یه غروب تابستونیه، قطرههای بستنی از ته قیف چکه میکنه، از تماس پوست سرت با خنکی لبه پنجره لذت میبری و لانا توی گوشهات زمزمه میکنه"Happiness is a butterfly, try to catch it like every night" و به این فکر میکنی خوشحالی همون پروانهایه که 8سالگی دنبالش کردی؛ عصر بهاری، پیک نیک، بالهای بزرگ و باشکوه، بنفش با خطوط مشکی که زیر آفتاب به آبی کهربایی میزد و بین بقیه پروانههای بال سفید خودنمایی میکرد. انقد دنبالش کردی و به زخم روی زانوهات توجه نکردی تا بالاخره انگشتای نحیفت قفل زندانش شد. مورمور تقلای شاخکهاش اونقدر برای پوست کف دست ناخوشایند بود که دوباره بهش آزادی ببخشی. از نزدیک اونقدر نازیبا و شبیه باقی حشرات بود که دیگه پروانهها رو دنبال نکنی. مرز پروانه و باقی حشرات فقط دوتا بال بزرگ رنگی بود؛ همونجور که خوشحالی فقدانیه که ملحفه ای از لذت به تن کرده، با حاشیههای نخنما.
اگه فرصت ورود به دنیاییو داشتم که با وجود ایدهآل بودن همه چیز، قلب خوشحالی داشتم بدون ذرهای تردید میپذیرفتم؛ ولو اینکه اختیار تغییر و اکتشاف از من دریغ شده باشه و پیریزی مهرههای شطرنج مقدر باشن. ارزش این احساس رو وقتی میفهمی که بعد هر جرعه خوشحالی، ته مزه گسش بیشتر گلوت رو آزار بده. نگهداشتن مزه شیرین دهنتو ترجیح میدی حتی اگه به قیمت خفه شدن تموم شه.
اما دنیای ایدهآل وجود نداره و حسرت لذت زیباتر؛ پس به کاوش امید میری.
مصاحبه زندانی با یه ایدئولوژی شکستخورده رو تماشا میکنی که پوستش با تعفن ادرار خودش ذوب شده و ادعای خوشبختی داره، زنی که دمپخت بارگذاشتن برای پسرهای ازارگرش بزرگترین دستاوردشه و خوشحاله، لبخند رضایت پیرمرد روستایی که بین بوی گند تاپاله گاو برای مرغهاش دونه میریزه؛ و اگه بشریت میتونه با این چیزها از خوشحالیش لذت ببره و سنگینی غم گوشه لبهای کشیده من رو روز به روز بیشتر میکنه شاید بعضی آدمها برای خوشحال بودن ساخته نشدند؛شاید قرار نیست من خوشحال باشم.
مثل این میمونه که توی کوچه پس کوچههای زندگی دنبال گمشده خودت بگردی و بالاخره متوجه بشی که چیزی گم نشده، این تویی که گم شدی. فقط باید نقاشیهای گچی رو تحسین کرد و از گزگز رد انگشتها روی دیوار آجری لذت برد.
ولی پوستت نازکتر از این حرفهاست که رد خون به جا نذاره، نقاشیها حوصلتو سر میبرن و نمیتونی جلوی جوانه نفرت کاشتهشده وجودت از اون دیوارها رو بگیری؛ اینجا یا استالین میشی و اجازه یورش نفرتت رو برای تخریب دیوارها صادر میکنی یا میتونی همراه من نظارهگر هضم تدریجی بندبند وجودت باشی؛ مثل شاش یه زندانی با ایدئولوژی شکستخورده. یکی برای همه.
---------------
پ.ن: تعریف خوشحالی برات چیه؟
پ.ن2:اینجا دوباره بیابون شد انگاری
پ.ن3: هنوز اولین پ.ن نوشته نشده و دو پ.ن بعدی قبل ازین نوشته شدنxD اینطور حس کردم که قراره حرف مهمتری در پ.ن اول داشته باشم.
تا حالا شده مدتها از انجام یه کاری که باید انجامش بدی دوری کنی فقط چون حدس میزنی"اونقدرا خوش نمیگذره"و بعد که بالاخره انجامش میدی حس حماقت کنی چون اونقدرا خوش گذشت؟ چنذ ماهی هس که اینجارو باز نکردم با این گمان که"آخه کی الان میاد بلاگ که تو بری؟" و بعد امشب بدون فکر دوباره لاگین کردم تا ببینم "عه!همه بودن غیر من" و ماسیده بشم.
خیلی عجیبه.انگار از اخرین باری که اومدم اینجا سالها گذشته و زندگیم کاملا با چیزی که بود و یا حتی فکر میکردم میشه تغییر کرده ولی اینجارو تافت زدن و زمان متوقف شده. امشبم شب عجیبی بود و تازه از یه انقلاب کوچک برگشتم.
اگه خاطرتون نیست من الان دیگه دانشجو محسوب میشم دانشجوی رشته ای که هیچوقت فکرشو نمیکردم. از بچگی شغل های زیادی عوض کردم. نویسنده ای بودم که با قلمش قلب هارو میلرزونه. وکیل بودم چون توی خانواده ای بزرگ شدم که برای کوچکترین کارهات باید توجیهی میداشتی. منجم بودم چون آسمون شب زیادی شگفت انگیز بود. روانپزشکی بودم که جالبیت _مطمئن نیستم همچین کلمه ای وجود داشته باشه!- آدم هارو لمس میکنه. فیزیوتراپی بودم که نعمت حرکت آسون رو به آدم ها برمیگردونه. فلسفه دانی بودم که با افکارش یه دنیارو به هم میریخت...
و در آخر دانشجوی داروسازی شدم!
راستشو بخواین از لحظه ای که وارد دبیرستان شدم منتظر بودم بزنم زیر همه چیز,کنکور انسانی بدم و فلسفه بخونم و خیلی حرفه ای به موسیقی بپردازم. حدس میزنم خیلی از اطرافیانم انتظار چنین چیزیو از من داشتن و وقتی اینکارو نکردم غافلگیر شدن. این چندوقت شرایطی پیش اومد که بیشتر وارد محیطای بیمارستانی شدم و متوجه شدم از ضعف و بیماری بیزارم. بیزارم ازینکه درمانگری شم و بیمار زیر دستام درد بکشه.از گریه و تنش پشت درهای بسته انتظار و بوی نا متنفر بودم. پس رشته ایو انتخاب کردم که کمترین برخورد با بیمار و شرایط مهاجرتی بهتری داشته باشه و اینجور شد که امشب از نیمچه انقلاب بازگشتم.
یه همایش بود که مارو با کار گروهی و یکی از کارخونه های ساخت دارو آشنا میکرد. توی گروه پیام گذاشتن اگه میخواین گروه هاتونو برامون بفرستین که اگه کسی موند خودمون گروه بندیش کنیم و هیچ شرط و شروطی نذاشتن.
آخر شب همکلاسیم بهم پیام داد و قرار شد من برم تو گروه اونا و امروز انگار نه انگار!خود رییس دانشکده با اینکه گروه داشتیم گروه های مختلط رو کلا بهم ریخت-با گروه های تک جنسیتی کاری نداشتنا:))فقط مختلط چون اونجا حین جواب دادن به سوالا امکان زاد و ولد بود یحتمل- و اعتراض بچه هارو کاملا نشنیده گرفت. حقیقتا مضحک بود که سر کلاسی بشینم که از نظم حرف میزنه و خودش چنین بی نظمی و تنشی رو ایجاد میکنه پس بلند شدم و زدم بیرون. سه تا دیگه از همکلاسیامم به نشونه اعتراض جلسه رو ترک کرده بودن و اینجور شد که به مقصد نامعلوم توی دل شب زدیم بیرون.
از هم سوالای جالبی پرسیدیم و جوابای جالبتری شنیدیم,نمیدونم شایدم چون من ورق زدن و خوندن آدمهارو دوست دارم جالب بود. الان هم تو گروه همگی قرار گذاشتیم فردا که مسابقه اصلی هست رو شرکت نکنیم تا بفهمن نمیشه با عقاید دو قرن پیش باهامون برخورد کرد و انتظار داشت خم به ابرو نیاریم.
یکی از سوالایی که امشب از هم پرسیدیم این بود که 15سال بعد خودمونو کجا میبینیم. خیلی جلوی خودمو گرفتم که نگم" زیر گل" و دوباره اون suicide jokes معروفمو نسازم. 15سال بعد؟اصلا بعید نیس من همین الان توی تنهایی شب خودمو از بالکن پرت نکنم پایین. خلاصه با خاروندن گزگز رد کمرنگ سلف هارمم من من کنان درمورد مهاجرت چیزایی سرهم کردم.
شاید ازم بپرسی"پس اون عشقی که تابستون به خاطرش آرزو میکردی آسانسور سقوط نکنه و جوون مرگ نشی چیشد؟" باید بگم مثل قول موندن توی بلاگم شکسته شد. همونی که بعد مدتها جای قرص های ارام بخش رو گرفت خودش شد یکی از دلایل خوردن سفیدی های کوچک دوست داشتنی که تا وقتی پول دارم تنهام نمیذارن. نمیدونم چرا منی که در لحظه زندگی میکردم و در رویاهام همیشه تنها بودم حتی اگه زیبارویی سرشو به شونم تکیه داده بود این بار کسیو شریک رویاهام کردم تا هردوش رو باهم از دست بدم. امشب که این پسره همه اهداف و رویاهاش رو با یکی شریک کرده بود کمی براش ترسیدم. امیدوارم سرمای حوادث هیچوقت مثل من دلسردش نکنه.
---------------------------------------
پ.ن: الان تقریبا دوهفته از زمانی که اینو نوشتم میگذره. شما چطور شد که ایطور شد؟
پ.ن2: فکر کنم سیم کشی موهام بالاخره دار فانی رو وداع گفت.برای عید قرمز البالوییش کرده بودم و بعد که کمرنگ شد دوباره رفتم تمدید کنم.ارایشگر اشتباهی بنفش رو خیلی زیادتر ریخت و موهام تقریبا ذغالی شده بود. دوباره اکسیدان گذاشتن دو دور و کلی قرمز و اخرم اون طیف قرمز مدنظرم نشد. این شد که رفتم خونه و خودم شامپورنگ قرمز جیغ گذاشتم و بالاخره قرمز البالویی شد.فقط مشکل اینجاس الان چند ماهیه که انچنان تغییررنگ نداده:))شاید فقط یکم گرد و غباری تر شده باشه ولی همچنان به شدت قرمزه. یکم حیف شد چون به شدت هوس کرده بودم نصفشو زرد قناری نصفشو سبز تیره کنم و weirdo به نظر برسم ولی انگار زوری باید خوشکل خانوم بمونم حالا حالاها. نمیخوام خوشکل باشم,میخوام عجیب باشم.ای بابا
از نگرانی کرخت شدم. زخم های مذهب بر پیکرم درمان نمیشود؛ هرچقدر آلوئه ورا بمالم. هرچقدر تیغ های جراحی پیوند دهند و هرچقدر پاهای نحیفم پله های ترقی را دوتا یکی کند. روانشناسها میپرسند "when did it all went wrong? where?" مکث میکردم تا پاسخی درخور یابم، امروز بیدرنگ میگویم "از همان ابتدا، در رحمی که گرم بود. در مسیر رسیدن جهنمی به نام وطن، وطنی که احترامش واجبتر از نماز و محبتش باید مثل مادر میبود. مذهبی که بر برگ شناسنامهام سیاه میدرخشد و اگر من را پیدا کند، بر تنم کفن سیاه میپوشاند." و این گونه من لابه لای حروف کتاب تاریخ گم میشوم، تاریخی که برنده ها مینویسند، تاریخی که اگر معجزه شود و بخت یک جا با من یار باشد رقم مطلوبش شوم.
مذهبی که چشم دیدن عشق ورزیدنمان را ندارد، چشم دیدن راحتی و زیبایی ندارد، تعقل برخلاف او و زیرسوال بردنش در آیات مهر ممنوعه خورده، آزادیم در چارچوب او.
سلام حالتون چطوره:)؟
جدیدا به این نتیجه رسیدم "حالت چطوره" مناسبتر از "خوبی؟" هست و جنبه های بیشتر و شخصی سازه شده تری درمیگیره چون تعریف خوب و بد برای ما متفاوته.هرچند اغلب -که من هم از این قاعده مستثنی نیستم- به دروغ میگن "مرسی ممنون.شما خوبی؟"
من آشفته,سردرگم,کنجکاو و سرشار از عشقم.وقتی بی صبرانه ذوق تابستون پساکنکور رو مزه مزه میکردم به ذهنم خطور نمیکرد به این شکل بگذره. در ابتدا کمی طبق برنامه های چیده شده پیش رفتم. با شهرم بیشتر اشنا شدم,پختم و سالمتر خوردم, ورزش میکردم و به هرچیزی چنگ میزدم تا وهکاو ساخته شه,مثل گل سفال کوزه گری.
گفتم کوزه گری,یاد حرف خنده دار یه دوست افتادم. اگه میای شیراز کلا طرف هر محله ای که توش "گری"داره -غیر زرگری- افتابی نشو بعدا ممنونم میشی:))
با بیشتر دوستایی که باهاشون طرح فساد تابستانه ریخته بودم قطع ارتباط کردم.بعضی موقتا و بعضی دائمی. و بعد از مدتها دوباره با دو تفنگداری که از دوران طفولیت دبستانه برام مونده بودن تجدید دیدار کردیم. عجیبه,آدم های زیادیو ملاقات میکنی و در اغوش میکشی اما در اخر برمیگردی سر پله اول و هیچی جای اون عطش مکالمه ای که با دوتا دوست دبستانی داشتیو نمیگیره. اونقدر که سه تا خیابون رو بلندبلند میخندین و انگار قدمی برنداشتین.
وهکاو دست پا و چلفتی کمی بافتنی یاد گرفت و برای هدفونش تل گوش گربه ای بافت.دوتا بوم نقاشی از اسمون کشید و با انگشتای ظریفش خمیر وارفته رو شکل قارچ و ظرف کرد.
موهامو رنگ کردم,اول سرمه ای و بعد صورتی تیره. سرمه ای خیلی زود به خاکستری بدرنگی بدل شد که به پوست رنگ پریده ام زار میزد. تصمیم داشتم نارنجی یا سبز کنم ولی موقع خرید یهو قرمز مخملی چشمم رو گرفت و بعد روی موهام صورتی تیره شد. هرچند ناراحت نشدم چون خیلی بهم میومد.از پس زمینه بودن خسته شده اید؟ زلف صورتی بر باد دهید. اهل دل ها تحسین میکنن,پیرهای بی چشم و روی مذهبی چشم غره میرن و بچه ها میخندن و با انگشت اشاره میکنن"توت فرنگی کوچولو!" خلاصه شخصیت اصلی فیلمی فراتر از زندگی خودتون میشین.
تونستم فلوکستین رو ترک کنم و همچنان در دوره نقاهت به سر میبرم. شاید به خاطر همینه که دوهفته ای میشه که کرخت شدم و دل و دماغ فعالیتی جز کتاب خوندنو ندارم.کاش میشد تا ابد فلوکستین خورد,قرص سفید کوچولوی دوست داشتنی من که آدم هارو به اندازه خودت دوست داشتنی نشون میدادی. بهشت من جاییه که بدون قرص های دوره ای و موقتی زنده باشم. هرچند این روزها زنده ترم
اون روز وسط راه آسانسور لحظه ای گیر کرد و از ته دل آرزو کردم ناقوس مرگ من به صدا درنیومده باشه.معجزه ای رخ نداده,فقط من عاشق شدم.عاشق فردی جز مرگ
عجیبه,دوستش دارم و شباهتی به من نداره.دوستش دارم و منو نمیپذیره. دوستش دارم و بر ساعدش زخمی برای درمان نیست.بر ساعد من چرا,و حالا ازشون خجالت میکشم.مثل سیلی ای میمونه که گونه هامو سرخ کرده و منو به خودم آورده.
خیلیم لازم نیست برام دل بسوزونید. احتمالا اون هم وقتی به من فکر میکنه لبخند میزنه,فقط نه به بزرگی من چون فکش از من کوچکتره. بیشتر اولویتای انتخاب رشتشو شیراز زده تا بیشتر عاشقش بشم و هرروز نگرانه.منم نگرانم,کاش میتونستم باهاش یکی شم و مثل زالو همه غم و آشفتگی رو از شریان هاش بکشم بیرون.
به من گفت عروسک شیشه ای وقتی که نمدی بودم.پس همه چیزو کف دستش گذاشتم,وهکاو دغل باز و فریبکار راستشو گفت. وقتی به حقیقت اقرار کردم خیلی ترسیدم. هنوز زمان زیادی نگذشته اذیتش کردم و همه سیاهی های درونمو روش بالا آوردم,روی کسی که احتمالا عاشق چهره دیگه ای از من شده بود.
ولی همچنان عاشقم موند و من به حقیقت تلخی پی بردم,هیچکس نمیتونه اونقدری که من از خودم نفرت دارم ازم متنفر باشه.
تا همین چندوقت پیش تفاوتی بین پذیرفتن و دوست داشتن خود نمیدیدم. میتونم با منطق و استدلال کارامو توجیه کنم پس مشکلی نیست,ولی مشکلی بود. کار موجه بود,برای من نبود.مثل کفشی که برات کوچیکه و پاتو میزنه.
چکار کنم؟چطور خودمو دوست داشته باشم؟لطفا بهم کمک کنین,قبل از اینکه خرابی های بیشتری به بار نیاوردم.
--------------------
پ.ن: میخواستم مثل همیشه براتون پرچانگی کنم و به کتاب هایی که خوندم و فیلم هایی که دیدم امتیاز بدم ولی بهت گفتم یا فراموش کردم بگم؟عاشقم.
پ.ن2: هنوز یه ذره نگذشته از نوشتن این که حس بدی گرفتم. یعنی خودم ناراحت بودم رفتم باهاش حرف بزنم ولی دیدم خودش خیلی بیشتر ناراحته و خودخواهانس بازم همه چیو درمورد خودم کنم. کلا خیلی عجیب شده وقتی با این حرف میزنم دلم میخواد هنش اون حرف بزنه برعکس باقی مواقع که دوست دارم خودم بالای منبر باشم. نمیدونم چکار کنم، حس آهنگ another love رو دارم. شکستم و ضعیفم برای دوست داشتن و دوست داشته شدن. شایدم باز دارم مث سه شب پیش بیخودی شلوغش میکنم فقط چون خودمو دوست ندارم
نباید بشکنی
حقیقتی که اغلب مردم نادیده میگیرنش تاثیر خیلی قوی تصادفات زندگی هست, تصادفاتی که توسط ما قابل تغییر نیستن مگه اینکه ماشین زمانی داشته باشیم که بتونه فراتر از سرعت نور حرکت کنه و حتی اونوقت هم همه چیز تصادفیه فقط از جنس قبل نیست.و تو یکی از معدود تصادف های خوش یمن داستان منی.
از همون ابتدا شروع میکنم ابتدایی که خودتم ازش بیخبری.وقتی فهمیدم قراره یه تطابق ژنتیکی خیلی نزدیک دیگه به زندگیم اضافه بشه خیلی خوشحال شدم. در مورد خواهر کوچولویی رویا بافتم که به واسطه هم خونی مجبوره هم بازی من شه و برخلاف دخترهای دیگه دوستم داشته باشه.اون زمان کم سن ترین بچه ای که دیده بودم کمی حرف زدن و راه رفتن بلد بود و تقریبا ایده ای از نوزادها نداشتم.گمان میکردم دختری ریزجثه تر از خودم به خونه میاد و میتونیم با هم بازی کنیم حتی اسباب بازی ها رو سر دست گذاشته بودم تا هر چه سریع تر به ارزوم برسم .روزگار همیشه بر مراد دل ما پیش نمیبره و من هم از این قاعده مستثنی نبودم.یه روز زمستونی بود از اون زمستون های حقیقی که شهرمون اغلب به خودش نمیبینه.آدم برفی سفید با بینی خیاری نیم خورده و جای دندان شیری های من از سر بالکن خوش آمد گفت ولی تو هیچوقت ندیدی.مژه های بلند و مشکیت سد راه قرنیه های تیله ایت شده بودن و سرتو تو سینه مامان مخفی کرده بودی.از دیدنت شوکه شدم,فکر نمیکردم انقدر کوچک و ناتوان باشی.هرچند همه دورت جمع شده بودن و از قدرت و مچ دستای تپلت تعریف میکردن.شبح وار بهت نزدیک شدم هرچند نیازی به مخفی کاری نبود.اون روز انقدر پس زمینه بودم که با ساز و دهل هم سرها به طرفم برنمیگشت.حلقه فرهای پرکلاغی,بینی کوچک و سربالایی که له نشده بود,دهان کوچک و گرد و لبایی به صورتی صدف و نرمی کاغذ که غنچه بودن و به اندازه نوک ناخن انگشت کوچکم باز بودن و انگشتای نرمی که به گوشه موهام چنگ زدن و برخلاف سرمای پشت در گرم بودن, مثل شکلاتی که اون روز داغ کردم و آروم مزه مزه کردمش. شگفت انگیزتر از همه چیز این بود که تو نه شعری بلد بودی که اصلا بخوای ریتمش رو رعایت کنی یا نه, نه حرفی میزدی ولی شخصیت اصلی تو بودی.مثل نمایش تئاتریکه بازیگرها در حال ایفای نقشن و نورافکن روی درخت تزیین صحنه-همینقدر متناقض-
همون شب از دونفر شنیدم که:"این برعکس اون یکیه خوشکل شد.» تا قبل از این حرف زیاد به ظاهرم توجهی نکرده بودم. شاید به این خاطر که به زیباییم اطمینان داشتم.شاید به این خاطر که از نقاشی دخترک موقهوه ای مربی مهدکودک خوشم میومد چون شبیه من بود.اولین مواجهه من با این حقیقت تلخ که دیگران منو به اندازه خودم زیبا نمی بینن.
مهم نبود چقدر شعرهای قشنگ بلد باشم و چقدر سریع معماها رو حل کنم درنهایت تو چیزی بودی که من هرگز نتونستم باشم -کوروش-.
از همون شب با خودم سوگند یاد کردم که هرگز دوستت نداشته باشم.تا چندسال هم بهش پایبند بودم.اگه اون صبحیو که قبل از باز کردن چشمات بهم لبخند زدی رو به حساب نیاریم یا اون شبی که بهت دست زدن یاد دادم یا اون وقتایی که ولگرد کتک خورده ای که من بودم رو با سرپنجه هات نوازش میکردی و با اینکه هنوز حرف زدن بلد نبودی میتونستم ابراز همدردیتو مزه مزه کنم,کلوچه مربایی که هرگز ازش سیر نشدم.
نه ماه بیشتر از زندگی زعفرونیت نگذشته بود که درگیر بیماری وحشتناک و کشنده ای شدی.همه برای من دل سوزوندن که چقدر اون چند وقت گوشه گیر شدم و دیگه اوازم چرتشونو پاره پاره نمیکنه و اونارو با سوالات بی پایانم کلافه نمیکنم.برای احتمال نداشتنت ناراحت نبودم از این ناراحت بودم که مامان در هم شکسته بود و بابت خودخواهی از خوشحالی احتمال مرگت خودمو سرزنش میکردم.
اون بیماری چندماهه کار خودشو کرد و تو رو به نقاهتی چند ساله کشوند.اون کوروش تپل و خوش خنده خیلی زود به پسربچه ریزجثه وابسته ای تبدیل شد که دنده هاش بیرون زده بودن.هرچند این چیزی از کوروش بودنت کم نکرد.هنوز هم دوست داشتنی و متقارن بودی مثل نقاشی هنرمند ظریف کاری که ماه ها روی اثرش وقت میذاره. پس من چی بودم,چرک نویسی که تصادفا سر از نمایشگاه دراورده؟احتمالا تنها کسی اون سالا برات دل نسوزوند و بابت مظلومیتت بهت آوانس نداد من بودم.سرت داد کشیدم و آوار شدم و بهت خندیدم تا گوشه چشمی از پشت درهای بسته و امن رو بهت یادآور شم.همیشه برام عجیب میمونه که چرا با وجود مصر بودنم در اذیت کردنت انقدر نسبت به اذیت شدنت توسط بقیه حساس بودم.انگار میخواستم مطمعن شم من تنها کسی باشم که بهت آسیب میزنه.پس به پسرهای بزرگتر قلدر سیلی زدم.
زیاد طول نکشید که فهمیدم من و تو به قدری متفاوتیم که انگار یه قطره سلول مشترک در شریان هامون جریان نداره.تو مهربون بودی و نه برای به دست آوردن محبت و توجه دیگران.روزت خراب میشد وقتی معلمت سردرد داشت.حتی وقتی آدم ها نیاز بود تا تنبیه شن تا مفهوم عدالت قدری به معناش در لغت نامه نزدیکتر شه ناراحت میشدی. با وجود دنده های قابل شمارشت نرم و گرم بودی و من سرد و خشک.هنوز پوستت لمس نشده بود که از خنده روی زمین می غلتیدی و دریل هم نمیتونست باعث شه کف پاهام ککش بگزه.از وقت گذروندن با آدم ها لذت میبردی ولی از اونا خجالت میکشیدی اما من چندان از خجالت بویی نبرده بودم و همچنان از مردم دوری میکردم.و در آخر تو امن بودی ماندنی و بوی دارچین خانه و من در حال فرار و بی ثبات و بنزین نیم سوخته.من در به در در کاو قدری توجه و تو دادن توجه بی قید و شرط.قبل از شروع مدرسه کمی نگرانت بودم.طبیعت آروم و ادبت ناخوداگاه با دخترها و بزرگترها بیشتر نزدیکت کرده بود اما بیخود نگران بودم. بچه محبوبی شدی که بیشترین رای انتخابات مدرسه رو جمع کرد و معلم ها از انتخابش راضی بودن.
حقیقت غیرقابل انکار این بود که من بچه بی گدار به آب زن تری بودم و تا چندسال اول اندک آبرومو هم جوری نابود کردی که انگار از اول وجود نداشت.پیشنهاد پنهانی بیرون زدن و لواشک خوردن بالای درخت های نارنج زیر نسیم بهار رو رد کردی و همه چیز کف دست مامان بود.عجب دردسر نادانی!
یاد گرفتم مقابله به مثل کنم و از اطمینان بسیارت به خودم سواستفاده کردم.هربار میخواستی یکی از خبرچینی هایی که حتی از قبل هم عزیزترت میکرد رو بکنی به لو دادن رازهایی که خودم سر راهت قرار داده بودم تهدید میشدی و با یکم شاخ و برگ از عواقب میترسیدی.چندباری حق به جانب قانعت کردم که خواب دیدی و اون اتفاق ها از اول وجود نداشتن و تو مرز بین رویا و واقعیت رو گم کردی.
معتقدم چیزی که در نهایت ما رو به هم نزدیک کرد اتاق مشترک بود.کابوس میدیدی و از موجودات ماورایی وحشت میکردی پس من کنارت میخزیدم و انقدر کمرتو ماساژ میدادم و در گوشت قصه زمزمه میکردم که خواب هفت پادشاه میدیدی.بعضی شب ها انقدر حرف میزدیم و با بالش صدای خنده هامونو خفه میکردیم که تلالو گرگ و میش رو به چشم میدیدیم.
خیلی وقته به این پی بردم میزان اثرگذاری و پررنگ کردن نقشت در زندگی بقیه به میزان لطف و محبت هایی که بهشون میکنی چندان ربطی نداره بلکه باید در حساس ترین و بی تکیه گاه ترین لحظه ها دستشون رو گرفت. مثل همون تابستونی که ناهمواری های شاخه درخت ساق پای چپم رو خراش میداد و دنیا رو وارونه میدادم و با وحشت التماس میکردی که از خر شیطان پایین بیام.مثل همون روزی که زخم هام رو بوسیدی و رد اشک گونه هات رو نمناک و مژه هات رو چسبناک کرده بود و مثل همون زمانی که حرف زدن بلد نبودی با نگاهت از من خواستی که فعلا ترکت نکنم. این حقیقت که برخلاف گمان های سابقم این تو نبودی که به من اسیب میزدی و درواقع من نحسی زندگیت بودم از سوزش گلوم دردناکتر بود.
رنگ گرم پوستت که رد ناخن هایی که روش ایکس او بازی میکردن رو واضحانه منعکس میکرد.خنده گرد و کوچکی که نیاز به پنهان شدن نداشت.و بوسه ای که بر اشفته تارها میزدی وقتی خودمو به خواب میزدم.وقتی روی ناخن هام خم شده بودی و با دقت به اون ها رنگ میزدی فهمیدم من هم با بقیه چندان فرقی ندارم-تو برای من هم دوست داشتنی بودی.
چندماه پیش متوجه شدم شاید کمی بیش از حد بهت وابسته شدم.در بحث و جدل های بین من و بقیه وانمود میکردی دیگه وجود نداری مثل تک شاخ جنگل های زیر اسمان نیلی.بعد که کار از کار گذشته زخم هامو می بوسی ولی حاضر نمیشی فقط توی زمین من بازی کنی.بازی بازی سرانگشتانت مختص به من نبود مختص به دشمن هم بود.منفعلی و متاسفم پسر ابریشمی ولی من نمیتونم تا وقتی که زمزمه هات فریاد نشدن خالصانه دوستت داشته باشم.
من؟من خمیرم.خمیرها با وردنه له میشن تا بهت شکل دلخواه رو بدن.ترک برداشتنم با چند چکه آب حل میشه.اما تو؟ مهم نیست چقدر قد بکشی یا سرشونه هات پهن تر از من باشن همچنان عروسک تراش خورده شکننده ای هستی که با فرکانس بالا هزارتکه میشه.
اجازه نمیدم ارزوهاتو حسرت کنن و شیره بچگی و بی گناهیو از شریان هات بمکن مثل زالوهایی که برای من بودن.با اینکه سابقه خوبی در پایبندی به سوگندها ندارم سوگند یاد میکنم که تا اخرین نفس نذارم کسی بهت اسیب بزنه.
------------------------------
پ.ن: برات خودمونی نوشتم و دوم شخص مفرد,چون رازهای زیادی از منو میدونی.
پسری که زنده ماند,اما به چه قیمتی؟
زندگی گیلبرت طنز بود,طنز سیاه و تیره و تار,از آن قبیل طنزهایی که در جمع لبتان را از داخل می گزید و در خلوت قهقهه تان سکوت پنجره را میشکند. همه چیز از سه سالگی شروع شد. پسربچه بازیگوش سه ساله,لپ های سرخ آفتاب سوخته و شلواری با وصله های به هم دوخته,به زبانی ساده شاشش گرفت. سر چاله شلوارش را پایین کشید اما خودش پایین تر رفت,بوی خون و خاک و شاش و خاشاک. به سبک فیلم های قدیمی,صفحه تار میشود و the end?خیر,این داستان پسریست که زنده ماند,اما به چه قیمتی؟
پدرش سریعا او را به شهر برد و چشم خونینش مداوا شد,اما به قیمت جان پدر.معلوم نشد جاده لغزنده بود,سفر طولانی و پدر خسته,یا خدا برای لحظه ای حوصله اش سر رفته و کمی هیجان میخواست.گیلبرت الگوی مردانگی اش را از دست داد و شاید به خاطر همین سال ها بعد مژه های بلندش را که کنار میزدی پسربچه ای سه ساله در پشت قرنیه شیشه ایش دست و پا میزد به دنبال مردی که یادش دهد چطور پدر باشد.
گیلبرت تا سالها مبارز بود,مثل بچه یتیم های دیگر سر به ریز و گوشه گیر نشد. مشت های گره کرده در جیب,فکل های فرفری بالا رفته و صدای بلند و رسا ,به چشمانت زل زد و با نیشخندی کج و چین ریزی در گوشه بادومی هایش,توجهت را میربایید. از بیشتر مردها کوتاه تر بود ولی برای رساندن صدایش گردنش را بالا نمیبرد,گردن ها را پایین می آورد. مبارز بود وقتی بزرگترهای فامیل میخواستند حقشان را بخورند,مبارز بود وقتی خواهرش را به ناحق در آن دبیرستان راه نمیدادند,زیر گرمای بندر مقابل مامورهای گمرک برای درآوردن چندرغازی,دانشگاه حقوق تهران با آن جو خفقانی که هرآن نزدیک بود بیرونش کنند و بشود همان شغل به دوش بی ثباتی که بود.سالها بعد که ازدواج کرد و خانواده دار شد شعله شرارت نگاهش خاموش نشد,ولی کلماتش کمی خیس خوردند-حالا خانواده داشت و مسئولیت سیر کردن شکم- آهسته آهسته گیلبرت تندخوی سر به هوا با جین های سفت و گشاد,آل استارهای بنددار و فر فوکل رو به هوا به آقای برت تبدیل شد,کت و شلوار مرتب و اتوکشیده,فرهای سفید-خاکستری و دستی که به دهانش میرسید و دیگر در مهمانی ها به آن شدت نمیرقصید.
اگر تا به حال متوجه نشده اید,با وجود ایمان راسخ و توکل به خدا شانس چندان در خانه گیلبرت را نمیزد. هر معامله ای که پیش از او در جریان بود با طمع او خشک میشد.شاید به خاطر همین برخلاف سایر مردهای هم سن و سالش هنوز پیشانی اش برق نمیزند.منتظرم تا روزی کچل شود و شانس بالاخره به او رو کند,به نظرم لیاقتش را دارد.
گیلبرت شیفته تاریخ و غرق عرق ملی بود,میخواست کوروش کبیر را دوباره به دنیا بیاورد.تلاش نخست نافرجام بود,به جایش من به دنیا آمدم. میخواست ناامیدی اش از به دنیا آمدنم را جبران کند. شنیده بود تماس پوست لخت و نرم نوزاد با پوست لختش ارتباط را قوی تر میکند و بدین گونه در آلبوم خاطرات عکسی ثبت شد: نوزادی چندماهه روی شکمش با کله بزرگ که من باشم و اویی که میخندید و کمرم را آرام قلقلک میداد.هرچند من کینه ای تر از این حرف ها بودم,بی شرمانه و بااطمینان در جواب "مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟" مامان را انتخاب میکردم و پوزم را تا آخر کش میدادم,لبخندی از سر رضایت.
یک بار گریه اش را از نزدیک نظاره گر بودم,مردی که با مرگ و فلاکت و بدشانسی خم به ابرو نمی آورد هنگام خواندن نوشته ای در تلگرام در باب بهمن بیگی و عاقبت شاگردی بااستعداد که کارمندی با درآمد بخور و نمیر شد و پراید اجاره ای اجازه داد غرورش بشکند و دوباره لپ هایش سرخ شوند,این بار از غم خالص از بازی های بزرگسالانه دنیا.
گیلبرت دوست خوبم بود,اجازه میداد آسیب ببینم.میل به خطری که در شریان هایم جریان داشت و بوی خودش را میداد.عصرهای پاییزی ضبط قدیمی اش را سر میز میگذاشت و نوار کاست هایش را به ترتیب عوض میکرد-قمیشی و حبیب- لب پنجره بزرگ مشرف به اتاق نشیمن تکیه میداد و با دقت میکوشید تا بفهمید آفتاب موقع غروب کجا میرود. من هم به تقلیدی دست و پا شکسته از او پاهایم را دراز میکردم,نوک پنجه هایم را آهسته با ریتم گیتار حبیب لق لق میدادم و نوک دماغم از سردی پنجره نمناک میشد. میگذاشت تخم مرغ ها از لای انگشتان کوچک و نحیفم لیز بخورند و وانمود میکردیم مجری برنامه آشپزی شبکه سه هستیم که به حضار اموزش نیمرو میدهیم. یک عصر بهاری,نسیم به خرابه های اطراف شهر سیخونک میزد و بند نازک بادبادک لای انگشتانم چرخ و فلک میزد.به من اجازه داد در سراشیبی بدوم و لیز بخورم,کاری که ر حضور مامان خطای بدتر از گناه بود. معتقد بود مامان زیادی پاستوریزه بزرگم میکند و کمی زخم و خون مردگی خودش واکسن ایمنی میشود. سر زانوهایم چسب خوردند و گونه هایم کمی از اشک خیس شد,اما خنده ام از سر رضایت و آزادی بود.
زندگی با گیلبرت دو روی یک سکه بود.سوپت را نمیخوردی و به جایش کتک تعارف میکرد و بعد به عنوان دسر بستنی با سس شکلات میداد تا از دلت دربیاید. تازه به جایگاهی رسیده بود,ازدواج و پدر شدن و همه چیز خیلی سریعتر از پیش بینی اتفاق افتاده بود و از حق نگذریم من هم بچه پردردسری بودم. حالا باید با عجیب الخلقه ای سروکله میزد که نگاهش برخلاف او شرور نبود,اما کلماتش اگر بیشتر نه,همانقدر بی پروا بودند.عجیب الخلقه ای که کمرش از سنگینی ضرب دستانش بنفش میشد,با نفس های بریده بریده میگفت:"اصلا هم درد نداشت!"عجیب الخلقه ای که من بودم. گیلبرت غیرتمندی که لاک جیغ خواهرزاده هایش را ارشاد میکرد,ابلیسی را به دنیا آورد که به خود جرعت میداد آیات آسمانی را زیر سوال ببرد و تار موهایش را از لاک ناخن جیغ تر کند.
قد بود و دنده لجش کمی روغن کاری نیاز داشت,به خاطر همین برای عقب نشینی اش ارزش زیادی قائلم.شاید هم از خوشبینی اش باشد,عطشش به پیشرفت و بهتر شدن.فکر نکنید بخشیدن برایم به همین سادگی ها بود,هنوز هم هنگام انقباض ناخودآگاه هنگام لمس های دوستانه در دل آگاهانه لعن و نفرینش میکنم,اما کمی زمان برد تا در ورای اطمینان خاطرش آن بچه سردرگمی را ببینم که دوستم داشت و نمیدانست چطور این را نشان دهد.گوشه ابروهایش که کمی از مژه ها فاصله میگرفت و لبخندی که کج بود و دماغی که نوکش نرم بود,مثل من.قبول دارم,دوست داشتن کافی نیست اما تلاش و ناامید نشدنش جای تحسین دارد,ندارد؟
----------------------------
پ.ن: خب من تصمیم گرفتم از آدمای زندگیم بنویسم,آدمایی که منو کردن این وهکاو راوی ای که امروز هستم. هر فصلش مختصر و مفید اختصاص دادم به یکیشون.بله بیشتر اسما مستعار هستن.
ایده نداشتم پس گفتم یه چالش راه بندازم,چالش قتل.به این صورته که شما قتل دوتا از کاربرین بیان رو طراحی میکنین^^لازمم نیس منطقی باشه.
آیلین
شوق توی چشمات غم انگیز بود، وقتی فکر میکردی قراره بزرگترین سفر بین سیاره ایت رو داشته باشی. خیلی از بچه ها دوست دارن فضانورد شن، ولی فقط عده کمیشون سال ها بچه میمونن. تو شغلت رو دوست داشتی،اینو میشد از لرزش ناشی از هیجان تارهای صوتیت وقتی گزارش وضعیت میکردی متوجه شد. من پشت مانیتور نشسته بودم و سر در نمیاوردم چرا هنوز از من میخوان ازت گزارش وضعیت بگیرن وقتی قرار بود به سرعت برخورد چندتا شهاب سنگ به مشتری بمیری. به این فکر کردم که بعد از این ماموریت برگه استعفا رو امضا کنم، قتل های سازمان یافته جدا حال نمیدن.
فکر میکردی قراره فرودی به نپتون داشته باشی، ولی ثانیه به ثانیه به اون جاذبه اون سیاهچال نزدیکتر میشدی.
متوجه شدی مشکلی در کاره، از ما خواستی دلیل سنگین شدن قفسه سینت رو پیدا کنیم. فرمانده چروکی به گوشه لبش انداخت و گفت"خوبه، هنوز منفجر نشده. از دفعه های قبلی بیشتر پیش رفتیم" سفینه جلوتر میرفت و حالا نفس هات بریده بریده تر از اون شده بودن که کلماتت رو متوجه بشم. طبق پیش بینی هام خیلی زود از رادار ما خارج شدی
فرمانده چروکی به وسط ابروهاش انداخت. باز هم شکست خورد و من به این فکر کردم که شاید راه این مسئله متفاوت باشه، ولی جواب میتونه یکی باشه. اون ها میگن اگه سیاهچاله رو پشت سر بذاری به یه بعد زمانی-مکانی دیگه منتقل میشی، خیلی از مذهبی ها هم میگن بعد از مرگ به دنیای دیگه ای میری
در هر صورت، امیدوارم توی اون دنیا روی نپتون فرود اومده باشی
مائو
قطعه پاییز ویوالدی گوش نواز بود، دست کم از نظر تو. پاشنه کفش چپت با ملودی مبهومی که تارهای صوتیت مینواختن هماهنگ بود و سرانگشتات کلمات کتاب رو مزه مزه میکردن. یه غروب پاییزی بود، و معمولا غروب های پاییزی برای وقت تلف کردنن. پس من هم با پاشنه چپم ضرب گرفتم، کمی خارج از نت و سیب قرمز نیم خورده تازه رو بو کردم. نارنجی غروب پاییز تیره تر شد، ولی سر تو بالا نیومد. پایین رفت. سرانگشتات آرسنیک کلمات رو چشیدن. سیب رو تموم کردم و هسته هاشو قورت دادم. برای مردن باید هسته های بیشتری جوید.
نفیسه
به من گفته بودی که کتاب موردعلاقت ان شرلیه و مادرت در بچگی آنه صدات میکرده،چون زیادی شبیه اون رفتار میکردی. مادر من هم بچگی به من همینو میگفت، تقریبا 300سال پیش، وقتی هنوز زندگی داشتم.
ولی به تو اینو نگفتم، در حالی که به اردک های بیخیال روی دریاچه نگاه میکردم گفتم"نمیدونم، احتمالا شبیه اون یکیم که یکم ضدحال بود و معلم شد و اخرشم با یه مرد پولدار ازدواج کرد.. چی بود اسمش؟"
بعد از ظهر بود، اواخر تابستون و کاری برای انجام دادن نداشتیم که یهو چشمات برقی زدن و گفتی"چطوره اون صحنه ای از آن شرلی رو بازی کنیم که نمایش بازی کردن که یکیشون مرده و با قایق رفت وسط دریاچه؟ "
زیاد پیش نمیاد که قربانی ها رو طبق پیشنهاد خودشون بکشم. وقتی اون تابوت بزرگ و قدیمی رو بهت نشون دادم حتی بیشتر از قبل هیجان زده بودی.
دیالوگ هارو حفظ بودی، دیالوگ ها رو حفظ بودم. توی تابوت دراز کشیدی و با قایق تا وسط دریاچه پارو زدم و اونو همونجا رها کردم.
به تو نگفته بودم که اون تابوت یکم زیادی قدیمیه و کفش سوراخ بزرگی داره، گفته بودم؟ کنار دریاچه نشستم، اردک ها رو تماشا کردم، لیموناد خوردم و از شنیدن فریاد جیغ تو برای کمک لذت بردم.
گوش نواز، کودکانه. حیف که گیلبرت بلایتی نبود که بیاد نجاتت بده.
-------------------------
پ.ن: یکی از طریقه های ابراز محبت من پایه ریزی نقشه قتل افراده:))میدونم آخرش به جرم افکار خشونت آمیز یه جا بستریم میکنن
پ.ن2: مامانم گیر داده چرا همش ازاین سریال چینیا میبینی.خوشم میاد هیچکدوم از سریالایی که دیدم چینی نبوده. اسکویید گیم که کره ای بود,alice in borderland ژاپنی و girl from nowhere تایلندی. اخری رو نبینین من خودمم نمیدونم چرا هنوز میبینمش.درسته سیمپ nannoهستم ولی تا این حد بی احترامی به وقتم؟ such a shame
پ. ن3: یکیتونم قتل منو طراحی کنه=(البته منظم تر این بود که اونایی که کشتمشون هم منو بکشن ولی از قانون خوشم نمیاد حتی برای چیزایی که خودم ساختمxD میتونین به این پیشنهادم عمل کنین. هرکیم میخواد شرکت کنه لطفا به منم لینک طراحی قتلشو بده تا بخونم^^
پ. ن4:گفتم قوانین یادم افتاد هفته پیش منو بردن پیش این مشاوره های درسی، بعد طرف از همون اول کلی شاخ و شونه کشید که نباید کمتر از روزی 12ساعت درس خوند/باید حتما گزینه دو ازمون بدی و خلاصه اینجا دیکتاتوریه. منم تو چشاش نگاه کردم و گفتم"حیف که من به دموکراسی معتقدم" و اون سالن سم رو پشت سر گذاشتم. اگه والدینم یکم پول داشتن تا بتونم پردیس و ازاد بزنم امسال برم پزشکی خلاص شده بودم. زندگیمو خراب کردن متاسفانه... معلومم نیس سال دیگه چطور بدم از کجا معلوم خرابتر نشه. ههی. خدا هیچکسو بدهکار نکنه.
پ. ن5: خدا با خوندن پ.ن قبلی"حالا تا همین دیشب آتئیست بودا¬_¬"
---------------------------------
اومدم که بمونم.
به عنوان کسی که احساسات زیادی رو حس نمیکنه احساسات زیادی هستن که از توصیفشون عاجزم. پررنگ ترین این احساسات احتمالا حسی هست که بهش "پس زمینه"رو نسبت دادم.
وقتی میگم حس "پس زمینه" دارم خیلیا گمان میکنن که منظورم تنهایی و کنار گذاشته شدنه.بالعکس,حس پس زمینه اغلب اوقات هنگام تنهایی و بی مهری رخ نمیده.
یک تفاهم بین اغلب ما موجودات دوپای بی سروپا وجود داره و اونم اینه که دوست داریم متفاوت باشیم!نمیدونم از کجا نشات میگیره,شاید از همون وقتی که گردی های سرانگشت هامون رو در جزییات متفاوت ساختن این ایده رو هم تو ذهنمون پرورش دادن. من هم از عامه مردم مستثنی نیستم,دوست دارم کاراکتر اصلی ای باشم که داستان زندگیش گوش مشتاق داره.
با وجود تلاشم برای ایجاد امواج سهمگین دریای بی تلاطم زندگیم,اغلب صفحاتش یه مرداب راکد بود و من فقط نقش فرعی ای بودم که بین سکانس های فیلم های زندگی باقی آدم ها سک سک میکرد.
این رو وقتی میفهمی که کنار دختری دراز کشیدی که بی توجه به نگاه آدم ها,با گیاه ها و حیوانات ولگرد خیابونی بلند بلند حرف میزنه و احتمالا در وصف تو میگه" آدمی در قید و بند در زندگی من بود که چند قدم عقب تر,از شرم سرش را به زیر انداخته بود و نگاهش چون خرگوش ترسیده از شکارچی اطراف را می پایید."
وقتی که لباست با دیوارهای اتاق همرنگه و کسی متوجه حضورت نمیشه,مثل مداد سفید نقاشی روی یه برگه سفید,مگر که نوکت بشکنه و اونوقته که برمیگردن و با شگفتی میگن"تو از کی اینجا بودی؟!"
وقتی که جرمی رو مرتکب میشی ولی حتی اشیا بی جان احتمال مظنون شمرده شدنشون از تو بیشتره.
وقتی که پسری سرش رو بین گودی گردنت میبره و اشک میریزه و تو فقط در تعجبی که چطور به این سرعت تونست از خنده به گریه بپره؟
وقتی که توی جمعی نشستی ولی اگر نبودی هم همون حرف ها زده میشد و همون اتفاقات نوشته میشد.
وقتی که رفیق نیستی,هم صحبتی.مردم که به یادت میفتن سر تکون میدن و میگن"اره آدم جالبی به نظر میاد.چندباری باهاش راجع به فیلم حرف زدم.اهنگای خوبی گوش میده."و همین. کسی نیست که بیشتر از یه هفته بعد از مرگت سوگوارت باشه یا براش چیزی بیشتر از یه آشنا باشی.کسی راجع به تو نمینویسه یا تو رو اونقدر صمیمی نمیدونه که به چالشی دعوت کنه.
وقتی که این حس رو دارم,تنها نیستم.همیشه دوستانی دارم,اگه نگاه بقیه به چشمام بخوره هنوز هم بهم لبخند میزنن و به نشانه دوستی سر تکون میدن.ولی مشکل دقیقا همینجاست!
من اون عصاره "دوست داشتنی بودن بی قید و شرط" رو توی وجودم ندارم.فکر کنم بدونین کدوم عصاره رو میگم,همونایی که وارد اتاق میشن و نمیشه گفت به غیر ازاین عصاره نسبت به تو برتری دیگه ای دارن,ولی با این وجود حرفشون هیچوقت قطع نمیشه و مردم از همون اول کنجکاون که صداشون رو بشنون.من هیچوقت اولین نفری نبودم که دوست پیدا میکرد یا برای تیم کشی ها انتخاب میشد,ولی متاسفانه اون کسی هم نبودم که به مدت زیادی مسخره میشد,مردم با نفرت و ترحم به اون نگاه میکردن و در آخر یه روز صبح اسلحه ای به دست میگرفتن تا همه چیز رو تغییر بدن. من فقط بودم تا تئاتر زندگی خلوت نباشه.
این حس من رو اذیت میکرد,شاید چون سال های اول بچگی پدر و مادرم به من توهم مهم بودن و اول شخص بودن دادن.ولی من فقط سوم شخص مفرد بودم,شبیه خیلی از آدم ها,به اسونی میتونستی من رو توی شلوغی زمان گم کنی. وقتی حسی اذیتت میکنه تلاش میکنی تا به خلافش برسی.
شاید به خاطر همین بود که من کارهای اعجاب انگیز ولی احمقانه زیادی انجام دادم.عامه مردم وقتی متوجه تلاش های من برای اول شخص بودن میشن شگفت زده میشن و حتی تحسین میکنن. اگه به اندازه کافی باهوش بودن نباید حسی جز ترحم نسبت به من میداشتن,وهکاوی که به هر دری زد تا پس زمینه نباشه.
------------------------
پ.ن: همین که من برگشتم بیان همه رفتن که:-:چندماه پیش خیلی شلوغ تر نبود؟البته متوجه شدم که هانی پانچ و عشق کتاب رفتن,ولی بازم شلوغ تر بودا=-=نمیدونم,وبلاگ مثل قدیما بهم نمیچسبه.البته این دفعه منظورم از قدیما چندماه پیش نیست,چندسال پیشه که تو میهن بلاگ بودیم و از اون زمان فقط نفیسه و آیلین موندن که تازه اون ها مربوط به اواخر اون دوران بودن"دست کم برای من"
پ.ن2: یادتونه گفتم با کیپاپ حال نمیکنم؟کنکاش بیشتری کردم و الان با یه بند حال میکنم,mamamoo
پ.ن3: از وبلاگ دیگه خوشم نمیاد خلاصه,نمیدونم.حوصلم سر میره به خاطر همین کمتر میام.شایدم نیام خدا رو چه دیدی