to charlie

the perks of being a wallflower

چارلی عزیز,برای تو نامه مینویسم چون به نظر میاد اهل گوش دادن به حرف دیگرونی و من رو به شخصه درک میکنی و سعی نکردی تو یه مهمونی با یکی بخوابی هرچند مطمئن نیستم میتونستی یا نه.حقیقتا مطمئن نیستم چرا برای تو این نامه رو مینویسم.آدم ها رو میبینم که برای آدم های دیگه ای مینویسن.همیشه میگم آدم حسودی نیستم ولی این حقیقت که این بیرون افرادی هستن که آدم هایی رو دارن که میتونن تو زندگیشون به این اندازه بهشون عشق بورزن به حدی که زخم دردناک کوچک کنار ناخنش هم نگذرن حس خاموشی رو در اعماق قلبم شعله ور میکنه که به حسادت بی شباهت نیست.هیچوقت نتونستم به یک انسان غیرتخیلی در زندگیم انقدر معنا بدم که صفحه ها عاشقانه راجع به اون بنویسم.هروقت هم احساسی بوده به قدری بیمارگونه بوده که از فوران خشم درونی خودم بیشتر نوشتم تا اینکه دسته موهای اون چقدر قشنگ بالای سرش جمع شدن یا اینکه موقعی که لب به سخن باز میکنه دلم میخواد همه صداهای جهان برای چند لحظه نابود شن-حتی ضربان قلب خودم-. برای توهم که اینقدر راحت سفره دلمو باز میکنم به خاطر اینکه هنوز در واقعیت همدیگرو ندیدیم.به نظر نمیاد به اندازه من اهل ضرب المثل باشی ولی میگن دوری و دوستی. برای تو این نامه رو مینویسم به خاطر اینکه از همون اولین بار که خوندمت متوجه شباهت عجیب و بی نقص بین خودم و خودت شدم.احتمالا درمورد بی نقص کمی اغراق کردم چون با وجود افکار مشابه مون باید بگم من منطقی تر عمل میکنم.تو در مقابل امواج احساساتت تسلیم شدی وگذاشتی که جریان اون تو رو به هرجایی که میخواد ببره اما من تقلا میکنم و دست و پا میزنم تا خلاف جریان شنا کنم.پس احتمالا اگه روح من جسم تو رو تسخیر میکرد اون شب توی بازی جرعت و حقیقت دلش رو به دریا نمیزد و به جای سم دوس دخترشو میبوسید.نه به خاطر اینکه من سم رو کمتر از تو دوست میداشتم.به خاطر اینکه نتیجه این عمل جسورانه تو از قبل مشخص بود.اما احتمالا دیگه هیچوقت سم اونقدر با منی که جسم تورو تسخیر کرده راحت نمیشد که در آخر به من امیدی برای رسیدن بده.پس شاید در آخر راه تو بهتر بود؟به غیر از اینها من و تو خیلی به هم شبیه بودیم. من هم مثل تو همون کوفتی رو امتحان کردم و دقیقا سن و سالمم مثل تو بود-محض اینکه اگه مثل من به اعداد وسواس داشته باشی- و اون شب سعی کردم داخل گیتار رو ببینم.هرچند که اون لحظه یادم نبود که توهم سعی کرده بودی داخل گیتار رو ببینی.اون لحظه اصلا به تو فکر نمیکردم. من هم هیچوقت بین این موجودات دوپا حس تعلق نداشتم.فقط زمانی و جایی بین دوتا آدم برای اولین بار حس کردم میتونم به جایی تعلق داشته باشم. اوایل که شناختمت با خودم فکر میکردم که من و تو میتونستیم دوستای خیلی خوبی برای هم بشیم.ولی احتمالا اگه جایی میدیدمت فقط فکر میکردم توهم یه منزوی دیگه ای هستی که سوییشرت تیره میپوشه و موهاشو مثل بچه های خفن بالا نمیده و دختری ژاکت اونو به تن نکرده و احتمالا زحمتی برای شناخت بیشترت نمیکردم. این عادلانه اس چون احتمالا توهم زحمتی برای شناخت بیشتر من نمیکشیدی.تو از دخترهای سرزنده و پرانرژی ای خوشت میاد که موقع خندیدن چشماشون برق میزنه. هرچند که بقیه میگن چشمای منم موقع خندیدن برق میزنه ولی من زیاد نمیخندم تا افراد بیشتری متوجه این قضیه شن و بقیه خصوصیات رو ندارم.احتمالا تو هم -اگه یه وقت اصلا متوجه حضور من میشدی- فکر میکردی که منم یه منزوی دیگم با موهای کوتاه و  قهوه ای که گوشه ای تن نازکمو لابه لای هودی گشادم پنهان کردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم.شاید هم من رو در جمعی از دوستانم میدیدی که به شدت تلاش میکنم با گفته هاشون ارتباط برقرار کنم و یا دیگه بیخیال شدم و فقط با نگاهی خالی از احساس به لیوان قهوه ام زل زم و به هیچی فکر میکنم.البته شاید اون موقع برات جالب تر میبودم چون بخشی از خودت رو درمن پیدا میکردی. آدم های مثل من و تو مثل مدادرنگی سفید توی جعبه رنگ ها میمونن.تا وقتی برش نداری و با فشار ذرات کاغذ رو با اون خراش ندی متوجه تفاوت رنگش با پس زمینه نمیشی. ما فقط وقتی افکار داخل سرمونو رو کاغذ میاریم جذاب میشیم و تازه باز هم نه برای خیلی از آدمها! مثلا وقتی سعی کردم مامانمو باتو اشنا کنم گفت که به نظرش تو کسل کننده ای و درکت نمیکنه.و این صادقانه ترین چیزی بود که تو این هفده سال زندگیم میتونست راجع به منم بگه. داشتم میگفتم که به این آدم ها احساس تعلق ندارم.از اشیا قدیمی خوشم میاد و اغلب فیلم ها و اهنگ ها یا تم دهه های ماقبل  وجودم رو میپسندم اما افکارم با مردم اون زمان همخوانی نداره.همین باعث شد انگیزه من برای اختراع ماشین زمان از بین بره چون قرار نیست بین نسل های قدیم تر یا جدیدتر احساس تازه ای داشته باشم.عضو  گروه یا فرقه خاصی نیستم.نمیتونم همراه متالهدای دیگه بگم "فاک پاپ!" چون شب قبلش داشتم با آهنگی از مایلی سایرس بالا و پایین میپریدم.طرفدار آزادیم اما در عرصه عمل به خودم اجازه هرکاریو نمیدم.نمیتونم همراه آدمای دیگه چالش های حال خوب کن و جسورانشونو انجام بدم چون لبخند زدن به غریبه ها ترسناکه.به هرگوشه ای نوکی زدم و عقاید متناقضی دارم.نمیتونم تو مهمونی ها برقصم چون رقصیدنم مضحکه ولی ماهیت رقص رو ستایش میکنم و اون رو بیهوده نمیدونم.نمیتونم با آدمای تارک الدنیای بیزار از همه چیز همراه شم چون چیزهای زیادی برای دوست داشتن هست ولی نمیتونم با دسته فاز گل و بلبل و دنیا هنوز قشنگیاشو داره هم همراه شم چون نسبت به چیزای زیادی نفرت دارم.خوشحالم که میتونم نامه ای بنویسم که فقط میتونم راجع به خودم صحبت کنم چون از مزایای منزوی بودن اینه که اینقدر با خودت خو میگیری که دیگه خودت رو شخصی مجزا فرض میکنی.اگه کسی متوجه حضورت بشه فردی رو میبینه که به لکه پایین سطل اشغال خیره شده.ولی چیزی که اونا نمیبینن هاله ای از من هست که از فاصله ای دورتر خودم رو از زوایا مختلف وارسی میکنه و متوجه میشه که ازاین منظره چقدر گونه هام زیادی برجسته ان یا اینکه چقدر اون جوشم ترکوندنی به نظر میاد یا اینکه وقتی به فکر فرو میرم واقعا عبوس به نظر میام و به بقیه حق میدم که  دلشون نخواد به من نزدیک بشن.یه شب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم که کنار تختم ایستادم و به خود درحال خوابم نگاه میکنم.رفتم پایین و آب خوردم.طبق عادت ساعت رو چک کردم.سه و 20دقیقه صبح بود.چشمامو توی کاسه شون چرخوندم و اونا به داخل رفتن انگار که میتونستم داخلمو بااینکار ببینم.همه چیز خالی بود.سیاه نبود,فقط خالی بود. جایی از بدنم تیرمیکشید.یهو از اون خلائ نجات پیدا کردم و از داخل خودم بیرون اومدم.نفس نفس میزدم.ساعت سه و پونزده دقیقه صبح شده بود .یادمه شگفت زده نشدم انگار که عادت داشتم بااینکار ساعت رو به عقب بازگردونم.به اتاقم برگشتم و بازهم خود درحال خوابم رو دیدم.دوست داشتم اون جسم رو از تخت بندازم پایین چون یادمه خسته بودم و شاید بیشتر از اون کوفته.من از خودم بیرون انداخته شده بودم و نمیتونستم به داخل خودم نفوذ کنم.یادمه اون شب انقدر بالای سر خودم ایستادم و به خود غرق درخواب هفت پادشاهم زل زدم که روشن شدن هوا رو دیدم.ولی بالاخره تونستم توی تنها چیز آشنای خودم در این دنیا-یعنی بدنم-صبحم رو شروع کنم.یه بار گفته بودی که یه شب احساس کردی بینهایتی.هنوز مطمئن نیستم که من هیچوقت حس کردم بینهایتم یا نه.ولی احتمالا به خاطر اینه که من هیچوقت سوار وانتی نشدم که دستامو از هم باز کنم و هوای خنک شش هامو پر کنه.مامانم فکر میکنه این کار خودکشیه.و در آخر این نامه رو بعد از تمام دلایل خودخواهانه دیگه به خاطر این نوشتم که وقتی فهمیدم آدمی اون بیرون هست که همونطوری فکر میکنه که من فکر میکنم میشه گفت خوشحال شدم.نه اونقدر که حس کنم بینهایتم ولی به هرحال بعد از این همه حس بیگانه پنداری خودم با دیگر آدم ها درک کردن تو مثل صدای جریان خنک آب توی صحرا بود.

                                                        دوستدار تو,وهکاو

پ.ن:میخواستم بپرسم سال جدید دبیرستانت چطور پیش رفت ولی خودت گفته بودی اگه دیگه نامه ای ننوشتی یعنی همه چیز داره خوب پیش میره.باورم اینه که اینجور شده چون آخرین نامه ات خبر از این میداد.

  • وهکاو --

این یکی از بهترین نامه هایی بود که خوندم تا الان! و واجب شد که حتما بخونم مزایای منزوی بودن رو. :)

صحیح
و ممنون. 

سلام :)

چه نامه ی زیبایی بود، حس خوبی به من منتقل کرد.

اون قسمت که نوشته بودین :"...طرفدار آزادیم اما در عرصه عمل به خودم اجازه هرکاریو نمیدم.نمیتونم همراه آدمای دیگه چالش های حال خوب کن و جسورانشونو انجام بدم چون لبخند زدن به غریبه ها ترسناکه.به هرگوشه ای نوکی زدم و عقاید متناقضی دارم.نمیتونم تو مهمونی ها برقصم چون رقصیدنم مضحکه ولی ماهیت رقص رو ستایش میکنم و اون رو بیهوده نمیدونم.نمیتونم با آدمای تارک الدنیای بیزار از همه چیز همراه شم چون چیزهای زیادی برای دوست داشتن هست ولی نمیتونم با دسته فاز گل و بلبل و دنیا هنوز قشنگیاشو داره هم همراه شم چون نسبت به چیزای زیادی نفرت دارم...." 

فکر میکنم میتونه این معنی رو بده که شما خودتون هستین و این خیلی خوبه :)) و البته به این معنا هم نیست که برای پیشرفت خودمون تلاش نکنیم :)

:)) خیلی زیبا بود خلاصه، من هنوز کتاب مزایای منزوی بودن رو نخوندم و نمیدونم روزی میرم سراغش یا نه، با اینحال نامه ی شما لذت بخش بود ، ممنون که نوشتینش :)

ممنون از نظرت D: به نظرم ارزش یه بار خوندنو حتما داره. 

خیلی خوب مینویسی بعضی اوقات حسودی میکنم که چرا من اینقد خوب نمینویسم چند بار هم امتحان کردم ولی نتونستم:/
خوش به حال نویسنده ها میتونن خوب بنویسن:)منم زیاد مینویسم ولی زیاد نوشتنم به معنای خوب نوشتنم نیست!از نوشتن هم لذت میبرم ولی بازم:/
فک کنم یه استعدادی چیزی میخواد که من ندارم:/

استعداد میخواد برای شروع و منسجم بودن داستان، ولی یه درصد خیلی زیادیش برای نوشتن کتاب خوندنه. مخصوصا کتابایی که بیشتر وصف کردن و اونچنان ماجرایی نیستن. مثلا ادبیات کلاسیک مث غرور و تعصب یا امیلی یا انشرلی، یا اگه حوصلت اولش سرمیره ازشون میتونی رمانای نوجوونا مث همین "مزایای منزوی بودن" یا "جایی که عاشق بودیم" اینا خیلی خوبن ادم میتونی خودمونیم بنویسه.
مرسی راسی که فک میکنی خوب مینویسم D:
چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹ , ۱۷:۲۶ دختر دماغ گوجه ای :)

میدونی فوق العاده خودتو بیان میکنی، چیزی که خیلی از آدما نمیتونن :)

 

این فیلمو خیلی وقته که دانلود کردم ببینم، ممنون یادم انداختی!

مزایای یه خودشیفته تنها بودن "
ممنون بای د وی

وای من هنوز اینو ندیدم و نخوندم... هق... باید یه فکری به حالش کنم...(("=

اره!

انقدر متن دوست داشتنی ای بود که وسطش ولش نکردم که بعدا ادامه‌شو بخونم و یکسره خوندمش. :))

:)))! باعث افتخاره

عه این:" چ کیوت نوشتیییی

فیلمشو همیشه دوست داشتم ببینم._.

فیلمش بااینکه با کتابش فرقی نداشت ولی کتابش قشنگتر بود، افکار رو به حالت نوشته میشه قشنگتر دید

عالی بود، مخصوصا اینکه بدون قطع شدن نوشتی و متنت پیوسته‌ست. در ضمن اینکه بتونی از بیرون به خودت نگاه کنی و مثلا بفهمی الان احساساتی شدی و حتی بتونی اونو اندازه بگیری و ازش آگاه باشی خیلی فوق‌العاده‌ست :)

بعضی جاها خوبه اره
اره فک کنم چون پیوسته نوشتمش مودم تغییر نکرد و نسبتا منسجم شد

آره دگ وگرنه نوشتنش خیلی سخت نیست تایپش فاجعه س!

تنها کاری هیچوقت نمیکنم:| همیشه ته تهش سیو رو میزنمD:

اوو من هیچوقت نمینویسمش همون موقع که میشینم پای کامپیوتر به این فک میکنم اندفعه چی کس بگم و بعد شروع میکنم بلافاصله D:وگرنه بی حوصله تر اینحرفام

راسدی چارلی کیه؟ 

perks of being a wallflower رو سرچ کن

شت این لنتی دیگه زیادی خوب بود! این دومین باره دارم میخونمش

اخچلتمبیالبمع-یسغتمسلتسعتقعق

هق چجوری انقدر طولانی مینویسی؟ من یبار نوشتم نتم وسطش قط شد دیگه دستمو داغ گذاشتم دگ طولانی ننویسم:/

برای من پارت سختش همونجاس که باید همت کنمو پشت کیبورد بشینم
بقیش همونطور که تایپ میکنن پشت هم میان
برای اطمینان هرچن خط که مینویسی سیوش کنی اینجوری نمیپره متنت اگه نتت قطع بشه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan