im so bad lmao

Image result for kiss aesthetic
گفده بودم ک قراره یکار بد انجام بدم
شاید خ مسخره باشه ولی یجورایی خ بنظرم هیجان انگیز بود
و الان ب هیچ عنوان پشیمون نیسم(خب شایدم باید باشم اگ تااخر هفته پی ام نده)
خب قضیه ازونجا شروع شد که فک کنم حدودا پونزدهم فروردین بود داشتم با یکی از دوسام(گای فرند)چت میکردم
این پسرو که خیلیم پسر خوبیه(؟) من از مهدکودک میشناسم....بعد از مهدکودک البت گمش کرده بودم سر ی جریانی پارسال پیدا کردیم همو از تو تل...ازون موقع دوبار همو دیدیم ولی خب مامانامون بودن دگ چون مامانامون دوس بودن
خلاصه من داشتم پیش این بشر از کراش جدیدم حرف میزدم و اسکرین چتامون براش میفرستادم
بعد ک موضوع تموم شد بم گف:بیا یبار ببینیم همو خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده و ازین حرفا!
گفتم:اوک فقط ایندفه تو ب مامانت بگو مامان من شک میکنه اندفعه هم من بگم:/
گف:ن منظورم اینه خودم و خودت تنها بریم بیرون دوتایی
بعد من گفتم:چجوری اخه:/؟
گف:میتونی با یسری از دوسای دخترت قرار بزاری وقتی مامانت رسوندت ازشون جدا شی منو خبر کنی ک دگ بعد دوتایی باهم بریم:/
منم جو بدبودن گرفته بودم قبول کردم!
و برا هفته بعدش قرار گذاشتیم
هرچی بیشتر ب پایان هفته نزدیکتر میشدیم من هی بیشتر دس و پام شل میشد...هی دلم میخاس بپیچونم 
اخرش اون روز ک قرار گذاشته بودیم(جمعه)بارون اومد از ظهرش...منم باخیال راحت گفتم خب خوبه دگ قرار پرید
حدودای ساعت پنج عصر بود یهو افتاب زد همه ابرا هم رف:/
این دوسای منم از من سمج تر...کلی گفتن ن حتما باید بااین بری بیرون ...ب حدی ک یکی از دوسام ب مامانم زنگ زد گف:مهسا حتما بیاد امروزا!انقد تو خونه مونده داره افسردگی میگیره نگرانشم
خلاصه من رفتم اونجا...مامانمم رف...و بعد چن مین سروکله پسر ماجرا هم پیدا شد
دوسامم ک باش همکاری کردن منو اونو تنها گذاشتن:/اولش عین چی ترسیده بودم
هی میترسیدم یهو سروکله مامانم پیدا بشه مثلا از تو یکی از پاساژا:/ولی خاب شکرخدا نشد:/
بعدش دگ خ خوش گذشت البت اولش یکم بش شک کرده بودم چون پارسال یبار بم پیش داده بودم البت خ جدی بنظر نمیومد ولی من قبول نکردم
ولی خب بعدش دگ خیالم راحت شد کاریم نداره...اولش شهربازی یکم بازی کردیم بعد رفتیم ذرت مکزیکی خریدیم بعدم هات چاکلت(و همچنان زنده ایم!)همون اطراف قدم میزدیم و حرف میزدیم
اخرش دگ وقت خدافظی ک بود...ازش خدافظی کردم خواسم برم پیش دوسام ک اونور بریدگی ک نزدیک باغ عفیف اباد بود منتظرم بودن
داشتم میرفتما!یهو دسمو گرف بردم همونجای کوچه ک ی درخته تاریک و ی نیمکتم کنارش هس(دیده بودم دوسه باری وقتی از کلاس گیتار برمیگردم نوجوونا اونجا کارای بدبد میکنن ولی فک نمکردم یروز من اون کسی باشم ک اونجا وایسادهو..)
اینجور نبود ک محکم بگیرتم بچسبونتم دیوار بزور کاری کنه...خیلی ملایم و بدون هیچ فشاری بود حتی شونه هامم نگرفته بود فقط یکم خم شده بود و پایین دسامو اروم گرفته بود...و یپ!من فرست کیسمو توسط ی مثلا دوست از دست دادم:/!!!
یجورایی خیلی عجیبه و خب شبی اون چیزی نیس ک فک میکردم...مثلا حس لباش فقط ی چیزی مث پوست نرم بود...کلا فک کنم اون لحظه اونقد توشوک بودم ک هیچی حس نکردم...فقط ب این فک میکردم ک چقد الان بم نزدیک شده و تاحالا هیچکی انقد بم نزدیک نبوده و حواسم ب این بود ک عطرش بوش خوبه باید ازش بپرسم چه مارکیه منم ازینا بگیرم(کسخلم خودتونین خب خ توشوک بودم اون لحظه)
کلا پنج ثانیه بیشتر طول نکشید فک کنم...بعد اومد عقب بم اروم گف:ببین من نمخام تحت فشار بزارمت اگ میخای میتونیم دوس بمونیم!فقط این کراشت ک ازش حرف میزدی ادم جالبی بنظر نمیاد اگ کاریم باش کنی چون بچس احتمالا میره ب همه میگ بعد تو فقط از فرست کیس ی خاطره بد داری...(میدونم این بخش حرفش یکم خودشیفته انه بود)
من کلا فق گفتم:اها..باشه...فلا بای
بعد رفتم پشت سرم گف:بم پی ام بده بعدا!
منم گفتم اوکی و تا ب امروز چار روز ازون شب میگذره بش پی ام ندادم:/راسش نمدونم باید چی بگم...پس وایسادم تا خودش پی ام بده...اگ تااخر هفته پی ام نداد خودم پی ام میدم
مطمعنم ک نمخام باش رابطه ای داشته باشم...ن اینک عیبی چیزی داشته باشه اتفاقا خیلیم جذابه شعورشم بالاس نسبتا از اکثر کراشامم بهتره راسش
فقط...عاشقش نیسم...دوسشم ب اون صورت ندارم دلم میخاد باهم دوس بمونیم چون اگ اونجوری بشیم احتمالا بعد چن وقت هم ی رلو از دس بدم هم ی دوستو:/و خب کلا خ فرندشیپیم
برام مث ی برادر بزرگتر میمونه.من ب داداشم خیلی از چیزامو میگم ولی خب چون بچس نمیتونه باهام اونقدرا همدردی کنه...و ب پسرای دگ هم اعتماد ندارم فوقش باهاشون فوتبال گیمی چیزی بزنم ن ک باشون دردودل کنم
ولی قسمت مثبت ماجرا...من بالاخره اولین بوسمو تجربه کردممممم
خ ضایع بود مثلا بگم:هی من ی بچم ولی هنوز فرست کیسمو تجربه نکردم:/
اگ باش رابطه هم نداشته باشم ازین ب بعدش ک دگ واقا کار بچی هس ی قدم ب هدفمم نزدیکتر شدم(بمن دل نبندین عقلم هنوز کامل نشده میدونم)
پایان...؟
ن صب کن!میخام یکم راجب کراشم ک کلا ی هفته روش کراش زدم بعد باخودم فک کردم خاک توسرت مهسا!پرحرفی کنم(engima میدونه دارم راجب کی میحرفم)
اقا من هی دنبال ی بهانه ای بودم ک دگ ازین خوشم نیاد.مثلا باخودم گفتم اگ این سیزده بدر نیاد همونجایی ک من میرم دگ روش کراش ندارم...و احتمال این تقریبا صفر درصد بود ولی یهو بدون مامان باباش با پسرعموهاش اومدن اونجا:///
بعد باخودم گفتم:اگ کراش سابقمم اومد دگ رو این کراش ندارم....کراش سابق همیشه خدا میومد باغا...هرروز تابستون میومد ولی اون روز بااینک سیزده بدر بود نیوووومددددددد!
ولی راسش از رفتارش خوشم نیومد اصا...اول ک گفتم:سلام
صداشو نازک کرد گف:سلام!(کسخلتر منم پیدا میش متاسفانه)
بعدم ک رفته بودم ته باغ اومده بود میگف:شکوفه های بهاری چ رمانتیک:////
بعد ک برگشتیم خونه من تصمیم گرفتم ایدی اینو گیر بیارم...از فامیلشون پرسیدم...و بالاخره باکلی مکافات ایدی تلشو پیداییدم
بعد بیوش این بود:سلام!فضولیت از پروفایل من ساعت فلان روز فلان ثبت شد!
بعد این ساعته هم همزمان جلو میرف با ساعت واقعی...من سرهمین سرصحبتو باش باز کردم...و یجورایی ریدم
بین صحبتا پرسیدم:بیوت چجور اینجور کردی
گف:بحث برنامه نویسیع دیگه
منم گفتم:برنامه نویسی:/؟بت نمیخورد بلد باشی(یجورایی بش ریدم)
اخرش دیدم پوکر فرستاد اومدم جمعش کنم گفتم ک:نه منظورم اینه سنت کمه اخه!البت والتر اوبریانم وقتی ناسا رو هک کرد سیزده سالش بود بعید نیس پس:/
درینجا فک کنم اوج کراشم بش بود چون باخودم فک کرده بودم این ازون نابغه دیوونه هاس لابد تو واقعیت یکم گیج میزنه ولی درواقع ادم خفنیه
بعد چن وقت دگ شک کردم گفتم شاید ازین تلگرامای مخصوص استفاده میکن ک فضول یاب یا پروفایل ویزیتور دارن:/چون هرچی سوال از برنامه نویسی اینا هم میپرسیدم ازش میپیچوند یا کوتاه ج میداد(کلا چتامون ببینین حس میکنین من ی بازجوام دارم ازش حرف میکشم بیرون)
بعد چنروز پیش بیوش عقب افتاده بود ساعتش دگ جلو نمرف...بش پی ام دادم:ساعتتون خراب شده
دیدم سین کرد ج نداد...دوباره بیوش چک کردم دیدم نوشته:بیوم بزودی درست میشه
بش گفتم:صب کن تا بشه!
بعد جوابم داد:درس خوندن کاربهتری از ثانیه ب ثانیه چک کردن بیو ما هس
منم یهو جنی شدم://بش گفتم:خرخونی یا فقط سعی داری یچیزی گفته باشی+هر3600ثانیه یکبار چک میکنم
سین کرد ج نداد...بعد من تازه یادم افتاد داداشم گفته بود خوشش نمیاد بش بگن خرخون
خلاصه...فک کنم عصبیش کردم دگ
اگ قبلا کلا نظریم راجبم نداش الان ازم متنفره اگ میخاین کسیو از خودتون متنفر کنین همونکاریو کنین ک من با کراشام میکنیم خیلیم استراتژیک(البت دگ روش کراش ندارم کلا ی هفته روش کراش زدم فک کنم دارم رکورد میشکونم
------------------------
پ.ن:فرست کیس داشتین؟باکی؟من بشخصه فک میکردم فرست کیسم با ی دختر باشه:/نگااا دخترا انقد بم توجه نکردین دارن میدزدنم
پ.ن2:دوس دارین اولین بوسه اتون چجوری باشه و کجا؟
پ.ن3:قالب وبو بزودی عوض میکنم:/هروق وقت کردم و حوصلمم بود خ کسل کننده و نامربوط شده
  • وهکاو --

bad girl

Related image
تا حالا شده که بخای...کلا یکی دیگه باشی؟
با الانت حال کنیا...ولی بخوای یکی دیگه باشی...برا یمدت...شاید اون مدت فقط برای دوروز باشه...شاید چن ماه...شایدم تا ابدی که وجود داری
شایدم فقط حس میکنی چیزی که الان هستیو فقط خودت دوس داری
برای دیگران غیرقابل درکه
بعضی وقتا ارزو میکنم ای کاش یذره اونقد که خودم خودمو دوس داشتم بقیه منو دوس داشتن(بخدا!.کیه که قدر بدونه)
من فقط واقعا تو عمرم هیچ خلافی نکردم.ولی همه فک میکنن کردم
منظورم اینه کام ان!خیلیا هستن که تختشونو مرتب نمیکنن(اصا چرا وقتی بعدا دوباره دوساعت بعدش میخام برگردم تو تختم باید مرتب کنم؟:/)چرا به من که میرسه انگار بزرگترین جرم دنیارو کردم؟اوج خلاف من یکم بازیگوشی و تنبلیه دگ
بعضی وقتا واقعا دوس ندارم تو جمع باشم
حتی جمع دوستام(اکثرشون)
چون ن تنها شبیهشون نیستم...بلکه بازخواستم میشم که چرا شبیهشون نیستم؟!همیشه هم توسط اون جمع بازخواست نمیشم
توسط افراد نزدیک خودم
حس بدیه که فک کنی به هیچ جا تعلق نداری یا وقتی تو ی جشن خ بزرگ احساس تنهایی میکنی
از یه طرف مامانت بهت غر میزنه که چرا ارایش نمیکنی و توهم یکم قلبت میشکنه یواشکی که چرا مگه من چمه مگه چقد زشتم  که باید ارایش کنم یعنی اینقد رنگ پریدگیم معلومه؟
از یه طرف کساییکه نمیشناسنت بخاطر تیپی که زدی بت زل میزنن
از یطرفم کساییکه میشناسنت فک میکنن افسرده شدی که تو جشن عروسی یه گوشه نشستی نمیری برقصی...خب اره من با اهنگای بندری و مسخرتون رقصم نمیگیره ی اهنگ درس بزارین تا بیام وسط:/
از طرف دیگه هم وقتی میری پیش پسرا بحثشونو قطع میکنن چونکه اصا اهمیت نداره تو چقد شبیه اونایی مهم اینه که بالاخره تو ی دختری و اونا الان دیگه بزرگ شدن نمیتونن اندازه قبل جلو تو حرف بزنن
وقتیم با دوستات میری بیرون مامانت موقعی که میبینتشون یه ابروشو میندازه بالا میگ:نگا مهسا اینا همونا بودن که تو مدرسه انقد بیریخت تر از تو  بودن چقد خودشونو خوشگل کردن....تو با مدرست مو نمیزنی:/
ببخشید که من فقط خودمو همونجوری که هستم قبول کردم کاری که هیچکدوم از شمایی که منو سرزنش میکنین نتونسین بکنین
و حالا...رسم زمونه برعکس شده و این منم که مواخذه میشم ن اونا!
من هرروز صب بیدار میشم...واقعا بنظرم حقمه که به خودم بگم جنگجو چونکه هرروز صب بیدار میشم و با دنیای بیرون سرم و داخل سرم باید بجنگم و شب دوباره برم تو رختخوابمو...دوباره روز از نو روزی از نو!
ولی اخرش نه تنها هیچکس تشویقم نمیکنه که دارم  چه مبارزه سختی میکنم بلکه متوجه هم نمیشن و بازخواستم میشم!
منظورم اینه که...کلی رو خودت کار میکنی و میری تو اینه بخودت زل میزنی...در اون لحظه حس میکنی داری کیوت ترین چیز دنیارو میبینی....واقعا عاشق خودت هستی و واقعا احساس پرفکت بودن میکنی و لحظه بعد نزدیکترین کسات باهات کاری میکنن که حس کنی حسی که چن لحظه پیش داشتی فقط ی توهم بوده
حقیقتا حس میکنم دارم قابل پیش بینی میشم و این برای تو شاید معنی ای نداشته باشه ولی برای من خیلی اتفاق ناراحت کننده ایه...چی میشه اگ فردا صب یهو پاشن و ببینن این مهسایی که همش سرش تو کتابه با مدل مو ها و تیپ و قیافه ساده اش و افکار عجیبش دگ وجود نداره و جاشو ی دختر بد گرفته؟که داره میگ مهساس ولی ن اون مهسایی نیس که کسی میشناخت...ن اون مهسایی که حس میکنه روانشناس داره درونشو فقط با ی جفت چشم مو به مو میبینه و وارسی میکنه مث اسنیپ موقعی که داشت ذهن هری پاترو کاملا میخوند و خاطراتشو میدید...ینی قراره مهسا فقط با چنتا جمله کاملا توصیف بشه جوری که حس کنه چقد ادم معمولی ایه که همه خصوصیاتش متعلق به بازیای روانشناساس؟
ن!مهسا دگ نمخاد این باشه و میخواد به همه کاملا برعکسشو ثابت کنه
نمیخوام دگ ی دختر  عجیب باشم...میخوام ی دختر بد باشم.
 
همونایی که مامانم ظاهرشونو دوس داره ولی باطنشونو ن!احتمالا چن ماه اول رو کلی ذوقمو بکنه
و بعد ببینه...نه!اون مهسای قبلی چیز دیگه ای بود!شایدم یقمو بگیره بگه:"با مهسا من چکار کردی؟کی بهم برش میگردونی؟"
-نمیدونم حقیقتا!شاید دوروز دگ...شاید چن ماه دگ...شایدم بعد از تموم شدن ابدش!
راجب این موضوع عذاب وجدان داشتم ولی ی دوست خوبی بم گف:"هرچی با مودت سازگاره باش اگه قراره همیشه چیزی بمونی که بقیه راجبت میگن پس زندگی چه لطفی داره"
و دوماه دگ شونزده ساله میشم...همون سنی که وقتی هشت سالم بود فک میکردم خیلی بزرگه و براش نامه نوشتم و ازش خواستم اونم برای 24سالگیش نامه بنویسه
خب...شاید بعدا نامرو گذاشتم پست بعدی.فقط تونسم تو این مدت خواسته های مهسای هشت ساله رو اجرا کنم و حالا وقتشه که...دس از سرم برداره چون من قراره یکی دگ باشم...شایدم اونم خوشش بیاد ازین ایده مطمعن نیسم...شایدم ازین ایده متنفر بشه
احتمالا اولین کار بدمو پس فردا انجام بدم
نتیجرو خواهم نوشت:/
فقط دگ احتمالا برام اهمیت نداشته باشه که ایا قراره فرست کیسمو عاشقانه از دس بدم یا ن!و حس خجالترو دگ تجربه نکنم وقتی با یکی حرف میزنم که ازش خوشم میاد...و انقد عذاب وجدان نگیرم که اینهمه کراش میزنم
و کلی طول بکشه تا کراشم باهام خودمونی بشه و دگ وقتی ازم خوشش بیاد ک من دگ نمخوامش:/بعضی چیزا فقط تو بعضی لحظه ها لذتبخشن...لازم نیس حتما با کسی رابطه داشته باشم که عاشقشم...دگ قرار نیس بترسم که اگ فلان کارو انجام بدم ابرو مامان بابام میره ناراحت میشنو...
احتمالا میخای کامنت بزاری بگی"خودتو گم کردی!" ...حقیقتا برا کامنتت هیچ جوابی ندارم چون این تصمیم منه هانی
--------------------------------
پ.ن:یجورایی قراره جنده بشم مسخره هم خودتونید بخدا حال دنیارو میکننا
پ.ن2:اقا من عاشق فیلمای اسکیت بردیم:"))مث skate kitchen-mid90s و...خ خوبن.شما نظرتون چیه؟
 

 

  • وهکاو --

its my bday bishes!

خب دوستان بالاخره منم شونزده سالم شد:))) 
حقیقتا اخرین جشن تولدی ک گرفتم مال تولد دوازده سالگیم بود...بعد ازون دگ نگرفتم
نمیخام خیلی دیپ باشم و اینا...ولی خب انگار داری هرسال ازینک یسال ب مرگ نزدیکتر میشیو جشن میگیری!
اگ هم باهمین فلسفه جلو بریم که شاید یکی مرگرو دوس داره....خب چرا خودکشی نمیکنه؟
یا اگ بگیم از جریانات بعد مرگ میترسه...خب اینک بدتره که ندونی کی میمیری؟بلاتکلیفی زندگیتو جشن میگیری ک چی بشه؟
خب شاید بگین فقط ی جشنه و مهسا تو که مخالف شادی نبودی!
ن مخالف شادی نیستم همچنان!شایدم فقط دارم دلیل تراشی میکنم چون از جشن تولد خوشم نمیاد...نمیدونم چرا
ولی امسالرو ی دید خوشبینانه ای بش دارم
البت درسته ک سگ برینه تو تولدی که دو روز بعدش امتحان دینی داری ولی مثبت فکر کنین!میتونس امتحان فیزیک باشه و من انقد بیکار نباشم که بیام وب پست بزارم یا از خودم فیلم بگیرم بزارم استوری اینستام ب مناسبت تولدم یا تبریکای تولدا رو جواب بدم یا اصا برا خودم اینهمه راجب تولد فلسفه بافی کنم!
رشته کلام از دسم در رف باز...بنظرم شونزده عدد خوبیه چون که یجورایی ادمو یاد ترکیب ابی و بنفش گلکسی خیلی جذابی میندازه(از مجموع ترکیبای موردعلاقم!)برعکس پونزده ک یجورایی زرد و کرمی کسل کننده ای بود...بد نبودا...فق خیلی بیخود و رندوم بود
و مگ میشه عاشقای عددای مضرب هشت نشد؟من واقا میمیرم برا عددای مضرب هشت(همین انگولک بازیا رو درمیارم بم میگن چرا نمیری رشته ریاضی؟غافل ازینک منو ریاضی مث دوقطب همنامیم...قطب های همنام یکدیگر را دفع میکنند!)
اولین بار تو هشت سالگی مسیر زندگی هشت سال بعدمو تعیین کردم و برای خود هشت سال بعدم نامه نوشتم و قرار شد که من شونزده ساله هم برای من 24ساله نامه بنویسه.
میگین چرا هشت و مضرباش؟ جواب:چون من میگم! به همی راحتی و خودخواه گونانه!
خلاصه اره دگ...قراره سال خاصی باشه امسال و اتفاقا موقعشم بود چون تو بد بلاتکلیفی ای گیر کرده بودم و نمیخواسم زیر قول و قرارم با مهسای هشت ساله بزنم.الان دگ دینی بش ندارم...هرچی گف گوش کردم و تو مسیری که اون گف قدم گذاشتم...
به هرسازی که زد من رقصیدم
حالا وقتشه قوانین خودمو برای هشت سال بعدم وضع کنم...امیدوارم بازم موفق بشم
هرچن که مهسای هشت ساله ی جعبه یادگاری هم برام گذاش که توش ازون میز پلاستیکیاس که وسط پیتزا میزاشتن و یمدت جم میکردم و چوب پنبه سر بطریا و کلکسیون صدفاش و چنتا یادداشت بچگانه ازونایی که تو دبستان با بچه های ردوبدل میکردیم...هرچن ک دورشون انداختم چون کپک زده بودن سر ی اتفاقی که بخاطر شمعایی بود ک خودم ساخته بودم و پارافینش خراب شده بود(نامه هارو نگه داشتم)
بعدا احتمالا نامه ای ک تو هشت سالگی برا خودم گذاشتمو میزارم وب...
یادگاری خاصیم ندارم برا هشت سال بعدم...اون عادت قدیمی کلکسیونری یا ب عبارتی اشغال جم کنی از سرم افتاد یا مجبور شد بیفته چون مامانم تقریبا همشونو بعد یمدت بدونکه بمن بگه میندازه دور!(همچین جایی زندگی میکنم و هنوزم افسرده نیسم و باید بخاطر این بم جایزه ای مدالی...تقدیر تشکر خشک و کوچکی بم بدن)
شایدم باید دوباره برگردم سر این عادت...کسی چه میدونه
تاالان که یه هف هشت نفری تولدمو تبریک گفتن بغیر از خانواده که خب فک نمیکردم یادشون باشه و این میتونه ی نکته مثبت باشه!(حالا فک نکنین که این چقد دوس و رفیق داره و اینا!تقریبا همشون کل سالرو ب یادم نیسن روز تولدم کلی تبریک و ارزوی خوشبختی و قلب و بوس و بغل...و میره تا تولد بعدی)
حالا عصر استوری میزارم یاد بقیه هم میندازم طوری نیس
از engima هم عمیقا ممنونم که تنها کسی بود ک از بچه های وب یادش بود و واقا خیلی دوسش دارم بخاطر این حجم از معرفتی که درش گنجونده شده و بااینک تقریبا میش گف همو درس حسابی ندیدیم ولی درهر شرایطی تو همی یسال ب یادم بوده!
تازه دیشبم ی خواب خوبی دیدم و با ی حس خوبی امروز ساعت نه و نیم صب بیدار شدم...(فکت: من ساعت نه و نیم صب بدنیا اومدم!درچنین روزی...با قد52 و وزن دو کیلو و800گرم...برخلاف وزنم ب طور وحشتناکی لاغر بودم طوریک مامانم میترسید بغلم کنه و دکتر اولش فک کرده بود من فلجم://ولی درعوض ی کله گنده ای داشتم...پر از مو...موهام فر درشت بوده و مشکی پرکلاغی...موندم اون موها الان رو سر کین و چرا منو ترک کردن و طی چه فرایندی  این موهای صاف و قهوه ای جایگزینشون شدن://)
و این نویدبخش یسال خوبه!
امیدوارم امسال دگ تصمیماتم رو روقهوه ای نکنم مث پارسال ک تصمیم گرفتم اجتماعی تر شم و تازه نصف جمعیت دوروبرم رو هم پروندم!
خب دگ...ویش می لاک بچز!
-------------------------------------------------------------
پ.ن:میگم محض اطمینان و تنوع امسال ی ویدیو از خودم پرکنم برا هش سال بعدم بعد ببینمش و ب قیافم بخندم ک چقد شونزده سالگی اسکل بودم یا ن؟(هرچن ک من اونقد ازخودشیفتم ک هیچوق همچین چیزیو نمگم ولی خب محض فان فرض کنین ک میگم)
پ.ن2:اقا برنامه عصر جدید رو میبینین ک احسان علیخانی مجریشه؟منکه نمیبینم خیلی کسشره مگ بیکارین میبینین://ولی دوشب پیش کاملا اتفاقی اومدم پایین خانوادم داشتن عصر جدید میدیدن...بعد تامنو دیدن گفتن مهسا همزادت تو تلوزیونه!!!لنتی!!!ی یارویی بود اسمش محمد زارع بود ایدی اینستاشم randdy هس فک کنم...لنتی خ خوب بود...تاحالا انقد عمیق مفهوم نیمه گمشده رو درک نکرده بودم...موهاش فر بود و اندازه من بود بعد همونجور تو صورتش ریخته بود...این علیخانی بی نمکم اون وسط هی نمک میریخ میگف دفه بعد خودم موهات کوتا میکنم...منم جوگیر داد میزدم مگه از رو جنازم رد شی!لباساشم خ خوب بود خیلیم گوگولی بغل میکرد انگار از تویکی از کتابا بیرون اومده بود...×ـ×ادم حس میکرد تئودور فینچی...چارلی ای چیزی باشه!
پ.ن3: پ.ن هام چ طولانی شدن جدیدا!

 

  • وهکاو --

ANOTHER BORING BUT ALSO INTERESTING BLOG

Related image
دیشب طبق معمول بجای اینکه بخابم داشتم فک میکردم که...چجوری عده ای میتونن تظاهر کنن که عضو ال جی بی تی هستن؟
منظورم اینه...اره درسته الان گی بودن شده ی ترند ولی...یکم فکرشو بکنین مثلا رابطه با سگ ترند بود
یا رابطه با افراد مثلا سی چهل سال بزرگتر از خودتون!
یا مثلا چون مد شده ملت باید عاشق گیاه میشدن و با درخت سکس میکردن://
منظورم اینه...وقتی هم بش فک کردم باعث شدم حالم بهم بخوره...خب اره من ب کساییکه عاشق ی ادم که از خودشون سن بالاتره میشن احترام میزارم...فقط برای خودم اصلا خوشم نمیاد و نمیپسندمش و باعث میشه از چندش بودن تنم مور مور شه!و حتی اگ رابطه با اینا بشه سرتیتر ترندای جهانی(چی گفتم!)هیچوقت حاضر نمیشم همچین کاری بکنم:/
پس قطعا...حتی اگه بعدا معلوم بشه همه این تینیجرا تظاهر میکردن ب همجنسگرایی ....پس قطعا باید ی تمایلی تو این بدن بوده باشه که طرف ازینکار چندشش نشده...و تازه یجورایی خوششم اومده.چنروز پیش ی ویدیو تو یوتیوب دیدم که درواقع سکانس رو برعکس کرده بود...دنیاییو نشون داده بود که همه همجنسگرا بودن و ی دختر بود توش که استریت بود.فک کنین تو اون دنیا استریت بودن مد میشد و یه عده ای میشدن پوزرو فیک بقول شما...خب از موضوع فاصله گرفتیم!
وقتی ی دختر نوجوون تو این سن از یه پسر خوشش میاد و باهاش رل میزنه...و اصا شاید چندبار با پسرای مختلف رل بزنه...حتی ممکنه یجوری باهاشون سکسم بکنه.هیچکس نمیاد ک بگه:اره این هنوز بچس سنش کمه نمیفهمه چی میخواد!بالای هجده که شد باید تصمیم بگیره گرایششو...اره قبول دارم علاقشو خیلیا زیر سوال میبرن و میگن هیجانات نوجوانانه!ولی گرایششو کسی زیر سوال نمیبره...نمیان بگن شاید این لزبین باشه از کجا معلوم!تحت تاثیر جو دوساش که بی اف دارن قرار گرفته!
هیچکس نمیگه.ولی وقتی همون دختر با یه دختر یا اصا با دخترای مختلفی رل میزنه...میگن:سنش کمه!تحت تاثیر تبلیغات ال جی بی تی قرار گرفته!باید بزرگتر بشه که بتونه راجب گرایشش حرف بزنه....
من این چنروز ی چنل تو یوتیوب پیدا کرده بودم...karin and skyler.یه کاپل لزبینن.کارین خدایی خیلی بش میخوره لزبین باشه(به استایل و کاراش)
حالا سرتونو درد نیارم که چه کاپل کیوتین...ولی همین کارین که 100٪ گی هس وقتی بچه تر بود(نوجوون)یبار برا یه پسر جق زده و سکس چت کرده...و خودش میگف تحت تاثیر محیط که همه همسناش بی اف داشتن قرار گرفته.هرچن میدونسته یجای کار اشتباس ولی خب...از اول که چش باز کرده همه استریت بودن دوروبرش دیگه!و الان حتی بخودش نمیگه بای...میگه لزبین چونکه واقا به پسرا علاقه انچنانی نداره...حتی کراش سلبریتی مرد هم داره ولی خودش گف کراش داشتن به این معنا نیس که بخام باش بخوابم یا رابطه داشته باشم...فقط بنظرم جذابه!
من فقط...بنظرم بهتره مردمو قضاوت نکنیم و همرو با ی چوب نزنیم...ما نمیدونیم تو مغز ینفر چی میگذره و با کلماتمون قراره چه چیزای دیگه ای تو مغز اون بگذره.فقط همین!این متن قرار نیس نتیجه گیری خاصی داشته باشه!
خب بحث عوض...داشتم پستای سابق وبمو میخوندم دیشب(هاهاها!ایم ساچ عه استاکر فور مای سلف:))و دیدم هرچی میرم جلوتر پستا دارن حالت غمگین تر و جدی تر...بقولا deeper میشن://و اصا ازین روتین خوشم نیومد
راسی تو شیراز سیل اومده:/(هرچن از قبل میدونسم کلا تو ایران سیل میاد...بگذریم)و من هنوز زندم:(to all the haters...bish you thought!)
و اینک...خدا نکنه من رو ینفر کراش بزنم...حتی اگ سطحی ترین و مسخره ترین کراش باشه میتونم یه استاکر واقعی باشم://
(راسش وقتی طرف بچه تر بود بنظرم خیلی زشت بود...نمدونم بقولا:چطو شد که ایطو شد)
و من همون روز اول فالووینگای همه اشناهاش زیر و رو کردم...(همرو ها!)ولی اینستا نداشت:/
بزگریم...من کلا بیشتر از سه ماه نمیتونم ب کراشام وفادار بمونم
یادتونه چن وقت پیشا از یه یارویی حرف میزدم که روش کراش دارم(اون دختر سبزه نه ها!اونک عشق جانم بود:)کراشه منظورم همون ک پسر بود:/)به کل فراموشش کرده بودم و فک کنم از دستم عصبانی شده xD سه روز پیش بم تکست داده بود بعد من بیرون بودم نت نداشتم سینش کردم...گفتم برسم خونه جواب میدم...رسیدمم خونه کلا یادم رف:/و تا سه روز بعدش نرفتم واتساپ
امروز که رفتم دیدم دوبار بم تکست داده که چرا جواب نمیدم و یبارم زنگ زده(البت زنگه شاید تصادفی بوده چون بعد دو ثانیه قطع کرده بوده)
منم جواب دادم:یادم رف!چخبرا؟
بعدش سین کرده دگ کلا ج نداده.سرزنشش نمیکنم اگ ازم بدش بیاد الان:/لابد با خودش میگ:"پسر...این بچ فازش چیه؟یمدت میشینه از شب تا صب بیدار میمونه بام چت میکنه و وقتی میبینتم همش بم زل میزنه...یمدتم که کلا جوابمو یا کوتاه میده یا کلا نمیده و دگ نمیاد ببینتم"
حقیقتش...من خودمم نمیدونم باخودم چند چندم:/شما فمیدین به منم بگین...یچیزیو هم میخام هم نمیخام:/همزمان هم هستم هم نیستم!هعی(بیاین زیاد دیپ نشیم)
احتمالا اینروزا میبینمش و واقا هیچ ایده ای ندارم باید باش چجور رفتار کنم:/دگ واقا علاقه ای بش ندارم...(منظورم که مثلا دلم بخاد معشوقش باشم و ازین چرندپرندا!وگرنه پسر خوبیه)
دیشب فیلم love rosie رو دیدم...ازین فیلم رومنسا بود ولی قشنگ بود نسبتا...راجب دوتا دوست دوران کودکی بود که عاشق هم بودن ولی حاضر نبودن عشقشونو بهم اعتراف کننو...ولی اخرش خوب تموم شد بعد 12 یا13سال که از تموم شدن دبیرستانشون میگذش بالاخره بهم رسیدن(و میدانم...اسپویلرها به قعر جهنم میروند هاهاها!)
فقط...من ازش فهمیدم... بعضی ادما رو برای یه لحظه خاص میخای...مثلا برای یه مراسم رقص پایان دبیرستان یا برای چند شب ول گردی تو کوچه های خیابونا و سربسر هم گذاشتن...و اون خواستن واقعیه لاقل برای اون لحظه!ولی بعضی ادما رو...برای همیشه میخای!و اون خواستنم واقعیه حتی اگه نتونی بهش برسی.یه ادم همیشه پس زمینه خیال پردازیات هس...حتی اگ الان مال تو باشه...اگ قبلا مال تو بوده و الان نیس...حتی اگ قراره بعدا مال تو بشه...حتی اگ قراره هیچوقت مال تو نشه...حتی اگ هنوز ملاقاتش نکردی و حتی اگ هیچوقت ملاقاتش نکنی!
حقیقتش تو این تعطیلات هیچکار خاص و فوق العاده ای نمیکنم ولی داره خیلی بهم خوش میگذره...حتی مامانمم فهمیده میگ:"تعطیلات بت خوب ساخته ها!پوستتم صاف شده حتی"فک کنم شاید...چون من ادم خونه ام!البت از بیرون رفتنم خوشم میاد و هرازگاهی تو جمع بودن...ولی 98درصد مواقع دلم میخاد تنها باشم!و تنهایی نه تنها افسردم نمیکنه بلکه حتی شادمم میکنه
چون اصلا قضاوت نمیشم...چون اصلا کسی نیس که اذیتم کنه یا کسی نیس که اذیت بشه!امیدوارم در اینده ی شغل داشته باشم که تو خونه باشه یا خیلی زیاد نخواد باملت سروکار داشته باشم یا خیلی نخواد باهاشون حرف بزنم دست کم:/
the end
---------------------------------------
پ.ن:کاپل موردعلاقتون؟من قبلا لایزا و دیوید ولی الان کارین و اسکایلر:))خیلی ریلن
پ.ن2:کراشتون درحال حاضر؟
پ.ن3:دلم برای اینجور نوشتنم تنگ شده بود!برای پ.ن هام!شما چی؟D:
پ.ن4:جدیدا تو دفتر نوشته هام همش متنای عاشقانه مینویسم:/جالب اینه واقا نمیدونم برا کی دارم مینویسم و مخاطب خاصیم ندارم...قبلا داشتم الان دگ ناموسا ندارم...موقع نوشتنشون واقا نمیدونم ب کی فک میکنم...ی تصویر مبهم مث مه...حتی نمیدونم چجور موجودیه!فک کنم دارم برا معشوقه ایندم مینویسم XD هرکی هس قراره خ خوشبخت بشه خودم میدیدم یکی برام متنای اینجوری مینویسه از خوشالی ذوق مرگ میشدم

 

  • وهکاو --

what happend

Related image
های...مای بیچز!
خب من برگشتم
راسش فک کنم موثر بود
اینک کاملا خودمو پاک کردم تا دوباره یکی بیاد رنگم کنه
فقط الان...حس میکنم این رنگ من نیس
ولی خب زمان میبره
مشکل من شکست عشقی نبود...خانوادم نبودن...دوستام و درسام نبودن...
من خودم مشکل بودم!و میدونین...مردم معمولا بعد از یکم دست و پنجه نرم کردن با مشکلات...بالاخره خسته میشن و تصمیم میگیرن صورت مسئله رو پاک کنن//از مشکلاتشون فرار کنن...و منم همون صورت مسئله پاک شده بودم!
خب میدونستم ی مرگیمم هس...فقط خودمو گول میزدم و هرشب رو استیک نوتام جمله های مثبت مینوشتم و میچسبوندم ب اینه اتاقم تا فردا صبحش ببینم و روزمو بخوبی شروع کنم.ولی اون دختر توی اینه با اون قیافه نکبت و باخباثتش بم پوزخند میزد و میگف:داری کیو گول میزنی؟ ...سعی میکردم بش توجه نکنم ولی خوب...تصویر اون خیلی بزرگتر و پررنگ تر از اون استیک نوت زرد رنگ پریده کوچولو بود...نمیشد ندید گرفتش!
یادم نیس از کجا شروع شد...فقط یهو شروع شد و دگ نتونستم با اون حس بجنگم...و خب اون حس برمن پیروز شد!بهرحال من ی بازندم...بار اولی نیس که کسی یا چیزی برمن پیروز میشه...دگ نمیتونسم اطرافیانمو تحمل کنم.نمیتونسم بشون لبخند بزنم...سربه سرشون بزارم...حتی نمیتونستم رو درسام تمرکز کنم...یا کتاب موردعلاقم...یا فیلم!یا اهنگ!
وبمو بستم...چون یهو میومدم و توش نوشته های احمقانه میزاشتم...دگ زنگ تفریح نشستم تو کلاس...کاملا تنها!سرمو میزاشتم رو میز...و خب...حق بامن بود.کسی واقا اهمیت نمداد...
چن وقت پیشش چنتا از دوسای خارج از مدرسم باهم برنامه ریختن برن بیرون و بمن نگفتن...خب من فک کردم شاید برای اونا زیادی کسل کنندم.تو تختم نشسته بودم و استوریاشونو دیدم.خیلی عصبی شدم یهو! این شد ک منم استوری کردم "چقد بده که دوستات فقط وقتی یه درامایی برا تعریف کردن داری بیان پیشت!"
بعدش فهمیدم ک سوتفاهم شده و دوتایی با دوس پسراشون رفتن بیرون(ازین دیتای چن نفره:/)و بخاطر این بمن نگفته بودن چونک من ب این جریانات علاقه ای ندارم و کلا اجازشم ندارم با پسر که مامان بابام نمیشناسن برم بیرون
و بعلاوه اینک احساس حماقت میکردم بخاطر این قضیه یکی از دوسام ت مدرسه این چن وقت عین ی جنده عوضی رفتار میکرد...بعد مدتها نشستم کنارشون...هی چشاشو میچرخوند و چن وقت پیششم بهمون گفته بود بخاطر این مث قبلاها مهربون نیس باهامون چون الان دگ میتونه دوسای جدید پیدا کنه و حدس بزنین چی؟منک اصا هیچ دوست جدیدی ندیدم همه وقتشو تو دسشویی مدرسه میگذروند یا میومد پیش ما و عین ی بچ رفتار میکرد...این نظر من نبود نظر همه بود!بخاطر همین بش گفتم:خب اگ واقا اذیت میشی کنار ما انقد چشات نچرخون مشکلی داری برو یجای دگ یا همون دسشویی با دوسای جدیدت وقت بگذرون!(هنوز نمیفهمم چجوری کل زنگ تفریحو خودشو تو دسشویی حبس میکنه بو کثافت واقعیرو میده دسشوییامون!)
و حدس بزنین چیکار کرد؟بابت توصیه مفید من ک خودمم انجام میدم هروق از دس کسی عصبانیم ازم تشکر کرد؟
خیر!لحن صدای منو تقلید کرد و گف:اوه اره تو الان اینجا رییسی که بمن بگی برم گمشم یا ن؟اوه نکنه میخای بابت اینکارمم استوری بزاری اینستات؟
کل قضیه کاملا احمقانه بود...و بعدش ب یکی از دوسام بخاطر این گفته بود اینکارو کرده چون دگ نمخاس توسری خور باشه و guess what?من کسی بودم ک کل سال پیش بش میگفتم یاد بگیر ب بقیه جواب نه هم بگه و انقد باهمه مهربون نباشه تا ازش سواستفاده کنن!این بشر مشق همرو انجام میداد انگار وظیفش بود و میزاشت هربلایی میخان سرش بیارن!و حالا با کسیک هیچوقت ازینکارا در حقش نکرده عین ی جنده رفتار میکنه!!
از قبلتر این قضایا حال بدم شرو شده بود...همش تو مغزم صدا بود واقا نمیتونسم ملتو تحمل کنم ...یکم سخته هم حواست ب طرف باشه چی میگه و مغزتم یریز واسه خودش ور بزنه...پسر!ی هفته پشت هم ن ناهار خوردم ن شام!اصلا نمتونسم تحمل کنم و همچین وعده های بزرگیو بخورم...فقط یکم صبحونه میخوردم بزور چون نمخاسم معدم سرکلاس قار و قور کنه.
و بالاخره...اخر هفته...حمله عصبی کردم.تا حالا برام اتفاق نیفتاده بود.فقط حس کردم حالت تهوع دارم.میخاسم برم دسشویی ک خوردم ب مامانمو...دگ بعد ازون چیزی ک یادم میاد اینه که تو بیمارستان دراز کشیده بودم و یکی داشت فشارخونمو اندازه میگرف!
اونجوری ک بقیه بعدا برام تعریف کردن ظاهرا یهو شروع کرده بودم داد و فریاد و فحش دادن و سرمم دوباره تو دیوار کوبونده بودم و اونقد گریه کرده بودم تا بالاخره بیحال شده بودم. و منو برده بودن بیمارستان سریع!
و بعد بیمارستان برام کنتاکی و چیپس خریدن و مجبورم کردن بخورم(فک کنم موثر بود!بعد مدتها حس لذت چشیدم!)
و چنروز بعدش مجبورم کردن برم پیش روانشناس...راسش واقا نمخاسم برم پیش روانشناس...میترسیدم اونایی ک بقیه میگن...اون برچسبا درست باشن!
و خب بعد کلی سوال پیچ شدن...تشخیص داد ک من....مبتلا ب سندروم آسپرگر خفیف و سینستزیا هسم!
راسش سینستزیا رو خودم متوجه شدم بودم ولی نمخاسم قبولش کنم چون...واقا بنظر عادی میاد حتی قبل ازینک بفهمم چی هس فک میکردم یچیز عادیه همه اونایی که تخیلشون بالاس همینجورین!
و راجب اسپرگر هم بعدا پست میزارم دگ خیلی طولانی شد...الان حالم یکم بهتره...دارم موسیقی درمانی میشم و بنظر...موثر بوده تقریبا!فلا دارم سعی میکنم برای روزام ی روتین داشته باشم...امروزام قراره با دوتا از بهترین ادمایی ک حالمو واقا خوب میکنن(یا شاید تنها ادمایی ک حالمو خوب میکنن:/)برم بیرون!
و روزی ی فیلمم میبینم...سرک کشیدن تو زندگی بقیه توسط فیلما یکم حواسمو پرت میکنه.و خوشبختانه بهتر از قبل میتونم رو درسام تمرکز کنم...و تو گیتارمم خیلی پیشرفت کردم!
و خب...اتفاقای بدم زیاد افتاده...چن نفر که فک میکردم اهمیت میدن...اهمیت ندادن!و خب یکم ناامید کننده بود
و خیلی ممنون از زد!ک حواسش بود...واقا خیلی دوست دارم!زیاااد!قد یعالمه شکلات کیت کت!(منظورم ی مقدار خیلی زیادشه مثلا کل کیت کتایی ک تاحالا بوجود اومدن و قرار بوجود میان و درحال حاضر وجود دارن)
 
مامانم یبار کنترلش از دس داد و تو روم گف:روانی!و اینک چرا باید ی دختر روانی مث من داشته باشه
ولی درعوض بابام درکم کرد و باید بگم رفتارش باهام فوق العاده شده!ای کاش میتونسم این وضعیتشو تافت بزنم تا دگ تغییر نکنه!
خب...فلا دگ چیزی نمینویسم...برم یکم شیمی بخونم...بای!

 

  • وهکاو --

im bi??

Related image
خب راسش فقط این پستو گذاشتم ک روشن کنم چجور فهمیدم بای هستم
خب راسش من از دوران طفولیت خیلی سوالا برام پیش اومده بود
راجب عشق..ک چرا زنا نمیتونن زن داشته باشن؟یا مردا شوهر؟
ولی خب من کلا بچه کنجکاوی بودم راجب همه چی
وقتی خیلی بچه بودم ب دلایلی دخترا زیاد ازم خوششون نمیومد و همه رفقام پسرا بودن
تو مهدکودکمون کلا ی دختر باهام دوس بود ک خیلیم دوسش داشتم(شاید چون تنها دختری بود ک بامن مهربون بود!نمد)
بخاطر همین همیشه دلم میخاس ی خواهر کوچولو داشته باشم(ک از شانسمم داداش از اب درومد)
نمیدونم این دلیلی بود برای بای بودنم یا ن...هرچن خوندم ک از اول تو ژنتیک افراد هس..ولی بنظرم محیطم میتونه روش تاثیر گذار باشه
من از چیزای کیوت و کوچولو و ناز همیشه خوشم میومد(بااینک خودم اصا اینجوری نبودم!)
خوشم میومد بغل کنم اینجور چیزا رو...دوسشون داشته باشم...بهم توجه کنن...یجورایی فانتزیم بود ک با ی دختر خیلی صمیمی باشم(راسش هیچوقت واقا راجب شاهزاده سوار بر اسب سفید رویابافی نکردم!یبار یکی از دوسای دبستانم راجب این موضوعای عشق ک حرف میزد...طرف خ رویایی بود کلا...منم بفکرش افتادم ک برا خودم ی عشق خیالی داشده باشم..ولی اصا از شاهزاده ای ک این ازش تعریف میکرد و دوسامم ازشون خوشش میومد خوشم نیومد.درواقع از بچگی فک میکردم اگه بزرگ شدم ازدواج نکنم و با ی دختر خیلی باهم رفیق شیم دوتایی تا اخر عمر بریم دنیا رو بگردیم!!!
ولی خب چون همه راجب ی پسر رویابافی کرده بودن منم کردم.تا یچیزی برا تعریف کردن داشته باشم
فانتزیم این شد ک ی پسر با موهای سیخ و مشکی خیلی رنگ پریده و قدبلند و لاغر با چشایی ک یکم زیرش گوده بیاد دنبالم...ی شنل سیاهم پوشیده باشه با ی اسب سیاه خیلی باشکوه!بعد منو از دست افسونگرا نجات بده..بعد ک منو ببره ب جنگل من عاشقش بشم و اونم عاشقم بشه و بعد بم بگه"ولی ی مشکلی وجود داره مهسا...من انسان نیسم!"و من بعدا بفهمم ک اون درواقع خون اشام بوده...و بعد اون بخاطر خودم منو ترک میکنه...ولی من دنبالش میرم و بعد مدتها پیداش میکنم...و اونو تو ی جنگ از دست دشمناش نجات بدم و بعد بخاطر اون روحمو بفروشم و بعد منم تبدیل ب ی خون اشام بشم یا حالا هر موجود شیطانی ای...و بعد ما میشیم مث ی تیم دونفره خیلی خفن!ک عاشقم هسیم...
بگذریم ک دوسام بم گفتن تو ب همان داستان ترسناکات بچسبی بهتره!
و خب...اینا فقط فانتزی بودن.و راسش باخودم گفدم یا ی پسر خون اشام پیدا شه منو ببره یا من با ی دختر میریم دنیاگردی(هاهاها!چ خوش خیال بودم)
من اونموقع حتی نمدونسم عشق چیه و راسش اصا علاقه ایم نداشتم ک بدونم
اصا از اول نسبت ب عشق دیدم خیلی خوب نبود نمد چرا
تااینک بهترین ادم زندگیمو یهو ملاقات کردم!خیلی تصادفی
و اون شد بهترین دوست و بهترین همدمم
برای سه سال...بعد سه سال...قضایا تغییر کرد.من خ بچه مثبت بودم اصا از جریانات لزبین و گیو...خبری نداشتم!ماهواره ای هم نداشتیم ک اینچیزارو تبلیغ کنه مامان بابام میگن ماهواره باعث میش بچه ها منحرف و درس نخون شن://
کم کم نسبت ب اون ادم تمایلات عجیبی داشتم...وقتی میدیدم با یکی بیشتر من خوش بش میکنه خیلی اذیت میشدم..فک میکردم ممکنه منو یادش بره و دگ دس از بهترین ادم من بودن برداره!
اصا برام مهم نبود ک بقیه ازم خوششون بیاد..باهام حرف بزنن...بهم پی ام بدن...وقتی ک اون سراغمو میگرف بقیه برا چیم بود؟
و وقتی میدیدمش اون اواخر...دلم میخاس هی بغلش کنم...یا وقتی بغلم میکرد یکم با قبلا فرق داش یجورایی هیجان زده میشدم حتی چنبارم بم گف تو چرا جدیدا اینقد سرخ میشی بچه؟
خودمم نمیدونسم و یجورایی ازین حس جدیدم هم بدم میومد هم خوشم میومد
یبار دگ خیلی پامو از گلیمم فراتر گذاشتم...شب ی خواب دیدم...ی رویا ک الان ب وضوع یادم نیس ولی یادمه تو اون رویا داشتم لباشو بوس میکردم...و بعد بیدار شدم!حسیو ک بعدش داشتم خیلی خوب یادمه!کلی گریه کردم و خیلی از خودم بدم اومد...یجورایی از خودم ک راجب بهترین دوسم همچین رویایی دیدم متنفر بودم..چون یادمه تو خوابم خیلی خوشال بودم
چن وق بعدترشم ک دگ یچیزایی از سکس و اینا حالیم بود خواب دیدم با ی دختری لخت داریم...خب البت جچزییاتو فک کنم ندیدم ولی قطعا کار خوبی نمیکردیم چون وقتی بیدار شدم بیشتر از قبل از خودم بدم میومد
هی سر خودم داد میزدم چرا راجب ی پسر ازین خوابا نمیبینم؟
فک میکردم مریض روانی ای چیزیم...جرعت نداشتم از دوسام چیزی بپرسم
اخرش یروز سرچ کردم"ایا امکان دارد یک دختر عاشق یک دختر دیگر بشود؟"
چیز درس حسابی ای نیومد...ولی شانسم همون شب تو تبای چنلای تلگرام بنر ی چنل همجنسگرایی اومد...و خب بعد من جوین شدم و کلی چی خوندم
خیلی خوشم اومد ازینک همچین ادماییم وجود دارن...پس با ال جی بی تی اشنا شدم و توی گوگل راجبش سرچ کردم و تو سایتای خارجی کلی مطلب خوندم
و بعد ازون فهمیدم...من درواق عاشق بهترین دوستم شدم!البت قبلشم همین حدسو خودم میزدم چون چنبار این تستای روانشناسی عشقو ک دادم اولین کسیک بش فک میکردم خودش بود ولی خب یجورایی...امیدوار بودم حدسم غلط باشه
و بالاخره ...دس کم باخودم کنار اومدم...چنبار با مامانم سعی کردم راجبش صحبت کنم ولی واکنش مامانمو ک هربار مدیدم..اخرش منصرف میشدم
خب...غیر اون میتونم بگم عاشق هیچ دختر و هیچ پسر دیگه ای نشدم و اگ حسیم ب کسی داشتم...فقط ترشح هورمونای نوجوونانه بود.حسی ک باگ و ارور داشت...ی ریگی ب کفشش بود..خالص نبود
دوست داشتن بود...عشق نبود
و بعد ب این نتیجه رسیدم ک...درواقع من عاشق بدن و ظاهر کسی نمیشم...عاشق شعورش میشم..عاشق رفتاراش...عاشق حالتاش!چون درواقع معیارای قیافه اون یجورایی خیلی متضاد معیارای زیبایی من بود!
خیلی تو این حسم ناراحت شدم....یجورایی خیلی بم سخت گذشت...چون اون بااینک ادم باشعوری بود و ب ال جی بی تی احترام میذاش ولی خودش استریت بود و...یپ!
من نخاسم بش بگم...چون ناراحت میش..اگ ناراحت میشد من میمردم باور کنین!پس کاری رو کردم ک خوشالش کنه چون اون چن وقت فقط مایه عذابش شدم...عشق ب این معنا نیس ک به هرقیمتی بدستش بیاری...عشق ینی به هرقیمتی خوشحالیشو بدس بیاری...و خب سعیم کردم دس کم عشقشو فراموش کنم...و اره!عشق فراموش میشه!ولی یادش و درداش ن!اگ میبینین اینقد رو این موضوع حساسم بخاطر اهمیت یاد اونه!میخام همه بفهمن چقد برام مهمه!وگرنه منک ی ادم عوضیم که فقط یمدت با یکی فارغ از جنسیتش میمونه و بعد ول میکنه میره!پایدار نیسم...
بخاطر اینک فهمیدم چون عاشق رفتار یکی میشم ن بدنش...بخودم گفتم بای!و خب چون فقط زن و مرد دیدم تو واقعیت تاحالا عاشق جنسیتای دگ نشدم نمد!
یادمه تو استوری اینستام(پیج قبلیم ک تازه سه کا فالوور داش)کام اوت کردم!و خیلیا دیدن...چ غریبه ها چ اشناها!
خب برام خنده داره خیلیایی ک الان بیوشون رنگین کمونیه و موهاشون از ته زدن و همه هم از دم یا جی اف دارن یا کراش گرل اون زمان کلی پشتم حرف زدن...بم خندیدن...مسخرم کردن..پشتم گه خوردن
تویی ک الان بمنم شک کردی خیلی سرزنشت نمیکنم چون این دنیا اینجوریه ک هرچی زود ترند میشه میرن سمتش حتی اگ دیروز اونو مسخره کرده باشن...من خودم حتی اونایی ک میشناختم یزمانی ال جی بی تی رو مسخره میکردنم ب هیچی متهمشون نمیکنم!شاید تازه کشف کردن گرایششون!شایدم توهم باشه بقول ت..کسی چمیدونه!مگ من و تو کی ایم ک بخایم قضاوتشون کنیم؟!
مگ ما حقایقو میدونیم؟داستانای هر کاراکترو میدونم؟داستانای سوم شخص مفرد و دوم شخص جمع رو میدونیم؟ما هیچی نمیدونیم!فقط حدس میزنیم ولی حدسمونو وقتی میبینیم داره حال یکیو خراب میکنه نباید ب زبون بیاریم!این چیزیه ک تلاش دارم بگم بت
حالا تو تا صب کامنت بزار و مسخرم کن...منم تا صب پنهان میکنم یا حذف!خود دانی!
  • وهکاو --

random

این پستو احتمالا خیلی زود پاک میکنم
فقط...هیچوقت چیزیو نگفتم بخاطر جلب توجه یا جلب ترحم
از قضاوت شدن و قضاوت کردنم خیلی بدم میاد
من تو واقعیت ساکتم
منظورم اینه...راجب یسری موضوعاتی ک زیاد فک نمیکنم کسی علاقه ای ب شنیدنش داشته باشه
ینی گرایشم...افکار مخفیم و...
چرا نژادپرست..سکسیت...هوموفوبیک یا ترنس فوبیک باشی وقتی فقط میتونی خفه شی؟
این جملرو صدبار تو روز باخودت تکرار کن
شایدم دویست بار و ...هرقدر ک تو کلت فرو میره دگ
البت بعضیاتون تو کلتون بجای مغز...کلم پیچ با سس اضافس
من خیلی وقته تحمل کردم...خیلی وقته چیزی نگفتم..خیلی وقته ساکت موندم...خیلی وقته همه چیو تو خودم نگه داشتم
و ادمای فیکیو دیدم که با مشکلای فیکشون ترحم دیگرانو بدس میارن
و حالا ک میخام برا اولین بار صدامو بشنون...خیلی راحت بم میگن چی؟
بم میگن دردم دروغه...الکیه
ببین نمدونم کدوم بیکاری هسی ک میشینی و سعی میکنی همه چیو نقد کنی
ولی من تشخیص میدم ک دچار اختلال دوقطبی هسی!
یبار بم میگی اونقد مطلبات کسل کنندس و وبت بدردنخوره ک اصا ارزش خوندن ندارن
از طرفیم میای مطالبمو ن تنها میخونی بلکه براش کامنتم میزاری و بگذریم ک معلوم نیس هدفت از کامنتات چیه
برا یاسیم مث ک یه ناشناس همچین کامنتایی گذاشته
ببین اینو بفهم ما نمخایم بیای وبمون خب؟لطفا خودت گورتو گم کن!
باشه ما هممون توهمی و دروغگو!
تو ک عاقلی فقط دگ پیدات نشه!

 

 

  • وهکاو --

alive(still!

Related image
های مای بچز!
یپ!من هنو زندم!
و دو ماهه نیومدم سراغ وب!
بالاخره امتحانا پر:)
عمومیا رو خوب دادم(خوب ارضا شدن دس کم!)
ریاضیو خیلیییییییییییییی ریدم!(زیر شونزده میشم:/نیاین بگین چس میکنی ناموسا)
فیزیکو نسبتا ریدم
زیست و شیمیم خوب شد
این چن وقتی که نبودم:
1.به درس خوندن مشغول بودم
2.تو یوتیوب سیر میکردم(چقد سامر مکین خوشگله:)الیم همیطو..کلا چرا همه غیرمن خوشگلن)
3.گیتار تمرین میکردم چون نسبتا افت کرده بودم و الان...بوووم!نتیجه رضایت بخش بود
4.ول تو گوشیم میچرخیدم منتظر بودم کراشم بم تکست بده
-----------------------------
راسش یادم نمیاد این دوماه دیقا چ اتفاق جالبی افتاد://مطلب خاصی ندارم که الان اپ کنم
الانم منتظرم سریال skam دان شه
فقط الان خیلی حسم کشیده یوتیوبر شم
حس میکنم خیلی ولاگر خوبی میشم...یکم از بلاگری خفنتره!
ولی خاب...اولا کو وقت؟بعدشم کو بازدید کننده؟
حس میکنم اگ بلاگر میشدم یچی تو مایه های emma chamberlain میشدم..خیلی موده لامصب!
و دلیل اینک اپ نکردم راسش...
کامنتای پای پست قبلیم بود
بم گفتن جوگیر...بم بازم برچسبای روانی چسبوندن"فین فین"
حقیقتش...بخاطر این وبلاگرو دوس داشدم..یا ب عبارتی فضای مجازیو...چون ادما انگار از واقعیت روشنفکرترن...دس کم درکم نکنن باادم همدردی میکنن
من تو واقعیتمم زبون درازم و هرکی بم ازین حرفا بگه پوزشو ب خاک میشونم"او یس بیبی!"
ولی...از درون انگار یچیزی توم خالی میشه...داخلم انگار سیاه و قرمز میش!
و خب فکرمو هی مشغول میکنه وقتی باخودم تنهام
بخاطر همی...این چن وقت خیلی نوشتم...ولی همش تو دفترخاطراتم
دفترخاطراتم منو سرزنش نمیکنه...تازه یکمم راحتترم باش!
قضاوتم نمیکنه...برچسبیم بم نمیچسبونه!اونجا یه دختر قهرمان و خیلی خفنم که ازاده و رها!رها از همه چی!و خیلی خالیم...خالی خالی!
ازین به بعد کامنت دیدم سعی کرده بود پوسیمو بخوره پاک میکنم"savage!"
راسی سال 2019 هم مبارک:)امسال سال خیلی خوبی میش...خیلی اتفاقا میفته ها ولی سرجمع بهتر 2018 میش
ولی سال 2020...دنیا خیلی عوض میش
عااا تولد جبادکمم با کلی تاخبر مبارک:(و تولد تومو:((تو اینستا بشون تبریک گفدما اینجا وقت نشد
تومو و جباد...دوتا گنگستر خلاف جذاب هات قوی خوش قلب من:"))
Related image
و راسی یچیزی راجب مناسبتا...چن وق پیش دیدم همینای که همش از ماده ای که از مخرج تحت تاثیر انعکاس دفع خارج میش تغذیه میکنن!بازم هی میگفدن:چرا کریسمسو جشن میگیرین؟تن کوروش کبیر تو گور لرزید...ننمون خارجیه یا بابامون؟همینکارا رو کردیم بی فرهنگ شدیم...
بی فرهنگی این نیس که جشنای ملیتای دیگرو جشن گرف!بی فرهنگی اینه که با دیدگاه نژادپرستانه به همه چی نگا کنی...اینا همش فقط ی جشنه و جشنم برای شادیه!کی گفته شاد بودن بده؟ فقط برا اونایی که میگن مگه ما مسیحی هسیم ک باید جشن بگیریم...تویی که ادعای ایران دوست بودنت میشه اصا جز عیدنوروز عید دیگه ایرو هم میشناسی؟میدونی سپندارمذگان و جشن تیرگان و.. چین اصا؟هروقت اینارو خوب شناختی و جشن گرفتی اونوقته که میتونی ادعای ایرانی بودن کنی و از کوروش کبیر حرف بزنی:|هرجشنی که باعث شادبودنت بشه فارغ از ملیت برگزاریش هیچ اشکالی نداره!من خودم کریسمسو ب شخصه جشن نگرفتم چون وقتشو نداشتم و زیادم علاقه ای نداشتم!ولی خب هالووین رو جشن گرفتم و خیلیم خوش گذشت بهم!برو دنبال هرچی ک شادت میکنه!همین!مگه مسیح پیامبر نیس؟
----------------
خاب دگ بای:)
پ.ن:امتحاناتون چطور بود؟
پ.ن2:یوتیوبر موردعلاقتون؟

 

  • وهکاو --

that's me,mom!

Image result for aesthetic bed
بازهم تو تختم مچاله شدم و کلم تو گوشیه
بازم تو تخت مچاله شدم و کلم تو کتابه
بازم تو تختم مچاله شدم و کلم تو درسه...تو غذاعه...تو فیلمه...هرجایی!
امروزم میای و با نگرانی تو چشام زل میزنی و میگی:مهسا...اخه چته؟چرا بما نمیگی؟چرا باما حرف نمیزنی؟چرا باما نمیخندی؟چرا باما نمیپلکی؟چرا باما جایی نمیای؟
با نگرانی و دلسوزی که ب خیال خودت به نفعمه میگی:مهسا...جدا اگه مشکلی داری...اگه اصا ما مشکلی داریم(بخیال خودش میخاد منصف باشه)بیا بریم مشاوره!بیا بریم روانشناس باهم حلش میکنیم!مهسا جونم بخدا روانشناس اصا عیب نیس...مهسا تو که انقد روشنفکری میدونی دیگه!بیا بریم روانشناس شاید دیگه بتونیم باهم کنار بیایم...باهم بخندیم!باهم حرف بزنیم...نمیای روانشناس؟حوصلت نیس؟خب پس خودت بگو ما چه مشکلی داریم تا حلش کنیم؟!
و منم فقط بهش نگا میکنم و میگم:چشات چ عسلی قشنگی داره:/مال منم بعدا قراره این رنگی شه؟
بش میگم:مشکلام یکی دوتا نیس...تو نمیتونی درکش کنی!
بش میگم:روانشناسای اینجارو قبول ندارم!
بش میگم:چنتا مدرک و چن نخ موی سفید و عینک ذره بینی و چن ساعت از زندگی گذشتن و به لحظه مرگ نزدیکتر بودن...دلیل بر فهم بالاتر نیس!تجربه؟!کیلو چند؟شاید ی بچه سیزده ساله ازتوی باتجربه چهل و چند ساله بیشتر بفهمه!و اون بچه نه مدرکی داره...ن موی سفیدی!هنوزم ثانیه های زندگیش زیاد نشدن...ولی بخاطر کلمه مزخرفی ب اسم بی تجربگی بش میگن نفهم!تازه ب دوران رسیده!هنوز سرعقل نیومده!و یا واضحتر بگم...هنوز ادمایی مث شما مجبورش نکردین مث بقیه فک کنه...افکار و کلیشه های قدیمیرو داشته باشه...با پلیدی و نادونی قاطی بشه و بشه عین بقیه!اونوقته که بش میبالین و میگین باتجربه!بعد اون میاد و تجربیاتشو ب بقیه بقبولونه!
 
بش میگم:جوکاتون بنظرم خنده دار نیس...جوکاتون تکراریه قبلا شنیدمش!بلد نیسم چطور مصنوعی بخندم..حتی بلد نیسم چجور مصنوعی لبخند بزنم...مگ ک سرصحنه بازیگری ی فیلم باشه که جدی بگیرمش چون ی حرفه اس!من بازیگر خوبیم خودتم اینو میدونی.ولی ن تو زندگی واقعی!بازیگر خوبیم وقتی قرار باشه چیزی بخاطر اینکار گیرم بیاد...چیزی ک دوس دارم مث پول...مث شهرت...مث حس برتری و رضایت از خودم...و اینک مردم دوسم داشته باشن اون چیز خوبی نیس ک دلم بخاد تو فیلم زندگی گیرم بیاد!
بش میگم:نمیتونم چیز زیادی بگم در جواب سوالایی ک ازم پرسیدی!نمیفهمیشون!خودمم نمیتونم قشنگ توضیح بدم...بیخیالم شو ببینم این یوتیوبره چی میگه؟
-لبخند میزنه و نگام میکنه و میگ:تو که کلی حرف زدی!کلیم بمن جواب دادی!وااای مهسا چقد قشنگ حرف و قلمبه سلمبه حرف میزنی انگار شخصیتای کتابا!میگم نکنه اینک انقد افسرده شدی بخاطر کتابایه که میخونی و فیلمایی که میبینی؟مهسا بیخیال اینا شو اینا فقط ب ادم فکر منفی میدن.
نگاش میکنم و میگم:هروق چایی سرد شد صدام کن میام پایین:/حوصله حرفاتو ندارم
اخرم سرشو با تاسف تکون میده و میگ:منک میدونم اخر این کتاب و فیلما تورو به لجن میکشونن!تو ادم بشو نیسی..اصا دلت میخاد افسرده و منزوی باشی..نمیذاریم کسی کمکت کنه.دختر همسن تو باید بگه بخنده با بقیه بره بیرون...بره خرید!لباسا و کفشای قشنگ بخره و بپوشه!باید دس کنه دور گردن مامان باباش..بیاد اشپزخونه یکم کمک کنه.زنگ بزنه به دوستاش بره خونه فامیل...ن مثل تو ک انگار کرم همش تو اتاقتی و با هیچکسم ارتباط نداری انگار غارنشینا!
--------------------------------------------
Image result for aesthetic blurry girl
همینکه فک میکنی الان کلی حرف زدم و جواب سوالاتو دادم ینی هیچی ازمن و افکار کپک زده توی کلم نمیدونی مامان!
همینکه نمیدونی من بخاطر همین کتابا و فیلماس که تا الان اینجا دیوونه نشدم و تا اینجای راهو کشیدم ینی چیزی ازم نمیدونی مامان!
اینا حرف زدن نبود مامان!چرت و پرت بود...بقول مرحوم دهخدا چرند و پرند...و بقول الیسا بول شیتز!و بقول بددهنای امروزی که ازشون متنفری کسشر!
تو هیچوقت از استعاره ها و ایهامای من سردرنمیاری مامان!
هیچوقت درک نکردی...نمیکنی و نخواهی کرد که من چه زمانی تو حرفام طعنه میزنم...از پارادوکس و استعاره استفاده میکنم و چیو ب چی تشبیه میکنم!
-چمه؟من چیزیم نیس!قبلا بود..ولی الان دیگه چیزیم نیس.خودم خودمو درمان کردم و شما حتی نفهمیدین که من این چن وقته دگ افسرده نیسم.
البت شاید ازنظر تو حمایت از همجنسگراعا...بایسکشوال بودن...تمایل ب اینکه یبار مواد رو امت کنم...پورن دیدن...تامبوی بودن...فمینیست بودن...علاقه ب سیاست داشدن...اعتقاد ب دنیاهای موازی و جهانهای کدنویسی شده داشدن...و این چرت پرتا ینی ی چیزیته!که اگ اینجوریه...اره من چیزیمه!
-چرا بهتون نمیگم؟تو از کجا میدونی بهتون نگفدم؟من بهتون گفتم...وقتی که باعلاقه براتون از دنیاهای موازی و تاثیرات ماندلا حرف میزدم و شما فق گفتین:مهسا چرا تیشرتت انقد چروکه؟برو موهاتو شونه کن
بهتون گفتم وقتی که گفدم بنظرم چ عیبی داره عشق عشقه!همجنسگراها طبیعین...و شما وحشت زده بمن نگا کردین و گفدین:نه کجا طبیعیه مگ تو کافری دختر؟ و بخیال خودتون لطفی کردین و گفدین:بیمارن طفلکیا حالا عب نداره درمان میشن!
"بیمارن طفلکیا"دخترتونم یکم بیماره طفلکی و ب تب عشق دچار شده بود طفلکی
فک میکنی چرا روانشناسای اینجارو قبول ندارم؟چون افکار طفلکی من برای اونا بیماره و بخیال خودشون مهارش میکنن
تو اصلا فهمیدی که دخترت عاشق شد و خودشم خودشو از عشق فارغ کرد مامان؟
فهمیدی یمدت فک میکرد ترنسه؟و بعد فمید اشتبا میکرده و وقتی بالاخره فهمید چیه چقد خوشال شد؟
فهمیدی چنبار لاس زده؟فهمیدی اصا اون چیزا رو میدونه؟فهمیدی بعضی وقتا چقد بددهن میشه؟
فهمیدی تاحالا حشری نشده؟
فهمیدی چقد چندش نگات میکنه وقتی میبینه داری از سروضع مردم ایراد میگیری؟
فهمیدی چقد قبلا تو تختش زیر پتو هق هق میکرد و صب چشاش بخاطر گوشی پف نمکرد ؟
فهمیدی چقد از صداهای توی سرش میترسید و حالا باهاشون دوس شده؟فهمیدی اصا نمیدونه این صداها تو سرشن یا بیرون؟
...فک میکنین والدین خوبی هستین فقط چون برام هزینه میکنین و موقع مریضی به دادم میرسین؟یا مثلا یهو حواسم نیس از پشت میاین ماچم میکنین؟واو چ مهربون!
ولی شما والدین خوبی نبودین وقتی تو تولد هشت سالگیم بم گفدین شبی رابین هود شدم چون که بااون ساپورت خ لاغر شده بودم
شما والدین خوبی نبودین وقتی باعث شدین فک کنم چرا انقد لاغرم و دنده هام بیرون زدن و تلاش کنم تپل شم...هرچن که من عاشق هیکلای ترکه ای و لاغرم...و الان که بزرگتر شدم...خیلیم خوشالم ک لاغرم و حتی دوس دارم دوکیلوهم کم کنم!
شما والدین خوبی نبودین وقتی منو از قیافه خودم متنفر کردین و ب این باورم رسوندین که من زشتم!
شما والدین خوبی نبودین وقتی نفهمیدین خون مردگیای رو پاهای دخترت عادی نیستن!
والدین خوبی نبودی و تو اوج تنهاییش بااین جمله تنهاترش کردی که:لابد خودت ی عیبی داری که اون دوستت دیگه دوستت نداره
اون دوست از اولم منو دوست نداشت و من وقتی ازش جدا شدم که فهمیدم دیگه دوستش ندارم
پس وقتی که پیشتون از بقیه غر میزدم و بعد از مدتها دردودل میکردم چرا قاضی میشدین و همیشه حقرو رو میدادین به هر کاراکتر داستانی جز من؟
وقتی گوشه حموم هق هق میکردم و از خون روون جاری روی دستای رنگ پریدم هم لذت میبردم و هم عذاب میکشیدم کجا بودی مامان؟
وقتی استینای لباسامو تا مچم میکشیدم و از رو محکم کاری نگهشون میداشتم تا زخمام معلوم نشن کجا بودی مامان؟
وقتی هنوزم که دیگه اون زخما نیستم استینام هنوز تو دستام موندن کجایی؟
-من دلم نمیخواد باهات بیرون برم چون نمیخام صاف وایسم مامان!
چون نمیخام اون مانتوهای بنظر تو قشنگرو تنم کنم مامان!
...چون دوس دارم یه سوییشرت گشاد بپوشم و کلاهشو بندازم روسرم مامان!
چون نمیخام برق لب بزنم مامان!
چون نمیخام نصیحتای مسخره تو و شوهرتو که فک میکنین بیشتر من میدونین رو بشنوم مامان!
چون نمیخام با بقیه ای بیرون برم که هیچ تفاهمی باهاشون ندارم و باید خودمو بخاطرشون تغییر بدم مامان!
چون نمیخام چرت و پرتای کسل کننده دوس و اشناهارو از پشت تلفن گوش بدم و باهاشون همراهی کنم مامان!
چون بقیه حوصلمو سر میبرن و منم حوصلشونو سر میبرم مامان!
پس بزار من و کساییکه میشناسم همی چنتا تصویر و خاطره قدیمی و دوس داشتنی ازهم بمونیم مامان!
و تو اونموقعت رو چجور توجیه میکنی که باهاتون دعوام شد و شما گفدین غیر درسم هیچ ارزش دیگه ای ندارم؟
-این کلمات به معنی اینکه من ی مامان عوضی دارم یا مامانم یه دختر عوضی داره نیس!
فقط هدف اون کسیکه این دنیا رو ساخته از کنارهم گذاشتن ادم های به این متفاوتی کنارهم چیبوده؟
 
و اگه یروز این نوشترو بخونی مامان...اونوقته که میفهمی چقد دور بودیم از هم...و چقدر باید بیشتر ازمن متنفر میبودی مامان!
ن من ازونایی نیسم که نوشتمو بااین جمله تموم کنم: sorry mom با ی فیک اسمایل کنارش
من اینجور تموم میکنم ک: that's me,mom!congratulations...u raise a real bad bitchhhh!

 

  • وهکاو --

halloween night

Related image
اول از همه...هپی هالووین گایز!
قبل ازینک شرو کنین بگین ننت خارجیه یا بابات که هالووینو جشن گرفدی...خب راسدش من هالووینو خ دوس:))و بقیه مناسبتارو معمولا جشن نمیگیرم ولی هالووین فرق داره خ خاصه!
و...تعطیلاتتون مبارک!
هفته پیش که سه شنبه تعطیل بود...این هفته هم چارشنبه!و تازه سه اذرم تعطیله باز!
خاب...هالووین امسالم میتونم بگم بهترین هالووینم بود و خ بم خوش گذشت چون تقریبا همه چیز اونطور که میخاسم پیش رف
صبح چارشنبه اصلا خوب نبود...یکم سرما خورده بودم و سرم درد میکرد.زنگ اول و دوم زیست و ریاضی داشدیم زیستم امتحان بود من کل دوروز دوشنبه و سه شنبه رومخ مادر گرامی (نه چندان!)کار کرده بودم که بعد زنگ دوم بیاد دنبالم ببردتم خونه
خلاصه امتحان زنگ اول قرار بود باشه!یهو دبیرمون گف امتحانرو انداخته زنگ چهارم(اخر!)://
خلاصه من تو دلم گفدم b.k لابد لیاقت نداشته امتحانشو بدم(دتس می بچ!)
زنگ دوم که تموم شد بدو با دوتا ع دوسام رفدیم نمازخونه از تو پنجره دم درو زیر نظر گرفدم://و بالاخره فرشته نجات من(مامان!)وارد شد!
حس ی زندونی رو داشدم که بالاخره وقت ازادیش فرا رسیده!
بدو رفدم پیش مامانم ...و مامان ضدحال(خیلی!)من گف:صب کن اول بادفتر هماهنگ کنم بعد ببرمت!
و معاون بسیاررررررررر بیشعور ما به مامان بسیاااااااار قانون مند گف:خانوم دخترتون زنگ چهارم زیست داره میدونین ی جلسه سرکلاس نبودن چنتا تست عقب میندازتش:///(انگار سرکلاس من واقعا گوش میدم...باو من جسما سرکلاسم روحم داره با هانابیکر دردودل میکنه:"/)
خلاصه مامان منم ک جوگیر!منو گذاش رف:///کل روز ی بغض عجیبی تو گلوم بود...بعدم رفدم خونه ناهار نخوردم گرفدم خوابیدم(کلم داش میترکید!)
بعدشم ک رفتم کلاس گیتار و برگشتم
خلاصه ماجرا براتون بگم وقتی برگشتم خونه خ خوشید!
اول از همه داخل دوتا پرتقالو خالی کردم بعد با چاقو براشون دهن و چش کندم...بعدم داخلش شمع گذاشتم(لنتیاااا تو تاریکی خ خوب میش حتی از کدوتنبلم کیوتتره!)
چنتا بادکنک ترسناکم بود بادش کردیم.کلا غیر خودمو داداشم پنج نفر دعوت کرده بودم
اول دوتا از پسرا اومدن...منم نمیدونسم هنو باید چ گریمی بشم.یکیشون ک هیچی کلا هیچ گریمی نکرده بود بعد بیخیال اومد گف:ماسک ندارین://؟(کیف میداد نداشتیما!)
اون یکی که خوار تجهیزاتو ب چیز داده بود...اره ب فنا!://رفته بود لباس ی کاراکتر فیلم ترسناکو خریده بود با تجهیزات کامل://پشمای روح هالووین ریخته بود
خلاصه من اول میخاسم الون بشم از استرنجر تینگز ولی بعد ب این نتیجه رسیدم ب فیسم نمیاد(کاش شده بودم!کراشم استرنجر تینگز دیده بود از الونم خوشش میومد:((من نمدونسم)
ب فیس داداشم میومد..کپ خودش شده بود لنتی فقط نسخه یکم سبزه ترش!لامصب هرچی بش التماس کردم پاکش کرد بیشوووور:(تازه من الون badass punk کرده بودمش...حالا خود نواه یکی از بازیگرای استرنجر تینگز برا هالووین الون کیوت با دامن و کلاه گیس بلوندش شده بود(همو ک تو سیزن اول بود...اونایی ک سریالو دیدن میگیرن چی میگم)
خلاصه تصمیم گرفدم همو دلقک itپارسال بشم...بعد یهو وسط خط چش نظرم عوض شد اومدم خلاقیت بخرج دادم و دراخر این شدم:
https://www.instagram.com/p/BprY9Tlnsme/?utm_source=ig_web_copy_link
https://www.instagram.com/p/BppVjpdH2Nx/?utm_source=ig_web_copy_link
that's my scary ass bitches!
داداشمم عین کسخلا بااینکه سه تا ماسک خریده بود اصرار کرد گریمش کنم...گریم جوکر://منم باکمال افتخار ریدم D:
هرچن ک دوسم میگف خ خوب شده...بزگریم!
بعد دیدیم هنو بقیه نیومدن دگ رفتیم چنتا عکس گرفدیم...منم اصرار کردم بریم تو حیاط عکس بگیریم و کلی عین سگ از سرما لرزیدیم(نتیجشم این شد ک من الان من سرمام بدتر شده!یپ!)
و بالاخره کراشم امد(گریم نکرده و ماسک نزده://یپ)
و بعدشم دوتا دختر گشاد جشن غیرمن بالاخره تشریف فرما شدن!
بعدم بااونا چنتا عکس گرفدیم و بعدم رفتیم جرعت حقیقت هالووین
خلاصه جرعتایی ک بمن افتاد این بودکه:باید با ی میوه لاس میزدم(با ی پرتقال لاس زدم...یکی از دیوثای جم میگف با موز لاس بزن گفدم همینم کم مونده-ـ-)
باید به اکسم تکست میدادم ک:دوباره باهم باشیم! ...اون اکسمم ک از خداخواسته بود.وقتی بش گفدم جرعت حقیقت هالووین بود باوجود همه خباثتم انقد دلم براش سوختتتت
بعد بین حقیقتا یکی ع پسرا(همینک بدون تجهیزات اومده بود)هی توحرفم میپرید خ رومخ بود...منم اخرش عصبی شدم سرش داد زدم...یهو کل اتاق ساکت شد://
بعد دیقا جرعتی ک بش افتاد این بود ک نفر دس چپیش بش سیلی بزنه نفر دس چپیشم من بودم...خلاصه تا تونسم محکم زدما
این دوسمم هی سعی داش با کراشم بحرفه-ـ-خوشبختانه زیاد موفق نشد:)))نمدونم چیشد یهو حرف از هیکل شد من گفدم دختر بنظرم باید لاغر باشه
بعد دوسم و کراشم گفدن ن دختر باید سیکس پک دار باشه
بعد کراشم ی نگا کرد بانیش باز گف:دختر باید گیتاریست باشه(عرررر!منو میگفدا!ذوقققققق)
البت وانمود کردم نشنیدم این حرفشو هرچن دردل کلی ذوقیده بودم
بعدشم جرعت ب دوسم افتاد که باهمین گریما با نفر روبه روییش(که من میشدم!)تا پارک سرکوچه بریم ماهم رفدیم
من ی پالتو مشکی پوشیده بودم کلاشم روسرم بود ینی کسی نگام میکرد نمیفهمید گریم کردم
بعد یهو برمیگشتم نگاشون میکردم پشماشون میریخت
ی دختره تو پارک ک کلا جیغ زد از کون خورد زمین!!!
ی پسره ایم ی چیزی گف دقیق نشنیدم فک کنمم ازم عکس گرف مطمعن نیسم 
اخرین جرعت بمن افتاد ک باید بانفر سمت راسیم برا دو دیقه رل میزدم://نفر دس راستیمم همو پسر رومخه بود...خوشبختانه کراشم کمکم کرد تاکسی نفهمیده نابود کنیم کاغذه رو
بعدشم ک دگ فیلم ترسناک دیدیم(it!هرچن ک زیرنویسش اولش عقب جلو بود من کلی حرص خوردم ...هرچن پارسال دیده بودمش ولی خیلی حرص درار بود...مامانمم شانس ما هی موقعای صحنه دارش میومد تو اتاق من هی باید گوش ب زنگ میبودم://)
خلاصه بالاخره تموم شد و همه ام رفتن خونشون...
--------------------------------------------
پ.ن:هالووین شما چطور گذش؟
پ.ن2:نظرتون راجب فیلم it?خودم بنظرم اصا ترسناک نبود خدایی باید ژانرش عوض کنن:/بیشتر خنده دار بود و کاراکتراش خوشگل بودن...وع مخصوصا ریچی خ باحال بود
پ.ن3:اقا فردای اون شب هالووین رفدیم کراشمو دیدیم بعد کراشم قبل ما رف ک بره خونشون...من چن مین بعدش رفدم تو راهرو دیدم هنو وایساده...بعد گف:مهسا یسوال از دیشب ذهنمو درگیر کرده..تو ازم ناراحتی؟ منم گفدم:ن چراباید ناراحت باشم:///(واقعا چرا؟مگ میتونم:(()خلاصه اونم گف هیچی هیچی همینجوری پرسیدم(راسش واقعا بعضی وقتا فازشو درک نمکنم ولی هرچیبود کیوت بود اینکارش!)

 

  • وهکاو --

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan