قتل

ایده نداشتم پس گفتم یه چالش راه بندازم,چالش قتل.به این صورته که شما قتل دوتا از کاربرین بیان رو طراحی میکنین^^لازمم نیس منطقی باشه.

آیلین

شوق توی چشمات غم انگیز بود، وقتی فکر میکردی قراره بزرگترین سفر بین سیاره ایت رو داشته باشی. خیلی از بچه ها دوست دارن فضانورد شن، ولی فقط عده کمیشون سال ها بچه میمونن. تو شغلت رو دوست داشتی،اینو میشد از لرزش ناشی از هیجان تارهای صوتیت وقتی گزارش وضعیت میکردی متوجه شد. من پشت مانیتور نشسته بودم و سر در نمیاوردم چرا هنوز از من میخوان ازت گزارش وضعیت بگیرن وقتی قرار بود به سرعت برخورد چندتا شهاب سنگ به مشتری بمیری. به این فکر کردم که بعد از این ماموریت برگه استعفا رو امضا کنم، قتل های سازمان یافته جدا حال نمیدن.

فکر میکردی قراره فرودی به نپتون داشته باشی، ولی ثانیه به ثانیه به اون جاذبه اون سیاهچال نزدیکتر میشدی.

متوجه شدی مشکلی در کاره، از ما خواستی دلیل سنگین شدن قفسه سینت رو پیدا کنیم. فرمانده چروکی به گوشه لبش انداخت و گفت"خوبه، هنوز منفجر نشده. از دفعه های قبلی بیشتر پیش رفتیم" سفینه جلوتر میرفت و حالا نفس هات بریده بریده تر از اون شده بودن که کلماتت رو متوجه بشم. طبق پیش بینی هام خیلی زود از رادار ما خارج شدی

فرمانده چروکی به وسط ابروهاش انداخت. باز هم شکست خورد و من به این فکر کردم که شاید راه این مسئله متفاوت باشه، ولی جواب میتونه یکی باشه. اون ها میگن اگه سیاهچاله رو پشت سر بذاری به یه بعد زمانی-مکانی دیگه منتقل میشی، خیلی از مذهبی ها هم میگن بعد از مرگ به دنیای دیگه ای میری

در هر صورت، امیدوارم توی اون دنیا روی نپتون فرود اومده باشی

مائو

قطعه پاییز ویوالدی گوش نواز بود، دست کم از نظر تو. پاشنه کفش چپت با ملودی مبهومی که تارهای صوتیت مینواختن هماهنگ بود و سرانگشتات کلمات کتاب رو مزه مزه میکردن. یه غروب پاییزی بود، و معمولا غروب های پاییزی برای وقت تلف کردنن. پس من هم با پاشنه چپم ضرب گرفتم، کمی خارج از نت و سیب قرمز نیم خورده تازه رو بو کردم. نارنجی غروب پاییز تیره تر شد، ولی سر تو بالا نیومد. پایین رفت. سرانگشتات آرسنیک کلمات رو چشیدن. سیب رو تموم کردم و هسته هاشو قورت دادم. برای مردن باید هسته های بیشتری جوید.

نفیسه

به من گفته بودی که کتاب موردعلاقت ان شرلیه و مادرت در بچگی آنه صدات میکرده،چون زیادی شبیه اون رفتار میکردی. مادر من هم بچگی به من همینو میگفت، تقریبا 300سال پیش، وقتی هنوز زندگی داشتم.

ولی به تو اینو نگفتم، در حالی که به اردک های بیخیال روی دریاچه نگاه میکردم گفتم"نمیدونم، احتمالا شبیه اون یکیم که یکم ضدحال بود و معلم شد و اخرشم با یه مرد پولدار ازدواج کرد.. چی بود اسمش؟"

بعد از ظهر بود، اواخر تابستون و کاری برای انجام دادن نداشتیم که یهو چشمات برقی زدن و گفتی"چطوره اون صحنه ای از آن شرلی رو بازی کنیم که نمایش بازی کردن که یکیشون مرده و با قایق رفت وسط دریاچه؟ "

زیاد پیش نمیاد که قربانی ها رو طبق پیشنهاد خودشون بکشم. وقتی اون تابوت بزرگ و قدیمی رو بهت نشون دادم حتی بیشتر از قبل هیجان زده بودی.

دیالوگ هارو حفظ بودی، دیالوگ ها رو حفظ بودم. توی تابوت دراز کشیدی و با قایق تا وسط دریاچه پارو زدم و اونو همونجا رها کردم.

به تو نگفته بودم که اون تابوت یکم زیادی قدیمیه و کفش سوراخ بزرگی داره، گفته بودم؟ کنار دریاچه نشستم، اردک ها رو تماشا کردم، لیموناد خوردم و از شنیدن فریاد جیغ تو برای کمک لذت بردم.

گوش نواز، کودکانه. حیف که گیلبرت بلایتی نبود که بیاد نجاتت بده.

-------------------------

پ.ن: یکی از طریقه های ابراز محبت من پایه ریزی نقشه قتل افراده:))میدونم آخرش به جرم افکار خشونت آمیز یه جا بستریم میکنن

پ.ن2: مامانم گیر داده چرا همش ازاین سریال چینیا میبینی.خوشم میاد هیچکدوم از سریالایی که دیدم چینی نبوده. اسکویید گیم که کره ای بود,alice in borderland ژاپنی و girl from nowhere تایلندی. اخری رو نبینین من خودمم نمیدونم چرا هنوز میبینمش.درسته سیمپ nannoهستم ولی تا این حد بی احترامی به وقتم؟ such a shame

پ. ن3: یکیتونم قتل منو طراحی کنه=(البته منظم تر این بود که اونایی که کشتمشون هم منو بکشن ولی از قانون خوشم نمیاد حتی برای چیزایی که خودم ساختمxD میتونین به این پیشنهادم عمل کنین. هرکیم میخواد شرکت کنه لطفا به منم لینک طراحی قتلشو بده تا بخونم^^

پ. ن4:گفتم قوانین یادم افتاد هفته پیش منو بردن پیش این مشاوره های درسی، بعد طرف از همون اول کلی شاخ و شونه کشید که نباید کمتر از روزی 12ساعت درس خوند/باید حتما گزینه دو ازمون بدی و خلاصه اینجا دیکتاتوریه. منم تو چشاش نگاه کردم و گفتم"حیف که من به دموکراسی معتقدم" و اون سالن سم رو پشت سر گذاشتم. اگه والدینم یکم پول داشتن تا بتونم پردیس و ازاد بزنم امسال برم پزشکی خلاص شده بودم. زندگیمو خراب کردن متاسفانه... معلومم نیس سال دیگه چطور بدم از کجا معلوم خرابتر نشه. ههی. خدا هیچکسو بدهکار نکنه.

پ. ن5: خدا با خوندن پ.ن قبلی"حالا تا همین دیشب آتئیست بودا¬_¬" 

  • وهکاو --
چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰ , ۱۴:۳۹ 𝗟𝗶𝗺 𝗔𝘆𝗹𝗶𝗻 🌙؛

عهه عرررر من چه گوگولی مردمممxDDD

تو اون دنیا من میکشمتD:

بزا برم بنویسم برات:>

آخ جون مرگ
سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰ , ۲۲:۲۹ •𝑺𝒂𝒉𝒂𝒓 𝑺𝑹

چه چالش باحالیییی D: و حتی متفاوت!!! شاید یه روز نوشتم و تورو بنویسم هیهیهیهی >:)))

اخ جون مرگگگگ

پ.ن4: ولی جدا چقدر این مشاورا رو مخن:|

-آرررره روزی 22 ساعت بخون، یه 400 تا هم تست بزن، ترازتم زیر 8000 نباشه تا ببینیم بعدش چه گوهی قراره بخوریم:|

ای کاش می‌دونستن اگه می‌ریم پیششون به این دلیل نیست که حرفای صدتا یه غازی که خانواده و اقسا نقاط گیتی روزی هزار بار بهمون می‌گن رو دوباره برامون تکرار کنن:|...

اه اعصابم-_-

:)) خیلی چرت میگفت بهم میگف روزی 12ساعت بخون تضمینی زیر 5000 بشه رتبت
منی که با روزی 5-6ساعت رتبم زیر 4000شده بود:))

عه منم مردم که D:

(اه نباید یاد سفید برفی می‌افتادم. تف)

 

ولی چالشتو دوست دارم"-"...

می‌نویسمش یه روزیD:

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

I overthink overthinking.

Logic will get you from A to B. Imagination will take you everywhere
علایقم کلاسیک بود و افکارم نو. نتونستم پیش اونا احساس تعلق کنم.
پس نوشتم.
Designed By Erfan Powered by Bayan