پسری که زنده ماند,اما به چه قیمتی؟

زندگی گیلبرت طنز بود,طنز سیاه و تیره و تار,از آن قبیل طنزهایی که در جمع لبتان را از داخل می گزید و در خلوت قهقهه تان سکوت پنجره را میشکند. همه چیز از سه سالگی شروع شد. پسربچه بازیگوش سه ساله,لپ های سرخ آفتاب سوخته و شلواری با وصله های به هم دوخته,به زبانی ساده شاشش گرفت. سر چاله شلوارش را پایین کشید اما خودش پایین تر رفت,بوی خون و خاک و شاش و خاشاک. به سبک فیلم های قدیمی,صفحه تار میشود و the end?خیر,این داستان پسریست که زنده ماند,اما به چه قیمتی؟
پدرش سریعا او را به شهر برد و چشم خونینش مداوا شد,اما به قیمت جان پدر.معلوم نشد جاده لغزنده بود,سفر طولانی و پدر خسته,یا خدا برای لحظه ای حوصله اش سر رفته و کمی هیجان میخواست.گیلبرت الگوی مردانگی اش را از دست داد و شاید به خاطر همین سال ها بعد مژه های بلندش را که کنار میزدی پسربچه ای سه ساله در پشت قرنیه شیشه ایش دست و پا میزد به دنبال مردی که یادش دهد چطور پدر باشد.
گیلبرت تا سالها مبارز بود,مثل بچه یتیم های دیگر سر به ریز و گوشه گیر نشد. مشت های گره کرده در جیب,فکل های فرفری بالا رفته و صدای بلند و رسا ,به چشمانت زل زد و با نیشخندی کج و چین ریزی در گوشه بادومی هایش,توجهت را میربایید. از بیشتر مردها کوتاه تر بود ولی برای رساندن صدایش گردنش را بالا نمیبرد,گردن ها را پایین می آورد. مبارز بود وقتی بزرگترهای فامیل میخواستند حقشان را بخورند,مبارز بود وقتی خواهرش را به ناحق در آن دبیرستان راه نمیدادند,زیر گرمای بندر مقابل مامورهای گمرک برای درآوردن چندرغازی,دانشگاه حقوق تهران با آن جو خفقانی که هرآن نزدیک بود بیرونش کنند و بشود همان شغل به دوش بی ثباتی که بود.سالها بعد که ازدواج کرد و خانواده دار شد شعله شرارت نگاهش خاموش نشد,ولی کلماتش کمی خیس خوردند-حالا خانواده داشت و مسئولیت سیر کردن شکم- آهسته آهسته گیلبرت تندخوی سر به هوا با جین های سفت و گشاد,آل استارهای بنددار و فر فوکل رو به هوا به آقای برت تبدیل شد,کت و شلوار مرتب و اتوکشیده,فرهای سفید-خاکستری و دستی که به دهانش میرسید و دیگر در مهمانی ها به آن شدت نمیرقصید.
اگر تا به حال متوجه نشده اید,با وجود ایمان راسخ و توکل به خدا شانس چندان در خانه گیلبرت را نمیزد. هر معامله ای که پیش از او در جریان بود با طمع او خشک میشد.شاید به خاطر همین برخلاف سایر مردهای هم سن و سالش هنوز پیشانی اش برق نمیزند.منتظرم تا روزی کچل شود و شانس بالاخره به او رو کند,به نظرم لیاقتش را دارد.
گیلبرت شیفته تاریخ و غرق عرق ملی بود,میخواست کوروش کبیر را دوباره به دنیا بیاورد.تلاش نخست نافرجام بود,به جایش من به دنیا آمدم. میخواست ناامیدی اش از به دنیا آمدنم را جبران کند. شنیده بود تماس پوست لخت و نرم نوزاد با پوست لختش ارتباط را قوی تر میکند و بدین گونه در آلبوم خاطرات عکسی ثبت شد: نوزادی چندماهه روی شکمش با کله بزرگ که من باشم و اویی که میخندید و کمرم را آرام قلقلک میداد.هرچند من کینه ای تر از این حرف ها بودم,بی شرمانه و بااطمینان در جواب "مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟" مامان را انتخاب میکردم و پوزم را تا آخر کش میدادم,لبخندی از سر رضایت.
یک بار گریه اش را از نزدیک نظاره گر بودم,مردی که با مرگ و فلاکت و بدشانسی خم به ابرو نمی آورد هنگام خواندن نوشته ای در تلگرام در باب بهمن بیگی و عاقبت شاگردی بااستعداد که کارمندی با درآمد بخور و نمیر شد و پراید اجاره ای اجازه داد غرورش بشکند و دوباره لپ هایش سرخ شوند,این بار از غم خالص از بازی های بزرگسالانه دنیا.
گیلبرت دوست خوبم بود,اجازه میداد آسیب ببینم.میل به خطری که در شریان هایم جریان داشت و بوی خودش را میداد.عصرهای پاییزی ضبط قدیمی اش را سر میز میگذاشت و نوار کاست هایش را به ترتیب عوض میکرد-قمیشی و حبیب- لب پنجره بزرگ مشرف به اتاق نشیمن تکیه میداد و با دقت میکوشید تا بفهمید آفتاب موقع غروب کجا میرود. من هم به تقلیدی دست و پا شکسته از او پاهایم را دراز میکردم,نوک پنجه هایم را آهسته با ریتم گیتار حبیب لق لق میدادم و نوک دماغم از سردی پنجره نمناک میشد. میگذاشت تخم مرغ ها از لای انگشتان کوچک و نحیفم لیز بخورند و وانمود میکردیم مجری برنامه آشپزی شبکه سه هستیم که به حضار اموزش نیمرو میدهیم. یک عصر بهاری,نسیم به خرابه های اطراف شهر سیخونک میزد و بند نازک بادبادک لای انگشتانم چرخ و فلک میزد.به من اجازه داد در سراشیبی بدوم و لیز بخورم,کاری که ر حضور مامان خطای بدتر از گناه بود. معتقد بود مامان زیادی پاستوریزه بزرگم میکند و کمی زخم و خون مردگی خودش واکسن ایمنی میشود. سر زانوهایم چسب خوردند و گونه هایم کمی از اشک خیس شد,اما خنده ام از سر رضایت و آزادی بود.
زندگی با گیلبرت دو روی یک سکه بود.سوپت را نمیخوردی و به جایش کتک تعارف میکرد و بعد به عنوان دسر بستنی با سس شکلات میداد تا از دلت دربیاید. تازه به جایگاهی رسیده بود,ازدواج و پدر شدن و همه چیز خیلی سریعتر از پیش بینی اتفاق افتاده بود و از حق نگذریم من هم بچه پردردسری بودم. حالا باید با عجیب الخلقه ای سروکله میزد که نگاهش برخلاف او شرور نبود,اما کلماتش اگر بیشتر نه,همانقدر بی پروا بودند.عجیب الخلقه ای که کمرش از سنگینی ضرب دستانش بنفش میشد,با نفس های بریده بریده میگفت:"اصلا هم درد نداشت!"عجیب الخلقه ای که من بودم. گیلبرت غیرتمندی که لاک جیغ خواهرزاده هایش را ارشاد میکرد,ابلیسی را به دنیا آورد که به خود جرعت میداد آیات آسمانی را زیر سوال ببرد و تار موهایش را از لاک ناخن جیغ تر کند.
قد بود و دنده لجش کمی روغن کاری نیاز داشت,به خاطر همین برای عقب نشینی اش ارزش زیادی قائلم.شاید هم از خوشبینی اش باشد,عطشش به پیشرفت و بهتر شدن.فکر نکنید بخشیدن برایم به همین سادگی ها بود,هنوز هم هنگام انقباض ناخودآگاه هنگام لمس های دوستانه در دل آگاهانه لعن و نفرینش میکنم,اما کمی زمان برد تا در ورای اطمینان خاطرش آن بچه سردرگمی را ببینم که دوستم داشت و نمیدانست چطور این را نشان دهد.گوشه ابروهایش که کمی از مژه ها فاصله میگرفت و لبخندی که کج بود و دماغی که نوکش نرم بود,مثل من.قبول دارم,دوست داشتن کافی نیست اما تلاش و ناامید نشدنش جای تحسین دارد,ندارد؟
----------------------------
پ.ن: خب من تصمیم گرفتم از آدمای زندگیم بنویسم,آدمایی که منو کردن این وهکاو راوی ای که امروز هستم. هر فصلش مختصر و مفید اختصاص دادم به یکیشون.بله بیشتر اسما مستعار هستن.
وضعیت من با اینجا مثل اون میم hey,how yall doin شده:)) فقط وقتایی که نیازه قفسه سینمو از بار سنگین حرفام رهایی بدم میام اینجا.و خیلی جالبه که این همه پلتفرم دارم و آدمایی که حرفامو میخونن- توییتر,اینستا,چنل تلگرام,تیک تاک و..-ولی در آخر به اینجا برمیگردم. اینجور نیست که امکاناتش مارک زاکربرگ رو انگشت به دهان کرده باشه یا محبوبیتی چون دایانا داشته باشم یا آدمی باشم که ترک گذشته براش به آسونی قورت دادن قرص های کوچیک و گرد -برعکس اون بدقلق ها که هرچند وقت یه بار نمایی از مرگ رو بهم نشون میدن- نباشه, چیزی که هست اینجا خلوته و شماها اگه بیشتر نه ولی کمتر از من عجیب و دوست داشتنی نیستین. احتمالا هنوز cringe وارد دایره لغاتتون نشده و وسواس و علاقه زیاد من به چیزهای فاقد اهمیت براتون قابل درکه. حتی اگه مضحک به نظر بیام مودبانه گوشه ذهنتون نگه میدارین و به روم نمیارین. این علاقه عجیب امروزی ها به رک بودن و گفتن حقیقت هم عجیب شده,مگه دروغ مصلحتی و اون تعریف های تصنعی دل خوش کنک چش بود؟!
- وهکاوی که روی مرز رک بودن و بیشعوری لی لی میکرد داره میگه فیک باشیم تا مردم روزشون خراب نشه=-=؟!
ببینین اون موقع فقط من و چند نفر دیگه اینجوری بودیم و چندتا سیلی ملایم بود ولی الان موج بزرگ که چه عرض کنم,سونامی ای شده که حقیقت رو بر سرت آوار میکنه.
از مقدمه چینی خسته شدم.میخوام از euphoriaحرف بزنم,سریال قشنگی که شورشو درآوردم. کلا در مورد یوفوریا سه دسته آدم وجود داره
1.اونایی که تنها موضوعی که این روزا دارن برای حرف زدن یوفوریاعه "من"
2.اونایی که از یوفوریا خوششون اومده ولی مغرورتر از این حرفان که اقرار کنن از یه سریال تینیجری خوششون اومده
3.اونایی که دیدن این موضوعات براشون یادآور تراما و خاطرات بد بود و ول کردن
چندتا پست عقب تر یه پست دارم از تحلیل فصل اولش و فصل دومش الان در حال پخشه و یک باره خیلی معروف شد. حقیقتش رو بخواین این فصل از لحاظ camera work و زیبایی بصری حتی از فصل قبل هم بهتر بود.بازیگری انقدر خوب بود که ضعف دیالوگ رو جبران کرد.
از داستان و دیالوگ های این فصل ناامید شدم تا اپیزود 5رو دیدم.سم لوینسون-سازنده و نویسنده اصلی این سریال- سابقا معتاد بوده و اعتیاد رو کامل تر و بهتر از این نمیتونست نشون بده.perfecto,chef's kiss
احتمالا این پست فقط کاراکترها رو ارزیابی کنم. هدف این سریال تبدیل به قهقهرا رفتن آدما به هنر بود,تا ما مخلوقات فانی و پرعیب حس کنیم تنها نیستیم . ولی چون خیلی این سریال معروف شد نظرات بیشتر و عجیب تری داده شد تا من یه بار دیگه امیدم رو به بشریت از دست بدم.
یوفوریا برای فصل سوم تمدید شد و متاسفانه پایان این فصل رسما سرهم بندی بود و با عقل جور در نمیومد؟بریم پراکنده گوییای منو بخونیم: