همه این سال ها را تنفس کردی و کسی پیدا نشد بهت بگه صبح یه روز بهاری وقتی گنجشک ها اواز میخونن و قمری ها به عالم و آدم میخندن ,لا به لای ریتم تنفس های خارج از نتت و رقص رایحه کیک موز داخل فر افکار خودکشی با سرچنگ های تیزشون چطور استخوان گلوت رو می نوازن. ولی من بهت بگم,من همیشه چیزایی رو که بقیه نمیخواستن بگن رو میگم.دهنم چفت و بست نداره.
دنبال نشونه ها میگردی.چی شد که دوباره به این نقطه از زندگی رسیدی؟مگه همونی نبودی که از اینکه چقدر حالت بهتر شده نوشتی و گفتی به خودت افتخار میکنی که ماه هاست از اخرین باری که روحت رو با تیغ گوشه حمام خراش دادی میگذره؟
پله ها رو پایین میپری و چای میخوری.چای و دارچین همیشه قوی تر از اون مکمل ها در رگ ها جریان میگیرن.به خاطر همینه که دیگه بوی عطرت رو نمیدی,بوی دارچین میدی که چه بهتر. با موهای دارچینی و دارچین چشمات بیشتر جوره. این دفعه دیگه تاثیر نداره.دارچین میزنه زیر دلت و تا آخرین ذرشو توی سینک دستشویی تف میکنی.
به طالع بینی اعتقاد داری؟من ندارم.حتی با استنباط به ستارگان و گردون سیاره ها هم شبه علمی بیش نیست ولی بعضی چیزا با سرنوشتم عجین شدن,مثل قرعه کشی. اخرین روزهایی که من در رحم مادرم دست و پا میزدم و رگ های وجودش رو داخل میکشیدم سر اسم من بحث بود.به توافق نرسیدن و به قرعه کشی کشید.خوشحالم که اسم های انتخابی بابام انتخاب نشد.سر اسم سلیقه قشنگی نداشت. اون اسمی که دراومد و روی من گذاشته شد قشنگ بود ولی مال من نبود.هیچوقت حس نکردم متعلق به منه.اون اسم متعلق به دختری بود که دامن سفید بلند میپوشید و توی باغ ها با پرنده ها هم صدا میشد و روی درخت گیلاس به لانا دل ری گوش میکرد.تنها وجه تشابه من با اون این بود که من هم لانا گوش میدادم به خاطر همین سال ها بعد به خودم گفتم وهکاو,و وهکاو هستم درخدمت شما.
اون روز من قرعه کشی کردم بین فرار به یه دنیای دیگه یا فرار به یه جایی از همین نزدیکیا. طالع من میخواست هنوز جریان داشته باشه و بیشتر خودشو توی زندگی کش و قوس بده پس قرعه به دومی افتاد.
شاید هم باید کمتر به صدا و سیما سخت بگیریم و قبول کنیم که تصویری که از نوجوان های فراری نشون داده اون قدرها هم دور از واقعیت نیست. جین,سوییشرت و کوله پشتی شل و وارفته با خونه به بهونه یه پیاده روی وداع گفتم.
طبق عادت قدم هام سریع و بلند بود اما این بار به مقصدی نامعلوم.جایی برای رفتن نداشتم.گوشه پیاده رو نشستم و مچ رنگ پریده پاهام رو وارسی کردم.باخودم فکر کردم احتمالا رهگذران فکر کنن گدایی چیزی هستم و چندتا هزارتومنی مفت گیرم بیاد.نیومد.سر و وضعم برخلاف دل گدای عاطفه ام بوی نویی و دغدغه های بالاشهر رو میداد. حتی گربه ها هم دیگه دوستم نداشتن.وقتی بچه بودم گوشه پیاده رو مینشستم تا پاهام خسته نشن و مامان خریدهای طولانیش رو انجام میداد.گربه ها میومدن توی بغلم و منم بی توجه به مریضی هایی که مامان میگفت گربه های خیابونی دارن نازشون میکردم. چندسال از اون موقع میگذشت و مامان بیخیال نصیحت کردن حرف گوش نکنی مثل من شده بود و میتونستم تا تاریکی هوا و شاید هم تا پایان جهان نازشون کنم ولی این بار دیگه اون ها سمتم نیومدن.
بلند شدم و این بار با ذهنی مشخص تر و موهایی اشفته تر و قدم هایی بلندتر راه افتادم.عجیب بود که اون شب بدون گم شدن و پرسیدن ادرس از غریبه ها خونه اش رو پیدا کردم.با کوله پشتیم روی مبل نوش نشسته بودم و چای و شکلاتی که جلوم گذاشته بود رو میخوردم و سعی میکردم به فریاد نگاه پرسش برانگیزش گوش نکنم که"اینجا چه غلطی میکنی؟" حق هم داشت بنده خدا,سالی یکی دوبار بیشتر نمیدیدمش و الان هم چون جایی نداشتم بهش پناه اورده بودم.
شاید باید بیشتر قدردان محبت هاش باشم.اون دوروز و اندی به من پناه داد بااینکه قضیه داشت به بیخ میکشید و دروغ چرا اگه من جای اون بودم احتمالا به والدینم لو میدادم و دردسرهای بیشتر برای خودم نمی خریدم.اون دو روز چندتا چیز برای من روشن شد.1.من هنوز هم عاشق جلب توجهم و باتوجه بقیه به زندگی برمیگردم.
2.احتمالا کسی جز خانوادم نمیتونه من رو تحمل کنه.نگران بودم و ترسبده,مدام دور سالن کوچیکش میچرخیدم و دستام رو تکون میدادم.اعصابش خرد شد و بهم گفت برم تو اتاقش و این کارو انجام بدم چون حواسشو پرت میکنم.
روز اخر از همون اول که چشمام رو باز میکردم میدونستم روز اخره.قبل ازاینکه فرصت حرف زدن پیدا کنه بهش گفتم که میخوام برگردم خونه.خوشحال شد و یکم ناامید,احتمالا ازاینکه کل دیشب رو داشته سناریو میچیده تا من رو راضی به رفتن کنه و من انقدر راحت وا دادم.برخلاف چیزی که نشون میدم اونقدرا هم عشق بحث و مخالفت نیستم. به مناسبت بدرقه مهمون ناخونده اش غذای خوشمزه درست کرد نه اون رِژیمی های کوفتی که برای درست کردن هیکلش میخوره.بهم گفت "وایسا من برم از مغازه سر کوچه نوشابه بخرم زود برمیگردم" به حرفش گوش نکردم و قبل ازاینکه برگرده فلنگ رو بستم و دوباره فرار کردم.
برعکس روزهای قبل هوا خنک بود و جون میداد برای پیاده روی.تا خونمون رو پیاده رفتم و از مغازه توی پارک هایپ خریدم. اون روز قشنگ بود,بهار شیراز و نسیم ملایم و چمنای مرطوب پارک قدوسی و خنکی هایپی که از گلوی من پایین میرفت.فقط من قشنگ نبودم ولی این تفاوت ها هستن که به اسم ها مفهوم میدن.
بالاخره در خونه رو باز کردم,با لرزش دست هام و پاهای لنگ خواب رفته. خودم رو برای یه دعوا و حتی شاید یه کشتار اماده کرده بودم ولی والدینم خونه نبودن.مامان بزرگم بود که بهم دشنام لری میدادو کوروش که چرت بعدازظهرش رو میزد و مژه هاش وسوسه ات میکرد که باهاشون بازی کنی.
بعدازظهر یه روز بهاری بود,گنجشک ها آواز میخوندن و قمری ها دیگه نمیخندیدن.کیک موز خورده شده بود و یه نوجوون کف اتاقش دراز کشیده بود.یه نوجوون که میخواست زنده بمونه.
-----------------------------
پ.ن:عذرخواهی من رو میپذیرین بابت ترک وبلاگ:(؟ به هرحال برگشتم که بمونم.دست کم تا مدتی.
پ.ن2: این یه ماه رو تصمیم گرفتم عشق و حال کنم.دیشب دخترخالم بهم زنگ زد و گفت"خب حالا که دیگه کاری نداری و میخوای خوش بگذرونی بیا بریم بیرون و فلان و بیصار"و متوجه شدم تعبیر من از عشق و حال با بقیه مردم فرق داره::)داشتم به ماراتن انیمه و فیلم فکر میکردم ولی حرفش من رو به فکر فروبرد. اگه شما بیکار بودین و میخواستین عشق و حال کنین غیر از فیلم و انیمه و کتاب چیکار میکردین؟بگین شاید از ایده هاتون استفاده کنم.
پ.ن3: احتمالا همین روزا برم کتاب فروشی. کتابای قشنگی که به نظرتون منم خوشم میاد بهم معرفی کنین لطفا^^ و بله,ناطور دشت رو خوندم.هرکی منو میبینه یادش میفته بهم ناطوردشت معرفی کنیه DXچندسال پیش خوندمش به مولا.
پ.ن4: بااینکه یه لیست بلندبالای فیلم دارم و شک دارم همینارو هم برسم ببینم اگه فیلم قشنگی,انیمه ای هم سراغ دارین معرفی کنین.
پ.ن5:وایییی صبر ندارم که زودتر برم رسپی های خوشمزه ای که این همه مدت سیو کردم رو درست کنم.نتیجشو بهتون میگم اگه خوب شد D: