(story of my friends (during childhood

Related imageImage result for friend aesthetic
های dudes!
ب یکی دیگ از پارتای story of ...(پارت اولش رو میتونین با اسم story of my internet  بیابید)که بینهایت پوینتلس هستن و خب قرار نیس نتیجه اخلاقی خاصیم داشته باشن خوش اومدین D:
حقیقتا تو پستای قبلی اشاره کرده بودم که تو هشت سالگی برا خود هشت سال بعدم نامه نوشتم و گفته بودم ک نامرو میزارم و خب مرسی از بعضیاتون ک یاداوری کردین "بسکه  من فیمسم!jk im a loser anyway"
خب گفتم همینجوری که نامرو بزارم برم خشک و خالی نمیشه که باید ی توضیحی چیزی بدم تا فک نکنن من کلا از بدو تولد وحشی بودم://و خب بهتر هس بیشتر expose میشم و شماهم بهتر متوجه میشین ک بقول شیرازیا"چطو شد که مهسا ایطو شد"
خب بزارین از خیلییییییییییییی ابتدای کار شرو کنم برم جلو
خب بخاطر اینکه مامانم بیرون کار میکرد و لطف بینهایتش نسبت به من یکسال و دو ماهم بود که منو گذاش مهدکودک و منو در معرض اجتماع قرار داد بلکه اجتماعی تر بشم و خب تا به امروز همه انگشت به دهانن که نتیجه کاملا برعکس شد(خیله خب دگ انگشتاتون دربیارین چندش اوره!)
قطعا بچهای اون سن درست حسابی نمیتونسن حرف بزنن و منم از همون اول انگار مادرزادی تخم کفتر خورده بودم...از همون اول کلماتو بدون اشتباه و کامل تلفظ میکردم و خلاصه ازین کیوت بودنای بچه ها ک کلماتو اشتبا میگنو سر من مامان بابام تجربه نکردن(درعوض تا دلت بخاد سر داداشم تجربه کردن)حتی ی ویس از گذشته های بسیار دور من هس که تو گوشی نوکیا ازین دکمه ایای قدیمی بابام سیو شده که من یکسال و نیمه رو کردن اسباب سرگرمی خودشون و بهم کلمات سخت میگن تا تلفظ کنم...و منم کلماتی از قبیل قسطنطنیه و دایره المعارف و اسطوقدوس رو کاملا روون تلفظ میکنم://کلا مث الانم حرف میزدم فقط صدام ی چس مثقال نازکتر بود اونم زیاد فرقی نکرده
قطعا دوسال اول مهدکودک نتونسم با همسنام ارتباط برقرار کنم و هم صحبتام مربیای مهدکودکم بودن(خاله سمیه...خاله ملیحهو...)مینشستم ساعت هاااا براشون زر مفت میزدم اون بدبختا هم گوش میدادن منم خوشال ازینک گوش مفت گیر اوردم
تااینک اون مهدکودک بسته شد و ب پیشنهاد عمم من برا اینک یکم ب مذهب گرایش پیدا کنم ثبت نام کردن مهدکودک قران(که اینم دیقا نتیجه عکس داد)
خلاصه من کلا هشت روز تو اون مهدکودک دووم اوردم ...و اینجور ازون مهدکودک بیرون اورده شدم ک ظاهرا با مدیر مهدکودک://دعوام شد و دس کردم تو چش مدیر(پایان!)
و بالاخره ی مهدکودک دیگ رفتم ب اسم مهدکودک حافظ نزدیک خونمون...مدیرش با مامانم دوس بود و خب بنابر تجربه دل انگیزم تو مهدکودک قران مدیر ب مربیا گفته بود بامن کاری نداشته باشن و بزارن هرکار دلم میخاد بکنم(بخاطر سلامت بیناییشونم ک شده)
و خب...اونجا خیلی بمن خوش گذشت و هنوزم بعنوان دوران طلایی عمرم(شایدم طلایی ترین)ازش یاد میکنم...کلی دوست پیدا کردم که خب همشون پسر بودن و فقط یکیش دختر بود ب اسم سارا(یادش بخیر خ کیوت بود...با هیشکی زیاد حرف نمیزد جز من)
دخترا ب دلایل خاصی ک هنوز ازش سردرنیاوردم از من بدشون میومد و هیچوقت بامن بازی نمیکردن://
تا اینک من رفتم پیش دبستانی و دبستان امام رضا...خب سال پیش دبستانی من ب معنای واقعی کلمه هیچ دوستی نداشتم ...درواقع پسرا ساختمونشون کنار ساختمون ما بود و موقع تعطیل شدن همسرویسی بودیم با خیلیاشون...منم تو همون بازه کوتاه با کلی از پسرا رفیق شده بودم://ولی دخترا واقا ازمن بدشون میومد یکیشون بود ک اصا علیه من اکیپ تشکیل داده بود ب بقیه میگف"بامهسا دوس نشین:/!!"بقیه هم نمیشدن ناموسا
کلاس اولم تقریبا همین بود بااین تفاوت ک کسی کاری ب کارم نداشت و ازم بدش نمیومد ولی خب خوششونم نمیومد.فقط ی دختری بود بامن خیلی دوس شده بود ولی خب یجورایی حس میکنم حس مادرانه ای بم داش://میدونم خیلی عجیبه ولی بااینک همسن بودیم خیلی ازم بزرگتر میزد(هم جثه ای هم رفتاری) و همیشه میگف"وای مهسا تو خیلی نازی"و همیشه مواظبم بود و اینا کلا خیلی یاد مامانم میفتادم هروق میدیدمش
و کلاس دوم...یکی از پردراماترین سالای عمرم...خب بصورت خلاصه که بگم ازینجا شرو شد که روز اول که مارو مرتب کردن سرجاهامون من کنار دست ی دختری افتادم...بزارین صداش کنیم "میم"
میم از همون اول کار بامن سرصحبتو بامن باز کرد و خب...هولی شیت!من از همون اوایل کار کاملا مجذوبش شدم
اصا شبی بقیه دوستایی ک تاحالا داشتم نبود...یجورایی خیلی بیشتر میفهمید.انگار میتونسم باهاش راجب چیزایی که تو کلم هس صحبت کنم و اون کاملا درکم کنه.ب اندازه من ب کتابا علاقه داشت...ب اندازه من خوب بود تو خیلی چیزا...و باهوش بود.دقیقا شبی ادمی بود ک دوس داشتم باهاش وقت بگذرونم...و خب خیلی طول نکشید که میم تبدیل شد ب ی بت که من به معنی واقعی کلمه میپرستیدمش!یجورایی فک میکردم اون از من خیلی بهتره و واقعا بهترین ادمیه که دنیا تاحالا بخودش دیده..و خب واقا بهترین دوستم بود اون زمان بااینک اون سال کلی دوست جدید پیدا کردم.من بدون هیچ ترسی بغلش میکردم و تو همه موارد باهاش روراست بودم...ولی خب..کم کم اون یکی روشو شرو کردم ب دیدن...اینجور بود ک ب معنای واقعی کلمه regina george بود برا خودش!مثلا ی خاطره ک یادمه ازش ب یکی گف"وای چ کیفت خوشگله!از کجا خریدی؟"و بعد چن ثانیه بعد بمن گف"چ کیف مزخرفی بودش مث کیفای مامانبزرگا"و خب منی ک باهمه روراستم یجورایی اینکاراشو درک نمیکردم...ولی چون خیلی دوسش داشتم حاضر نبودم قبول کنم...میگفتم شاید چون بامن دوسته بم نارو نزنه...بعدش با ی دختره دیگه ای شرو کرد خیلی رفیق شدن...و یجورایی منو فراموش کردن.و خب این برای من خیلی سخت بود...تااینک یروز از حیاط داشتم برمیگشتم کلاس...دیدم فقط اون دوتا تو کلاسن...میدونم گوش وایسادن کار خوبی نیس ولی من از سر کنجکاوی برااینک بفهمم وقتی تنهان چی میگن گوش وایسادم...و خب بعد از کمی چرند و پرند گفتنشون ...یهو حرف منو کشوندن وسط.اون دختره شرو کرد ب مسخره کردن من بابت دوستای خیالی و موجودات خیالی ک میدیدمشون اون زمان و من واقا دلم شکست چون من قضیه موجودات خیالی ک میدیدمو فقط ب میم گفته بودم و قرار نبود کسی بفهمه! میم عزیزم هم ک اصا ازمن دفاع نکرد فقط همراه اون خندید...اخرش ک دختره گف"وای خدا این مهسا هم همیشه باهاته ها!" میم گف"اره دگ اویزونه همش"...خب شاید اون یکلمه مسیر زندگی و احساسات منو برای همیشه عوض کرد
من بعد ازون دگ نتونسم هیچکسو محکم بغل کنم...اولین نفری باشم ک صمیمیت بیشتری نشون میده...دگ محبت کردنام شد ب شیوه ای ک امروز میبینین ...کسشر و حساب کتاب شده..هرچن ک این یکسال دارم رو خودم کار میکنم ولی هنوزم ناخوداگاه محافظه کارم تواینجور موارد...
و حدس بزنین چی؟بعد ک زنگ کلاس خورد و من رفتم تو کلاس میم با پررویی تمام گف"واای عزیزم کجا بودی زنگ تفریح"و منو بغل کرد...منم باید با میل شدیدم ب کتک زدنش و گریه کردن مقابله میکردم و حالتمو تا پایان روز حفظ میکردم
بعد ازون دگ نتونسم باهاش دوس بمونم...و خب اون خیلی معروف بود تو کلاس و مدرسه...اولش ک متوجه نشده بود ولی بعد ک فمید ی خبرایی هس دوساش شرو کردن ب اذیت کردن من...منم دوسال تمام دگ با هیچکی میش گف تقریبا دوس نبودم اگ بودم فق درحد هم صحبتی بود...شده بودم ی دختربچه بدبین بداخلاق عصبانی تو همون سن کم...چمدونم ولی همچین چیزیو معمولا تو راهنمایی دبیرستان تجربه میکنن ن وقتی ک تازه ی کودک بیشتر نیسی
فقط میتونم بگم...رو پاهام کلی خونمردگی بود و وسایلمم بخاطر حواس پرتیم گم نمیشدن مادر گرامی!
و تو همون گیر و دار بود ک من این نامرو نوشتم...تااینک کلاس چهارم دوباره همه چیز عوض شد...دوتا ادم خیلی خفنو خدا نمیدونم از سر دلسوزی یاهمچین چیزی فرستاد تو زندگیم...ب اسم ایدا و پریسا
اونا توی تنهاترین و بداخلاق ترین و تخمی ترین حالتم باهام رفیق شدن...میگم رفیق چون واقا فراتر از دوست بودن!من تاهمین امروز یجایی اگ خودم باشم باحال نیسم و اگ باحال باشم یجایی خود واقعیم نیسم
ولی اونا تنها کسایی بودن ک باهاشون هم خود واقعیم هسم هم باحال!و خب دتس سو فاکینگ کول دود!
با ایدا سر دوست خیالی دوس شدم(عمیق ترین رازم ک حالا دگ لو رفته بود)و با پریسا هم یادم نمیاد سرچی فقط یادمه بخودم اومدم دیدم شده رفیقم
سه سال اخر دبستانو باهم سه تفنگدار مدرسه بودیم و کلی کارای خفن کردیم و خاطره های باحال ساختیم...اگ یکی ازما از یکی بدش میومد اون دوتای دگ هم باید ازش متنفر میشدن و بالعکس!و بچها شاید بگین چ قاعده احمقانه ای ولی واقا این بهترین قاعده و قانونیه ک میتونه دوستیارو ثابت نگه داره!تااینک راهنمایی دبیرستان مدرسه هامون عوض شد و دوسال اول یکم ازهم دور افتادیم ولی بعدش دوباره بهم برگشتیم و واقا انگار چیزی بینمون عوض نشده بود...بااینک نسبت ب دوسای دیگم دیر ب دیر میبینمشون ولی واقا بیشترین و واقعی ترین خنده هارو بااونا میکنم و هیچوقت حرف کم نمیاریم! ...راجب بعدشم
خب دراماهای مختلفی تو این چارسال اخیر دبیرستان و راهنمایی ایجاد شد...با کلی ادم اشنا شدم
کلی ادمو از دس دادم
و درکل...خوب بود نمیدونم شاید اگ اون ضربه رو تو بچگی نمیخوردم الان کلی تعریف از چارسال اخیرم داشتم ک بکنم ولی یجورایی پوست کلفت شدم و بقولا"بیدی نیسم ک ازین بادا بلرزم!"
دوستایی ک وقتی بچه تر بودی داشتیشون معمولا بهترن چون ضایع ترین روحیاتتم دیدن و میتونن همه جوره باهات کنار بیان...ولی خب مثلا اونایی ک وقتی بزرگتری پیدا میکنی معمولا روحیه باحالتو دیدن و خب نمیتونی هر رازیو باشون درمیون بزاری و هرچیزیو بشون بگی
اون اوایل دوران تینیجری خیلی بابقیه در ارتباط بودم بیرون میرفتم با ادمای جدید اشنا میشدم...کامنتای قربون صدقه ای پای پستای اینستا...شاخ بازی...دوستیای فیک و چن روز ه ....با ادمای شاخ گشتن بالا رفتن فالوورام و اینا...تا تونسم دیت رفتم خالاصه(یجورایی لاشی بازی شاید...نمیدونم ولی شاید چون طرف مقابلمم همچین ادم خوبی نبود فک نکنم بشه گف دل کسیو واقا شکونده باشم شایدم ...)کلا اگ پیج قبلی من که قریب ب 4k فالوور داشتو میدیدین فک کنم کلا تصویر ذهنیتون ازمن عوض میشدولی خداروشکر اون پیجو حالا ب اشتباهم که شده دی اکتیو کردم وگرنه معلوم نبود تاکی تو اون منجلاب داشتم دس و پا میزدم
الان کمتر بیرون میرم(یا دست کم با جمع کمتر بیرون میرم)...راحت میرم سر کلاس ریاضی تنها میشینم و فقط ب درس گوش میدم و بخودم زحمت نمیدم بخاطر دوساعت با ادمایی هم صحبت شم ک شاید تنها وجه اشتراکمون رفتن ب یجای مشترک برای کلاس ریاضی باشه
ولی درعوض الان وقت بیشتری برا خودم میزارم...فیلمای بیشتری میبینم و جوری رفتار میکنم و تیپ میزنم ک ب مذاق خودم خوش بیاد
مجبور نیسم خودمو برا چنتا ادم فیک کنم و دایره دوستیم محدودتر از قبله...ولی درعوض باهمونا خیلی راحتترم
درکل قبلا ها خیلی سعی داشتم اجتماعی باشم و خب کلیم رفیق پیدا کردم ولی ب مرور از دسشون دادم بیشتر رو چونک...اونا من واقعیو ندیده بودن!و با روحیات من واقعی سازگار نبودن!و الان دگ واقا برام مهم نیس...اگ باهات حال کنم خودم میام باهات سرصحبتو باز میکنم اگ نکنم...خب میشم همون انتی سوشیالی ک اکثرا منو ب اون میشناسن و کاریم ب کار کسی ندارم(yass i snap)
خب دگ خیلی زر زدم...ادامه مطلب بزنین تا بتونین متن نامرو بخونین...عکسم گذاشتم ولی چون بدخطه فک نکنم بتونین بخونین درست از روعکس..
---------------------------------------------------------------------
پ.ن:تا حالا از اعتمادتون سواستفاده شده؟چجوریی؟؟
پ.ن2:اقاااا یکی از حشری ترین و مزخرف ترین پسرای فامیلمون رومن کراش زدهه ول کن مام نیس://ودف...ازون روز ک بم گفته هرروز دارهبرام عکس و فیلم میفرسه دایرکت منم سین میکنم ج نمیدم...چرا اینقد سمجهههههههههههه.من حتی یذره هم شبی دخترایی که این روشون کراش میزنه نیسم...یکی بش کافور بده
پ.ن3:stranger things فصل سومو دیدین؟وای فاک برین ببینین...ری اکشن من در پایان سریال کلا این بود"پشمام!"اقا استیو چرا انقد مظلوم واقع شده تواین سریال...ویل و مایک روهم خ باهم شیپ میکردم تو این سیزن:(("نکن اینکارو مایک ویل داره ناناحن میش..."اقا اسپویل نمیکنم همانا ک اسپویل کنندگان در قعر جهنم جای دارن ولی میشه یکیتون ک دیده بیاد راجبش حرف بزنیم؟پلییییز!
 
من سوگند میخورم که دیگه هیچی برام مهم نیست.
تنهایی رو دوس دارم از این به بعد چون تو تنهایی ها خودمو دارم و خودمو قراره یه عالم دوس داشته باشم قد تمام هستی(منظورم اون هستی ننره نیستا!)
اهداف:طی پله های طرقی،تودهنی محکم به اون احمقا!،باحال بودن
یعنی من اینده موفق میشه؟!معلومه که میشه من اینده یهدنویسنده ی باهوشه یه پروفسور معروف یه خواننده که مردم برای بلیتاش صف کشیدن!یه خانم خوشگل که قدبلنده حتی بلندتر از مامان!موهاشم پسرونه میزنه با یه تی شرت مشکی.اگه خر شد و ازدواج کرد هم دخترش مجبور نمیکنه دامن بپوشه موهاش دخترش رو محکم نمیبنده کبود شه!تازه شاید چشم ابی هم شد!
من قوی میشم و بخاطر بقیه گریه نمیکنم گریه برای بچه شیرخوره هایی مثل کوروشه که نیاز به توجه داره!مثل اون دوست نماهای کثیف نیاز به توجه ندارم فقط خودم به خودم توجه میکنم این رو هم با قرمز ننوشتم مث بقیه که چیزهای مهم رو با قرمز مینویسن با ابی نوشتم چون من قد تمام عالم خاصم!
امضا:سایه مرگ،انتقام گیر خبیث
 
 
 
  • وهکاو --

من وقتی ده سالم بود یه نامه نوشتم و قایمش کردم. کلا فراموشش کرده بودم تا اینکه چند ماه پیش خیلی اتفاقی پیداش کردم.

البته نامه من خیلی گوگولی بود. یه عالمه سوال از خودم پرسیده بودم. «الان که داری این نامه رو می‎خونه فلان کار رو کردی؟ چنان کار رو چی؟»

جوابم به بعضی از سوالای نامه مثبت بود ولی جواب بیشترشون «چقدر احمق بودم» بود:|

خلاصه که توی هشت سالگی به درکی رسیدید که به شخصه هنوز بهش نرسیدم.

من خیلی هشت سالگی دارکی داشتمم:)) 

سواستفاده شده ولی خب فکر میکنم برای این نبود که اونا خیلی شخصیت بدی داشتن برای این بود که من بیش از حد احمق بودم و اگه اونموقع من شخصیتم اینقدر بچ نبود اینکارا رو باهم نمیکردن

منم تقریبا
هرچن تقصیر اوناهم بوده"من ب این سادگیا کوتاه نمیام"

تازه اونقد خاصم که باهام رلم زدی

رل زده بودم*
من ی غلطی کردما

بدجنس نباش:(بیشول

هنوز موندم چجور باکسیکه اینجور حرف میزنه دوسم درصورتی که 24/7 مسخرشون میکنم

با افتخار اعلام میکنم جزو دایره دوستی محدود مهسام

وا این از قلم افتاد
الان حذفش میکنم

البته الان که دقت میکنم تو خیلی خفنتر ما بودی ولی خب اونموقع ما نمیفهمیدیم

نه اخه میدونی اون زمان خیلی با بقیه فرق داشتی یکم دوست شدن باهات سخت بود.مثلا هیچکدوم از کارتونای باربیو نگاه نمیکردی نمیومدی باما لاک بزنیم هروقت برنامه میریختیم صورتی بپوشیم تو میومدی میریدی به همه چی سیاه میپوشیدی

خب الانم ک همیجورم حاج--

البته دس خطت چندان تغییری نکرده ها فقط دیگه نقطه هارو دونه دونه نمیزاری

چرند نگو الان افتضاحتره

ااای متن نامتدلم کباب شد برات عزیزوم:(((اون زمان من باید ارومت میکردم

اون زمان که تو هم ایگنورم میکردی حاجی

من تا دلت بخواد از اعتمادم سواستفاده شده
باز خوبه تو درس میگیری من همونم نمیگیرم

ت کلا ادم نمیشی

پوریااااا؟!مهسا فقط مواظب خودت باش من جات بودم کلا دیگه نمیرفتم جایی که اون هست هران ممکنه بهم تجاوز شه

اتفاقا دیشب دیدمشولی خب کار خاصی نکرده فقط هرازگاهی از اصطلاحات چندشی مث عزیزم و عشقم استفاده میکرد

کی جرعت کرده رو مهسای من کراش بزنهههه

 پوریا

اوه.. اوه!
فقط بخش بچه دار شدنش..
*هق
استرنجر تینگزو ندیدم

من بیشتر از بخش ازدواجش خندم میگیره

من از این اتفاقا برام افتاده ولی اصلا برام مهم نیست
کلاس اول ک کلا هیچ دوستی نداستم *باورت میشه اصلا نمی دونستم باید دوستی داشته باشم؟*
و همیشه اخر می نشستم با اینکه قدم کوتاه بود یبار معلم منو اورد جلو
با اینکه نصف سال گذشته بود ی دختر رو دیدم که اصلا تاحالا ندیده بودمش
باهم دوست شدیم از این چرت پرتا که بعد دعوا گرفتیم منم از اون مدرسه اومدم بیرون بعد از اینا کلا با کسی دوست نشدم چون تو کلاس ده نفره همه از من بدشون میومد ی اکیپ زده بودن کلا ضد من:|
*من کلا روابط اجتماعیم ضعیفه*
تا اینکه راهنمایی با یکی دوست شدم که خیلی اجتماعی بود خلاصه منو با دوستاش اشنا کرد اینا هم با من حال کردن دوست شدن با من
بعدش بدون اینکه بفهمم ی اکیپ زدن پنج نفره زدن *با من میشه ۵ نفر* حس خوبی نداشتم ولی بعد ی مدت خوش میگذشت تا اینکه تصمیم گرفتم باهاشون دوست باشم :|
*همشون میگن ما ازت اول سال بدمون میومد چون با هیشکی حرف نمیزدی و دوست نمیشدی*
می دونی من هیچ وقت راز های مهمم رو ب کسی نمیگم *حتی هیچ وقت انقدر حرف نمیزنم:/*

ن من وقتی خیلی بچه بودم اعتماد زیاد میکردم
ولی خب الان دگ ن واقا نمیتونم
درکل بچه ک بودم خیلی این چیزا برام اهمیت داش ولی الان دگ نداره
+
وااای دیقا منم همه دوسام اولین چیزی ک ازم دیدن ی دختر سرد و نچسب ک ته مینشست و یکم استایلش متفاوت بود
"حس میکنم تو واقعیت همو میدیدیم باهم دوس میشدیم نمد چرا"

راجع ب استرینجر تینگز هم فقط یه قسمتشو دیدم تازه.
داشتم 13 دلیلو دوباره میدیدم ._.

من خ وقته ازش کشیدم بیرون
ولی ب محض ک سیزن سه ش بیاد میدونم دوباره عنش درمیارم "لنتی پس کی میاد"

اخی :((
درسته چیزای بدی رو تجربه کردی ولی من اگه جات بودم همشو فراموش میکردم دوستی که تو 8 سالگی ناراحتت کرده حالا به خاطر هر چی بیشتر شاید بچگی هم تو کوچیک بودی هم اون یاداوری اینا فقط بیشتر شاید ناراحتت کنه یه چیزی ثابت شده س هر چی جلوتر میری یه سری دوستا رو از دست میدی و دوستای جدید پیدا میکنی و در این بین ممکنه ضربه هم بخوری ولی کلی خاطرات قشنگ هم با دوستات میسازی :)
پ.ن: خودم هم ضربه خوردم :((
پ.ن 2 : اون پسره هم اول محل نده اگه خیلی داره گیر میده اهـم ب.ریـ.ن بش :|
وای من باید فصل سه رو ببینم هنو وقت نکردمــ

بدبختیه اون دختره هنوزم تو مدرسمه
ینی میگن مار از پونه بدش میاد در لونش سبز میش حکایت منه
ن الان دگ واقا بخاطر اون ناراحت نیسم البت هیچوقت نمیتونم ببخشمش ولی زیاد یاداوریش نمیکنم
الان گرفتاریای سه برابر بزرگتر دارم ولی متاسفانه
من کلی فیلم دگ داشتم ولی ب محض ک اومد رفتم سیزن سه رو دیدم (ب باقی فیلمام خیانت کردم ب عبارتی)

فاک
فاک
نامه هه رو با خط کیوتت خوندم.خیلی توش غم داشت... آخه ی بچه کلاس دومی چرا باید همچین چیزایی برا خودش بنویسه...
ب نظر من آدما همیشه حداقل یکیو پیدا میکنن ک واقعا ی دوسته ولی...خودم بشخصه چن وقتی هس ک ترجیح میدم تو خودم باشم نه خودمو پیش بقیه خالی کنم. چرا؟ چون ته تهش تنها کسی ک دقیقن میدونه حسو حالم چیه خودمم.تهش اونی ک بهم توجه میکنه خودمم.حتا اگرم خودم بخودم توجه نکنم ناراحت کننده نیست چون خودمم.
درسته من ی دوتا دوست خیلی خوب دارم ولی بازم تهش تنها کسم خودمم.
پ.ن1 : عاره خیلی.یعنی من از اول ابتدایی تا همین الانش ک الانه با کسایی صمیمی میشم و اونام تا جایی ک بنظرشون براشون فایده دارم باهام دوست میمونن و بعدش بوممم.وقتی من میخوامشون میذارن میرن و من میمونم و تنهاییام.
ولی گفتم ک...چن وقتی هس ک ی آدم جدید شدم. یکی ک مهم ترین آدم براش خودشه نه محبتای فیک یسری آدم پلاستیکی.
2- شععتتفک کنم تهش خودت باید تو غذاش کافور بریزی
3- عا این سریاله رو یکی بهم گفته بود ببینم و گف قشنگه...ولی من ندیدمD:::::::

و بازم نامت.....

کلاس سوم بودم موقع نوشتن این نامه ولی انی وی بازم بچه بودم
استرنجر تینگز خ خوبه حتما ببینن
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan