبی بهم دست نمیداد و تشخیص داده نمیشد این حالتم XD یه کمک دیگه ای که بهم کرد این بود که کمتر خودمو با بقیه مقایسه کنم و سعی نکنم مثل اون ها رفتار کنم. چون اصلا منطقی نبود این حرکت من و من با اغلب مردم در شرایط یکسانی نبودم. یه روز productiveعامه مردم بامن فرق میکنه. قرار نیست اگه همه مردم در روابط اجتماعیشون بسیار موفقن و پیش بقیه لباشون خندونه من هم لزوما همونطور باشم.سراین یه مورد خیلی خودمو اذیت کردم سالیان سال تا جایی که فهمیدم اگه قراره روم فشاری باشه بابت چیزی که اغلب به راحتی انجامش میدن اون چیز ارزش به دست اوردنو نداره.نمیگم بیخیال شدم و تلاش نمیکنم اتفاقا برعکس خیلی بیشتر از قبل حواسم به اطرافیانمه و کمتر عوضی بازی درمیارم.فقط یاد گرفتم به شیوه خودم رفتار کنم و کمتر از دیگران الگوبرداری کنم دراین زمینه.
تعادل
اکثر افراد مبتلا به اوتیسم به صورت فی البداهه توانایی و تسلط کمتری در فعالیت های بدنی و ورزش دارن.منشا این نقص برمیگرده به عدم تواناییشون در کنترل تعادل.من خودم بچگی خیلی مشکل داشتم با تشخیص فاصله و یا خیلی به افراد میچسبیدم یا ازشون دور بودم.یا زیادی یواش حرف میزدم یا زیادی بلند.خیلی از مهارت هاروهم دیرتر از اکثر هم سن هام یاد گرفتم مثل پوشیدن لباس ها,بستن بند کفش و...یه رشته ورزشی که توش خوب بود دویدن بود.ولی حتی توی اون هم یادمه بهم گیر میدادن که"چرا انقدر عجیب میدوی؟انگار داری رو هوا راه میری" به نظرمن نوروفیدبک که جدیدا بعضی جاها کار میکنن تاثیر خوبی روی تعادل داره.برای من که خوب بود نسبتا.
نفس کشیدن و تمرکز
این رو درحالی مینویسم که وقت استراحت بین کلاس زیستمونه و من عملا بنفش شدم و دبیرمونم نگرانه که "خدایا این بچه چرا اینجوریه" مبحث درسمونم دستگاه تنفس سال دهمه:))من این حالت رو از بچگی داشتم که وقتی پیش من از چیزی زیادی حرف میزدن من تمرکز و وسواس مخربی روش پیدا میکردم.وقتی کنار کسی هستم و اون بلند نفس میکشه ناخوداگاه سعی میکنم نفس کشیدنمو باهاش هماهنگ کنم و باعث میشه اعصابم خرد شه چون اهنگ تنفسیمون در اغلب اوقات یکسان نیست"به خاطر همین فقط کنار کوروش میتونم دراز بکشم چون خیلی اروم نفس میکشه و صداشو نمیشنوی اصلا" همین حالت رو سر درس گیرنده های حسی هم داشتم که دبیر میگفت"وقتی شما به مدت طولانی در معرض محرک قرار میگیری دیگه حسش نمیکنی" یهو سنگینی و درد وحشتناک مانتوی روی بدنمو حس کردم و صدای ازاردهنده شوفاژ و کشیده شدن کف کفش یکی از بچه ها روی زمین.و دود اصلا چیز جالبی نبود.خب تا قبل ازینکه نفسم رو کلا از دست بدم این رو تموم میکنم .فعلا
استایل
یادمه از اولین پست هام که خیلیاتون منو بااون شناختین پستی به اسم"tomboy"بود که راجع به چگونگی پیدا کردن استایلم صحبت کرده بودم.الان اون پست رو که میخونم خنده ام میگیره چون اوضاع خیلی عمیق تر ازاین حرف ها بوده.من از لباس های تنگ و چسبون دخترونه بیزار بودم چون در شرایطی درد و سنگینی لباس ازارم میداد.و مامانم همه این سالا فکر میکرد ادا در میارم وقتی بابت لباسام نق میزدم XDلباس های مردونه رو صرف گشاد و راحت تر بودن و جیب های بزرگ داشتن و بالارفتن کاربردش بیشتر دوست داشتم.بستن موهای بلند درطولانی مدت باعث سردردم میشد و باز گذاشتنشونم باعث خارش گردنم میشد به خاطر همین تمایل زیادی به کوتاه کردن موهام دارم.در اکثر کارها و فعالیت هایی که تحت کلیشه ها "زنانه"شناخته میشن اجتماع و روزمرگی موج میزنه به خاطر همین دربچگی در جمع های مردای فامیل احساس بهتری داشتم تا زنا چون میتونسم دست کم از حرفاشون راجع به سیاست و اقتصاد چیز یاد بگیرم."که البته بزرگتر که شدم با مطالعه بیشتر فهمیدم که چقدر اوناهم چرت میگفتن ولی دست کم در باب موضوع موردعلاقم بود"
و درواقع برخلاف تصور خیلیا من هیچوقت نخواستم شبیه پسرا باشم ,من میخواستم راحت باشم.به خاطر همین خیلی از کارهای افراد تامبوی که صداشونو کمی کلفت میکردن و.."که خب اکثرا ازسر جوگیریه"برام بی معنا بود و با همون صدای دختربچه ایم راحت تر بودم و مشکلی نداشتم اگه یه سری کارام برطبق استایلم نبود"کلا به محدود کردن خودم معتقد نیستم"
فراموش کردن تغذیه؟؟
یکی از دلایلی که باعث میشه من سخت تر از دیگر افراد بتونم تنهایی زندگی کنم اینه که در بسیاری از موارد گرسنگی رو حس نمیکنم تا وقتی که در شرایط بدی قرار بگیرم مثل ضعف و سرگیجه و با غذاخوردن دیگران متوجه میشم که وقت غذا شده و این حالت واقعا حالت ناسالمی بود چون باعث شده بود من طی بزرگ شدنم با مشکلاتی مثل کمبود اهن ,کم خونی و کمبود ویتامین ها دست و پنجه نرم کنم.اون روزی که بهم حمله عصبی دست داد از بحرانی ترین موقعیت های زندگیم از لحاظ تغذیه بود و بعد از بستری شدن که مواد به بدنم رسید خیلی زودتر حالت طبیعی خودمو به دست اوردم."جاتون خالی بعدشم یه وعده kfcکامل زدم بر بدن بعد از 24ساعت غذا نخوردن" تو دوران قرنطینه خیلی ازاین لحاظ پیشرفت کردم و یکی از دلایلش این بود که خودم غذای خودمو درست کردم.توی گروه های اشپزی جوین میشدم و رسپی هارو بابقیه به اشتراک میذاشتم و برای خودم الارم تنظیم کردم تا یادم نره غذا خوردن رو.و جدا موثر بود طوری که توی ازمایش خونم هیچ کمی و کسری ای نداشتم.ولی بازم باید باشه کسی درکنارم تا به من یاداوری کنه این موضوع رو وقتایی که در شرایط روحی بدی قرار دارم. بدغذایی و اختلالات غذاخوردن در افراد طیف اوتیسم به شدت شایع هست.اگه بزرگ شدین و فرزند اتیستیک داشتین احتمالا یکی از بزرگترین چالشاتون بااون رژیم غذاییش هست.
وسواس و حواس
خب این رو یکم بالاتر توضیح دادم ولی خیلی وقتا بی دلیل چیزهارو خیلی پررنگ تر حس میکنم و این برای منی که معمولا کمتر هم حس میکنم چیزهارو ازاردهنده اس جدا.به خاطر نزدن ماسک هم که شده امیدوارم کرونا زودتر تموم شه.من نمیتونم اون ماسک سبزا رو بزنم بااینکه بهتر میتونن پیشگیری کنن چون بندش به شدت پشت گوشمو اذیت میکنه.حتی این ماسکای نازک روهم که میزنم بازم طولانی مدت ازارم میده.
وسواس عجیبی نسبت به اعداد دارم.قبلا هم توی چالش سی روز شرح حال نویسی روز 28 راجع بهش نوشته بودم.بازی های ذهنی بیهوده ای برای خودم ساختم و نسبت بهشون خیلی حرفه ای هم عمل میکنم.وقتی که رویه مبل های پرزی به سمت بالا میره باید در هرموقعیتی باشم رویه رو بیارم پایین.مهم نیس که اون مبل مبل خونه ما نباشه.خیلی وقتا هم خودمو کنترل میکنم و اینکارو نمیکنم که باعث مضطرب شدن و ازارم میشه.وقتی که فیلم/کتاب/اهنگ/مطلب و...توجهمو جلب میکنه من فقط همون لحظه ازش لذت نمیبرم.میرم و راجع به اون اثر تحقیق میکنم .تئوری های راجع به فیلم ها و نکات پنهانی که ممکنه از چشمم افتاده باشه"یکی از دلایلی که انیمه خیی وقتمو میگرفت همین بود.اغلب به شدت نمادگرا بودن و باید دنبال مفهومشون میگشتی.افسانه های شرق هم بسیار غنی و زیبا" عادت های عجیبی که از بچگی همراهم بوده.دوره ای ناخن جویدن ,دوره ای پا کردن زیر فرش,کشیدن موهای سرم ,فشار دادن چشمام روی هم دیگه و...و درواقع میشه گفت من هیچوقت نتونستم عادت "عادت کردن"رو ترک کنم بلکه عادت هام از عادتی به عادت دیگه تغییرشکل دادن.
روابط اجتماعی "masking"
میرسیم به مبحثی که دواقع میشه گفت اوتیسم بیشتر از همه روی اون تاثیرگذار هست.افرادی که باعنوان آسپرگر شناخته میشن هوش کلامی بهتری نسبت به سایرین دارن اما به دلیل ضعف در هوش بصری و تشخیص حالات افراد بازهم ضعف شدید در روابط رو کمابیش تجربه میکنن. یکی از دلایلی که اکثر زنان اوتیسم که حالت های شدید رو کمتر تجربه میکنن تا سن30سالگی تشخیص داده نمیشن توانایی بالاشون در masking هست. masking از یه سنی که متوجه رفتارها و اثرشون بر اطرافیان میشی اتفاق میفته.خود فرد قبل از هرکسی متوجه تفاوت رفتارش با بقیه میشه به خاطر همین سعی میکنه تا با تقلید رفتار اطرافیانش بیشتر حس همدلی و یکسان بودن رو بااونا تجربه کنه. به خاطر همین من همیشه قبل از تشخیص به شوخی میگفتم دوقطبی ام.درصورتی که فرد چندشخصیتی معمولا نااگاهانه رفتارهای ضدونقیض نشون میده درصورتی که در masking تو کاملا تحت کنترل خودت این کارو انجام میدی. دوره ای که به شدت برای دراجتماع بودن تلاش میکردم در هر گروه دوستی ای که داشتم شخصیت متفاوتیو نشون میدادم.توی اکیپ سه تفنگدار همونی بودم که ایده های جالب داشت و زیاد حرف میزد و هی با دوستاش کل مینداختن. توی اکیپ مدرسمون همون پوکره بودم که خیلی خسته اش بود و زیاد راجع به چیزی غیرانیمه حرف نمیزد.توی یه گروه دیگه ای همون بچه پایه و کیوت بودم که خیلی فیلم دیده و از کتاب خوندنم خوشش میاد ولی هنوزم خلاف بازیاشو داره.و...یه بار تو مدرسه یکی ازم پرسید"تو توی خونتونم همینقدر آرومی؟" و من به شب قبلش تو خونمون فکر کردم که با کوروش dance battleگذاشته بودیم و با بابام راجع به یه چیزی انقدر بلند بحث کردیم که صدامون تا کوچه میومد.
رابطه اجتماعی همیشه انرژی زیادی ازمن میگرفت"فراتر از یه درونگرا" تو خیال پردازیام همیشه توی اجتماع هیچ مشکلی نداشتم چون میتونستم صحبتاشونو طبق سلیقه خودم دستچین کنم و اتفاق های جالب و ماورایی رو برای خودم رقم بزنم.شاید به خاطر همین بود که انقدر دوستای خیالی زیادی داشتم. ولی تو دنیای واقعی مردم همیشه راجع به چیزای جالبی حرف نمیزنن.راجع به لباسی که هفته پیش از فلان مغازه خریدن و تو راه راننده تاکسی سعی داشته به طور مشمئزکننده ای باهاشون لاس بزنه حرف میزنن و تو باید واکنش نشون بدی.به خاطر همین از گفتگوهای دونفره روزمره همیشه میترسیدم چون دیگه فرد دیگه ای غیر از راوی دوروبرم نبود تا بتونم بفهمم باید چه واکنشی نشون بدم و اغلب سکوت ناخوشایندی بینمون میفتاد و طرف فکر میکرد چه کسل کننده ام و حتی بدتر خودمومیگیرم و شاخ بازی درمیارم. چیزی که خیلی برام سخته حفظ رابطه چشمی حین گفتگو هست. جدیدا توش خیلی بهتر شدم ولی قبلا به هیچ عنوان نمیتونستم و مدام حرفامو فراموش میکردم یا انقدر معذب میشدم که حرفای طرفو نمیشنیدم.
اکثر اوقات حماقت مردم و عدم پذیرش حماقتشون ازارم میده.خیلیا بهم میگن زیادی حساسم که وسط حرف زدن اشتباهات افراد رو بهشون گوشزد میکنم و قرار نیس کسی همون لحظه بااینکار اسیب ببینه."مردم کشور خودمونم که افتضاح به شدت تحت اموزه های غلط و فرهنگ نادرست بودن و حاضر نیستن حتی با مطالعه و علم بپذیرن چیزی که بچگی بهشون یاددادن غلط بوده" و بعد همین خیلی ها که به من انگ حساس بودن میزنن سر دیر سین کردن پیامشون و یا اینکه فلان دوستشون جدیدا به اندازه قبل سراغشونو نمیگیره قشقرق به پا میکنن.اولویت هام با اکثر افرادی که دیدم متفاوت بوده.
من انتظار دارم پشت اکثر چیزها دلیل موجه ای وجود داشته باشه.به خاطر همین وقتی کسی یه حرف رندومی میگه که"من از فلان قشر جامعه متنفرم" من سوال پیچش میکنم که" چرا از فلان قشر جامعه متنفری؟" و متاسفانه در اکثر موارد افراد دلیلی برای گفته هاشون ندارن و این منو خیلی عصبانی میکنه که انرژی زیادیو صرف معاشرت و بحث بااون ادم کردم و بعد به دلیل اینکه من در پایان بحث عصبانی به نظر میام میگن"جنبه یه مناظره دوستانه رو هم نداری" من اغلب"غیر از مواقعی که شرایط روحی خوبی ندارم" قبل از انجام دادن هرحرکت ساده ای حتی تعریف کردن از کسی یا نقدش یا ابراز محبت کلی اوضاع رو سبک سنگین میکنم و اینکه اکثر مردم کاملا بدون فکر این کارو انجام میدن شگفت زده ام میکنه.
به فضا و حریم شخصی به شدت نیاز دارم"هرچند به دلایلی که گفتم هنوز نمیتونم کاملا تنها زندگی کنم" و اغلب افراد این ناگهانی فاصله گرفتن من رو به دلیل تجدید ارامشم درک نمیکنن و سرهمین رابطه های خیلی زیادیمو با افراد از دست دادم.
بااینکه عاشق کنایه ها و ضرب المثلم خیلیاشون رو درک نمیکنم وقتی اولین بار باهاش مواجه میشم خصوصا وقتی که خسته باشم.مثل اون روزی که کسی خونمون نبود و مجبور شدم زنگ همسایمون رو بزنم و بعد وقتی منو دید تعارف کرد که"بیا بالا یه ابی لاقل بخور" و من بطری ابمو از کیفم دراوردم و گفتم"نه ممنون خودم دارم"درصورتی که بعدا باخنده به مامانم اینو گفته بود و ظاهرا تو این شرایط منظور طرف واقعا آب نیست و کلا "نوشیدنی و غذا"منظورشه. یا وقتی یکی از همکلاسیام هی دلیل یه چیزیو از دبیر میپرسید گفتش که"الان من میگم اینجا وسط زمینه.چه جوری میخوان بگن که نیس.یکی متر بیاره حساب کنه" درصورتی که طبق یافته های نه چندان جدید کره زمین کاملا کروی نیست و حالت بیضی شکل داره و نمیتونی هرجاییشو ادعا کنی که وسط هست.ای بابا...
stimming
این حالت رو دربچگی به طرز شدیدی انجام میدادم.به نظرم نمیتونم خیلی خوب توضیحش بدم و اگه خودتون راجع بهش سرچ کنین بهر متوجه بشین.به خصوص درحالت هایی که هیجان یا تنش و استرس رو تجربه میکنم کنترل کردن این حرکتم درجمع خیلی سخت تر میشه.به این صورته که به شدت دست هامو تکون میدم و انگشتامو توهم فشار میدم و صورتم یکم زیادی منقبض میشه و این حرکات رو دراون بازه به صورت مکرر تکرار میکنم.البته الان که بزرگ شدم درجمع اصلا این کارو انجام نمیدم چون میدونم دیدنش برای اکثر مردم چیزخوشایندی نیس ولی خیلی از افراد نمیتونن کنترلش کنن مث من و اگه حرکات ناهنجاریو دیدین که کسی درحضورتون انجام داد "مشابه تیک های عصبی"توجه نکنین به فرد و عجیب رفتار نکنین.خودمن اولین بار تو دبستان موردتمسخر بچه ها قرار گرفتم و واقعا خیلی وحشتناک بود چون یادمه سعی در انجام ندادنش داشتم و همه جام به شدت درد میکرد...
تاثیر دارو
بزارین اول ازهمه براتون روشن کنم که این چیزا درمان نمیشن.اینجور نیس که یه قرص بخوری و حالت خوب بشه.این حالت تااخر عمر باهاته و تو با مشاوره,دارو و...فقط میتونی اونو تعدیل کنی و بهترین عملکردتو دراون شرایط داشته باشی.و درواقع داروی ویژه ای برای طیف اوتیسم وجود نداره و داروهایی که مینویسن داروهایی برای افزایش تمرکز یا anxietyو رفع افسردگی و...هستن که اون رو باید روانپزشکتون تشخیص بده که به کدومش نیاز دارین.و همه افراد بدنشون به قرص واکنش یکسانی نشون نمیده. یکی از مراجعین با شرایط و داروهای مشابه من داروها روش تاثیر خیلی خوبی گذاشته بودن ولی حقیقتا برای من اون اوایل اثر سو داشت.به خاطر همین به هیچ عنوان سرخود و بیش از اندازه مصرف نکنین خیلی خطرناکه.
چطور بهتر شدم؟
فکر کنم بزرگترین چیزی که بهم کمک کرد تو این زمینه پذیرش خودم بود.توهمین بلاگ شاهدین که چقدر روانشناسای بنده خدا رو دیس میکردم و هی میگفتم"ناه من همچین چیزی باعث نمیشه رفتارام تغییر کنن من قبل هرچیزی خودمم" درصورتی که اینو نفهمیده بودم که من سوای هردسته بندی ای که توش قرار میگیرم هنوزم قبل از هرچیزی خودمم.اولین بار که با اوتیسم و زیرشاخه هاش اشنا شدم اعصابم خیلی خرد شده بود که انگار دیگه از خودم هویتی ندارم و هررفتار مبتکرانه ای که داشتم از اون حالتم بوده و نه از خودم.ولی بالاخره فهمیدم که درسته که این مسئله میتونه تا حد نسبتا زیادی روی من تاثیر بزاره ولی درنهایت این منم که ازبین چندراهی ها راه نهاییو انتخاب میکنم.
موقع هیجان و عصبانیت و بیشتر برای کنترل تکون خوردنای فیزیکی سریع یه قلم برمیدارم و هرجایی که شده "حتی رو دستمال"شروع میکنم و هرچیز توی ذهنم هست رو مینویسم.اونقدر مینویسم که دیگه هیجانی برای تخلیه نداشته باشم.این خصوصا تو کنترل عصبانیت خیلی کمکم کرده.
برای مشکل ارتباط چشمیم یکم چشامو به عمد تار میکنم"نمیدونم میفهمین یا نه ,که یکم انگار چشاتو میبری داخلتر؟؟ولی چک کردم جلوی دوربین ظاهر چشات عوض نمیشنا فقط طرف مقابل رو تار میبینی" و باعث میشه من به ظاهر به چشای طرف مقابلم نگاه میکنم ولی درواقع نمیکنم.و خیلی وقتا اونقدر خوب پیش میرم که متوجه میشم دیگه تار نمیبینمش و همزمان میتونم روی گفته ها و حالات چهره اش تمرکز کنم.
من قبلا یه عادتی داشتم که خیلی یوتیوبرایی رو میدیدم که اصطلاحا خوشبخت و productiveبودن.مثلا چندتا دختر امریکایی به سن و سال من که برای خوب شدن حالشون با دوستاشون میرن بیرون و میرن خرید و صبح تختشونو مرتب میکنن و مدیتیشن و...فک کنم تا همینجای کارهم متوجه شدین جقدر بهشون شبیهم:/این روی ناخوداگاه من تاثیر گذاشته بودم که سعی داشتم سبک زندگی اونارو تقلید کنم چون به نظرم زیبا بوددرصورتی که همه چیزای قشنگ قرار نیست به تو حس خوبی بدن.وقتی میدیدم که منم همون کارو میکنم ولی درپایان خیلی حس کوفتگی و بدی دارم نسبت به خودم حس بدی بهم دست میداد.الان شکرخدا اون کارمو کنار گذاشتم و کلا کساییو دنبال میکنم که به من سبک نزدیکتری دارن و درواقع بیشتر ویدیوهای کامنتری میبینم که همه چیزو زیرسوال میبرن.و واقعا نسبت به اون موقع کمتر به خودم حس بدی دارم.
یه چیز دیگه ای که به تعدیل استرس و انرژیم کمک کرد دوچرخه سواری و فعالیت های شدید بدنی بود.به این صورت که وقتی هدفون رو میزارم روی گوش هام و با وزن اهنگ یا رکاب میزنم یا بالا و پایین میپرم به شدت خسته میشم و بعد از خسته شدن یه ارامشی وجودم رو فرا میگیره.
یه چیزی که درواقع بدون اینکه خودم بفهمم باعث بهتر شدنم شد گیتار و موسیقی بود.خصوصا ازوقتی به بخش ملودی رسیدیم و من باید بتونم هرگام و اکورد و ملودیو همزمان تشخیص بدم.و هماهنگی دست چپ و راست.البته فکر کنم سراین خیلی استادمو اذیت میکنم ولی دوس ندارم شرایطمو بهش بگم که بهم اسون بگیره.میخوام سختم باشه تا بتونم پیشرفت کنم.الان خیلی تمرکزکردن روی چندتا چیز نسبت به قبل برام ساده تر شده.
من خیلی وقتا در خلوت خودم ارتباط اجتماعی بهتری دارم.به خاطر همین افرادیو که باهاشون درارتباطم رو اسمشونو مینویسم و وقتی کنارشونم دقت میکنم که به چه مسائلی علاقه مندن.بعد وقتی تو ذهنم مکالمه های خیالی برگزار میکنم حرف های جالبی دراون مسئله به ذهنم میرسه و توی دفترچه یادداشتم مینویسمشون.این باعث میشه کمتر اون سکوتای ازاردهنده بین من و اون شخص ایجاد بشه.و من لازم نباشه فورا فکر کنم.مثل یه جور امتحان که هرچی قبلش بیشتر درس بخونی نمره بهتری میگیری.
و درکل موضوعات موردعلاقه خودمو لیست کردم.موضوعات موردعلاقه اطرافیانمم لیست کردم و مقایسه کردم که چقدر به من نزدیکن.بااونایی که خیلی ازمن فاصله داشتن قطع رابطه کردم.اطرافیان فعلیم نه درهمه موارد ولی نسبت به اونا در موارد بیشتری درکم میکنن
و خب بالاخره این مطلب اینجا تموم شد.کلی سر و تهشو زدم البته چون هنوز راحت نیستم راجع ب خیلی چیزا صحبت کنم.الانم حس میکنم خیلی پراکنده گویی کردم و حق دارین چیزی نفهمین.به موقعش شاید تونستم.شاید باورتون نشه ولی وقتی تصمیم گرفتم اینو بنویسم اوایل شهریور بود D:الان چند مهریم؟به هرحال واحدگذاری زمان فقط زاده ذهن بشره:))