26شهریور 1400
وقایع این روز رو دو روز بعد مینویسم درواقع، خواستم وانمود کنم اینطور نبوده همونجوری که چند سال پیش که هنوز خاطره مینوشتم وانمود میکردم سیزده به در رو چهار ماه بعدش توصیف نکردم، ولی فکر کنم باید تحریف تاریخو از یه جایی به بعد تموم کنم. البته تعیین زمان به دست انسان ها بوده، شاید من اونقدرا هم دروغگو نبودم و به وقت مریخ نوشتم ولی این دفعه میخوام زمینی باشم.
پریروز صبح که پاشدم یه لحظه که تو آینه به خودم نگاه کردم خودمو نشناختم. هنوز به کله سبزم عادت نکردم. هیچوقت فکر نمیکردم فقط با تغییر رنگ مو انقدر اعتماد به نفسم به عرش برسه، ولی واقعا با کله سبز از زیباترین انسانای روی زمین بودم. سعی کردم یه میکاپ خیلی سخت رو بازسازی کنم، ولی انگار لقمه ای که برداشته بودم زیادی برای دهنم بزرگ بود. چشم چپم نسبتا خوب شد، ولی چشم راستم رو خراب کردم. برام مهم نبود، با کله ی سبزم هنوزم بیش از حد خفن بودم. از خودم فیلم گرفتم و کلی مسخره بازی درآوردم. هردفعه به خودم میگم باید از قبل برای جلوی دوربین بودن یه برنامه و حرفی داشته باشم، ولی بازم یادم میره و دوباره فقط با آهنگ لبخونی میکنم. این دفعه مهم نبود، در عوض سرسبزم.
"این دوتا لینک رو بزنین فیلمی از من میبینین که با کله مضحک و ارایش مضحک ترم مضحک بازی درمیارم. همه جا گذاشتمشxD اگه تو اینستا دیدین معذرت میخوام"
https://www.instagram.com/p/CUsn3OgtGOk/?utm_medicopy_linkum=
موقع شستن آرایش به حرف مامان گوش نکردم. نه تل زدم تا موهام کثیف نشه، نه از صابونی که اون بهم داد استفاده کردم. همینجوری با آب و مایع دستشویی شستم. مامانم سرم داد زد که واقعا روانیم و باید ببرن تیمارستان بستریم کنن. از این حرفش خیلی خندم گرفت. تصور کن همینقدر راحت میتونستم داستان زندگیمو مثل فیلم girl interrupted کنم ولی متاسفانه بیرون هنوز آدمایی هستن که یه ابروشونو شیو میکنن و نصف کلشون رو میتراشن و مست موتور سواری میکنن و هنوز توی تیمارستان بستری نشدن. هنوز راه خیلی زیادی مونده تا بتونم به اون حد از موفقیت برسم.
عصر بیرون رفتیم و مامان غرغر میکرد که بابا اصلا بهش اعتماد به نفس نمیده و مدام جوری رفتار میکنه انگار دست و پا چلفتیه و رانندگیش خوب نیس. یه سر به اون محوطه کنار باغ عفیف آباد زدیم. از معدود بارهایی بود که برای بیرون رفتن مشتاق بودم، دوست داشتم همه کله سبزمو ببینن و توجه لازم رو هم دریافت کردم. با اینکه خیلی تیپ های عجیب و جالبتری اونجا بود ولی بازم خوب میدونستن سبز رنگ ریسکی ای بود و برمیگشتن بهم سرم زل میزدن. احتمالا اگه مامان و کوروش دو طرفم راه نمیرفتن تیکه های زیادی میشنیدم. شنیدم یه پسره ای به دوستش گفت "خیار سبز" و دوستش گفت"نه فقط کلش سبزه بقیش که نیس" اگه یکم دقت میکردن کفشامم سبز بود. البته چشم غره مامانم هم در بیشتر دقت نکردنشون بی تاثیر نبود. از کنار جای سابق کلاس گیتارمم رد شدیم و مامانم ازم پرسید"چرا دیگه گیتار نمیزنی؟" جواب ندادم چون جوابی نداشتم. سوال خودمم بود، چرا دیگه گیتار نمیزنم؟
-------------
نمیدونم چندم؟
الان ساعت دو و نیم صبحه که دارم اینو مینویسم، میخوام ازین به بعد وقایع روزانه رو بنویسم. شاید جلوی چشمم باشه باعث شه به خودم بیام تا کمی مفیدتر باشم. ولی اصلا چرا باید مفید بود؟ آیا همه لازمه که مفید باشن یا این فقط چیزیه که نظام سرمایه داری به من تلقین کرده؟ نمیدونم، فقط میدونم خوشحالم ولی ناراضی.
چند روز اولی که اومده بودیم خونه جدید زود بیدار میشدم. فک کنم چون هنوز به محیط جدید عادت نکرده بودم، ولی دوباره ساعت بیداریم عقب افتاده. بیدار که شدم کیک فنجونی سرد مونده یخچالی خوردم، با اینکه هر شب به خودم میگم"آره، من فردا صبح بیدار میشم و مهمترین وعده غذایی رو مفصل آماده میکنم" بعد رفتم حموم، دوش جدیدمون عالیه. فشارآب خیلی خوبه،جوری که دوست دارم هرروز حموم کنم. بعدش آهنگ گذاشتم و سعی کردم با قدم زدن انرژی درونمو تخلیه کنم، موفقیت آمیز نبود. باید دیگه از یه حایی دوچرخه سواری تو محله جدید رو هم شروع کنم. این راه رفتن و رقصیدنا برای خشم و هیجانات سرکوب شده من زیادی سوسول بازیه. وسط آهنگ مامانم زنگ زد و بهم گفت برای ناهار همبرگر بخورم. نخوردم، چند لقمه نون و نوتلا خوردم و به این فکر کردم چقدر عجیبه بعضیا میتونن تو یه وعده کل شیشه نوتلا رو خالی بخورن. منظورم از لحاظ گرسنگی و حجم معده نیست، ولی بعد از چند لقمه ی بدون نون گلوی آدمو خراش میده. رفتم پیش کوروش تا سرگرمم کنه ولی باهام حرف نزد. وقتی اعتراض کردم یادآوری کرد دیشب تهدیدش کردم اگه دوباره باهام تو زندگیش حرف بزنه بلای بدش سرش میارم. ولی این بهونش بود. از معایب خونه جدید این بود که اتاق من و کوروش جدا شد، و ارتباطمون کمتر چون از معدود وجه اشتراکاتمون اینه که به شدت اتاق گراییم. یکم این ناامیدم کرد، چون فک میکردم دست کم برای کوروش آدم جالب و سرگرم کننده ای باشم. من خیلی سر اینکه به آدما اونقدر وابسته نیستم و توقعی ندارم اعتماد به نفس دارم، ولی فک کنم در مورد کوروش یکم حواس پرت شدم و گذاشتم بیش از حد سرمو گرم کنه. به هر حال وقتی رفت ناهار بخوره، تقریبا خوابم برد. بیدارم کرد چون آفتاب روی سرم لم داده بود و ممکن بود سردرد بگیرم. ولی بهش توجهی نکردم و به خوابم ادامه دادم. سردرد هم نگرفتم. بعد با مامان رفتیم و من دوز دوم واکسنو زدم. نگهبان اولش تعجب کرد که من قراره دوز دوم رو بزنم. گفت"ایشون که هنوز بچه مدرسه ایه چطوری" مامانم جای من جواب داد که دیگه بچه مدرسه ای نیستم و پارتیمم کلفته. قسمت دوم رو که اینجوری نگفت،برعکس من مامانم خوش رو و محترمه ولی من خودم اینجور تعبیر کردم. دوز دوم هم درد نداشت، فک کنم سن کمم رو که میبینن جدیم نمیگیرن و جدی بهم آب مقطر میزنن، چون نفر قبل از من از همونجا حالش بد شده بود. تو اینه ماشین که به خودم نگاه کردم به این نتیجه رسیدم زرد واقعا بهم میاد، شاید بیشتر از هر رنگی. ولی اونقدرام از زرد خوشم نمیاد، حیف. با مامانم کلی پشت فامیلای پدریم حرف زدیم. البته لفظ فامیلای پدری که جوکه، مامان بابای من فامیلن. وقتی میگم فامیل پدری و مادری یعنی درجه یک. به این فکر کردم چقد مامانمو اذیت کردن و با اینکه اونقدرام با مامانم صمیمی نیسم دلم میخواد حقشونو کف دستشون بذارم. شام گوردن بلو خوردم، از معدود غذاهای موردعلاقم که هنوز دلمو نزده. توی توییتر آدماییو دیدم که ناراحتن بقیه از خودشون عکس میذارن و چرا فلان دختر فقط با انتشار عکس بدون هیچ کپشنی فیواستار میشه. بامزه بود، همه در جهت تمسخرش از خودشون عکس گذاشتن و بیشترشون واقعا زیبا بودن. من از دیدن عکسای بقیه خیلی خوشم میاد، عکسایی که توشون زندگی هست و اونقدام نباید از نوشته های فاخر کمتر دونستشون. مردم توییتر عجیبن، همسن منن و تو این دوره زندگی میکنن ولی فک میکنن دخترایی که اعلام میکنن زیاد سکس داشتن پتیاره ان. کاش میگفتن پتیاره، میگن جنده. من اگه یه دختر بودم که زیاد سکس داشت دوس داشتم پتیاره خطاب شم.
بابام امشب موقعی که منتظر بودم دمای چای سبزم به حد خوردن برسه بهم گفت باید تلاش کنم تو زندگیم به جای مهمی برسم، خیلی مهم. در حد جایزه نوبل و واقعا تاثیرگذار باشم. میخواستم مسخره بازی در بیارم ولی خیلی جدی بهم باور داشت. یکم این قوی باور داشتنش بهم غمگینم کرد، مگه توی من چی دیده بود؟ نکنه واقعا چیزی دارم که خودم متوجهش نشدم و دارم هدرش میدم؟با شایدم به قول رولد دال تو کتاب ماتیلدا مثل بقیه والدها فکر میکنن بچشون چه تافته جدابافته ایه. ولی آخه من دیگه اونقدرام بچه نیستم و توی این سن والدین به این نتیجه میرسن بچشون اونقدرام پخ خاصی نیس.
---------------
من خیلی تغییر کردم، و این تغییرات اینقدر ناگهانی و یک شبه بودن که فرصت شوکه شدن و تجزیه و تحلیل علت تغییرات ازم گرفته شده. من پاییز رو دوست داشتم، چون آسمون زودتر و ذوق زده تر لباس تیرشو میپوشید و من عاشق زل زدن به سقف سفید اتاق و شکل دادن به تصاویر مبهم تاریکی بودم. والدینم هم کمتر بیکار بودن و منو بیشتر تنها میذاشتن. ولی لباس شب آسمون امسال دلمو میزنه و تنهایی ریه هامو سنگین تر میکنه. بیشتر شب ها کنار مامانم میخوابم، مامانی که تا چندوقت پیش دوستش نداشتم. نیاز دارم دست آشنایی ترقومو گرم کنه. کمتر مخالفت میکنم و نرم تر شدم. به اجبارهای سابقی که سابقا ازشون مینالیدم چنگ میزنم تا فرار نکنم، از این دنیا. از تنهایی میترسم-و منظورم تنهایی فیزیکی و از نوع فیزیکی که عموم بهش معتقدن، وگرنه ذهن من همیشه تنها بود-همیشه دوست داشتم به اعصابم مسلط باشم-مثل اون دختری که تماما زرد بود و از اون زردهای ملایم طلوع آفتاب زمستونی-نه اینکه خشمم از درونم مکیده شه و انرژی مخالفت نداشته باشم.
حتی رحمم آشفته شده و پریود رو دو هفته زودتر به من تحمیل کرد، و دو روزه تموم شد.
فکر کنم شما هم متوجه نمود تغییرات شده باشین. وهکاو برای اولین بار بدون مقدمه بافی هاش رفته سر اصل مطلب!
در بحران 18سالگی فهمیدم شاید بیش از حد teenager بودم. مثل سوزان نارنیای وجودم رو فدای تجربه و لمس کردم، و هنوز نمیفهمم این خوب بود یا بد. بر این واقفم که تجربه ها وهکاو امروز رو ساختن، ولی از اون چیزی که قرار بود بشم دور شدم-شاید هم فرار کردم-دانشمند/نویسنده ای که تلاش کرد دائم الخمر شه. در تضاد نیستند، در من چرا. از الان به بعد میخوام سمج باشم و واقعا یاد بگیرم.میدونی خیلیا با من چس دود کردن، بوسیدن، تو حال خودشون نبودن و سرمای شب ریه هاشونو سوراخ کرد، ولی فقط من بودم که ریه هام گرفت و همون یک بار امتحان کردنا صدای ذهنمو بلندتر کرد. بعصی وقتا ژنتیک و مغزت با عامه مردم متفاوته-شکننده تری، زودتر توهم میزنی، خسته میشی و وابسته میشی. اینجاست که الگوهات برات مسموم میشن و با غرق شدن توی موج جوونی و حماقت فقط خودتو خراب میکنی. شاید باید خوشحال باشم که اونقدرا دیر اینو نفهمیدم، هنوزم چندان حسی ندارم. هرچند به نظر میاد خیلی وقته دارم کتاب زندگی رو ورق میزنم. بابام میگه از این سن به بعد زمان قرار سریع پیش بره.
---------------------------------
اومدم که بمونم.