sunrise

Image result for sunrise aesthetic
hi hoes!
شرمنده تا این موقع نیومدم راجب تجربم درمورد طلوع خورشید بنویسم
یکم گرفتار بودم حالمم خوب نبود با مامان ن چندان گرامیمم درگیر بودم .خلاصه بزگریم!
بریم ادامه...
  • وهکاو --

staying up all night

Related image
 هی dudes!
وا ساپ؟
حقیقتا دیروز داشتم با خودم فک میکردم ک...با خونه خالی عملا هیچ غلطی نمیتونم بکنم!
همش 24/7 غر میزنم ک بابا مامانم مزاحم برنامه های خفنم هسن ولی دیروز از عصر تا نیمه شب خونمون خالی شد
هیچ سکرت لاوری قرار نیس بیاد خونم بعد ک یهو مامان بابام اومدن قایم شه تو کمد...بعدم یواشکی فرار کنه(فیلم زیاد دیدم میدونم)
درواقع اصا قرار نبود ک من دیروز بیکار باشم تنهایی ولی...شد دگ
قضیه ازین قرار بود ک با چنتا از دوسام برنامه بیرون گذاشته بودیم...بابام ک باید داداشمو میبرد ارایشگاه(پیرایشگاه؟) تا موهاشو کوتا کنه بعدشم باید میرف کلاس فوتبال
منم تا بعدازظهر حالم خوب بود...یهو نیم ساعت قبل بیرون رفتن یهو ی حالت دارک و عجیبی سراغم اومد ک میگف"باید بمونی خونه مهسا!جرعت داری پاتو بزار بیرون.."حقیقتا این چن وقت خیلی اوکی بودم نمیدونم چیشد یهو ولی یهو به سراغم اومد و هیچی دگ://
مامانمم با تاسف نگام میکرد اخرم ول کرد رف خونه مامانبزرگم...و من تنها موندم خونه دگ
دلتون برام نسوزه(صدایی از بین حضار"از همو اولم دلمون برات نمیسوخت فک کردی کی هسی:/")و راجب حالت هم زیاد علاقه ای ندارم توضیح بدم میدونم قبلا گفته بودم راجبش پست میزارم(اگ از خوانندگان قدیمی"نه چندان" وب هسین...)ولی خب نمیدونم ب دلایلی ک خودمم ازش سردرنمیارم نمیتونم راجبش حرف بزنم
ینی بقیرو میبینم ک با حالتای ن چندان نرمالی مث anxiety یا دوقطبی یا...سروکله میزنن و خب خیلی راحت و دقیق میتونن راجبش توضیح بدن تو بلاگاشون و خیلی راحت ب همه اعلام میکنن با جزییات  ولی خب من اصا خوشم نمیاد...سختمه واقا ...اطرافیان نزدیکمم فقط بشون گفتم ک همچین جوری میشم و اسمشو گفتم تا خودشون برن سرچ کنن راجبش بخونن...انی وی...برگردیم سر موضوع اصلی
خلاصه اون حالت بسی چرند و پرند برمن غلبه کرد و من خونه نشین شد...و حقیقتا هیچ ایده نداشتم چکار کنم وقتیکه حالم بهتر شد!(ک خب خیلی سریعم اوکی شدم ایندفه...فک کنم فق میخواست مطمعن شه من نمیرم بیرون اونروز://)
مجموعه کارایی ک انجام دادم:
1.بخش عظیمیش رو تو یوتیوب گذروندم (باjoewoahy , jerm bot  و tomuchtea و lauren brodauf و...)
2.اهنگ گذاشتم و تا تونسم رقصیدم(ولی ناموسا هرکس twerk های منو ببینه ن تنها ترن ان نمیشه بلکه از خنده هم جر میخوره://)
3.تا تونسم ویس دادم و ب این و اون زنگ زدم و صداهای عجیب غریب دراوردم...فکرشو کن حتی ب اکسمم پی ام دادم تو این گیرودار...بخاطر اسایش خودتونم شد شماره هاتون بمن ندین چونک:1.هیچوقت بهتون زنگ نمیزنم یا جوابتونو نمیدم
2.بعضی وقتاهم مث دیروز ی همچین کارای عجیب و غریب و کریپی انجام میدم:))ک خودتون دکممو بزنین
 
 
و بالاخره تو این گیرودار...ی ایده ب ذهنم رسید!
بچها من تاحالا طلوع افتابو ندیدم...ینی دیدما ولی مثلا تو ماشین بودم تازه از خواب بیدار شده بودم اعصابمم ک تخمی(نا به سامان!)بود و خلاصه هیچوقت دقیق توش غرق نشدم
گفتم ک یه شب تا صب بیدار بمونم و بعدم طلوع رو ببینم و با طلوع افتاب یکی بشم و بعدم در افق های بی کران محو شمو...
خب دگ extra بازی بسه:/
خواسم برا جالب تر کردن ماجرا با شماها بیدار بمونیم اگ پایه باشین
فقط چ زمانی این واقعه خجسته رو ب حقیقت بپیوندونیم(خااار جمله بندی...)
چ زمانی قراره این واقعه خجسته به حقیقت بپیونده؟( yasss thats it!)
من بنظرم جمعه شب این هفته(لطفا 5شنبه نه ساعت هفت صب امتحان قلمچی دارم:/!)
پایه این؟محل تجمعمون هم بگید پلیز...تو همی وب باشه یا یجای بهتر اگ میدونین؟
و خب how to do this:
1.روی پشت بوم یا تو حیاط بهترین ویو رو داره...اگ در توانتون هم نیس تو خونه بمونین شبو فقط موقع طلوع بیاین بیرون
2.مرحله مهم ماجرا snackssss!خوراکی و قهوه و چایی هم ک اصل کاریه(دس کم برا من!شما هرنوشیدنی ک دوس دارین دگ)
3.کارای مختلفی میشه انجام داد...من خودم میخام بنویسم...اهنگ گوش بدم...عکس بگیرم(قطعا!)نقاشی کنم...و اگ پایه باشین با شما حرف بزنمممم
همی دگ!
  • وهکاو --

(story of my friends (during childhood

Related imageImage result for friend aesthetic
های dudes!
ب یکی دیگ از پارتای story of ...(پارت اولش رو میتونین با اسم story of my internet  بیابید)که بینهایت پوینتلس هستن و خب قرار نیس نتیجه اخلاقی خاصیم داشته باشن خوش اومدین D:
حقیقتا تو پستای قبلی اشاره کرده بودم که تو هشت سالگی برا خود هشت سال بعدم نامه نوشتم و گفته بودم ک نامرو میزارم و خب مرسی از بعضیاتون ک یاداوری کردین "بسکه  من فیمسم!jk im a loser anyway"
خب گفتم همینجوری که نامرو بزارم برم خشک و خالی نمیشه که باید ی توضیحی چیزی بدم تا فک نکنن من کلا از بدو تولد وحشی بودم://و خب بهتر هس بیشتر expose میشم و شماهم بهتر متوجه میشین ک بقول شیرازیا"چطو شد که مهسا ایطو شد"
خب بزارین از خیلییییییییییییی ابتدای کار شرو کنم برم جلو
خب بخاطر اینکه مامانم بیرون کار میکرد و لطف بینهایتش نسبت به من یکسال و دو ماهم بود که منو گذاش مهدکودک و منو در معرض اجتماع قرار داد بلکه اجتماعی تر بشم و خب تا به امروز همه انگشت به دهانن که نتیجه کاملا برعکس شد(خیله خب دگ انگشتاتون دربیارین چندش اوره!)
قطعا بچهای اون سن درست حسابی نمیتونسن حرف بزنن و منم از همون اول انگار مادرزادی تخم کفتر خورده بودم...از همون اول کلماتو بدون اشتباه و کامل تلفظ میکردم و خلاصه ازین کیوت بودنای بچه ها ک کلماتو اشتبا میگنو سر من مامان بابام تجربه نکردن(درعوض تا دلت بخاد سر داداشم تجربه کردن)حتی ی ویس از گذشته های بسیار دور من هس که تو گوشی نوکیا ازین دکمه ایای قدیمی بابام سیو شده که من یکسال و نیمه رو کردن اسباب سرگرمی خودشون و بهم کلمات سخت میگن تا تلفظ کنم...و منم کلماتی از قبیل قسطنطنیه و دایره المعارف و اسطوقدوس رو کاملا روون تلفظ میکنم://کلا مث الانم حرف میزدم فقط صدام ی چس مثقال نازکتر بود اونم زیاد فرقی نکرده
قطعا دوسال اول مهدکودک نتونسم با همسنام ارتباط برقرار کنم و هم صحبتام مربیای مهدکودکم بودن(خاله سمیه...خاله ملیحهو...)مینشستم ساعت هاااا براشون زر مفت میزدم اون بدبختا هم گوش میدادن منم خوشال ازینک گوش مفت گیر اوردم
تااینک اون مهدکودک بسته شد و ب پیشنهاد عمم من برا اینک یکم ب مذهب گرایش پیدا کنم ثبت نام کردن مهدکودک قران(که اینم دیقا نتیجه عکس داد)
خلاصه من کلا هشت روز تو اون مهدکودک دووم اوردم ...و اینجور ازون مهدکودک بیرون اورده شدم ک ظاهرا با مدیر مهدکودک://دعوام شد و دس کردم تو چش مدیر(پایان!)
و بالاخره ی مهدکودک دیگ رفتم ب اسم مهدکودک حافظ نزدیک خونمون...مدیرش با مامانم دوس بود و خب بنابر تجربه دل انگیزم تو مهدکودک قران مدیر ب مربیا گفته بود بامن کاری نداشته باشن و بزارن هرکار دلم میخاد بکنم(بخاطر سلامت بیناییشونم ک شده)
و خب...اونجا خیلی بمن خوش گذشت و هنوزم بعنوان دوران طلایی عمرم(شایدم طلایی ترین)ازش یاد میکنم...کلی دوست پیدا کردم که خب همشون پسر بودن و فقط یکیش دختر بود ب اسم سارا(یادش بخیر خ کیوت بود...با هیشکی زیاد حرف نمیزد جز من)
دخترا ب دلایل خاصی ک هنوز ازش سردرنیاوردم از من بدشون میومد و هیچوقت بامن بازی نمیکردن://
تا اینک من رفتم پیش دبستانی و دبستان امام رضا...خب سال پیش دبستانی من ب معنای واقعی کلمه هیچ دوستی نداشتم ...درواقع پسرا ساختمونشون کنار ساختمون ما بود و موقع تعطیل شدن همسرویسی بودیم با خیلیاشون...منم تو همون بازه کوتاه با کلی از پسرا رفیق شده بودم://ولی دخترا واقا ازمن بدشون میومد یکیشون بود ک اصا علیه من اکیپ تشکیل داده بود ب بقیه میگف"بامهسا دوس نشین:/!!"بقیه هم نمیشدن ناموسا
کلاس اولم تقریبا همین بود بااین تفاوت ک کسی کاری ب کارم نداشت و ازم بدش نمیومد ولی خب خوششونم نمیومد.فقط ی دختری بود بامن خیلی دوس شده بود ولی خب یجورایی حس میکنم حس مادرانه ای بم داش://میدونم خیلی عجیبه ولی بااینک همسن بودیم خیلی ازم بزرگتر میزد(هم جثه ای هم رفتاری) و همیشه میگف"وای مهسا تو خیلی نازی"و همیشه مواظبم بود و اینا کلا خیلی یاد مامانم میفتادم هروق میدیدمش
و کلاس دوم...یکی از پردراماترین سالای عمرم...خب بصورت خلاصه که بگم ازینجا شرو شد که روز اول که مارو مرتب کردن سرجاهامون من کنار دست ی دختری افتادم...بزارین صداش کنیم "میم"
میم از همون اول کار بامن سرصحبتو بامن باز کرد و خب...هولی شیت!من از همون اوایل کار کاملا مجذوبش شدم
اصا شبی بقیه دوستایی ک تاحالا داشتم نبود...یجورایی خیلی بیشتر میفهمید.انگار میتونسم باهاش راجب چیزایی که تو کلم هس صحبت کنم و اون کاملا درکم کنه.ب اندازه من ب کتابا علاقه داشت...ب اندازه من خوب بود تو خیلی چیزا...و باهوش بود.دقیقا شبی ادمی بود ک دوس داشتم باهاش وقت بگذرونم...و خب خیلی طول نکشید که میم تبدیل شد ب ی بت که من به معنی واقعی کلمه میپرستیدمش!یجورایی فک میکردم اون از من خیلی بهتره و واقعا بهترین ادمیه که دنیا تاحالا بخودش دیده..و خب واقا بهترین دوستم بود اون زمان بااینک اون سال کلی دوست جدید پیدا کردم.من بدون هیچ ترسی بغلش میکردم و تو همه موارد باهاش روراست بودم...ولی خب..کم کم اون یکی روشو شرو کردم ب دیدن...اینجور بود ک ب معنای واقعی کلمه regina george بود برا خودش!مثلا ی خاطره ک یادمه ازش ب یکی گف"وای چ کیفت خوشگله!از کجا خریدی؟"و بعد چن ثانیه بعد بمن گف"چ کیف مزخرفی بودش مث کیفای مامانبزرگا"و خب منی ک باهمه روراستم یجورایی اینکاراشو درک نمیکردم...ولی چون خیلی دوسش داشتم حاضر نبودم قبول کنم...میگفتم شاید چون بامن دوسته بم نارو نزنه...بعدش با ی دختره دیگه ای شرو کرد خیلی رفیق شدن...و یجورایی منو فراموش کردن.و خب این برای من خیلی سخت بود...تااینک یروز از حیاط داشتم برمیگشتم کلاس...دیدم فقط اون دوتا تو کلاسن...میدونم گوش وایسادن کار خوبی نیس ولی من از سر کنجکاوی برااینک بفهمم وقتی تنهان چی میگن گوش وایسادم...و خب بعد از کمی چرند و پرند گفتنشون ...یهو حرف منو کشوندن وسط.اون دختره شرو کرد ب مسخره کردن من بابت دوستای خیالی و موجودات خیالی ک میدیدمشون اون زمان و من واقا دلم شکست چون من قضیه موجودات خیالی ک میدیدمو فقط ب میم گفته بودم و قرار نبود کسی بفهمه! میم عزیزم هم ک اصا ازمن دفاع نکرد فقط همراه اون خندید...اخرش ک دختره گف"وای خدا این مهسا هم همیشه باهاته ها!" میم گف"اره دگ اویزونه همش"...خب شاید اون یکلمه مسیر زندگی و احساسات منو برای همیشه عوض کرد
من بعد ازون دگ نتونسم هیچکسو محکم بغل کنم...اولین نفری باشم ک صمیمیت بیشتری نشون میده...دگ محبت کردنام شد ب شیوه ای ک امروز میبینین ...کسشر و حساب کتاب شده..هرچن ک این یکسال دارم رو خودم کار میکنم ولی هنوزم ناخوداگاه محافظه کارم تواینجور موارد...
و حدس بزنین چی؟بعد ک زنگ کلاس خورد و من رفتم تو کلاس میم با پررویی تمام گف"واای عزیزم کجا بودی زنگ تفریح"و منو بغل کرد...منم باید با میل شدیدم ب کتک زدنش و گریه کردن مقابله میکردم و حالتمو تا پایان روز حفظ میکردم
بعد ازون دگ نتونسم باهاش دوس بمونم...و خب اون خیلی معروف بود تو کلاس و مدرسه...اولش ک متوجه نشده بود ولی بعد ک فمید ی خبرایی هس دوساش شرو کردن ب اذیت کردن من...منم دوسال تمام دگ با هیچکی میش گف تقریبا دوس نبودم اگ بودم فق درحد هم صحبتی بود...شده بودم ی دختربچه بدبین بداخلاق عصبانی تو همون سن کم...چمدونم ولی همچین چیزیو معمولا تو راهنمایی دبیرستان تجربه میکنن ن وقتی ک تازه ی کودک بیشتر نیسی
فقط میتونم بگم...رو پاهام کلی خونمردگی بود و وسایلمم بخاطر حواس پرتیم گم نمیشدن مادر گرامی!
و تو همون گیر و دار بود ک من این نامرو نوشتم...تااینک کلاس چهارم دوباره همه چیز عوض شد...دوتا ادم خیلی خفنو خدا نمیدونم از سر دلسوزی یاهمچین چیزی فرستاد تو زندگیم...ب اسم ایدا و پریسا
اونا توی تنهاترین و بداخلاق ترین و تخمی ترین حالتم باهام رفیق شدن...میگم رفیق چون واقا فراتر از دوست بودن!من تاهمین امروز یجایی اگ خودم باشم باحال نیسم و اگ باحال باشم یجایی خود واقعیم نیسم
ولی اونا تنها کسایی بودن ک باهاشون هم خود واقعیم هسم هم باحال!و خب دتس سو فاکینگ کول دود!
با ایدا سر دوست خیالی دوس شدم(عمیق ترین رازم ک حالا دگ لو رفته بود)و با پریسا هم یادم نمیاد سرچی فقط یادمه بخودم اومدم دیدم شده رفیقم
سه سال اخر دبستانو باهم سه تفنگدار مدرسه بودیم و کلی کارای خفن کردیم و خاطره های باحال ساختیم...اگ یکی ازما از یکی بدش میومد اون دوتای دگ هم باید ازش متنفر میشدن و بالعکس!و بچها شاید بگین چ قاعده احمقانه ای ولی واقا این بهترین قاعده و قانونیه ک میتونه دوستیارو ثابت نگه داره!تااینک راهنمایی دبیرستان مدرسه هامون عوض شد و دوسال اول یکم ازهم دور افتادیم ولی بعدش دوباره بهم برگشتیم و واقا انگار چیزی بینمون عوض نشده بود...بااینک نسبت ب دوسای دیگم دیر ب دیر میبینمشون ولی واقا بیشترین و واقعی ترین خنده هارو بااونا میکنم و هیچوقت حرف کم نمیاریم! ...راجب بعدشم
خب دراماهای مختلفی تو این چارسال اخیر دبیرستان و راهنمایی ایجاد شد...با کلی ادم اشنا شدم
کلی ادمو از دس دادم
و درکل...خوب بود نمیدونم شاید اگ اون ضربه رو تو بچگی نمیخوردم الان کلی تعریف از چارسال اخیرم داشتم ک بکنم ولی یجورایی پوست کلفت شدم و بقولا"بیدی نیسم ک ازین بادا بلرزم!"
دوستایی ک وقتی بچه تر بودی داشتیشون معمولا بهترن چون ضایع ترین روحیاتتم دیدن و میتونن همه جوره باهات کنار بیان...ولی خب مثلا اونایی ک وقتی بزرگتری پیدا میکنی معمولا روحیه باحالتو دیدن و خب نمیتونی هر رازیو باشون درمیون بزاری و هرچیزیو بشون بگی
اون اوایل دوران تینیجری خیلی بابقیه در ارتباط بودم بیرون میرفتم با ادمای جدید اشنا میشدم...کامنتای قربون صدقه ای پای پستای اینستا...شاخ بازی...دوستیای فیک و چن روز ه ....با ادمای شاخ گشتن بالا رفتن فالوورام و اینا...تا تونسم دیت رفتم خالاصه(یجورایی لاشی بازی شاید...نمیدونم ولی شاید چون طرف مقابلمم همچین ادم خوبی نبود فک نکنم بشه گف دل کسیو واقا شکونده باشم شایدم ...)کلا اگ پیج قبلی من که قریب ب 4k فالوور داشتو میدیدین فک کنم کلا تصویر ذهنیتون ازمن عوض میشدولی خداروشکر اون پیجو حالا ب اشتباهم که شده دی اکتیو کردم وگرنه معلوم نبود تاکی تو اون منجلاب داشتم دس و پا میزدم
الان کمتر بیرون میرم(یا دست کم با جمع کمتر بیرون میرم)...راحت میرم سر کلاس ریاضی تنها میشینم و فقط ب درس گوش میدم و بخودم زحمت نمیدم بخاطر دوساعت با ادمایی هم صحبت شم ک شاید تنها وجه اشتراکمون رفتن ب یجای مشترک برای کلاس ریاضی باشه
ولی درعوض الان وقت بیشتری برا خودم میزارم...فیلمای بیشتری میبینم و جوری رفتار میکنم و تیپ میزنم ک ب مذاق خودم خوش بیاد
مجبور نیسم خودمو برا چنتا ادم فیک کنم و دایره دوستیم محدودتر از قبله...ولی درعوض باهمونا خیلی راحتترم
درکل قبلا ها خیلی سعی داشتم اجتماعی باشم و خب کلیم رفیق پیدا کردم ولی ب مرور از دسشون دادم بیشتر رو چونک...اونا من واقعیو ندیده بودن!و با روحیات من واقعی سازگار نبودن!و الان دگ واقا برام مهم نیس...اگ باهات حال کنم خودم میام باهات سرصحبتو باز میکنم اگ نکنم...خب میشم همون انتی سوشیالی ک اکثرا منو ب اون میشناسن و کاریم ب کار کسی ندارم(yass i snap)
خب دگ خیلی زر زدم...ادامه مطلب بزنین تا بتونین متن نامرو بخونین...عکسم گذاشتم ولی چون بدخطه فک نکنم بتونین بخونین درست از روعکس..
---------------------------------------------------------------------
پ.ن:تا حالا از اعتمادتون سواستفاده شده؟چجوریی؟؟
پ.ن2:اقاااا یکی از حشری ترین و مزخرف ترین پسرای فامیلمون رومن کراش زدهه ول کن مام نیس://ودف...ازون روز ک بم گفته هرروز دارهبرام عکس و فیلم میفرسه دایرکت منم سین میکنم ج نمیدم...چرا اینقد سمجهههههههههههه.من حتی یذره هم شبی دخترایی که این روشون کراش میزنه نیسم...یکی بش کافور بده
پ.ن3:stranger things فصل سومو دیدین؟وای فاک برین ببینین...ری اکشن من در پایان سریال کلا این بود"پشمام!"اقا استیو چرا انقد مظلوم واقع شده تواین سریال...ویل و مایک روهم خ باهم شیپ میکردم تو این سیزن:(("نکن اینکارو مایک ویل داره ناناحن میش..."اقا اسپویل نمیکنم همانا ک اسپویل کنندگان در قعر جهنم جای دارن ولی میشه یکیتون ک دیده بیاد راجبش حرف بزنیم؟پلییییز!
 
من سوگند میخورم که دیگه هیچی برام مهم نیست.
تنهایی رو دوس دارم از این به بعد چون تو تنهایی ها خودمو دارم و خودمو قراره یه عالم دوس داشته باشم قد تمام هستی(منظورم اون هستی ننره نیستا!)
اهداف:طی پله های طرقی،تودهنی محکم به اون احمقا!،باحال بودن
یعنی من اینده موفق میشه؟!معلومه که میشه من اینده یهدنویسنده ی باهوشه یه پروفسور معروف یه خواننده که مردم برای بلیتاش صف کشیدن!یه خانم خوشگل که قدبلنده حتی بلندتر از مامان!موهاشم پسرونه میزنه با یه تی شرت مشکی.اگه خر شد و ازدواج کرد هم دخترش مجبور نمیکنه دامن بپوشه موهاش دخترش رو محکم نمیبنده کبود شه!تازه شاید چشم ابی هم شد!
من قوی میشم و بخاطر بقیه گریه نمیکنم گریه برای بچه شیرخوره هایی مثل کوروشه که نیاز به توجه داره!مثل اون دوست نماهای کثیف نیاز به توجه ندارم فقط خودم به خودم توجه میکنم این رو هم با قرمز ننوشتم مث بقیه که چیزهای مهم رو با قرمز مینویسن با ابی نوشتم چون من قد تمام عالم خاصم!
امضا:سایه مرگ،انتقام گیر خبیث
 
 
 
  • وهکاو --

Hypocritical

Related image
های مای بچز!
حقیقتا ایده ای نداشتم راجب چی پست بزارم
ینی خیلی ایده دارما!ولی روز به روز ایده هام دارن بیشتر غیرقابل انتشار میشن و بیشتر در انزوای نوت خاطراتم مدفون میشن:/
تااینک دگ نتونسم بقول این باکلاسا سلف کنترلمو برباد فنا دادم و تصمیم گرفتم راجب ی موضوع یا بهتر بگم قشر بزرگی از جامعه حرف بزنم: "پوزرها" "خودنما ها" "عنتلک ها و جوجه هنری ها" و دراخر "متظاهران!"
خب کاملا درست همه ما یجاهایی تظاهر میکنیم...پیش خانواده تظاهر به مودب بودن..."مثلا اگه درحالت عادی میگم:چه اوضاع تخمی ایه" پیش خانواده ب "چه اوضاع نابسامانیه:!" سانسور میکنم... و خلاصه خیلی جاها
ولی یه قشر بشدت annoying شکل گرفته ک مثلا تا دیروز بقول خودش زاخار بودا!از اول تا اخر خودشو با زدبازی و لیتو خفه میکرد
ولی الان یهو میگ من از همون جنینی که پوشکمو خیس میکردم اسلیم شیدی بودمو و اره خلاصه خیلی خفنم با اهنگای امینم بزرگ شدم!
اینی ک من میگم به این معنی نیس ک زدبازی بده...از شما چ پنهون ریتم خیلی از اهنگاشو کلاس ششم که همه گیر شده بودم و همه زنگ تفریحا گروه گروه جم میشدن لیریکارو میخوندن دوس داشتم و خب البت اصا روحمم خبر نداش دارن چی میگن تو اهنگاشون:/
یا مثلا پروف تلگرام دوسال پیشش "فلان تتلیتی"بود!
الان براش پاپ یا کانتری میزاری میاد میگ:این خزبلات چیه گوش میدی کی تواین دوره اینارو میشنوه!بیا نیروانا رو بگوش حالت جا بیاد!موزیک خوب بشنو...(حالا کانتری براش keith urban گذاشتم ک انقد خفن و شاخیه و توسبک خودش!)
فک نکنین من خودم نیروانا گوش نمیدم...اتفاقا بنده ارادت خاصی ب جناب کرت و دیو و بقیه رفقاش دارم!چرا؟
ن فقط به خاطر اینکه شاخه و گرانجه(دگ داره ازین کلمه حالم بهم میخوره!بنرای تبلیغاتی چنلا شده اوا!بلد نیسی هنوز گرانج برینی؟بیا بت یاد بدم چجور عن گرانج درست کنی!)...و اصلا ادعاییم ندارم که از تو پوشک و همون بدو تولد با نیروانا بزرگ شدم.
شاید اگ برام میزاشتن بچگیام زودتر اینا شیفتشون میشدم ولی خب!تا قبل دوسال پیش نمیدونسم اصا کین
دروغ چرا!بچه تر ک بودم حبیب و قمیشی و چاووشی گوش میدادم ...ی دوره یاس و جاستینا...یکم بعدترش دیوونه وان دایرکشن بودم(همچنان هسم!)و مایلی سایرس و سیا...و خب بالاخره تو سن 14 سالگی سبک خودمو پیدا کردم
ولی خب هیچوقت گوشامو محروم نکردم از شنیدن اهنگای قشنگ سبکای دیگ حتی اگ دنس پاپ باشه ک کمترین تمایلرو بش دارم
.
.
.
حالا میایم میگ اون بنده خداهم تازه خودشو پیدا کرده و بزار اینک داره چیزخوب گوش میده محض رضای خدا پس از قرنها سبکای خوب ترند شده!
اینک یهو همتون فاز تامبوی و ال جی بی تی برداشتین تو کتم نمیره://
من خودم کسی بودم ک همیشه نیمه پر لیوانو میدیدم میگفتم:"تازه ب خودشناسی رسیده"
تااینک دگ ی مورد دیدم ک دیشب نزدیک بود تشنج کنم
یه دختری بود...این از بچگی باربی و پرنسس بار اومده بود و تا همین سه شب پیشم با تاپ و شلوارک و رژ و لبای غنچش تو استوریاش دلبری میکرد
دیشب یهو موهارو رف زد! و بیوش شده تامبوی...با ی رنگین کمان و هشتگ اسمایلی:) کنارش!!!
بعدم ب همه میگف بایسکشوالم و خیلی وقتم هس ک هسم گفتم کام اوت کنم!
و من اینجور بودم: "بچ ار یو کیدینگ می؟؟یو فاکینگ سریس ؟"
من هنوز اون کامنتشو یادمه پای پست پیج manoto ک خواستگاری ی زوج لزبین رو نشون میداد...این بچ هم کامنت گذاشته بود"وااای چجور میتونن همجنسشون دوس داشته باشن چندش بنظر میاد:///)
یمدتم که مد بود تیغ میزدن دساشون فک کنم من هفتم بودم یا هشتم!
الانم ک هرکی هس زرتی زرتی میگ من فلان بیماریو دارم...اسمای چنلاشون گذاشتن"اسکیزوفرنی بنفش" "دوقطبی تنها"
گایز...اینک یکاریو که ملت انجام میدن و بنظرتون خفنه دلیل نمیشه ک شماهم اونجور باشین!نمیگم باحال بودن بده...اتفاقا خیلیم خوب و جالبه.ولی همیشه سعی کن کول ترین ورژن خودت باشی!ن بشی ی کپی مسخره از بقیه و همونقد بیارزی که سرم های ب اصطلاح های کپی فارسالی ک چل تومن میفروشن نسبت ب نسخه اورجینالش ک هفتصد تومنه!
قرار نیس افسردگی چیز باحالی باشه...مثلا اسکیزوفرنی اصلا باحال نیس!تیغ انداختن دستات قرار نیس وسیله جلب ترحم بقیه باشه! 
قرار نیس ک بیای رادیو چهرازی که  اومد ی شکری خورد متنای خفنشو با پس زمینه اسایشگاه نوشت توهم بیای عن اسایشگاه و اینارو تو نوشته هات دربیاری
جدیدا میان ی متن مینویسن هرچقدم چرند و پرند باشه بقول مرحوم دهخدا دوتا فنجون اسپرسو و ی پاکت بهمن و زلف یار و چنتا دلبر جان دلبر جان رو تو متن میچپونن بزور...بعدا فک میکنن شدن نویسنده خفن و به به چه چه!بعدم میشن نویسنده اینده
پولای بابارو میده دوربین عکاسی باکیفیت...چنتا عکس از شمسی خانم و دخترخاله اذر و فلان میگیره بیوش میزنه: photographer
خب حیف اون دوربین و گوشی ایفون باکیفیت زوم بالا ک افتاده دس جنابعالی عنتلکت جامعه!://
چنتا دختر پسر موفرفری جم میشن موهاشونو رنگای عجیب میکنن...لباسای اجق وجقی ک همه شده مث هم
من اتفاقا عاشق چیزای عجیب غریبم!ولی خب...وقتی همه اونو صرفا بخاطر بدست اوردن مقبولیت پیش همسناشون انجام میدن و استفاده میکنن اون چیز دگ جالب و متفاوت نیس!بفهمین!
درضمن...هرکس تامبویه لزبین یا بایسکشوال نیس!
نوع پوشش هرکس هیچ ربطی ب گرایش و رفتاراش نداره!!!
دگ داره حالم از استایلم بهم میخوره...
خلاصه نتیجه اخلاقی:
(be urself my darlings(bitche
--------------------------------------------------------------
پ.ن: بازم میگم تو این حقو داری از هراهنگی خوشت بیاد و منم چیزیو بد خطاب نکردم!من هیچوقت نمیگم"فلان موزیک کسشره"اگ دلیلی براش نداشته باشم...میگم"فلان اهنگ سلیقه من نیس"یا "ازنظرم فلان اهنگ کسشره" و قطعا فرق داره این دوتا چون وقتی میگی فلان اهنگ چرته ینی باید برا همه چرت باشه ولی خب وقتی ی "ازنظر من" قبلش میزاری ینی ب سلیقه تو نمیخوره و ممکنه ب سلیقه هزاران یا میلیون یا میلیاردها ادم دگ بخوره!
پ.ن2:گایز بیاین تو این روزای تابستونی بجای کارای بیخود و از بقیه ایراد گرفتن و انجام دادن کارایی ک همه انجام میدن...یکار متفاوت انجام بدیم..هنوز مطمعن نیسم البت...ولی ی چالش متفاوت باشه ک به بقیه انرژی مثبت بده!
پ.ن3:لنتیا من جدیدا دارم ب سبک کانتری بشدت علاقمند میشم...*_*شما چطور؟خواننده کانتری موردعلاقتون؟
پ.ن4:دیروز ی فیلم گریه دار دیدم ب اسم 5feet apart (فن گرلای کول اسپروز برین ببینینش کول کاراکتر اصلیه...البت من خودم دیلان رو بیشتر دوسد ولی کولم خ کیوته×ـ×)روز قبلترشم ی فیلم دیدم ب اسم my girl...و دوتاشون معرکه و بشدت گریه دار بودن...فک کن من گریه ام گرف...سر دیروزیه بزور بغضم نگه داشتم سر مای گرل ک شرشر اشک ریختم...بخدا اگ انقد سر ماجراهای زندگیم ری اکشن و عواطف نشون میدادم الان وضعم این نبود..گریه دارترین فیلمی ک دیدین چیبوده؟(البت فلا نمیبینمش هنوز روانم لطمه خورده بخاطر دوتا فیلم قبلی..من ناناحنم)
پ.ن5:یادتونه من ی کراش داشتم ک پسر بود در زمانهای بسیار دور...؟ن اشتبا حدس زدین دوباره روش کراش نزدم.اعصابم از دسش خرده فقط نسهسیابعصضهثعضخصحخهفلفهثصشابسعایضصتبقینتسمیه...این دو هفته پیش یا شایدم بیشتر بمن پی ام داد چنبار بعد هی پاک میکرد پی امش قبل ک من ببینم بعد بار اول ک ازش پرسیدم وات...گف اشتبا شد...بار دوم بش گفتم"مگ فلجی هی اشتبا میفرسی:/" اونم گف"ن دوتاشو بخودت دادم فق گفتم تو واقعیت ک دیدمت بت بگم" من بشدت فضول تو این دوهفته انتظار کشیدماااااا!بدم میاد یچیزو ک مربوط ب خودمه ندونم...بعد دوشب پیش دیدمش...اول بش یاداوری کردم:/بعد گف "وایسا ی لحظه یادم بیاد:/"بعد پیچوند...بعد یکم دوساعت بعدش بش طعنه زدم"هنوز یادت نیومده؟"گف "الان که داریم بازی میکنیم بعدا بت میگم"
بعدا هم نگف ://تو واتساپ نتونسم خودمو کنترل کنم بش ایموجیه ک چشاشو میچرخونه دادم...اونم این ایموجیه ک ی قطره اب از کنارش اویزونه مثلا شرمندس داد...گاد دمیت!مرض داش گف میخاد یچی بگه همونموقع میگف "اره فلجم اشتبا میفرسم://کصدستم اصا!" ازش بدم میاد://زیاااااد...برگشتم ب دوران بچگیم ک ازش بدم میومد
پ.ن6: ببینین کی دوباره پ.ن هاش طولانی تر از متن اصلی شده؟ D:
 

 

  • وهکاو --

im so bad lmao

Image result for kiss aesthetic
گفده بودم ک قراره یکار بد انجام بدم
شاید خ مسخره باشه ولی یجورایی خ بنظرم هیجان انگیز بود
و الان ب هیچ عنوان پشیمون نیسم(خب شایدم باید باشم اگ تااخر هفته پی ام نده)
خب قضیه ازونجا شروع شد که فک کنم حدودا پونزدهم فروردین بود داشتم با یکی از دوسام(گای فرند)چت میکردم
این پسرو که خیلیم پسر خوبیه(؟) من از مهدکودک میشناسم....بعد از مهدکودک البت گمش کرده بودم سر ی جریانی پارسال پیدا کردیم همو از تو تل...ازون موقع دوبار همو دیدیم ولی خب مامانامون بودن دگ چون مامانامون دوس بودن
خلاصه من داشتم پیش این بشر از کراش جدیدم حرف میزدم و اسکرین چتامون براش میفرستادم
بعد ک موضوع تموم شد بم گف:بیا یبار ببینیم همو خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده و ازین حرفا!
گفتم:اوک فقط ایندفه تو ب مامانت بگو مامان من شک میکنه اندفعه هم من بگم:/
گف:ن منظورم اینه خودم و خودت تنها بریم بیرون دوتایی
بعد من گفتم:چجوری اخه:/؟
گف:میتونی با یسری از دوسای دخترت قرار بزاری وقتی مامانت رسوندت ازشون جدا شی منو خبر کنی ک دگ بعد دوتایی باهم بریم:/
منم جو بدبودن گرفته بودم قبول کردم!
و برا هفته بعدش قرار گذاشتیم
هرچی بیشتر ب پایان هفته نزدیکتر میشدیم من هی بیشتر دس و پام شل میشد...هی دلم میخاس بپیچونم 
اخرش اون روز ک قرار گذاشته بودیم(جمعه)بارون اومد از ظهرش...منم باخیال راحت گفتم خب خوبه دگ قرار پرید
حدودای ساعت پنج عصر بود یهو افتاب زد همه ابرا هم رف:/
این دوسای منم از من سمج تر...کلی گفتن ن حتما باید بااین بری بیرون ...ب حدی ک یکی از دوسام ب مامانم زنگ زد گف:مهسا حتما بیاد امروزا!انقد تو خونه مونده داره افسردگی میگیره نگرانشم
خلاصه من رفتم اونجا...مامانمم رف...و بعد چن مین سروکله پسر ماجرا هم پیدا شد
دوسامم ک باش همکاری کردن منو اونو تنها گذاشتن:/اولش عین چی ترسیده بودم
هی میترسیدم یهو سروکله مامانم پیدا بشه مثلا از تو یکی از پاساژا:/ولی خاب شکرخدا نشد:/
بعدش دگ خ خوش گذشت البت اولش یکم بش شک کرده بودم چون پارسال یبار بم پیش داده بودم البت خ جدی بنظر نمیومد ولی من قبول نکردم
ولی خب بعدش دگ خیالم راحت شد کاریم نداره...اولش شهربازی یکم بازی کردیم بعد رفتیم ذرت مکزیکی خریدیم بعدم هات چاکلت(و همچنان زنده ایم!)همون اطراف قدم میزدیم و حرف میزدیم
اخرش دگ وقت خدافظی ک بود...ازش خدافظی کردم خواسم برم پیش دوسام ک اونور بریدگی ک نزدیک باغ عفیف اباد بود منتظرم بودن
داشتم میرفتما!یهو دسمو گرف بردم همونجای کوچه ک ی درخته تاریک و ی نیمکتم کنارش هس(دیده بودم دوسه باری وقتی از کلاس گیتار برمیگردم نوجوونا اونجا کارای بدبد میکنن ولی فک نمکردم یروز من اون کسی باشم ک اونجا وایسادهو..)
اینجور نبود ک محکم بگیرتم بچسبونتم دیوار بزور کاری کنه...خیلی ملایم و بدون هیچ فشاری بود حتی شونه هامم نگرفته بود فقط یکم خم شده بود و پایین دسامو اروم گرفته بود...و یپ!من فرست کیسمو توسط ی مثلا دوست از دست دادم:/!!!
یجورایی خیلی عجیبه و خب شبی اون چیزی نیس ک فک میکردم...مثلا حس لباش فقط ی چیزی مث پوست نرم بود...کلا فک کنم اون لحظه اونقد توشوک بودم ک هیچی حس نکردم...فقط ب این فک میکردم ک چقد الان بم نزدیک شده و تاحالا هیچکی انقد بم نزدیک نبوده و حواسم ب این بود ک عطرش بوش خوبه باید ازش بپرسم چه مارکیه منم ازینا بگیرم(کسخلم خودتونین خب خ توشوک بودم اون لحظه)
کلا پنج ثانیه بیشتر طول نکشید فک کنم...بعد اومد عقب بم اروم گف:ببین من نمخام تحت فشار بزارمت اگ میخای میتونیم دوس بمونیم!فقط این کراشت ک ازش حرف میزدی ادم جالبی بنظر نمیاد اگ کاریم باش کنی چون بچس احتمالا میره ب همه میگ بعد تو فقط از فرست کیس ی خاطره بد داری...(میدونم این بخش حرفش یکم خودشیفته انه بود)
من کلا فق گفتم:اها..باشه...فلا بای
بعد رفتم پشت سرم گف:بم پی ام بده بعدا!
منم گفتم اوکی و تا ب امروز چار روز ازون شب میگذره بش پی ام ندادم:/راسش نمدونم باید چی بگم...پس وایسادم تا خودش پی ام بده...اگ تااخر هفته پی ام نداد خودم پی ام میدم
مطمعنم ک نمخام باش رابطه ای داشته باشم...ن اینک عیبی چیزی داشته باشه اتفاقا خیلیم جذابه شعورشم بالاس نسبتا از اکثر کراشامم بهتره راسش
فقط...عاشقش نیسم...دوسشم ب اون صورت ندارم دلم میخاد باهم دوس بمونیم چون اگ اونجوری بشیم احتمالا بعد چن وقت هم ی رلو از دس بدم هم ی دوستو:/و خب کلا خ فرندشیپیم
برام مث ی برادر بزرگتر میمونه.من ب داداشم خیلی از چیزامو میگم ولی خب چون بچس نمیتونه باهام اونقدرا همدردی کنه...و ب پسرای دگ هم اعتماد ندارم فوقش باهاشون فوتبال گیمی چیزی بزنم ن ک باشون دردودل کنم
ولی قسمت مثبت ماجرا...من بالاخره اولین بوسمو تجربه کردممممم
خ ضایع بود مثلا بگم:هی من ی بچم ولی هنوز فرست کیسمو تجربه نکردم:/
اگ باش رابطه هم نداشته باشم ازین ب بعدش ک دگ واقا کار بچی هس ی قدم ب هدفمم نزدیکتر شدم(بمن دل نبندین عقلم هنوز کامل نشده میدونم)
پایان...؟
ن صب کن!میخام یکم راجب کراشم ک کلا ی هفته روش کراش زدم بعد باخودم فک کردم خاک توسرت مهسا!پرحرفی کنم(engima میدونه دارم راجب کی میحرفم)
اقا من هی دنبال ی بهانه ای بودم ک دگ ازین خوشم نیاد.مثلا باخودم گفتم اگ این سیزده بدر نیاد همونجایی ک من میرم دگ روش کراش ندارم...و احتمال این تقریبا صفر درصد بود ولی یهو بدون مامان باباش با پسرعموهاش اومدن اونجا:///
بعد باخودم گفتم:اگ کراش سابقمم اومد دگ رو این کراش ندارم....کراش سابق همیشه خدا میومد باغا...هرروز تابستون میومد ولی اون روز بااینک سیزده بدر بود نیوووومددددددد!
ولی راسش از رفتارش خوشم نیومد اصا...اول ک گفتم:سلام
صداشو نازک کرد گف:سلام!(کسخلتر منم پیدا میش متاسفانه)
بعدم ک رفته بودم ته باغ اومده بود میگف:شکوفه های بهاری چ رمانتیک:////
بعد ک برگشتیم خونه من تصمیم گرفتم ایدی اینو گیر بیارم...از فامیلشون پرسیدم...و بالاخره باکلی مکافات ایدی تلشو پیداییدم
بعد بیوش این بود:سلام!فضولیت از پروفایل من ساعت فلان روز فلان ثبت شد!
بعد این ساعته هم همزمان جلو میرف با ساعت واقعی...من سرهمین سرصحبتو باش باز کردم...و یجورایی ریدم
بین صحبتا پرسیدم:بیوت چجور اینجور کردی
گف:بحث برنامه نویسیع دیگه
منم گفتم:برنامه نویسی:/؟بت نمیخورد بلد باشی(یجورایی بش ریدم)
اخرش دیدم پوکر فرستاد اومدم جمعش کنم گفتم ک:نه منظورم اینه سنت کمه اخه!البت والتر اوبریانم وقتی ناسا رو هک کرد سیزده سالش بود بعید نیس پس:/
درینجا فک کنم اوج کراشم بش بود چون باخودم فک کرده بودم این ازون نابغه دیوونه هاس لابد تو واقعیت یکم گیج میزنه ولی درواقع ادم خفنیه
بعد چن وقت دگ شک کردم گفتم شاید ازین تلگرامای مخصوص استفاده میکن ک فضول یاب یا پروفایل ویزیتور دارن:/چون هرچی سوال از برنامه نویسی اینا هم میپرسیدم ازش میپیچوند یا کوتاه ج میداد(کلا چتامون ببینین حس میکنین من ی بازجوام دارم ازش حرف میکشم بیرون)
بعد چنروز پیش بیوش عقب افتاده بود ساعتش دگ جلو نمرف...بش پی ام دادم:ساعتتون خراب شده
دیدم سین کرد ج نداد...دوباره بیوش چک کردم دیدم نوشته:بیوم بزودی درست میشه
بش گفتم:صب کن تا بشه!
بعد جوابم داد:درس خوندن کاربهتری از ثانیه ب ثانیه چک کردن بیو ما هس
منم یهو جنی شدم://بش گفتم:خرخونی یا فقط سعی داری یچیزی گفته باشی+هر3600ثانیه یکبار چک میکنم
سین کرد ج نداد...بعد من تازه یادم افتاد داداشم گفته بود خوشش نمیاد بش بگن خرخون
خلاصه...فک کنم عصبیش کردم دگ
اگ قبلا کلا نظریم راجبم نداش الان ازم متنفره اگ میخاین کسیو از خودتون متنفر کنین همونکاریو کنین ک من با کراشام میکنیم خیلیم استراتژیک(البت دگ روش کراش ندارم کلا ی هفته روش کراش زدم فک کنم دارم رکورد میشکونم
------------------------
پ.ن:فرست کیس داشتین؟باکی؟من بشخصه فک میکردم فرست کیسم با ی دختر باشه:/نگااا دخترا انقد بم توجه نکردین دارن میدزدنم
پ.ن2:دوس دارین اولین بوسه اتون چجوری باشه و کجا؟
پ.ن3:قالب وبو بزودی عوض میکنم:/هروق وقت کردم و حوصلمم بود خ کسل کننده و نامربوط شده
  • وهکاو --

bad girl

Related image
تا حالا شده که بخای...کلا یکی دیگه باشی؟
با الانت حال کنیا...ولی بخوای یکی دیگه باشی...برا یمدت...شاید اون مدت فقط برای دوروز باشه...شاید چن ماه...شایدم تا ابدی که وجود داری
شایدم فقط حس میکنی چیزی که الان هستیو فقط خودت دوس داری
برای دیگران غیرقابل درکه
بعضی وقتا ارزو میکنم ای کاش یذره اونقد که خودم خودمو دوس داشتم بقیه منو دوس داشتن(بخدا!.کیه که قدر بدونه)
من فقط واقعا تو عمرم هیچ خلافی نکردم.ولی همه فک میکنن کردم
منظورم اینه کام ان!خیلیا هستن که تختشونو مرتب نمیکنن(اصا چرا وقتی بعدا دوباره دوساعت بعدش میخام برگردم تو تختم باید مرتب کنم؟:/)چرا به من که میرسه انگار بزرگترین جرم دنیارو کردم؟اوج خلاف من یکم بازیگوشی و تنبلیه دگ
بعضی وقتا واقعا دوس ندارم تو جمع باشم
حتی جمع دوستام(اکثرشون)
چون ن تنها شبیهشون نیستم...بلکه بازخواستم میشم که چرا شبیهشون نیستم؟!همیشه هم توسط اون جمع بازخواست نمیشم
توسط افراد نزدیک خودم
حس بدیه که فک کنی به هیچ جا تعلق نداری یا وقتی تو ی جشن خ بزرگ احساس تنهایی میکنی
از یه طرف مامانت بهت غر میزنه که چرا ارایش نمیکنی و توهم یکم قلبت میشکنه یواشکی که چرا مگه من چمه مگه چقد زشتم  که باید ارایش کنم یعنی اینقد رنگ پریدگیم معلومه؟
از یه طرف کساییکه نمیشناسنت بخاطر تیپی که زدی بت زل میزنن
از یطرفم کساییکه میشناسنت فک میکنن افسرده شدی که تو جشن عروسی یه گوشه نشستی نمیری برقصی...خب اره من با اهنگای بندری و مسخرتون رقصم نمیگیره ی اهنگ درس بزارین تا بیام وسط:/
از طرف دیگه هم وقتی میری پیش پسرا بحثشونو قطع میکنن چونکه اصا اهمیت نداره تو چقد شبیه اونایی مهم اینه که بالاخره تو ی دختری و اونا الان دیگه بزرگ شدن نمیتونن اندازه قبل جلو تو حرف بزنن
وقتیم با دوستات میری بیرون مامانت موقعی که میبینتشون یه ابروشو میندازه بالا میگ:نگا مهسا اینا همونا بودن که تو مدرسه انقد بیریخت تر از تو  بودن چقد خودشونو خوشگل کردن....تو با مدرست مو نمیزنی:/
ببخشید که من فقط خودمو همونجوری که هستم قبول کردم کاری که هیچکدوم از شمایی که منو سرزنش میکنین نتونسین بکنین
و حالا...رسم زمونه برعکس شده و این منم که مواخذه میشم ن اونا!
من هرروز صب بیدار میشم...واقعا بنظرم حقمه که به خودم بگم جنگجو چونکه هرروز صب بیدار میشم و با دنیای بیرون سرم و داخل سرم باید بجنگم و شب دوباره برم تو رختخوابمو...دوباره روز از نو روزی از نو!
ولی اخرش نه تنها هیچکس تشویقم نمیکنه که دارم  چه مبارزه سختی میکنم بلکه متوجه هم نمیشن و بازخواستم میشم!
منظورم اینه که...کلی رو خودت کار میکنی و میری تو اینه بخودت زل میزنی...در اون لحظه حس میکنی داری کیوت ترین چیز دنیارو میبینی....واقعا عاشق خودت هستی و واقعا احساس پرفکت بودن میکنی و لحظه بعد نزدیکترین کسات باهات کاری میکنن که حس کنی حسی که چن لحظه پیش داشتی فقط ی توهم بوده
حقیقتا حس میکنم دارم قابل پیش بینی میشم و این برای تو شاید معنی ای نداشته باشه ولی برای من خیلی اتفاق ناراحت کننده ایه...چی میشه اگ فردا صب یهو پاشن و ببینن این مهسایی که همش سرش تو کتابه با مدل مو ها و تیپ و قیافه ساده اش و افکار عجیبش دگ وجود نداره و جاشو ی دختر بد گرفته؟که داره میگ مهساس ولی ن اون مهسایی نیس که کسی میشناخت...ن اون مهسایی که حس میکنه روانشناس داره درونشو فقط با ی جفت چشم مو به مو میبینه و وارسی میکنه مث اسنیپ موقعی که داشت ذهن هری پاترو کاملا میخوند و خاطراتشو میدید...ینی قراره مهسا فقط با چنتا جمله کاملا توصیف بشه جوری که حس کنه چقد ادم معمولی ایه که همه خصوصیاتش متعلق به بازیای روانشناساس؟
ن!مهسا دگ نمخاد این باشه و میخواد به همه کاملا برعکسشو ثابت کنه
نمیخوام دگ ی دختر  عجیب باشم...میخوام ی دختر بد باشم.
 
همونایی که مامانم ظاهرشونو دوس داره ولی باطنشونو ن!احتمالا چن ماه اول رو کلی ذوقمو بکنه
و بعد ببینه...نه!اون مهسای قبلی چیز دیگه ای بود!شایدم یقمو بگیره بگه:"با مهسا من چکار کردی؟کی بهم برش میگردونی؟"
-نمیدونم حقیقتا!شاید دوروز دگ...شاید چن ماه دگ...شایدم بعد از تموم شدن ابدش!
راجب این موضوع عذاب وجدان داشتم ولی ی دوست خوبی بم گف:"هرچی با مودت سازگاره باش اگه قراره همیشه چیزی بمونی که بقیه راجبت میگن پس زندگی چه لطفی داره"
و دوماه دگ شونزده ساله میشم...همون سنی که وقتی هشت سالم بود فک میکردم خیلی بزرگه و براش نامه نوشتم و ازش خواستم اونم برای 24سالگیش نامه بنویسه
خب...شاید بعدا نامرو گذاشتم پست بعدی.فقط تونسم تو این مدت خواسته های مهسای هشت ساله رو اجرا کنم و حالا وقتشه که...دس از سرم برداره چون من قراره یکی دگ باشم...شایدم اونم خوشش بیاد ازین ایده مطمعن نیسم...شایدم ازین ایده متنفر بشه
احتمالا اولین کار بدمو پس فردا انجام بدم
نتیجرو خواهم نوشت:/
فقط دگ احتمالا برام اهمیت نداشته باشه که ایا قراره فرست کیسمو عاشقانه از دس بدم یا ن!و حس خجالترو دگ تجربه نکنم وقتی با یکی حرف میزنم که ازش خوشم میاد...و انقد عذاب وجدان نگیرم که اینهمه کراش میزنم
و کلی طول بکشه تا کراشم باهام خودمونی بشه و دگ وقتی ازم خوشش بیاد ک من دگ نمخوامش:/بعضی چیزا فقط تو بعضی لحظه ها لذتبخشن...لازم نیس حتما با کسی رابطه داشته باشم که عاشقشم...دگ قرار نیس بترسم که اگ فلان کارو انجام بدم ابرو مامان بابام میره ناراحت میشنو...
احتمالا میخای کامنت بزاری بگی"خودتو گم کردی!" ...حقیقتا برا کامنتت هیچ جوابی ندارم چون این تصمیم منه هانی
--------------------------------
پ.ن:یجورایی قراره جنده بشم مسخره هم خودتونید بخدا حال دنیارو میکننا
پ.ن2:اقا من عاشق فیلمای اسکیت بردیم:"))مث skate kitchen-mid90s و...خ خوبن.شما نظرتون چیه؟
 

 

  • وهکاو --

its my bday bishes!

خب دوستان بالاخره منم شونزده سالم شد:))) 
حقیقتا اخرین جشن تولدی ک گرفتم مال تولد دوازده سالگیم بود...بعد ازون دگ نگرفتم
نمیخام خیلی دیپ باشم و اینا...ولی خب انگار داری هرسال ازینک یسال ب مرگ نزدیکتر میشیو جشن میگیری!
اگ هم باهمین فلسفه جلو بریم که شاید یکی مرگرو دوس داره....خب چرا خودکشی نمیکنه؟
یا اگ بگیم از جریانات بعد مرگ میترسه...خب اینک بدتره که ندونی کی میمیری؟بلاتکلیفی زندگیتو جشن میگیری ک چی بشه؟
خب شاید بگین فقط ی جشنه و مهسا تو که مخالف شادی نبودی!
ن مخالف شادی نیستم همچنان!شایدم فقط دارم دلیل تراشی میکنم چون از جشن تولد خوشم نمیاد...نمیدونم چرا
ولی امسالرو ی دید خوشبینانه ای بش دارم
البت درسته ک سگ برینه تو تولدی که دو روز بعدش امتحان دینی داری ولی مثبت فکر کنین!میتونس امتحان فیزیک باشه و من انقد بیکار نباشم که بیام وب پست بزارم یا از خودم فیلم بگیرم بزارم استوری اینستام ب مناسبت تولدم یا تبریکای تولدا رو جواب بدم یا اصا برا خودم اینهمه راجب تولد فلسفه بافی کنم!
رشته کلام از دسم در رف باز...بنظرم شونزده عدد خوبیه چون که یجورایی ادمو یاد ترکیب ابی و بنفش گلکسی خیلی جذابی میندازه(از مجموع ترکیبای موردعلاقم!)برعکس پونزده ک یجورایی زرد و کرمی کسل کننده ای بود...بد نبودا...فق خیلی بیخود و رندوم بود
و مگ میشه عاشقای عددای مضرب هشت نشد؟من واقا میمیرم برا عددای مضرب هشت(همین انگولک بازیا رو درمیارم بم میگن چرا نمیری رشته ریاضی؟غافل ازینک منو ریاضی مث دوقطب همنامیم...قطب های همنام یکدیگر را دفع میکنند!)
اولین بار تو هشت سالگی مسیر زندگی هشت سال بعدمو تعیین کردم و برای خود هشت سال بعدم نامه نوشتم و قرار شد که من شونزده ساله هم برای من 24ساله نامه بنویسه.
میگین چرا هشت و مضرباش؟ جواب:چون من میگم! به همی راحتی و خودخواه گونانه!
خلاصه اره دگ...قراره سال خاصی باشه امسال و اتفاقا موقعشم بود چون تو بد بلاتکلیفی ای گیر کرده بودم و نمیخواسم زیر قول و قرارم با مهسای هشت ساله بزنم.الان دگ دینی بش ندارم...هرچی گف گوش کردم و تو مسیری که اون گف قدم گذاشتم...
به هرسازی که زد من رقصیدم
حالا وقتشه قوانین خودمو برای هشت سال بعدم وضع کنم...امیدوارم بازم موفق بشم
هرچن که مهسای هشت ساله ی جعبه یادگاری هم برام گذاش که توش ازون میز پلاستیکیاس که وسط پیتزا میزاشتن و یمدت جم میکردم و چوب پنبه سر بطریا و کلکسیون صدفاش و چنتا یادداشت بچگانه ازونایی که تو دبستان با بچه های ردوبدل میکردیم...هرچن ک دورشون انداختم چون کپک زده بودن سر ی اتفاقی که بخاطر شمعایی بود ک خودم ساخته بودم و پارافینش خراب شده بود(نامه هارو نگه داشتم)
بعدا احتمالا نامه ای ک تو هشت سالگی برا خودم گذاشتمو میزارم وب...
یادگاری خاصیم ندارم برا هشت سال بعدم...اون عادت قدیمی کلکسیونری یا ب عبارتی اشغال جم کنی از سرم افتاد یا مجبور شد بیفته چون مامانم تقریبا همشونو بعد یمدت بدونکه بمن بگه میندازه دور!(همچین جایی زندگی میکنم و هنوزم افسرده نیسم و باید بخاطر این بم جایزه ای مدالی...تقدیر تشکر خشک و کوچکی بم بدن)
شایدم باید دوباره برگردم سر این عادت...کسی چه میدونه
تاالان که یه هف هشت نفری تولدمو تبریک گفتن بغیر از خانواده که خب فک نمیکردم یادشون باشه و این میتونه ی نکته مثبت باشه!(حالا فک نکنین که این چقد دوس و رفیق داره و اینا!تقریبا همشون کل سالرو ب یادم نیسن روز تولدم کلی تبریک و ارزوی خوشبختی و قلب و بوس و بغل...و میره تا تولد بعدی)
حالا عصر استوری میزارم یاد بقیه هم میندازم طوری نیس
از engima هم عمیقا ممنونم که تنها کسی بود ک از بچه های وب یادش بود و واقا خیلی دوسش دارم بخاطر این حجم از معرفتی که درش گنجونده شده و بااینک تقریبا میش گف همو درس حسابی ندیدیم ولی درهر شرایطی تو همی یسال ب یادم بوده!
تازه دیشبم ی خواب خوبی دیدم و با ی حس خوبی امروز ساعت نه و نیم صب بیدار شدم...(فکت: من ساعت نه و نیم صب بدنیا اومدم!درچنین روزی...با قد52 و وزن دو کیلو و800گرم...برخلاف وزنم ب طور وحشتناکی لاغر بودم طوریک مامانم میترسید بغلم کنه و دکتر اولش فک کرده بود من فلجم://ولی درعوض ی کله گنده ای داشتم...پر از مو...موهام فر درشت بوده و مشکی پرکلاغی...موندم اون موها الان رو سر کین و چرا منو ترک کردن و طی چه فرایندی  این موهای صاف و قهوه ای جایگزینشون شدن://)
و این نویدبخش یسال خوبه!
امیدوارم امسال دگ تصمیماتم رو روقهوه ای نکنم مث پارسال ک تصمیم گرفتم اجتماعی تر شم و تازه نصف جمعیت دوروبرم رو هم پروندم!
خب دگ...ویش می لاک بچز!
-------------------------------------------------------------
پ.ن:میگم محض اطمینان و تنوع امسال ی ویدیو از خودم پرکنم برا هش سال بعدم بعد ببینمش و ب قیافم بخندم ک چقد شونزده سالگی اسکل بودم یا ن؟(هرچن ک من اونقد ازخودشیفتم ک هیچوق همچین چیزیو نمگم ولی خب محض فان فرض کنین ک میگم)
پ.ن2:اقا برنامه عصر جدید رو میبینین ک احسان علیخانی مجریشه؟منکه نمیبینم خیلی کسشره مگ بیکارین میبینین://ولی دوشب پیش کاملا اتفاقی اومدم پایین خانوادم داشتن عصر جدید میدیدن...بعد تامنو دیدن گفتن مهسا همزادت تو تلوزیونه!!!لنتی!!!ی یارویی بود اسمش محمد زارع بود ایدی اینستاشم randdy هس فک کنم...لنتی خ خوب بود...تاحالا انقد عمیق مفهوم نیمه گمشده رو درک نکرده بودم...موهاش فر بود و اندازه من بود بعد همونجور تو صورتش ریخته بود...این علیخانی بی نمکم اون وسط هی نمک میریخ میگف دفه بعد خودم موهات کوتا میکنم...منم جوگیر داد میزدم مگه از رو جنازم رد شی!لباساشم خ خوب بود خیلیم گوگولی بغل میکرد انگار از تویکی از کتابا بیرون اومده بود...×ـ×ادم حس میکرد تئودور فینچی...چارلی ای چیزی باشه!
پ.ن3: پ.ن هام چ طولانی شدن جدیدا!

 

  • وهکاو --

ANOTHER BORING BUT ALSO INTERESTING BLOG

Related image
دیشب طبق معمول بجای اینکه بخابم داشتم فک میکردم که...چجوری عده ای میتونن تظاهر کنن که عضو ال جی بی تی هستن؟
منظورم اینه...اره درسته الان گی بودن شده ی ترند ولی...یکم فکرشو بکنین مثلا رابطه با سگ ترند بود
یا رابطه با افراد مثلا سی چهل سال بزرگتر از خودتون!
یا مثلا چون مد شده ملت باید عاشق گیاه میشدن و با درخت سکس میکردن://
منظورم اینه...وقتی هم بش فک کردم باعث شدم حالم بهم بخوره...خب اره من ب کساییکه عاشق ی ادم که از خودشون سن بالاتره میشن احترام میزارم...فقط برای خودم اصلا خوشم نمیاد و نمیپسندمش و باعث میشه از چندش بودن تنم مور مور شه!و حتی اگ رابطه با اینا بشه سرتیتر ترندای جهانی(چی گفتم!)هیچوقت حاضر نمیشم همچین کاری بکنم:/
پس قطعا...حتی اگه بعدا معلوم بشه همه این تینیجرا تظاهر میکردن ب همجنسگرایی ....پس قطعا باید ی تمایلی تو این بدن بوده باشه که طرف ازینکار چندشش نشده...و تازه یجورایی خوششم اومده.چنروز پیش ی ویدیو تو یوتیوب دیدم که درواقع سکانس رو برعکس کرده بود...دنیاییو نشون داده بود که همه همجنسگرا بودن و ی دختر بود توش که استریت بود.فک کنین تو اون دنیا استریت بودن مد میشد و یه عده ای میشدن پوزرو فیک بقول شما...خب از موضوع فاصله گرفتیم!
وقتی ی دختر نوجوون تو این سن از یه پسر خوشش میاد و باهاش رل میزنه...و اصا شاید چندبار با پسرای مختلف رل بزنه...حتی ممکنه یجوری باهاشون سکسم بکنه.هیچکس نمیاد ک بگه:اره این هنوز بچس سنش کمه نمیفهمه چی میخواد!بالای هجده که شد باید تصمیم بگیره گرایششو...اره قبول دارم علاقشو خیلیا زیر سوال میبرن و میگن هیجانات نوجوانانه!ولی گرایششو کسی زیر سوال نمیبره...نمیان بگن شاید این لزبین باشه از کجا معلوم!تحت تاثیر جو دوساش که بی اف دارن قرار گرفته!
هیچکس نمیگه.ولی وقتی همون دختر با یه دختر یا اصا با دخترای مختلفی رل میزنه...میگن:سنش کمه!تحت تاثیر تبلیغات ال جی بی تی قرار گرفته!باید بزرگتر بشه که بتونه راجب گرایشش حرف بزنه....
من این چنروز ی چنل تو یوتیوب پیدا کرده بودم...karin and skyler.یه کاپل لزبینن.کارین خدایی خیلی بش میخوره لزبین باشه(به استایل و کاراش)
حالا سرتونو درد نیارم که چه کاپل کیوتین...ولی همین کارین که 100٪ گی هس وقتی بچه تر بود(نوجوون)یبار برا یه پسر جق زده و سکس چت کرده...و خودش میگف تحت تاثیر محیط که همه همسناش بی اف داشتن قرار گرفته.هرچن میدونسته یجای کار اشتباس ولی خب...از اول که چش باز کرده همه استریت بودن دوروبرش دیگه!و الان حتی بخودش نمیگه بای...میگه لزبین چونکه واقا به پسرا علاقه انچنانی نداره...حتی کراش سلبریتی مرد هم داره ولی خودش گف کراش داشتن به این معنا نیس که بخام باش بخوابم یا رابطه داشته باشم...فقط بنظرم جذابه!
من فقط...بنظرم بهتره مردمو قضاوت نکنیم و همرو با ی چوب نزنیم...ما نمیدونیم تو مغز ینفر چی میگذره و با کلماتمون قراره چه چیزای دیگه ای تو مغز اون بگذره.فقط همین!این متن قرار نیس نتیجه گیری خاصی داشته باشه!
خب بحث عوض...داشتم پستای سابق وبمو میخوندم دیشب(هاهاها!ایم ساچ عه استاکر فور مای سلف:))و دیدم هرچی میرم جلوتر پستا دارن حالت غمگین تر و جدی تر...بقولا deeper میشن://و اصا ازین روتین خوشم نیومد
راسی تو شیراز سیل اومده:/(هرچن از قبل میدونسم کلا تو ایران سیل میاد...بگذریم)و من هنوز زندم:(to all the haters...bish you thought!)
و اینک...خدا نکنه من رو ینفر کراش بزنم...حتی اگ سطحی ترین و مسخره ترین کراش باشه میتونم یه استاکر واقعی باشم://
(راسش وقتی طرف بچه تر بود بنظرم خیلی زشت بود...نمدونم بقولا:چطو شد که ایطو شد)
و من همون روز اول فالووینگای همه اشناهاش زیر و رو کردم...(همرو ها!)ولی اینستا نداشت:/
بزگریم...من کلا بیشتر از سه ماه نمیتونم ب کراشام وفادار بمونم
یادتونه چن وقت پیشا از یه یارویی حرف میزدم که روش کراش دارم(اون دختر سبزه نه ها!اونک عشق جانم بود:)کراشه منظورم همون ک پسر بود:/)به کل فراموشش کرده بودم و فک کنم از دستم عصبانی شده xD سه روز پیش بم تکست داده بود بعد من بیرون بودم نت نداشتم سینش کردم...گفتم برسم خونه جواب میدم...رسیدمم خونه کلا یادم رف:/و تا سه روز بعدش نرفتم واتساپ
امروز که رفتم دیدم دوبار بم تکست داده که چرا جواب نمیدم و یبارم زنگ زده(البت زنگه شاید تصادفی بوده چون بعد دو ثانیه قطع کرده بوده)
منم جواب دادم:یادم رف!چخبرا؟
بعدش سین کرده دگ کلا ج نداده.سرزنشش نمیکنم اگ ازم بدش بیاد الان:/لابد با خودش میگ:"پسر...این بچ فازش چیه؟یمدت میشینه از شب تا صب بیدار میمونه بام چت میکنه و وقتی میبینتم همش بم زل میزنه...یمدتم که کلا جوابمو یا کوتاه میده یا کلا نمیده و دگ نمیاد ببینتم"
حقیقتش...من خودمم نمیدونم باخودم چند چندم:/شما فمیدین به منم بگین...یچیزیو هم میخام هم نمیخام:/همزمان هم هستم هم نیستم!هعی(بیاین زیاد دیپ نشیم)
احتمالا اینروزا میبینمش و واقا هیچ ایده ای ندارم باید باش چجور رفتار کنم:/دگ واقا علاقه ای بش ندارم...(منظورم که مثلا دلم بخاد معشوقش باشم و ازین چرندپرندا!وگرنه پسر خوبیه)
دیشب فیلم love rosie رو دیدم...ازین فیلم رومنسا بود ولی قشنگ بود نسبتا...راجب دوتا دوست دوران کودکی بود که عاشق هم بودن ولی حاضر نبودن عشقشونو بهم اعتراف کننو...ولی اخرش خوب تموم شد بعد 12 یا13سال که از تموم شدن دبیرستانشون میگذش بالاخره بهم رسیدن(و میدانم...اسپویلرها به قعر جهنم میروند هاهاها!)
فقط...من ازش فهمیدم... بعضی ادما رو برای یه لحظه خاص میخای...مثلا برای یه مراسم رقص پایان دبیرستان یا برای چند شب ول گردی تو کوچه های خیابونا و سربسر هم گذاشتن...و اون خواستن واقعیه لاقل برای اون لحظه!ولی بعضی ادما رو...برای همیشه میخای!و اون خواستنم واقعیه حتی اگه نتونی بهش برسی.یه ادم همیشه پس زمینه خیال پردازیات هس...حتی اگ الان مال تو باشه...اگ قبلا مال تو بوده و الان نیس...حتی اگ قراره بعدا مال تو بشه...حتی اگ قراره هیچوقت مال تو نشه...حتی اگ هنوز ملاقاتش نکردی و حتی اگ هیچوقت ملاقاتش نکنی!
حقیقتش تو این تعطیلات هیچکار خاص و فوق العاده ای نمیکنم ولی داره خیلی بهم خوش میگذره...حتی مامانمم فهمیده میگ:"تعطیلات بت خوب ساخته ها!پوستتم صاف شده حتی"فک کنم شاید...چون من ادم خونه ام!البت از بیرون رفتنم خوشم میاد و هرازگاهی تو جمع بودن...ولی 98درصد مواقع دلم میخاد تنها باشم!و تنهایی نه تنها افسردم نمیکنه بلکه حتی شادمم میکنه
چون اصلا قضاوت نمیشم...چون اصلا کسی نیس که اذیتم کنه یا کسی نیس که اذیت بشه!امیدوارم در اینده ی شغل داشته باشم که تو خونه باشه یا خیلی زیاد نخواد باملت سروکار داشته باشم یا خیلی نخواد باهاشون حرف بزنم دست کم:/
the end
---------------------------------------
پ.ن:کاپل موردعلاقتون؟من قبلا لایزا و دیوید ولی الان کارین و اسکایلر:))خیلی ریلن
پ.ن2:کراشتون درحال حاضر؟
پ.ن3:دلم برای اینجور نوشتنم تنگ شده بود!برای پ.ن هام!شما چی؟D:
پ.ن4:جدیدا تو دفتر نوشته هام همش متنای عاشقانه مینویسم:/جالب اینه واقا نمیدونم برا کی دارم مینویسم و مخاطب خاصیم ندارم...قبلا داشتم الان دگ ناموسا ندارم...موقع نوشتنشون واقا نمیدونم ب کی فک میکنم...ی تصویر مبهم مث مه...حتی نمیدونم چجور موجودیه!فک کنم دارم برا معشوقه ایندم مینویسم XD هرکی هس قراره خ خوشبخت بشه خودم میدیدم یکی برام متنای اینجوری مینویسه از خوشالی ذوق مرگ میشدم

 

  • وهکاو --

what happend

Related image
های...مای بیچز!
خب من برگشتم
راسش فک کنم موثر بود
اینک کاملا خودمو پاک کردم تا دوباره یکی بیاد رنگم کنه
فقط الان...حس میکنم این رنگ من نیس
ولی خب زمان میبره
مشکل من شکست عشقی نبود...خانوادم نبودن...دوستام و درسام نبودن...
من خودم مشکل بودم!و میدونین...مردم معمولا بعد از یکم دست و پنجه نرم کردن با مشکلات...بالاخره خسته میشن و تصمیم میگیرن صورت مسئله رو پاک کنن//از مشکلاتشون فرار کنن...و منم همون صورت مسئله پاک شده بودم!
خب میدونستم ی مرگیمم هس...فقط خودمو گول میزدم و هرشب رو استیک نوتام جمله های مثبت مینوشتم و میچسبوندم ب اینه اتاقم تا فردا صبحش ببینم و روزمو بخوبی شروع کنم.ولی اون دختر توی اینه با اون قیافه نکبت و باخباثتش بم پوزخند میزد و میگف:داری کیو گول میزنی؟ ...سعی میکردم بش توجه نکنم ولی خوب...تصویر اون خیلی بزرگتر و پررنگ تر از اون استیک نوت زرد رنگ پریده کوچولو بود...نمیشد ندید گرفتش!
یادم نیس از کجا شروع شد...فقط یهو شروع شد و دگ نتونستم با اون حس بجنگم...و خب اون حس برمن پیروز شد!بهرحال من ی بازندم...بار اولی نیس که کسی یا چیزی برمن پیروز میشه...دگ نمیتونسم اطرافیانمو تحمل کنم.نمیتونسم بشون لبخند بزنم...سربه سرشون بزارم...حتی نمیتونستم رو درسام تمرکز کنم...یا کتاب موردعلاقم...یا فیلم!یا اهنگ!
وبمو بستم...چون یهو میومدم و توش نوشته های احمقانه میزاشتم...دگ زنگ تفریح نشستم تو کلاس...کاملا تنها!سرمو میزاشتم رو میز...و خب...حق بامن بود.کسی واقا اهمیت نمداد...
چن وقت پیشش چنتا از دوسای خارج از مدرسم باهم برنامه ریختن برن بیرون و بمن نگفتن...خب من فک کردم شاید برای اونا زیادی کسل کنندم.تو تختم نشسته بودم و استوریاشونو دیدم.خیلی عصبی شدم یهو! این شد ک منم استوری کردم "چقد بده که دوستات فقط وقتی یه درامایی برا تعریف کردن داری بیان پیشت!"
بعدش فهمیدم ک سوتفاهم شده و دوتایی با دوس پسراشون رفتن بیرون(ازین دیتای چن نفره:/)و بخاطر این بمن نگفته بودن چونک من ب این جریانات علاقه ای ندارم و کلا اجازشم ندارم با پسر که مامان بابام نمیشناسن برم بیرون
و بعلاوه اینک احساس حماقت میکردم بخاطر این قضیه یکی از دوسام ت مدرسه این چن وقت عین ی جنده عوضی رفتار میکرد...بعد مدتها نشستم کنارشون...هی چشاشو میچرخوند و چن وقت پیششم بهمون گفته بود بخاطر این مث قبلاها مهربون نیس باهامون چون الان دگ میتونه دوسای جدید پیدا کنه و حدس بزنین چی؟منک اصا هیچ دوست جدیدی ندیدم همه وقتشو تو دسشویی مدرسه میگذروند یا میومد پیش ما و عین ی بچ رفتار میکرد...این نظر من نبود نظر همه بود!بخاطر همین بش گفتم:خب اگ واقا اذیت میشی کنار ما انقد چشات نچرخون مشکلی داری برو یجای دگ یا همون دسشویی با دوسای جدیدت وقت بگذرون!(هنوز نمیفهمم چجوری کل زنگ تفریحو خودشو تو دسشویی حبس میکنه بو کثافت واقعیرو میده دسشوییامون!)
و حدس بزنین چیکار کرد؟بابت توصیه مفید من ک خودمم انجام میدم هروق از دس کسی عصبانیم ازم تشکر کرد؟
خیر!لحن صدای منو تقلید کرد و گف:اوه اره تو الان اینجا رییسی که بمن بگی برم گمشم یا ن؟اوه نکنه میخای بابت اینکارمم استوری بزاری اینستات؟
کل قضیه کاملا احمقانه بود...و بعدش ب یکی از دوسام بخاطر این گفته بود اینکارو کرده چون دگ نمخاس توسری خور باشه و guess what?من کسی بودم ک کل سال پیش بش میگفتم یاد بگیر ب بقیه جواب نه هم بگه و انقد باهمه مهربون نباشه تا ازش سواستفاده کنن!این بشر مشق همرو انجام میداد انگار وظیفش بود و میزاشت هربلایی میخان سرش بیارن!و حالا با کسیک هیچوقت ازینکارا در حقش نکرده عین ی جنده رفتار میکنه!!
از قبلتر این قضایا حال بدم شرو شده بود...همش تو مغزم صدا بود واقا نمیتونسم ملتو تحمل کنم ...یکم سخته هم حواست ب طرف باشه چی میگه و مغزتم یریز واسه خودش ور بزنه...پسر!ی هفته پشت هم ن ناهار خوردم ن شام!اصلا نمتونسم تحمل کنم و همچین وعده های بزرگیو بخورم...فقط یکم صبحونه میخوردم بزور چون نمخاسم معدم سرکلاس قار و قور کنه.
و بالاخره...اخر هفته...حمله عصبی کردم.تا حالا برام اتفاق نیفتاده بود.فقط حس کردم حالت تهوع دارم.میخاسم برم دسشویی ک خوردم ب مامانمو...دگ بعد ازون چیزی ک یادم میاد اینه که تو بیمارستان دراز کشیده بودم و یکی داشت فشارخونمو اندازه میگرف!
اونجوری ک بقیه بعدا برام تعریف کردن ظاهرا یهو شروع کرده بودم داد و فریاد و فحش دادن و سرمم دوباره تو دیوار کوبونده بودم و اونقد گریه کرده بودم تا بالاخره بیحال شده بودم. و منو برده بودن بیمارستان سریع!
و بعد بیمارستان برام کنتاکی و چیپس خریدن و مجبورم کردن بخورم(فک کنم موثر بود!بعد مدتها حس لذت چشیدم!)
و چنروز بعدش مجبورم کردن برم پیش روانشناس...راسش واقا نمخاسم برم پیش روانشناس...میترسیدم اونایی ک بقیه میگن...اون برچسبا درست باشن!
و خب بعد کلی سوال پیچ شدن...تشخیص داد ک من....مبتلا ب سندروم آسپرگر خفیف و سینستزیا هسم!
راسش سینستزیا رو خودم متوجه شدم بودم ولی نمخاسم قبولش کنم چون...واقا بنظر عادی میاد حتی قبل ازینک بفهمم چی هس فک میکردم یچیز عادیه همه اونایی که تخیلشون بالاس همینجورین!
و راجب اسپرگر هم بعدا پست میزارم دگ خیلی طولانی شد...الان حالم یکم بهتره...دارم موسیقی درمانی میشم و بنظر...موثر بوده تقریبا!فلا دارم سعی میکنم برای روزام ی روتین داشته باشم...امروزام قراره با دوتا از بهترین ادمایی ک حالمو واقا خوب میکنن(یا شاید تنها ادمایی ک حالمو خوب میکنن:/)برم بیرون!
و روزی ی فیلمم میبینم...سرک کشیدن تو زندگی بقیه توسط فیلما یکم حواسمو پرت میکنه.و خوشبختانه بهتر از قبل میتونم رو درسام تمرکز کنم...و تو گیتارمم خیلی پیشرفت کردم!
و خب...اتفاقای بدم زیاد افتاده...چن نفر که فک میکردم اهمیت میدن...اهمیت ندادن!و خب یکم ناامید کننده بود
و خیلی ممنون از زد!ک حواسش بود...واقا خیلی دوست دارم!زیاااد!قد یعالمه شکلات کیت کت!(منظورم ی مقدار خیلی زیادشه مثلا کل کیت کتایی ک تاحالا بوجود اومدن و قرار بوجود میان و درحال حاضر وجود دارن)
 
مامانم یبار کنترلش از دس داد و تو روم گف:روانی!و اینک چرا باید ی دختر روانی مث من داشته باشه
ولی درعوض بابام درکم کرد و باید بگم رفتارش باهام فوق العاده شده!ای کاش میتونسم این وضعیتشو تافت بزنم تا دگ تغییر نکنه!
خب...فلا دگ چیزی نمینویسم...برم یکم شیمی بخونم...بای!

 

  • وهکاو --

im bi??

Related image
خب راسش فقط این پستو گذاشتم ک روشن کنم چجور فهمیدم بای هستم
خب راسش من از دوران طفولیت خیلی سوالا برام پیش اومده بود
راجب عشق..ک چرا زنا نمیتونن زن داشته باشن؟یا مردا شوهر؟
ولی خب من کلا بچه کنجکاوی بودم راجب همه چی
وقتی خیلی بچه بودم ب دلایلی دخترا زیاد ازم خوششون نمیومد و همه رفقام پسرا بودن
تو مهدکودکمون کلا ی دختر باهام دوس بود ک خیلیم دوسش داشتم(شاید چون تنها دختری بود ک بامن مهربون بود!نمد)
بخاطر همین همیشه دلم میخاس ی خواهر کوچولو داشته باشم(ک از شانسمم داداش از اب درومد)
نمیدونم این دلیلی بود برای بای بودنم یا ن...هرچن خوندم ک از اول تو ژنتیک افراد هس..ولی بنظرم محیطم میتونه روش تاثیر گذار باشه
من از چیزای کیوت و کوچولو و ناز همیشه خوشم میومد(بااینک خودم اصا اینجوری نبودم!)
خوشم میومد بغل کنم اینجور چیزا رو...دوسشون داشته باشم...بهم توجه کنن...یجورایی فانتزیم بود ک با ی دختر خیلی صمیمی باشم(راسش هیچوقت واقا راجب شاهزاده سوار بر اسب سفید رویابافی نکردم!یبار یکی از دوسای دبستانم راجب این موضوعای عشق ک حرف میزد...طرف خ رویایی بود کلا...منم بفکرش افتادم ک برا خودم ی عشق خیالی داشده باشم..ولی اصا از شاهزاده ای ک این ازش تعریف میکرد و دوسامم ازشون خوشش میومد خوشم نیومد.درواقع از بچگی فک میکردم اگه بزرگ شدم ازدواج نکنم و با ی دختر خیلی باهم رفیق شیم دوتایی تا اخر عمر بریم دنیا رو بگردیم!!!
ولی خب چون همه راجب ی پسر رویابافی کرده بودن منم کردم.تا یچیزی برا تعریف کردن داشته باشم
فانتزیم این شد ک ی پسر با موهای سیخ و مشکی خیلی رنگ پریده و قدبلند و لاغر با چشایی ک یکم زیرش گوده بیاد دنبالم...ی شنل سیاهم پوشیده باشه با ی اسب سیاه خیلی باشکوه!بعد منو از دست افسونگرا نجات بده..بعد ک منو ببره ب جنگل من عاشقش بشم و اونم عاشقم بشه و بعد بم بگه"ولی ی مشکلی وجود داره مهسا...من انسان نیسم!"و من بعدا بفهمم ک اون درواقع خون اشام بوده...و بعد اون بخاطر خودم منو ترک میکنه...ولی من دنبالش میرم و بعد مدتها پیداش میکنم...و اونو تو ی جنگ از دست دشمناش نجات بدم و بعد بخاطر اون روحمو بفروشم و بعد منم تبدیل ب ی خون اشام بشم یا حالا هر موجود شیطانی ای...و بعد ما میشیم مث ی تیم دونفره خیلی خفن!ک عاشقم هسیم...
بگذریم ک دوسام بم گفتن تو ب همان داستان ترسناکات بچسبی بهتره!
و خب...اینا فقط فانتزی بودن.و راسش باخودم گفدم یا ی پسر خون اشام پیدا شه منو ببره یا من با ی دختر میریم دنیاگردی(هاهاها!چ خوش خیال بودم)
من اونموقع حتی نمدونسم عشق چیه و راسش اصا علاقه ایم نداشتم ک بدونم
اصا از اول نسبت ب عشق دیدم خیلی خوب نبود نمد چرا
تااینک بهترین ادم زندگیمو یهو ملاقات کردم!خیلی تصادفی
و اون شد بهترین دوست و بهترین همدمم
برای سه سال...بعد سه سال...قضایا تغییر کرد.من خ بچه مثبت بودم اصا از جریانات لزبین و گیو...خبری نداشتم!ماهواره ای هم نداشتیم ک اینچیزارو تبلیغ کنه مامان بابام میگن ماهواره باعث میش بچه ها منحرف و درس نخون شن://
کم کم نسبت ب اون ادم تمایلات عجیبی داشتم...وقتی میدیدم با یکی بیشتر من خوش بش میکنه خیلی اذیت میشدم..فک میکردم ممکنه منو یادش بره و دگ دس از بهترین ادم من بودن برداره!
اصا برام مهم نبود ک بقیه ازم خوششون بیاد..باهام حرف بزنن...بهم پی ام بدن...وقتی ک اون سراغمو میگرف بقیه برا چیم بود؟
و وقتی میدیدمش اون اواخر...دلم میخاس هی بغلش کنم...یا وقتی بغلم میکرد یکم با قبلا فرق داش یجورایی هیجان زده میشدم حتی چنبارم بم گف تو چرا جدیدا اینقد سرخ میشی بچه؟
خودمم نمیدونسم و یجورایی ازین حس جدیدم هم بدم میومد هم خوشم میومد
یبار دگ خیلی پامو از گلیمم فراتر گذاشتم...شب ی خواب دیدم...ی رویا ک الان ب وضوع یادم نیس ولی یادمه تو اون رویا داشتم لباشو بوس میکردم...و بعد بیدار شدم!حسیو ک بعدش داشتم خیلی خوب یادمه!کلی گریه کردم و خیلی از خودم بدم اومد...یجورایی از خودم ک راجب بهترین دوسم همچین رویایی دیدم متنفر بودم..چون یادمه تو خوابم خیلی خوشال بودم
چن وق بعدترشم ک دگ یچیزایی از سکس و اینا حالیم بود خواب دیدم با ی دختری لخت داریم...خب البت جچزییاتو فک کنم ندیدم ولی قطعا کار خوبی نمیکردیم چون وقتی بیدار شدم بیشتر از قبل از خودم بدم میومد
هی سر خودم داد میزدم چرا راجب ی پسر ازین خوابا نمیبینم؟
فک میکردم مریض روانی ای چیزیم...جرعت نداشتم از دوسام چیزی بپرسم
اخرش یروز سرچ کردم"ایا امکان دارد یک دختر عاشق یک دختر دیگر بشود؟"
چیز درس حسابی ای نیومد...ولی شانسم همون شب تو تبای چنلای تلگرام بنر ی چنل همجنسگرایی اومد...و خب بعد من جوین شدم و کلی چی خوندم
خیلی خوشم اومد ازینک همچین ادماییم وجود دارن...پس با ال جی بی تی اشنا شدم و توی گوگل راجبش سرچ کردم و تو سایتای خارجی کلی مطلب خوندم
و بعد ازون فهمیدم...من درواق عاشق بهترین دوستم شدم!البت قبلشم همین حدسو خودم میزدم چون چنبار این تستای روانشناسی عشقو ک دادم اولین کسیک بش فک میکردم خودش بود ولی خب یجورایی...امیدوار بودم حدسم غلط باشه
و بالاخره ...دس کم باخودم کنار اومدم...چنبار با مامانم سعی کردم راجبش صحبت کنم ولی واکنش مامانمو ک هربار مدیدم..اخرش منصرف میشدم
خب...غیر اون میتونم بگم عاشق هیچ دختر و هیچ پسر دیگه ای نشدم و اگ حسیم ب کسی داشتم...فقط ترشح هورمونای نوجوونانه بود.حسی ک باگ و ارور داشت...ی ریگی ب کفشش بود..خالص نبود
دوست داشتن بود...عشق نبود
و بعد ب این نتیجه رسیدم ک...درواقع من عاشق بدن و ظاهر کسی نمیشم...عاشق شعورش میشم..عاشق رفتاراش...عاشق حالتاش!چون درواقع معیارای قیافه اون یجورایی خیلی متضاد معیارای زیبایی من بود!
خیلی تو این حسم ناراحت شدم....یجورایی خیلی بم سخت گذشت...چون اون بااینک ادم باشعوری بود و ب ال جی بی تی احترام میذاش ولی خودش استریت بود و...یپ!
من نخاسم بش بگم...چون ناراحت میش..اگ ناراحت میشد من میمردم باور کنین!پس کاری رو کردم ک خوشالش کنه چون اون چن وقت فقط مایه عذابش شدم...عشق ب این معنا نیس ک به هرقیمتی بدستش بیاری...عشق ینی به هرقیمتی خوشحالیشو بدس بیاری...و خب سعیم کردم دس کم عشقشو فراموش کنم...و اره!عشق فراموش میشه!ولی یادش و درداش ن!اگ میبینین اینقد رو این موضوع حساسم بخاطر اهمیت یاد اونه!میخام همه بفهمن چقد برام مهمه!وگرنه منک ی ادم عوضیم که فقط یمدت با یکی فارغ از جنسیتش میمونه و بعد ول میکنه میره!پایدار نیسم...
بخاطر اینک فهمیدم چون عاشق رفتار یکی میشم ن بدنش...بخودم گفتم بای!و خب چون فقط زن و مرد دیدم تو واقعیت تاحالا عاشق جنسیتای دگ نشدم نمد!
یادمه تو استوری اینستام(پیج قبلیم ک تازه سه کا فالوور داش)کام اوت کردم!و خیلیا دیدن...چ غریبه ها چ اشناها!
خب برام خنده داره خیلیایی ک الان بیوشون رنگین کمونیه و موهاشون از ته زدن و همه هم از دم یا جی اف دارن یا کراش گرل اون زمان کلی پشتم حرف زدن...بم خندیدن...مسخرم کردن..پشتم گه خوردن
تویی ک الان بمنم شک کردی خیلی سرزنشت نمیکنم چون این دنیا اینجوریه ک هرچی زود ترند میشه میرن سمتش حتی اگ دیروز اونو مسخره کرده باشن...من خودم حتی اونایی ک میشناختم یزمانی ال جی بی تی رو مسخره میکردنم ب هیچی متهمشون نمیکنم!شاید تازه کشف کردن گرایششون!شایدم توهم باشه بقول ت..کسی چمیدونه!مگ من و تو کی ایم ک بخایم قضاوتشون کنیم؟!
مگ ما حقایقو میدونیم؟داستانای هر کاراکترو میدونم؟داستانای سوم شخص مفرد و دوم شخص جمع رو میدونیم؟ما هیچی نمیدونیم!فقط حدس میزنیم ولی حدسمونو وقتی میبینیم داره حال یکیو خراب میکنه نباید ب زبون بیاریم!این چیزیه ک تلاش دارم بگم بت
حالا تو تا صب کامنت بزار و مسخرم کن...منم تا صب پنهان میکنم یا حذف!خود دانی!
  • وهکاو --

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan