۱۰ ارديبهشت

های...مای بیچز!
خب من برگشتم
راسش فک کنم موثر بود
اینک کاملا خودمو پاک کردم تا دوباره یکی بیاد رنگم کنه
فقط الان...حس میکنم این رنگ من نیس
ولی خب زمان میبره
مشکل من شکست عشقی نبود...خانوادم نبودن...دوستام و درسام نبودن...
من خودم مشکل بودم!و میدونین...مردم معمولا بعد از یکم دست و پنجه نرم کردن با مشکلات...بالاخره خسته میشن و تصمیم میگیرن صورت مسئله رو پاک کنن//از مشکلاتشون فرار کنن...و منم همون صورت مسئله پاک شده بودم!
خب میدونستم ی مرگیمم هس...فقط خودمو گول میزدم و هرشب رو استیک نوتام جمله های مثبت مینوشتم و میچسبوندم ب اینه اتاقم تا فردا صبحش ببینم و روزمو بخوبی شروع کنم.ولی اون دختر توی اینه با اون قیافه نکبت و باخباثتش بم پوزخند میزد و میگف:داری کیو گول میزنی؟ ...سعی میکردم بش توجه نکنم ولی خوب...تصویر اون خیلی بزرگتر و پررنگ تر از اون استیک نوت زرد رنگ پریده کوچولو بود...نمیشد ندید گرفتش!
یادم نیس از کجا شروع شد...فقط یهو شروع شد و دگ نتونستم با اون حس بجنگم...و خب اون حس برمن پیروز شد!بهرحال من ی بازندم...بار اولی نیس که کسی یا چیزی برمن پیروز میشه...دگ نمیتونسم اطرافیانمو تحمل کنم.نمیتونسم بشون لبخند بزنم...سربه سرشون بزارم...حتی نمیتونستم رو درسام تمرکز کنم...یا کتاب موردعلاقم...یا فیلم!یا اهنگ!
وبمو بستم...چون یهو میومدم و توش نوشته های احمقانه میزاشتم...دگ زنگ تفریح نشستم تو کلاس...کاملا تنها!سرمو میزاشتم رو میز...و خب...حق بامن بود.کسی واقا اهمیت نمداد...
چن وقت پیشش چنتا از دوسای خارج از مدرسم باهم برنامه ریختن برن بیرون و بمن نگفتن...خب من فک کردم شاید برای اونا زیادی کسل کنندم.تو تختم نشسته بودم و استوریاشونو دیدم.خیلی عصبی شدم یهو! این شد ک منم استوری کردم "چقد بده که دوستات فقط وقتی یه درامایی برا تعریف کردن داری بیان پیشت!"
بعدش فهمیدم ک سوتفاهم شده و دوتایی با دوس پسراشون رفتن بیرون(ازین دیتای چن نفره:/)و بخاطر این بمن نگفته بودن چونک من ب این جریانات علاقه ای ندارم و کلا اجازشم ندارم با پسر که مامان بابام نمیشناسن برم بیرون
و بعلاوه اینک احساس حماقت میکردم بخاطر این قضیه یکی از دوسام ت مدرسه این چن وقت عین ی جنده عوضی رفتار میکرد...بعد مدتها نشستم کنارشون...هی چشاشو میچرخوند و چن وقت پیششم بهمون گفته بود بخاطر این مث قبلاها مهربون نیس باهامون چون الان دگ میتونه دوسای جدید پیدا کنه و حدس بزنین چی؟منک اصا هیچ دوست جدیدی ندیدم همه وقتشو تو دسشویی مدرسه میگذروند یا میومد پیش ما و عین ی بچ رفتار میکرد...این نظر من نبود نظر همه بود!بخاطر همین بش گفتم:خب اگ واقا اذیت میشی کنار ما انقد چشات نچرخون مشکلی داری برو یجای دگ یا همون دسشویی با دوسای جدیدت وقت بگذرون!(هنوز نمیفهمم چجوری کل زنگ تفریحو خودشو تو دسشویی حبس میکنه بو کثافت واقعیرو میده دسشوییامون!)
و حدس بزنین چیکار کرد؟بابت توصیه مفید من ک خودمم انجام میدم هروق از دس کسی عصبانیم ازم تشکر کرد؟
خیر!لحن صدای منو تقلید کرد و گف:اوه اره تو الان اینجا رییسی که بمن بگی برم گمشم یا ن؟اوه نکنه میخای بابت اینکارمم استوری بزاری اینستات؟
کل قضیه کاملا احمقانه بود...و بعدش ب یکی از دوسام بخاطر این گفته بود اینکارو کرده چون دگ نمخاس توسری خور باشه و guess what?من کسی بودم ک کل سال پیش بش میگفتم یاد بگیر ب بقیه جواب نه هم بگه و انقد باهمه مهربون نباشه تا ازش سواستفاده کنن!این بشر مشق همرو انجام میداد انگار وظیفش بود و میزاشت هربلایی میخان سرش بیارن!و حالا با کسیک هیچوقت ازینکارا در حقش نکرده عین ی جنده رفتار میکنه!!
از قبلتر این قضایا حال بدم شرو شده بود...همش تو مغزم صدا بود واقا نمیتونسم ملتو تحمل کنم ...یکم سخته هم حواست ب طرف باشه چی میگه و مغزتم یریز واسه خودش ور بزنه...پسر!ی هفته پشت هم ن ناهار خوردم ن شام!اصلا نمتونسم تحمل کنم و همچین وعده های بزرگیو بخورم...فقط یکم صبحونه میخوردم بزور چون نمخاسم معدم سرکلاس قار و قور کنه.
و بالاخره...اخر هفته...حمله عصبی کردم.تا حالا برام اتفاق نیفتاده بود.فقط حس کردم حالت تهوع دارم.میخاسم برم دسشویی ک خوردم ب مامانمو...دگ بعد ازون چیزی ک یادم میاد اینه که تو بیمارستان دراز کشیده بودم و یکی داشت فشارخونمو اندازه میگرف!
اونجوری ک بقیه بعدا برام تعریف کردن ظاهرا یهو شروع کرده بودم داد و فریاد و فحش دادن و سرمم دوباره تو دیوار کوبونده بودم و اونقد گریه کرده بودم تا بالاخره بیحال شده بودم. و منو برده بودن بیمارستان سریع!
و بعد بیمارستان برام کنتاکی و چیپس خریدن و مجبورم کردن بخورم(فک کنم موثر بود!بعد مدتها حس لذت چشیدم!)
و چنروز بعدش مجبورم کردن برم پیش روانشناس...راسش واقا نمخاسم برم پیش روانشناس...میترسیدم اونایی ک بقیه میگن...اون برچسبا درست باشن!
و خب بعد کلی سوال پیچ شدن...تشخیص داد ک من....مبتلا ب سندروم آسپرگر خفیف و سینستزیا هسم!
راسش سینستزیا رو خودم متوجه شدم بودم ولی نمخاسم قبولش کنم چون...واقا بنظر عادی میاد حتی قبل ازینک بفهمم چی هس فک میکردم یچیز عادیه همه اونایی که تخیلشون بالاس همینجورین!
و راجب اسپرگر هم بعدا پست میزارم دگ خیلی طولانی شد...الان حالم یکم بهتره...دارم موسیقی درمانی میشم و بنظر...موثر بوده تقریبا!فلا دارم سعی میکنم برای روزام ی روتین داشته باشم...امروزام قراره با دوتا از بهترین ادمایی ک حالمو واقا خوب میکنن(یا شاید تنها ادمایی ک حالمو خوب میکنن:/)برم بیرون!
و روزی ی فیلمم میبینم...سرک کشیدن تو زندگی بقیه توسط فیلما یکم حواسمو پرت میکنه.و خوشبختانه بهتر از قبل میتونم رو درسام تمرکز کنم...و تو گیتارمم خیلی پیشرفت کردم!
و خب...اتفاقای بدم زیاد افتاده...چن نفر که فک میکردم اهمیت میدن...اهمیت ندادن!و خب یکم ناامید کننده بود
و خیلی ممنون از زد!ک حواسش بود...واقا خیلی دوست دارم!زیاااد!قد یعالمه شکلات کیت کت!(منظورم ی مقدار خیلی زیادشه مثلا کل کیت کتایی ک تاحالا بوجود اومدن و قرار بوجود میان و درحال حاضر وجود دارن)
مامانم یبار کنترلش از دس داد و تو روم گف:روانی!و اینک چرا باید ی دختر روانی مث من داشته باشه
ولی درعوض بابام درکم کرد و باید بگم رفتارش باهام فوق العاده شده!ای کاش میتونسم این وضعیتشو تافت بزنم تا دگ تغییر نکنه!
خب...فلا دگ چیزی نمینویسم...برم یکم شیمی بخونم...بای!



















